تبلیغات :
دانلود فیلم جدید
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام
خرید لپ تاپ استوک
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 59 از 87 اولاول ... 94955565758596061626369 ... آخرآخر
نمايش نتايج 581 به 590 از 866

نام تاپيک: نويسندگان عزيز ميخواهيم داستان بنويسيم!

  1. #581
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    خیلی ممنون که نظرتون رو گفتید .

    این اولین نوشته من بود !


    داستان شما رو هم خوندم . عالی بود و خواننده رو وادار میکرد ادامه داستان رو حتما بخونه .
    احمد جان خواهش می کنم... خیلی خوشحالم که دوست خوبی مثل شما پیدا کردم!
    شرمنده کردی ما رو فقط کاش می گفتی کدوم داستان چون من یه خورده گیجم! همین آخری، یا قمر بنی هاشم رو میگی دیگه، نه؟
    از بقیه بچه ها چرا خبری نیست؟ بابا ایها الناس... یکی به داد این تاپیک برسه... من وقتی شما دیگه نظر ندین حس و حالی برای نوشتن برام باقی نمی مونه که! یادم باشه هر روز اسفند دود کنم!

  2. #582
    آخر فروم باز Benygh's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2007
    پست ها
    5,721

    پيش فرض

    سلام
    من اونروز کامنت گذاشتم مثله ابنکه برای خرابیه نت نیفتاده ...
    این ... هم قشنگ میکنه نوشته رو هم جالب تر هم کنجکتپاوی بر انگیزه که تا حالا صد ها بار این رو از من
    پرسیدن که چرا ... میذاری ...
    خوب داستان ها رو میخونم به زودی ...
    راستی من از مدرسه انلاین میشم و زیاد نمیتونم ان بشم بعد از امتحانات 24 ساعت ان هستم انشالله ..
    بای به همگی ... موفق باشید ...

  3. #583
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    سلام
    من اونروز کامنت گذاشتم مثله ابنکه برای خرابیه نت نیفتاده ...
    این ... هم قشنگ میکنه نوشته رو هم جالب تر هم کنجکتپاوی بر انگیزه که تا حالا صد ها بار این رو از من
    پرسیدن که چرا ... میذاری ...
    خوب داستان ها رو میخونم به زودی ...
    راستی من از مدرسه انلاین میشم و زیاد نمیتونم ان بشم بعد از امتحانات 24 ساعت ان هستم انشالله ..
    بای به همگی ... موفق باشید ...

    بنیامین جان... ممنون... از توضیحی... که دادی... اما... فکر نمی کنی... مورد استفاده علامت... سه نقطه... تو یه جاهای... دیگه هست؟... پس دیگه... هر... چی نویسنده... هستش... باید کل... داستان... رو... سه نقطه کنه... درست مانند... زمانی... که یه اسب... یا یه آدم... داره... نفس... نفس... می زنه!
    نمی خوام توهینی کنم اما واقعیت همینه! من تو هیچ کتاب آیین نگارشی نخوندم که موارد استفاده از ... رو این جور چیزا بیان کرده باشه! یه کم به قواعد و آیین نگارش زبان فارسی پایبندتر باش، رفیق! من ادعایی ندارم خودم، دارم سعی می کنم تو داستانم رعایت کنم.

  4. #584
    اگه نباشه جاش خالی می مونه western's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2007
    محل سكونت
    for sale
    پست ها
    469

    پيش فرض

    اینجام بچه ها...شرمنده دوسه روزیه مریضم یا سردرد وحشتناک حالا هم دندون درد!سالمه ها؟درد می کنه لامذهب!
    نمیری سعید که منو کشتی این چی بود نوشتی اسم داستان یا قمر بنی هاشم بود یا عباس
    یا هر چی؟خوندم خوندم اخرش بغضم ترکید بمیری سعید ترشی نخور جون آبجی قول می دم یه چیزی بشی
    واقعاً عالی بود توصیف محشر شخصیت پردازی محشر داستان محشر آخرش.... دردناک ولی محشر
    منم همچنان منتظرم دیگه...
    راستی مهدی جان تو باید به عنوان تنبیه برای غیبت دراز مدت چند تا داستان تحویل بدی شروع کن

  5. #585
    پروفشنال Mahdi_Shadi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2007
    پست ها
    621

    پيش فرض

    سعيد جونم:
    1_ كارتو خوندم....فوق العاده بود...ميگي انتقاد كن....باشه...انتقادم اينه كه از اين به بعد بيشتر كار بذار...هنوز كمه!
    2_ مرسي بابت نظرت در مورد دستور!
    3_ تو قول بده كافكا در كرانه رو بخوني من خودم برات مي‌خرم داداش!
    4_ همين ديگه چه خبره مگه؟!!

    وسترن جونم...ايشالا كه زودتر خوبه خوبه مي‌شي....منم كه گفتم چندتا ميني نوشتم....به خاطر قوانين سايت نمي‌ذارم يه وقت پيچ نخوريم بره پي كارش!.....چي...؟!...بي ادبي...؟!....نه بابا...يه كمي شايد سياسي باشه...همين!امّا تو بلاگ 360 من هست اگه خواستي....

    احمد.......
    تو هم نيومده ويروس غيبت اين تاپيك گرفتت؟!

    بنيامين....؟!
    حميد.....؟!
    همين ديگه!

  6. #586
    اگه نباشه جاش خالی می مونه ahmads's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    پست ها
    286

    پيش فرض

    احمد.......
    تو هم نيومده ويروس غيبت اين تاپيك گرفتت؟!
    با عرض معذرت از شما آقا مهدی و سایر دوستان .

    باید منو ببخشید از این به بعد تا 25 خرداد احتمال داره که دیگه نیام و فقط بیام و داستان های شما رو بخونم چون امتحاناتم شروع شده و بنیامین جان بهتر میدونه که چقدر سخت میگیرن !

    خلاصه امیدوارم منو ببخشید .

  7. #587
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    عقده اي
    بالاخره آنهمه هلهله، آنهمه غوغا، شلوغ کاريهاي بيخودي و مسخره بازيهاي معمولي تمام شد. وقتي پدر و مادرم هم فهميدند که شب از نيمه گذشته و بايد ديگر ما را تنها بگذارند، به سوي در خانه گام برداشتند و من هم به رسم ادب، بدرقه شان کردم. وقتي داشتند مي رفتند، پدرم دست کرد در جيب کتش، چند عدد سي دي به من داد و من وقتي پرسيدم اينها چيست، با چشمک مادرم روبرو شدم که بعد از آن گفت: "خوش باشيد"! بعد هم در را بستند و رفتند. از اينکه زندگي جديد من که همواره منتظر آن بودم، در همان خانه قديمي آغاز مي شد، خوشحال نبودم؛ اما چاره اي جز اين نبود.
    من سرشار از شوق و ذوق عجيبي که در وجودم پيدا شده بود، پله ها را يکي دوتا بالا رفتم و همسرم در را به رويم گشود. ديگر خبري از آن لباسهاي کذايي توري بر تنش نبود. تاپي بر تن داشت و دامن کوتاه و تنگ. يک لحظه به اين صرافت افتادم که او را ببوسم، لحظه اي که آنقدر التماسش را مي کردم... چيزي که آنقدر آرزويش را داشتم! اما وقتي يک لحظه چشمانم به پسرم که در آن گوشه ي هال افتاد که به حالت غريبي به من خيره شده بود، ديگر رمقي برايم نماند. رفتم کنار تلويزيون، آن سي دي ها را که پدرم داده بود، گذاشتم کنار ميز. نگاهي به هال انداختم، ديگر پسرم را نديدم. فکر کردم مثل قبل از دستم ناراحت است. رفتم داخل اتاق زنم.
    نمي دانم چرا او در را بست. با ناز و عشوه در اتاق گام برمي داشت و عطر او بيش از پيش، مرا مست و بيخود مي کرد. به او گفتم تا قبل از هر چيزي به پسرم سر بزند، ببيند دردش چيست، اما او فقط روي تخت دراز کشيد و به من زهرخندي را تحويل داد. مو بر تنم سيخ شد، اما نمي دانستم از ترس است يا هول و ولايي که در اعماق وجودم ريشه دار شده بود. موقعيت کنوني براي من ارزشمند بود و نمي خواستم به راحتي آن را از دست بدهم. اضطراب تمام بدنم را دربرگرفته بود... رفتم روي تخت خواب، کنار او خوابيدم. از تصور اينکه اکنون تماس بدني با هم خواهيم داشت، عرق کردم. داغ شدم. دستان او بود که بر دور گردنم حلقه شده و انگار من را از آن خود کرده، شهوت بر تمام وجودم سيطره افکنده بود. با من صحبت مي کرد، گفتگوهايي عاشقانه. بوسه اي از گردنم کرد و گفت: "شب به خير!" من که ميلي در وجودم بيدار شده بود و ديگر خواب به چشمانم نمي آمد، سعي کردم متقابلاً پاسخ دهم. اما ناخودآگاه تصوير پسرم در مقابل چشمانم مجسم شد. تمام بدنم از کرختي درآمد. مانند ديوانه ها، يک لحظه پتو را کنار زدم و به در اتاق که اکنون نيمه باز مانده بود، خيره شدم. در آن تاريکي مطلق که همه چراغها را خاموش کرده بودم، دو چشمي را که از لاي در نيمه باز به من با حالتي ملتسمانه و متعجبانه نگاه مي کرد، نگريستم. تمام التهاب اوليه ام فروکش کرد، همه جاي بدنم مثل يک تکه يخ شد و رو به سردي عجيبي رفت. از تخت خوابم به بيرون جهيدم. زنم پتو را بر رويش انداخت، لباسي به تنش نبود. آن هرزه به همين زودي شب بخير را به من گفته و خيال داشت با آن وضع بخوابد! ولي آيا او همان پسرم بود که از لاي در داشت ما را نگاه مي کرد؟ آيا متوجه همه چيز شده بود؟ آيا من با زنم عشقبازي کرده بودم؟ از زنم پرسيدم. او فقط با عشوه به من خنديد و گفت:
    - مگه ديوونه شدي؟
    اعصابم داغان شد. اصلاً ملاحظه بچه را نمي کرد. با خشمي ناگهاني بر سر او داد کشيدم، هرچند مي دانستم که او را خيلي دوست دارم:
    - احمق، نمي فهمي؟ اگه مارو نگاه کرده باشه چي؟ نمي گي براش خوب نيست؟ صد بار بهت گفتم اول برو بخوابونش، بعد...
    او هم ديگر از تخت پا شد. ديگر خبري از آن ادا و اطوارهاي گذشته اش نبود. انگار از دست من ذله شده بود. آيا من اصلاً راجع به پسر با او صحبت کرده بودم؟ به من زل زده بود، انگار که به يک ديوانه نگاه مي کند:
    - وا؟ چرا اينجوري شدي شب اول؟ تو که اينطوري نبودي؟ نکنه اين هم از همون ديوونه بازيهاته که تو نامزدي داشتي؟ دست از شوخي بردار، من يکي حوصله ندارم، خيلي خسته شدم.
    دوست داشتني بود، ولي احمق. هيچ چيز را نمي فهميد. من پسرم را درک مي کردم، از اتاق رفتم بيرون. پشت سرم داد کشيد که:
    - مگه نمياي با هم بخوابيم؟
    من برگشتم به او نگاه کردم: ديدم با چشماني اشکبار به من خيره شده بود. نگاهي به هال کردم. ناباورانه متوجه شدم تلويزيون روشن است و صحنه هاي ناجوري را دارد پخش مي کند. يک لحظه غم آنچه که انتظارش نمي رفت به سراغم آمد. آن چيزي را که هميشه از آن مي ترسيدم در زندگيم اتفاق افتاد. پسرم روي مبل نشسته بود و با چشماني از حدقه درآمده، داشت آن صحنه هاي فجيع را تماشا مي کرد. من آرام به نزديکي او رفتم، وقتي متوجه حضورم شد، سريع خودش را جمع و جور کرد و شلوارش را بالا کشيد. به داخل اتاق رفت. من لرز عجيبي در وجودم پيدا شده بود. تا به حال چنين موقعيتهايي را تجربه نکرده بودم. روي چشمانم آن صحنه ها مي رقصيد و رعشه اي را بر اعضاي بدنم ناخودآگاه مي انداخت. يکي از همان سي دي ها را گذاشتم لاي بالش، که شب بعدي آن را تماشا کنم.
    الان نزديک به شش ماه است که شبها را تک و تنها در اينجا مي گذرانم و به اتاق او نمي روم. هر موقع ياد آن شب مي افتم که آن هرزه من را وادار به عشقبازي کرد، اعصابم خرد مي شود. آيا پسرم مرا خواهيد بخشيد؟ من براي خوشحالي او، هر شب دست او را مي گرفتم و به اتاق زنم مي بردم، او را در آغوش زنم مي گذاشتم. مي دانستم که او بيش از هر چيزي به محبت مادر احتياج دارد، اگر آن صحنه ها از ذهنش پاک نمي شدند، چه کار بايد مي کردم؟ خودم وقتي آنها در کنار هم مي خوابيدند و مي لوليدند، مي رفتم بيرون از اتاق. در اتاق را نيمه باز مي گذاشتم. از آن روزنه کوچکي که عمداً آن را ساخته بودم، به آنها که نگاه مي کردم، انگار ارضا مي شدم.
    يادم هست يک شب، که من رفتم تا پسرم را در آغوشش بگذارم، آن هرزه بيدار شد. وقتي دليل آمدنم را به او گفتم، مثل هميشه من را مسخره کرد و لبخندي تلخ بر لبان زيبايش نقش بست. حتي يک بار هم نشد آن لبها را ببوسم! بعد ناگهان مثل ديوانه ها شروع به داد و فرياد کرد، انگار از دستم ذله شده بود. گفت:
    - کي ميخاي دست از اين کارات برداري؟ کدوم بچه؟ ما همش شش ماهه که عروسي کرديم!
    ولي من بدون توجه به او، در اتاق را بستم و گذاشتم آن دو داخل اتاق با هم راحت باشند. آن سي دي را از داخل اتاقم، از زير بالش برداشتم، رفتم تلويزيون را روشن کردم. بعد رفتم داخل اتاقم، روي تخت خواب دراز کشيدم. از لاي در نيمه باز، به تلويزيون نگاه مي کردم و از آن همه هيجاني که به يکباره از ديشب در من ايجاد شد، هم مي ترسيدم و هم احساس لذت و کيف مي کردم.
    چند روزي مي شد که حالم خوب نبود. مدام سردرد داشتم. انگار طعم و رنگ و مزه اشياء برايم مثل سابق نبود. مي دانم که همه اينها سر آن هرزه است که من او را دوست دارم. مي دانستم که او مرا چيز خور کرده. قرص و جوشانده را به زور به خورد من مي داد، اما به اين کوفتيها که او برايم تجويز مي کرد، چه احتياجي داشتم؟ فقط حالم را بد مي کرد. آخر سر هم به کلي با من لج شد. من را رواني خواند، شب در اتاقش را قفل مي کرد. حالا من به درک، چرا نگذاشت بچه را به پيش او ببرم؟ از اين به بعد با پسرم در يک اتاق خوابيدم، و با ميل شهوتي که خيلي بيشتر از قبل در من شده بود.
    درست يادم است، شبي که از خواب پريدم و احساس کردم، کسي با من نزديکي کرده. تمام بدنم درد مي کرد. صداي ناله هايي را شنيدم. از رختخواب بلند شدم، ديدم شلوارم پايين کشيده شده، يعني من با پسرم نزديکي کرده بودم؟ آيا من هم يک انسان پست فطرت بودم؟ صداي ناله ها مدام شديدتر مي شد و من نگاهي به اتاقم انداختم. ديدم کسي نيست. از لاي روزنه در نگاهي به بيرون انداختم، ديدم تلويزيون روشن است. من مي دانستم زنم با تک پسرم مشکل پيدا کرده، حالا هم آمده بود تا معصوميت او را از بين ببرد، از قصد تلويزيون را روشن گذاشته بود. حتماً اين صداي ناله هاي کتک خوردن پسرم بود. از خود بي خود شدم. آن صداها، تن من را مي خراشانيد. رفتم طرف اتاق. درش قفل بود... پست فطرت! اسلحه ام را از کشوي ميز برداشتم و صدا خفه کن را روي آن نصب کردم. دو تير به سمت در شليک کردم. در صدايي کرد و باز شد. رفتم طرف تلويزيون. با شليک يک تير به صفحه تلويزيون، دخل آن را هم درآوردم، اما دقيقتر که نگاه کردم، ديدم اصلاً پريز آن به برق متصل نيست. برايم مهم نبود، رفتم سر وقت اتاق زنم. صداي ناله ها از همان جا بود. احساس مي کردم اولين بارم نيست که اين اصوات را مي شنوم. زنم و پسرم بودند، در آغوش يکديگر مي لوليدند. من تفنگ را به سمت آنها نشانه رفتم، يک تير براي مغز هر کدام کافي بود. چراغ را روشن کردم. تن برهنه زنم را تکه اي از پتو پوشانده بود، از اينکه به پسرم شليک کردم، دلم مي سوخت. خون تمام تخت خواب را آبي رنگ کرده بود و من به تن بيجان نفر دوم نگاه کردم. او پدر من بود، ولي هيچ شباهتي به من نداشت؛ من پسر او بودم.

  8. #588
    l i T e R a t U r E Ahmad's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2005
    محل سكونت
    The Green Mile
    پست ها
    5,126

    6

    اينجا چقدر قربون صدقه هم ميرن
    Last edited by Ahmad; 18-05-2008 at 13:43.

  9. #589
    اگه نباشه جاش خالی می مونه ahmads's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2006
    پست ها
    286

    پيش فرض

    اينجا چقدر قربون صدقه هم ميرن
    درسته !
    کم کم احتیاج به یه قسمت " پیام های بازرگانی " داشت که شما زحمتش رو کشیدی !
    Last edited by ahmads; 18-05-2008 at 16:02.

  10. #590
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    محل سكونت
    نا كجا آباد...
    پست ها
    126

    پيش فرض

    بسم الله الرحمن الرحیم
    بدین وسیله به اطلاع می رساند که مجلس ختمی به مناسبت درگذشت تاپیک نویسندگان عزیز... برگزار می گردد. خواهشمند است با شرکت در این مراسم ما را خوشحال نمایید!
    مهدی! اومدی و داستانم رو نخوندی؟
    وسترن جان، کجایی؟ آخه من درباره رمانت چه نظر دیگه ای می تونم بدم خواهر من؟
    آقا حمید، باور بفرمایید که دل بنده و بقیه برای کارهای بی نظیرتان تنگ شده...
    برای کوری چشم دشمنان، یک صلوات محمدی پسند!
    ایام فاطمیه هم بر عاشقان آن حضرت تسلیت باد...

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •