آسمان آبي تر از هميشه
من نظاره گر طلوعم
پنجره باز
گلها همه اشك ريزان
من ناتوان و عاجز
معناي اين همه خوبي را نميفهمم
تو كجايي؟
به كمكت نيازمندم!
آسمان آبي تر از هميشه
من نظاره گر طلوعم
پنجره باز
گلها همه اشك ريزان
من ناتوان و عاجز
معناي اين همه خوبي را نميفهمم
تو كجايي؟
به كمكت نيازمندم!
Last edited by دل تنگم; 07-05-2008 at 19:19.
ممنون از زحمت همه دوستان
لطفا توجه کنید شاعرانی مثل خانم مریم حیدرزاده گمنام محسوب نمی شوند و اشعار اونها در این تاپیک قرار نمی گیرد
در كوچه پس كوچه هاي خاطرات
كودكي است
كه هرگز بزرگ نخواهد شد
صبح ها براي بو كردن عطر نان تازه بلند مي شود زود
و بدون خوردن چاي شيرين و لقمه هاي پنير
اجازه ندارد هيچ كجا برود!
كودكي با سرگرمي هاي احمقانه شمردن روز به روز گل هاي باغچه!
و دويدن ميان سبزه ها
دنبال كردن پروانه ها
شمردن دقيقه به دقيقه ابرها
و پرواز دادن قاصدك ها
كودكي با ذهني كه هرگز نمي تواند تصور كند زمين واقعا گرد باشد !
و نمي تواند بفهمد دورتر از دو خيابان بالاتر از خانه هم جايي هست!
و عصرها بنشيند كنار منظره غروب
بي آنكه دلش بگيرد از دلتنگي!
و شب
با شنيدن قصه هايي همه با پايان هاي خوب
با بوسه و آغوش به خواب برود تا صبح
كودكي پشت كوچه هاي لي لي و گرگم به هوا
پشت كوچه هاي بيخيالي
با روياهاي معصومانه تابناكش
غرق لذت است!
غرق زندگي است!
و هرگز نمي داند و نخواهد فهميد
كه كودكي باشكوهش چطور
به اندازه تمام زندگي خاكستري و بيروح سالهاي بعد از آن
مثل ريشه اي كه دو دستي بچسبد ساقه شكسته اش را
مرا نگاه خواهد داشت
مرا نگاه خواهد داشت!
فلسفه مي گويد:
بپذير!
و به آنچه پذيرفتي مشكوك شو!
و پس از نشيب و فراز اين راه حزن انگيز
آنچه را كه شايسته است جدا كن
و باور كن!
من نپذيرفته ام
نه مشكوك شده ام
نه جدا كرده ام!
و باور نكرده ام
هيچ چيز را!
به اصل بودن
به اصل پذيرفتن
معترضم!
چقدر فاصله است میان من و تو
چرا سردیم را می بینی
و حرارت چشمانم را نمی بینی...
چرا مرارت هایی را که در جفاهای تو کشیده ام
چرا آن جه که مرا وادار می کند تا چنین سرد سکوت کنم نمی بینی...
چرا نمی فهمی که عشق تو همه ی آن چیزی بود
که از قلب ناسپاس تو می خواستم
و چه بهای سنگینی بهای آن بود
و چه بهای سنگینی بهای آن بود
مگر ...
چه سود اگر و مگر و ای کاش...
که دوریم
و این فاصله میان من و تو دیواریست
به زخامت همه ی این مرارت ها و سکوت ها
حالا در نهایت شب از تو با دلم می گویم...
با او که نه فراموشت کرده
نه مرا آرام می گذارد...
هیچ کس نفهمید و نمی فهمد
که چه کردی با من و این دل تنگ
نه صدایم را شنیدی...نه اشک هایی را که هربار
برای آن که شرمنده اشان نشوی...از تو نهفتم...
به که بگویم که چه صادقانه ماندم و چه فاتحانه رفتی...
چه عاشقانه ماندم و چه غریبانه سوختم...
و تنها گناه من... عشق تو بود
دل تنگیم را می خواستی؟
بیا و ببین...
ببین چگونه در عموم جار می زنم
ببین چگونه غرور سرکشم را نهیب زده ام...
می گفتی بدون من نمی توانی!
هیچ گاه باورت نداشتم
می دانستم،
می دانستم که گرمی دستان تو را
از عشق بی نصیب است...
تنها شعبده باز خوبی بودی
رُلَت را خوب می دانستی
و من با تمام پیش بینی ها...
پا به پایت تا آخر آمدم
تا از نامردیم نگویی گرچه از مردانگی هم...
بگذریم
تا بوده همین بوده...
حالا هم تو خوش باش، راحت باش
اگر کاری نیست
می خواهم بروم یک دل سیر گریه کنم
تقصیر فاصله نیست
دیگر هیچ پروازی مرا به تو نمی رساند
وقتی که تو
در کار گم کردن خویش اسیری
خیلی قشنگ بود![]()
سلام ...
سپاسگزارم کارین جان
___________________________
اگر تشنه ای برایت آب می آورم
از نیل
از می سی سی پی
از ولگا
از فرات
از راین
ولی
چشم انداز تنت را فقط
در سپیدرود می شویم
(2)
می خارد پوست شعر من
با اینکه دستم کوتاه است
هم از دنیا
هم از شعر
یک نفر بیاید
عصایی به من بدهد
تا هم به دنیا برسم
هم به پوست حساس شعرم
(3)
به فرهاد کوه دادند
به من
تپه ای هم نرسید
مبادا
کسی عاشقم شود !
(4)
رایطه نا مشروع آهن و درخت
و تولد تبر
اتفاقی بود که ریشه را آزرد .
آخر او
با دهانی خشک به جویبار می نگریست .
(5)
عجب سعادتی !
انگشت شنهای بزرگترین دریاچه جهان
در چشمانم رفته !
و من
کوچکترین دریای جهان را
گریه می کنم !
شاعر فقط کاشفی ست که مقادیری عاشق شده!
باور نمی کنی ؟!...
"م. جعفری"
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)