تمام شد
همه نامهربانی ها تمام شد
سایه اندوهگین غم
از خانه ام رخت بست و رفت
اکنون تو آمده ای،
با قامتی شکسته
و من کوچه را
به یمن حضورت آب و جارو کرده ام
چشمانم پر است از حدیث پرواز
تو ، صاعقه وار
بر نشانه های بی نشان نشستی
و بیرق عشق را بر بام دلم به اهتزاز در آوردی
آری ، تو آمدی،
اما نه با پای خویش
بلکه بر دوش فرشتگان
که جملگی ترانه مهر می خواندند
تو شگفتی از من
که بی هیچ بهانه برای ماندن، ماندم
و من در عجبم از بازگشت تو
که آخرین سرود ایثار را
در گوشم زمزمه کردی
تو هستی و انبوهی از نامه هایی که
هیچگاه به دستت نرسیدند
من هستم و کالبدی سرد
که عبور خون در رگ هایش افسانه شده
وقتی گذشته ام را
از کلام واژه ها شنیدی
اشک مجالی نداد
تا از روایت تصویر بگویم:
هر روز پشت پنجره،
روبه جاده ای که تو را برنگرداند
« دو رکعت نیاز » می گذارم
و در قنوتش
تمام دردواره هایم را
به گریه می ایستم
پس خوب فهمیدی
حال که بازگشته ای
چرا دیگر نمی گریم
فهمیدی چرا کلمات
نمی توانند یاریم کنند
ناگزیر به تو چشم می دوزم
بلکه روحم تا رودخانه ای
از تبار شقایق کوچ کند
فهمیدی چطور
در بهار بر بلندای شعر دیدمت
که قلم بر دوش
به یاری پروانه ها می رفتی
و در پاییز آوای روشنت را
در جزیره ای دوردست شنیدم
که شبی سرد
از طلیعه دلنواز صبح شادمان بودی
اگر این لحظه ها همه خواب است
اگر آمدنت رویا است
می خواهم از دیباچه تا پایان را بدوم
و مرگ را در آغوش بفشارم
ولی هرگز باز نگردم