تبلیغات :
دانلود فیلم جدید
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 60 از 87 اولاول ... 105056575859606162636470 ... آخرآخر
نمايش نتايج 591 به 600 از 866

نام تاپيک: نويسندگان عزيز ميخواهيم داستان بنويسيم!

  1. #591
    پروفشنال Mahdi_Shadi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    سعيد جان شرمنده
    الان خوندم...جالب بود...يه درگيري واقعاً جالب...
    ...ولي مي‌دوني....( اينو به عنوان يه سرزنش نمي‌گما!)...كلّاً از روز اول همين فضاهاي درگيرانه‌اي كه خلق مي‌كردي رو دوست داشتم...چه فرانتس كافكا و صداذق هدايت بخوني و چه نه...!
    امّا خوب و قشنگ بود...

  2. #592
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    سیاههای سفید، سفیدهای سیاه (یادداشتی به مناسبت ایام فاطمیه)

    باز هم مثل سالهاي قبل. هيچ تفاوت و هيچگونه تحولي در کار نبود. از آن زمان می‌گذشت... درست بعد از عيد را می‌گویم، که ضربه روحي شديدي را به من وارد کرد و به نوعي وادار شدم تا به گذشته و راهي که آن را پيموده‌ام، یک نیم نگاهی هم بیاندازم. از آن زمان تا حالا هیچ فرقی نکرده بودم. مثل همیشه، به همان زندگی کسالت آور و ملال‌انگیز روزمره‌ی خودم خو گرفته بودم و برایم همه‌ی چیزها فراموش و گنگ شده بود. اما فکر می‌کنم که یک سری زمانها و اوقات، گونه‌ای از حوادث و اتفاقات ناگهانی، اصولاً برای این در زندگی به وجود آمده‌اند که این موجود عصیانگر یاغی، این مخلوق نسیانگر شاکی –رودربایستی با کسی ندارم! خودمان را می‌گویم، ما انسانها!- در جای فعلی خود از اسب چموشی که بر آن سوار است –ولو برای لحظه ای کوتاه- پایین بیاید. به قول معروف، از خر شیطان پیاده شود؛ مجبور شود که به نیمه‌ی راهی که تاکنون آن را طی طریق می‌کرده، بنگرد. چرا راه دور برویم! مسیری که شاید، اطلاق کلمه "راه" هم برای آن، زیادی بوده.
    مثلاً برای خودم، من به دیگران هیچ کاری ندارم. همین دیشب بود که بالاخره فرصت شد یک بازدیدی هم از جعبه‌ی جادو داشته باشم. بعد تازه متوجه شدم که فردا ایام فاطمیه شروع می‌شود. ناخودآگاه، یاد قولهایی افتادم که در اول سال، به خودم داده بودم و بعد از اینکه به طور گذرا، به این دو ماهی که با سرعت هرچه تمامتر، بر من گذشت، نظری عجولانه کردم، متوجه شدم که چندان فرقی هم نکرده‌ام و همان بیراهه را، حتی با سرعتی بیشتر از قبل؟! ادامه می‌دهم. قلبم شکست، خیلی ناراحت شدم. یادم آمد که در برنامه‌هایم خواندن چند کتاب در مورد زندگی معصومین و روش زندگی آنها را گنجانده و اهمیت ویژه‌ای را برای خرید آنها قائل شده بودم. سپس یاد کتابهای خریداری شده از نمایشگاه کتاب و لیست آنها افتادم و فهمیدم که... به این می‌گویند یک برنامه‌ریزی فوق‌العاده ضعیف!
    به خودم آمدم. اهمیتی نداشت، بالاخره فردا روز شهادت بود و من هم یک فرد مسلمان. رفتم سراغ کمدم. دنبال لباس سیاهم می‌گشتم که پیدایش نکردم. نفهمیدم چه بر سر آن آمده. اعصابم پاک بهم ریخت. برای فردا هیچ لباس درخوری را نمی‌توانستم بپوشم. رفتم جلوی آینه. به سرتاپایم نگاه کردم، با حالتی غمگینانه. نگاهی به صورتم انداختم، همین چند روز پیش آن را تیغ انداختم. یادم نمی‌آمد به چه دلیلی ولی حتماً جزوی از همان زندگی تکراریم بود و به قصد خوش تیپی و کم نیاوردن پیش دیگران انجام می‌گرفت... دیدم که امسال، حتی محض حفظ ظاهر هم نمی‌توانم صورتک به چهره بزنم. نقابم آماده نبود.
    ...ولی انگاری که این لحظات هم از همان زمانهایی بود که در عین شکنجه‌گری، این بشر را وادار به عقب رفتن و عقب دیدن و تجربه‌اندوزی می کند و با اینکه خالی از مرارت خاص خودش نیست، اما واقعاً نشانه خوش شانسی بزرگی است که البته به هر کسی رو نمی کند. و من آن لحظه این شانس را یافتم. فرصتی برای تفکری بیشتر، برای رهایی از قید و بندهای جاهلانه و ساختگی، برای پشت سر گذاشتن همه‌ی تکراریهای اندوه‌آور و شروعی جدید... آخر مگر غیر از این بود که کار من، هر سال تکرار اینگونه چیزها بود؟ از قدیم و ندیم یاد گرفته بودم (نمی‌گویم یادم داده‌اند) که هر موقع عزاداری شد، مثلاً محرمی شد، سرتاپایم را سیاه کنم و توی خودم بق کنم و مدام یک گوشه کز کنم، ادای آدمهای خیلی ساکت را دربیاورم و فکر کنم که خیلی شاهکار کرده‌ام... یکی دو روزی را بدین منوال می‌گذراندم، اما بعد از مدتی خسته می‌شدم. قلبم طاقت نداشت. دوست داشتم هرچه سریعتر آن زمانهای غم و ناخوشی هم بگذرد. من که با کسی رودربایستی ندارم... دلم طاقت غم و غصه بیشتر را نداشت... اینطوری می‌شد که پس از پایان آن دوران، نفسی از ته دل می‌کشیدم و در واقع به طور غیر مستقیم خوشحال بودم، از اینکه می‌‌توانم دوباره شاد باشم. هرچند که این شادیها هم برایم چندان ارزشی نداشت. درست مثل همان ماتمکده‌ی خیالی بود که من روح خودم را در آن حبس کرده بودم و فکر می‌کردم که واقعاً برای خودم کسی شده‌ام. در طول اینهمه سال، نه این غمها واقعی بود و نه شادیها... مثل یک شعله‌ی کوچک شمع یا کبریت، به یک فوت بند بود.
    بیزار از سرگشتگی و این افکار عذاب‌آور، مجبور شدم که گوشه‌ی خلوتی را گیر بیاورم و اندکی با خودم خلوت کنم؛ اینطوری بهتر هم بود، شاید دیگر بیخود و بی‌جهت تقصیر را به گردن دیگران نمی‌انداختم. چون دقیقاً از قبل می‌دانستم که تمام مشکلات از همین نداشتن روحیه‌ی خودانتقادی ناشی می‌شود، همه‌ی سوالات را از خودم پرسیدم و از خودم شروع کردم. آخر فلسفه‌‌ی عزاداری من در این همه سال چه بود؟ برای چه کسی بود و به منظور نیل به کدامین هدف؟ کاش می دانستم... کاش... آیا من به اندازه بندانگشتی تغییر پیدا کرده بودم؟ آیا توانسته بودم، باطنم را نیز مثل ظاهرم آرایش و تزیین کنم؟ بی‌گمان جواب همه‌ی این پرسشها در مغزم "نه" بود و دلم به آن گواهی می‌داد.
    از خودم سوال کردم: "مگر نمی‌گویند که اصل هر کاری، باطن آدمها و نیت آنهاست، نه ظاهر‌سازی و اینگونه مسائل؟ پس اگر کسی عزادار باشد و سیاه بپوشد، باید حتماً درون و دلش هم تیره و تاریک باشد؟!"
    نه! این طور نمی‌شد! هیچ وقت هم نمی‌شود. همان اطلاعات اندک دینی من، الهام بخشم شد، فهمیدم که هر گناهی و عمل ناصحیحی، مانند نقطه‌ی تاریکی در دل انسان می‌نشیند و آن را تاریک می‌سازد... پس، اگر اینطور است، دل انسان که نباید سیاه باشد؟ اگر هم دل برطبق موازین دینی، باید پاک و مانند یک آیینه باشد، چه معنی دارد که پیراهن سیاه شود؟ آیا جز این است که در این حالت، ظاهر و باطن با همدیگر، یکی نیستند و نفاق آشکار می‌شود؟ تا به حال همچنین افکار عجیبی به من خطور نکرده بود... هیچ وقت ذهنم تا این حد، به خودش فشار نیاورده بود. حالا می‌فهمم که هر کسی که بیشتر می‌فهمد، رنج بیشتری هم می‌کشد... من هم تا الآن دیوانه‌ای بیش نبودم. ولی به سیاه بودن پیراهن سیاه نمی‌شد شک کرد. چاره‌ای نداشتم که به تیره و تاریک بودن دل خودم شک کنم... چیزی که از مدتها قبل آن را می‌دانستم، اما فراموشم می‌شد، یقین و ایمان به آن نداشتم. این شک و تردید، من را وادار به تعمق بیشتری در احوالات درونی خودم کرد... "خودی" که همواره از آن غافل بودم و حالا که هوشیار شدم، فهمیدم که خیلی وقت است سیاه بوده‌ام. استنتاجم این بود که روح و دلم همواره تاریک بوده و من در عین حال، در نهایت نادانی و بی‌عقلی، شاداب و خندان! دیدم که آن پیراهن سیاه، تا چه حد و چه زیبا می تواند، آیینه‌ی تمام نمای درون و وجدان خفته‌ی انسان کنونی باشد. شاید این پیراهن هم یکی از همان چیزهایی بود که تو را وادار به چشم گشودن می‌کرد، و اینکه نگاهی دقیقتر به خودت بیاندازی و خودت را در دود و دم آتش دیگران، خفه نکنی.
    واقعاً طاقت نیاوردم. زدم زیر گریه، اشک می‌ریختم. حالتی بود، بین ناراحتی و خوشحالی... به حال و روز بد خودم، خندیدم! منی که باید تمام روزهای سال را، نه به خاطر کسی دیگری، بلکه به خاطر "خودم" سیاه می‌پوشیدم و درون و برونم را یکی و جور می کردم. منی که باید همیشه خون گریه می‌کردم، نه به خاطر مرده بودن کس دیگری، به خاطر مرده بودن "خودم". اگر می خواستم فردی دورو و منافق به حساب نیایم و واقعاً با همه یکرنگ باشم، همه‌ی اینها حقم بود. آری، برای من هر روز عاشورا و هر روز، کربلا بود.
    در تعجبی بی‌کران به سر می‌بردم. نمی‌دانستم چطور تاکنون با خودم کنار آمده‌ام... دقیقتر که شدم، دیدم تمام عمرم به قضاوتهای پوچ و بی‌اساس برای دیگران گذشته. تعمداً همیشه از حقیقت فرار کرده بودم و دلم را به چیزهای پوچ و دلخوشیهای سطحی، عادت داده بودم. آخر اگر دلی تاریک شد، چطور می توان با موزیک و رقص و هزاران بند و بساط دیگر، آن را شاد و نورانی کرد؟ برای ما آدمها که دلمان از رنج و غم دوری از خدا و نور دارد می‌ترکد و مثل زغال شده، استفاده از این چراغ‌قوه‌های موقت، هیچ وقت تاثیری نداشته و نخواهد داشت.
    ...در یک آن از خواب بیدار شدم، چشمهایم را گشودم، مثل این بود که از شدت گریه، غش کرده باشم. یاد چند لحظه‌ی قبل افتادم. دریافتم که اولین بار بوده که توانستم با خودم اینگونه خلوت کنم و آنگونه تفکر کنم... اندیشه‌هایی که بی‌گمان، از همه‌ی عباداتی که تا آن لحظه انجام داده بودم، بهتر و بزرگتر بود. من فردا مثل همه‌ی روزهای دیگر، پا به درون اجتماع می‌گذاشتم و سعی داشتم، به جای اینکه پیراهن خود را به رنگ دلم دربیاورم، دل و وجودم را را با ظاهر و نما، یکی سازم؛ دست از گناه بردارم. در سیر این افکاری که چند لحظه پیش در ذهنم گذشت، به این درک رسیده بودم که میل به شادی در همه‌ی انسانها به طور فطری هست و هر کسی از غم و غصه متنفر است... اما شادیهای دروغین و زودگذر به چه درد می‌خورد؟
    بعد، انگار که ته دلم آرام گرفت، خیلی سبک شدم. هق‌هق گریه، گرد و غبار اندوه را از دلم زدوده بود، گویی آن را شستشو داده و غبار روبی کرده بود. از اینکه همچنین لحظاتی در زندگیم رخ داد تا قبل از مرگ، اندکی به خودم بپردازم، بی اختیار به سجده افتادم و خداوند را شکر کردم. بعد بلند شدم و دستانم را به بالا گرفتم، دیگران را هم دعا کردم. آرزو کردم که همه و همه شاد باشند. اما نه از آنجور خوشحالیهایی که به قیمت ناراحتی دیگری تمام شود و به راحتی هم از بین برود. خوشحالیهایی که نه با کم آوردن پول از بین برود، نه با مرگ عزیزان، نه با سختیهای زندگی. دعا کردم که خداوند به همه‌ی انسانها شادی حقیقی را اعطا کند و آن نور را به همه‌ی دلها بتاباند. و به این فکر کردم که چه روزی خواهد آمد که همه‌ی افراد بشر، با یکدیگر همرنگ شوند... آن هم از نوع سفیدِ سفیدش.

    Last edited by dr.zuwiegen; 19-05-2008 at 22:38.

  3. #593
    داره خودمونی میشه Whansinnig's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2008
    پست ها
    124

    پيش فرض

    سلام دوستان ...
    چون چند وقتي اينجا سر نزدم فرصت نكردم داستانهاي شما دوستان گرامي را مطالعه كنم ، انشاءا... اگه قابل بدونيد بعد از مطالعه نظرهامو مي گم ...

    با اين كه مي دونم داستانم جالب نيست اما :
    "امضاء..."
    كاغذ ... قلم ... نه نه ...
    كاغذ .. مداد .. پاك كن ...
    نه ... نه ...
    كاغذ ... خودكار ... خود نويس.. يا هر چيز ديگر ...
    اصلا برايش چه فرقي دارد ، وقتي حكم "مرگ" كسي را امضا مي كند؟!

  4. #594
    پروفشنال Mahdi_Shadi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    سعید جون مثل همیشه از کارات لذّت بردم...
    ...whansinnig جان...مرسی از این که بالاخره برگشتی....!...من که خیلی داستان نمیذارم...امّا قطعاً بقیّه بچّه ها هم مثل من از شنیدن نظرای تو خوشحال میشن
    داستانت هم به نظر من جالب بود...به ذهن من که نمی رسید آخرش قراره یه همچین جمله ای نوشته بشه...راستش بیشتر یاد تیزرهای تبلیغاتی افتادم اولش...!D:
    امّآ جدا از شوخی اون جمله آخر واقعاً کارتو قشنگ کرده بود...
    Last edited by Mahdi_Shadi; 23-05-2008 at 15:06.

  5. #595
    پروفشنال Mahdi_Shadi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    من متنفّرم از این خرداد سوت و کور و مسخره...کاش زودتر تموم شه.................!

  6. #596
    پروفشنال Mahdi_Shadi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    آبجی من کو...........؟!
    داداشای من کجان................؟!!
    اعنت به این خرداد!

  7. #597
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    با سلامی دوباره خدمت همگی دوستان!
    من فقط آرزو می کنم که این خرداد هم تموم بشه و تابستون شه و دوباره جمع ما دوستان رونقی بگیره... اینو از ته دلم می گم. چون خودمم سرم مقداری شلوغه و نمی تونم به همین راحتیها دست به قلم بشم!
    راستی بچه ها! من داستان یا قمر بنی هاشم رو برای سایتی مربوط به پیوند اعضاء فرستادم... و اونها هم تو سایت قرار دادند!!!
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

  8. #598
    پروفشنال Mahdi_Shadi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    تبریک داداش...تبریک!

  9. #599
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    یادداشت: فارسی را پاس نداریم!

    - اعصابم داغونه بابا... سر به سرم نزار!

    - وا؟ چی شده مگه؟!
    - هیچی دیشب تا صبح نخوابیدم.
    - همین؟ خب می‌خوابیدی. تو هم یه چیزیت میشه‌!
    - چیزیم نمی‌شد داشتم با این مقاله‌هایی که از اینترنت گرفته بودم ور می‌رفتم که به استاد بدم و این ترم هم ختم به خیر شه.
    - من که نمی‌فهمم، خوب حالا که چی؟ مشکلی پیش اومده؟
    - دارم دیوونه می‌شم! تو بگو رعایت اصول و آیین نگارشی، من می‌گم صفر! اونا وضع نوشتنشون اینه، چه برسه به...
    - تو هم دلت خوشه‌ها! بنده خدا گوشت و برنج رو ول کردی چسبیدی به این چیزا؟ حال داری به مولا!
    - دوست مارو ببین، خیر سرمون! نمیگه ایرانیه، زبان داره، هویت داره... آخه وقتی این فارسی داغون شد...
    - دو دقه حرف نزن برام اس‌ام‌اس اومده.
    - منظورت همون پیامکه دیگه؟
    - وای که روده‌بر شدم از خنده... جون من بیا جلوتر واست بخونم، گوشت رو بیار نزدیکتر!
    - واسه چی؟ خب بلند بخون.
    - نه مثل اینکه تو جدی‌جدی امروز قرصاتو نخوردی. اصلاً بیا خودت ببین.
    - سلامخوبی!من حالم اُکِ.فعلنp2ست اسک8م.بای!
    - الاغ! بهت گفتم اون مسیج رو بخون، رفتی sent messages فضولی می‌کنی؟
    - نه به خدا، یه دفعه چشمم افتاد... اما این چه وضعه نوشتنه؟ بعد علائم نگارشی باید فضای خالی گذاشت.
    - از قرار معلوم این مغز تو هستش که فضای خالیه. اس‌ام‌اس دفترچه یادداشت نیست که هرچی خواستی توش بنویسی. خلاصه، مختصر، مفید.
    - اما نه دیگه تا این حد! این پیامک کجاش به فارسی شبیهه؟ ربع ساعت توش زوم کردم فهمیدم چیه!
    - عزیز من! اولندش که زوم کلمه انگلیسیه. دومندش هم، ببینم تو که این همه ادعات میشه چرا همیشه فینگیلیش مسیج میدی؟ باز ما فارسی را پاس می‌داریم! نکنه چون اعتباری هستی، واست نمی‌صرفه؟!
    - اصلاً ولش کن. بگذریم. از پیست اسکیت چه خبر؟

  10. #600
    پروفشنال Mahdi_Shadi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    هی داداش...............هیییییییییی... ........!
    ایران....فارس.....ایرانی...فارس ی....من...تو.....او.....ما....نه!....م ا نه!همون او!
    (خیلی جدّی نگیرید!)
    Last edited by Mahdi_Shadi; 28-05-2008 at 14:47.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •