طرف هاي غروب بود. نمي دانم چند ساعتي به تماشاي شتر ايستاده بودم كه ديدم ماشين سواري رو بازي از راه رسيد و نزديك هاي من و شتر ايستاد. يك مرد و يك دختر بچه ي تر و تميز توي ماشين نشسته بودند. چشم دختر به شتر دوخته شده بود و ذوق زده مي خنديد. به دلم برات شد كه مي خواهند شتر را بخرند ببرند به خانه شان. دختر دست پدرش را گرفته از ماشين بيرون مي كشيد و مي گفت: زودتر پاپا. حالا يكي ديگر مي آيد مي خرد.

پدر و دختر مي خواستند داخل مغازه شوند كه ديدند من جلوشان ايستاده ام و راه را بسته ام. نمي دانم چه حالي داشتم. مي ترسيدم؟ گريه ام مي گرفت؟ غصه ي چيزي را مي خوردم؟ نمي دانم چه حالي داشتم. همين قدر مي دانم كه جلو پدر و دختر را گرفته بودم و مرتب مي گفتم: آقا، شتره فروشي نيست. صبح خودش به من گفت. باور كن فروشي نيست.

مرد من را محكم كنار زد و گفت: راه را چرا بسته يي بچه؟ برو كنار.

و دو تايي داخل مغازه شدند. مرد شروع كرد با صاحب مغازه صحبت كردن. دختر مرتب برمي گشت و شتر را نگاه مي كرد. چنان حال خوشي داشت كه آدم خيال مي كرد توي زندگيش حتي يك ذره غصه نخورده. من انگار زبانم لال شده بود و پاهايم بي حركت، دم در ايستاده بودم و توي مغازه را مي پاييدم. ميمون ها، بچه شترها، خرس ها، خرگوش ها و ديگران من را نگاه مي كردند و من خيال مي كردم دلشان به حال من مي سوزد.

پدر و دختر خواستند از مغازه بيرون بيايند. پدر يك سكه ي دو هزاري به طرف من دراز كرد. من دستهايم را به پشتم گذاشتم و توي صورتش نگاه كردم. نمي دانم چه جوري نگاهش كرده بودم كه دو هزاري را زود توي جيبش گذاشت و رد شد. آنوقت صاحب مغازه من را از دم در دور كرد. دو نفر از كارگران مغازه بيرون آمدند و رفتند به طرف شتر. دختر بچه رفته بود نشسته بود توي سواري و شتر را نگاه مي كرد و با چشم و ابرو قربان صدقه اش مي رفت. كارگرها كه شتر را از زمين بلند كردند، من بي اختيار جلو دويدم و پاي شتر را گرفتم و داد زدم شتر مال من است. كجا مي بريد. من نمي گذارم.

يكي از كارگرها گفت: بچه برو كنار. مگر ديوانه شده يي!

پدر دختر از صاحب مغازه پرسيد: گداست؟

مردم به تماشا جمع شده بودند. من پاي شتر را ول نمي كردم عاقبت كارگرها مجبور شدند شتر را به زمين بگذارند و من را به زور دور كنند. صداي دختر را از توي ماشين شنيدم كه به پدرش مي گفت: پاپا، ديگر نگذار دست بهش بزند.

پدر رفت نشست پشت فرمان. شتر را گذاشتند پشت سر پدر و دختر. ماشين خواست حركت كند كه من خودم را خلاص كردم و دويدم به طرف ماشين. دو دستي ماشين را چسبيدم و فرياد زدم: شتر من را كجا مي بريد. من شترم را مي خواهم.

فكر مي كنم كسي صدايم را نشنيد. انگار لال شده بودم و صدايي از گلويم در نمي آمد و فقط خيال مي كردم كه فرياد مي زنم. ماشين حركت كرد و كسي من را از پشت گرفت. دست هايم از ماشين كنده شده و به رو افتادم روي اسفالت خيابان. سرم را بلند كردم و آخرين دفعه شترم را ديدم كه گريه مي كرد و زنگ گردنش را با عصبانيت به صدا در مي آورد.

صورتم افتاد روي خوني كه از بيني ام بر زمين ريخته بود. پاهايم را بر زمين زدم و هق هق گريه كردم.

دلم مي خواست مسلسل پشت شيشه مال من باشد.