ممنونم از نظراتتون دوستان عزیز.... تشویق های شما تا الان باعث شده که به نوشتن ادامه بدهم.. واقعا ممنونم.
 
 
				ممنونم از نظراتتون دوستان عزیز.... تشویق های شما تا الان باعث شده که به نوشتن ادامه بدهم.. واقعا ممنونم.
 
			
			 
			
			
			
			 
			
				 
 
				وسترن!!!
اومدي نظر ندادي راجع به گربه سگ!
ولي من اگه خدا بخواد راجع به رمانت نظر ميدم (شيطان كيست) و منتظر لينك رانده شدگان هم هستم... ديگه از اين بهتر؟
 
			
			 
			
			
			
			 
			
				 داستانک: پروانه
 داستانک: پروانه
				اين داستانك رو امروز برگشتني به خونه تو اتوبوس نوشتم!
اگه دوس دارين نخونين؛ ولي اگه نظر بدين مي تونم بفهمم كه ديگه تو اتوبوس مزخرفات بنويسم يا نه!
اينهم اگه نگم عذاب وجدان مي گيرم و سر پل سراط...! به رفيقم داستانام رو دادم خوند و بعد بهم اين ايده رو پيشنهاد كرد، اين شما و اين هم:
...
Last edited by dr.zuwiegen; 01-06-2008 at 21:49. دليل: حذف داستان به دلیل درج آن در سایتی دیگر! برای خواندن آن به وبلاگ مراجعه کنید.
 
			
			 
			
			
			
			 
			
				 
 
				این اولین داستان از بنده است که آن را از زاویه دید دوم شخص مفرد می نویسم. ناگفته پیداست که اهمیت نظرهای خوانندگان در مورد این اثر, برای بیننده بیشمار است.
گمشده
با دستهاي سياه و چرك آلود، حريصانه پوست پرتقال را كندي. آنها را روي همان روزنامه اي انداختي كه روي آن نشسته بودي. پرتقال را با حرص و ولع گاز مي زدي و دانه هاي آن را به سوي جوي آب خشكيده پرت مي كردي. همان جوي آب بسيار كم عمق كثيفي كه از زير پل قديمي مخروبه شهر رد مي شد. آب پرتقال بود كه مدام از دهنت به پايين مي ريخت و روي كاغذ روزنامه چكه مي كرد... صداي قشنگي داشت. سرت را خم كردي پايين. چشمهايت نوشته هاي روزنامه را به درستي نمي ديد ولي عكسهايش را به خوبي مي توانستي تماشا كني. عكس آدمهاي كت و شلوار پوشيده نشسته بر مبل، عكس آدمهايي كه صورتشان شطرنجي بود و عكسهايي ديگر. چشمت يكدفعه گرفت به يك عكس كوچك از صورت يك آدم در گوشه ي روزنامه. دقيق شدي. آقاي جواني بود با ريش مرتب و كت و كراوات به تن و خنده اي بر لب. چشمان خسته ات به آن عكس دوخته شده بود. يك لحظه حس كردي كه او را خيلي وقت است كه مي شناسي. خنده ي لبان آن عكس، خيلي برايت آشنا بود. برخلاف آدمهاي ديگر كه با يك نگاه از تو روي مي گرداندند، اين انسان خوش قيافه خيال داشت تا ابد به تو زل بزند و تبسم كند! حواست پاك پرت شد. پرتقال باقيمانده ي درون دستانت را آنقدر فشار دادي تا آبش به صورتت پاشيد. به خود آمدي. چرا نمي توانستي صاحب عكس را به خاطر آوري؟ حسي عجيب و مرموز به تو مي گفت كه شايد -زماني- او دوست حقيقيت بوده و حالا فهميده بودي كه خيلي وقت است فراموشش كرده اي. نمي دانستي كه چطور در اين همه مدت بدون او زندگي كرده اي. عزم خود را جزم كردي تا پيدايش كني...
روزنامه را از زيرت برداشتي. آن را تا كردي و دوباره به آن عكس خيره شدي. دوست داشتي كه هرچه سريعتر صاحب آن عكس زيبا را پيدا كني... پا شدي و از زير آن پل بيرون آمدي. بايد جستجويت را شروع مي كردي. سايه رفت و اشعه داغ آفتاب سرت را سوزاند. به فكر افتادي كه اول، از همسايه ات پرس و جو كني. رفتي كنار همان ماشين قديمي كه جز يك بدنه آهنی, چيزي برايش نمانده بود و تنها همسايه ات در آنجا زندگي مي كرد. نگاهي به داخل انداختي، ولي كسي نبود. عصبي شدي و لگدي به درب زهوار دررفته ي آن ماشين زدي. هم پايت درد گرفت و هم پشيمان شدي. چون تو به همسايه خيلي مديون بودي؛ او بود كه تو را به اينجا آورد و گذاشت كه شبها كنارش بخوابي. اگر او نبود تا با آن داروهاي خودش، دردت را خوب كند، شايد خيلي زودتر از اينها مرده بودي. روزنامه را با دستانت لوله كردي و آن سراشيبي خاكي را بالا رفتي تا به شهر برسي.
توي پياده رو، قاطي بقيه بودي و بين آنها، لنگان لنگان راه مي رفتي. دست و پاهايت درد مي كرد. هنوز نمي دانستي مرد همسايه كجا رفته... بايد امروز ازش دارو مي گرفتي تا بتواني دوام بياوري... لاي روزنامه را باز كردي و دوباره آن عكس را ديدي؛ آن فرد بسيار خوش چهره و متبسم كه به تو مهربانانه نگاه مي كرد. انگار كه همه ي دردهايت فراموش شد... همانجا ايستادي و به مردي كه در پياده رو همراه با بقيه جمعيت به سويت مي آمد، خيره شدي. صدايش كردي. فكر كردي شايد مرد بتواند صاحب عكس را بشناسد و به تو نشاني از گمشده ات بدهد. ولي آن مرد عابر اصلاً اعتنايي نكرد. از كنارت رد شد و گذشت. دوباره كس ديگري را صدا كردي و انگشتانت همان عكس كوچك روزنامه را نشانه رفت. ولي باز هم به تو اعتنايي نشد. فهميدي كه بي فايده است و بايد به راهت ادامه دهي.
همانطور كه در پياده رو به آرامي راه مي رفتي و درد مي كشيدي، يك پيرمرد را ديدي كه كنار ديوار نشسته بود و كفش واكس مي زد. از فرصت استفاده كردي و كنارش نشستي. هم خستگي در مي كردي و هم از آن پيرمرد سوال مي كردي. روزنامه را به سويش بردي و پرسيدي. پيرمرد دستانش مشغول بود و نمي توانست روزنامه را ازت بگيرد. خودت آن عكس را نشان دادي و پيرمرد نيم نگاهي به آن انداخت و گفت: "نه ديدمش، نه مي شناسمش". پا شدي و رفتي.
استخوانهاي پايت به شدت درد مي كرد و ديگر رمقي در بدنت نمانده بود. مدام به عابران تنه مي زدي و آنها فحشت مي دادند. خسته شدي و دوباره به ديوار تكيه دادي. روزنامه را دوباره باز كردي. عكس هنوز هم داشت به تو لبخند مي زد و از نگاه كردن تو خسته نمي شد. به تو انرژي زايدالوصفي را القا مي كرد و حس کردي که اين احساسات تازه اي که در درونت مي جوشيدند, يادآور گذشته زیبا و محو تو بودند. بايد صاحب عكس را پيدا مي كردي.
يك عابر از كنارت رد شد. صدايش زدي. برگشت و نگاهت كرد. روزنامه را دادي و از او پرس و جو كردي. به عكس خيره شد و به تو اينطور گفت: "من كه نديدمش... اصلاً بهش نمي خوره مال اين پايينا باشه! بدجايي داري دنبالش مي گردي. طرف تابلويه كه اعيونيه."
روزنامه را از دستش گرفتي و راه خود را ادامه دادي. ديگر حالت خيلي بدتر از قبل شده بود و به سرفه افتاده بودي. دوا احتياج داشتي... به سرت زد كه پيش همسايه بروي؛ شايد برگشته بود. تمام بدنت تير مي كشيد و سرت داغ بود اما باز هم به آن عكس نگاه مي كردي و انگار قند در دلت آب مي كردند. آن لبخند زيباي عكس بود كه نااميدت نمي كرد. بايد صاحب عكس را پيدا مي كردي.
تمام بدنت از گرما خيس بود و روزنامه ي لاي دستت عرقي شده بود و چروكيده. ديگر طاقت آفتاب را نداشتي. مفازه اي را ديدي و رفتي داخلش. صاحب مغازه را صدا كردي. اما او فقط با حالت بدي بهت زل زده بود و جوابت را نمي داد. اين بار بلندتر صدايش كردي و نزديكت شد. با عصبانيت به تو غريد: "مزاحم نشو آقا! چیزی که تو میخای ما نداریم... برو تا پليس خبر نكردم!"
اما تو دستت را بي اختيار دراز کردي و روزنامه را به مرد نشان دادي. مرد روزنامه را به تندي از لاي دستان خيست بيرون کشيد و آن را به سرت کوبيد. انگار دردت چند برابر شد. عصبي شدي و مشتي حواله آن مرد گستاخ کردي. دعوا بالا گرفت. تنها پيرهن چروکيده و کثيفي که داشتي, پاره شد و لبت خون آمد...
چند دقيقه بعد تو را سوار يک ماشين آژير کشان کردند و بردند, در حالي که شي اي سخت و آهني دور دستانت را حائل کرده بود. اما تو خوشحال بودي که آن روزنامه را هنوز همراهت داري, در جيب شلوارت.
در داخل یک اتاق, بي حال و نزار روي صندلي نشسته بودي. حالت خيلي بد بود و داشتي از هوش مي رفتي. با دستمال لب خوني ات را پاک کردي و ليوان آب روي ميز را برداشتي و آن را سر کشيدي. انگار مرهم بر روي زخمت گذاشتند؛ حالت کمي بهتر شد. يک مرد کلاه به سر پشت ميزی داشت با همان صاحب مغازه صحبت مي کرد و تو مي ديدي که صاحب مغازه مدام دارد تو را نگاه مي کند. آخر سر هم چيزي بهت گفت که نفهميدي. او رفت و تو تنها ماندي با آن فرد کلاه به سر. تو بغض ته گلويت را گرفته بود, تنها بودي. به دنبال گمشده ات رفته بودي و حالا از اينجا سردر آورده بودي. دوست داشتي يکبار ديگر عکس روزنامه را نگاه کني, اما آن چيزي که دور دستانت حائل بود, مزاحم مي شد و تو همچنان در تقلا بودي تا روزنامه را از جيبت بيرون بياوري.
آن مرد کلاه به سر, طور عجيبي به تو نگاه مي کرد. زل زده بود و داشت سر تا پاي تو را ورانداز مي کرد. لابد داشت موهاي ژوليده ات, صورت سياه و کثيف, چشمان غمبار به گود نشسته و شلوار خاکي ات را تماشا مي کرد و مثل بقيه, لحظه به لحظه از تو متنفرتر مي شد... از پشت ميز پا شد و جلوي تو آمد. ازت پرسيد: "چند وقته که معتاد شدي؟ چي مي کشي؟"
تو با آن دستانت بيحالت بالاخره توانستي روزنامه را از جيب تنگ شلوار بيرون بياوري و بگذاري کف دستان آن مرد. اشک از چشمانت سرازير شد. به زحمت لبانت را باز کردي و لاي روزنامه را. عکس را نشان دادي و به مرد گفتي: "من... من... دنبال صاحب اين عکس هستم..."
اشک مهلتت نداد و ديگر نتوانستي حرف بزني. مرد از تو روزنامه را گرفت و به آن عکس خيره شد.
مرد داشت نوشته ي کنار آن را بلند بلند مي خواند ولي تو اصلاً عين خيالت نبود. متوجه نبودي که مرد کلاه به سر, مرتباً نيم نگاهي به تو مي انداخت و نگاهي هم به آن عکس روزنامه. تو اشکهايت را پاک کردي. حوصله ات سر رفته بود و مثل اين بود که از همه چيز خسته شده بودي؛ فقط برايت گمشده ات ارزش داشت. مرد با روزنامه در دستش رفت و در اتاق را پشت سرش بست...
مدت کمي نبود که تو را در آن اتاق حبس کرده بودند, به خاطر همين با باز شدن در خيلي خوشحال شدي. همان مرد کلاه به سر بود که اين دفعه يک خانم و آقا هم -با سر و وضعي بسيار مرتب- همراهش بودند. تو آنها را نمي شناختي. ديگر تمام بدنت داشت آتش مي گرفت. دوست داشتي پيش همسايه بودي و او بهت دوا مي داد. مي رفتي پيشش و وقتي حالت کاملاً خوب مي شد, اين دفعه به همه جای شهر برای پیدا کردن صاحب عکس مي رفتي. آري, همان لحظه به خودت اين قول را دادي.
وقتي که آن خانم و آقا نگاهشان به تو افتاد, خشکشان زد. تو اصلاً تعجب نکردي؛ آخر ديگر عادت کرده بودي... اما اين دفعه مقداري فرق داشت, شايد چند دقيقه همانطور گذشت. آن خانم نتوانست خود را نگاه دارد و روي صندلي نشست. اشک را در چشمانش متوجه شدی و خيره شدن به تو را. آن آقاي تازه وارد هم به نزديکي تو آمد. پايت درد مي کرد اما پا شدي. شايد آنها خبري از گمشده ات را داشتند. با دستانی بسته, خودت را به آغوش آن مرد سپردي که دستانش را براي در بر گرفتن تو باز کرده بود و ديگر نتوانستي طاقت بياوري. انگار تمام عضلات پاهايت بي حس شدند. مرد داشت گريه مي کرد و تو داشتي از حال مي رفتي. ديگر کاملاً وزنت روي مرد افتاده بود و تو زمزمه هايش را مي شنيدي که کنار گوشهايت ناله مي کرد: "پسرم, آخه تو کجا بودي؟"
***
"صاحب عکس فوق, جناب آقاي ... مي باشد که به دليل نوعي بيماري اختلال ذهني, در تاريخ ... از منزل خارج گشته و تاکنون مراجعت نفرموده است. بدینوسیله تقاضا می شود کسانی که از ایشان اطلاعی در دست دارند, هر چه سریعتر از طریق شماره تلفنهای ... تماس گرفته و خانواده ی فرد مذکور را از نگرانی برهانند. در ضمن مژگانی یابنده محفوظ است."
 
			
			 
			
			
			
			 
			
				 
 
				حمید کجایی؟؟؟
وسترن کجایی؟؟؟
بنیامین...
مهدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این تاپیک تعطیل شده است. از دکتر زو ویگن خواهش می کنم نسبت به درج اراجیف خود در تاپیک یک بازنگری جدی لحاظ کنند!!
 
 
				طبق معمول عالی بود .تو کشتی منو سعید!هی می خونم تند تند می خونم بلکه به آخر برسم ببینم این آقاهه کیه!
بازم وصف هات عالی بود و باز موضوع بکر و جالب...زاویه دیدت هم برام تازه گی داشت اولش فکر کردم ناقل پیش
شخصیت ایستاده اما نبود...تنوع خوبی بود ولی یک چیزی چرا اینقدر عجولی؟تو می دونی من رمان هامو گذاشتم و
می شد هفته ها کسی محل نمی ذاشت اونم واسه زحمت سه ساله من...و تایپی که شش ماه طول کشیده بود
می فهمی یعنی چی؟صبور باش داداشی گلم صبور باش و قوی...منکه هنوز منتظر نظر تو هستم
Last edited by western; 03-05-2008 at 17:50.
 
 
				سلام
سعید جان و بقیه دوستانم ...
حمید کار شما عالی بود ...
سعید مترو شما هم قشنگ بود ولی اگه دلیل عصبانی شدن پسر بچه هم ذکر می شد بهتر میشد ...
 
 
				دوستان گذاشتن رمان هامون هیچ محدودیتی نداره؟
میدونید که عقاید آدما با هم خیلی فرق میکنه و نوشته هاشون بر گرفته از درونشونه.
اینو گفتم و پرسیدم تا قلمم باعث قلم ترکیتون نشه!
 
 
				سلام دوستاي گلم...........................من برگشتم....
فقط خدا ميدونه كه چي كشيدم تو اين مدّتي كه از هم صحبتي با شماها محروم بودم....شايد براتون قابل تصوّر نباشه....
باور نميكنيد كه چقدر تو اين مدّت سرم شلوغ بود...قول ميدم كه تو تاريخ بشريّت بيسابقه بوده باشه...!
اولش كه حالم اصلاً خوب نبود...بعدشم همش تا پاي درس بودم و يا دنبال كتاب خوندن و مطلب نوشتن...مطالبي كه بايد مينوشتم براي جاي ديگه...اگه نه قول ميدم كه اولين گزينهي من كنار دوستام نوشتنه....
ولي جدّاً كي فكرشو ميكرد كه تو اين مدّت يكي هم ياد من باشه....!!!!....دوستاي گلم...داداشاي خوبم...وسترن عزيزم....ميدونم كه نميتونم كارّ خاصّي براتون بكنم امّا از اون تهِ تهِ دلم و با ذرّه ذرّهي وجودم از همتون ممنونم....بدون كم و زياد و اين صحبتا....!!!
كاراتونم همشو سر فرصت ميخونم....قول ميدم...باور نميكنيد اين خط....اين نشون....!
از اين به بعد ايشالا كه مثل قبل روزاي خوبي رو با هم خواهيم داشت. نقطه!
 
 
				ااااووووووه ببینید کی اینجاست؟داداشی گل ما...مهدی جان خوش اومدی و خوشحال شدیم که برگشتی ای با وفا...مسابقه از دستت رفت تازه این سعید و حمید تاپیک رو بر داشتند دستشون یک ریز گل کاشتند حتماً بخون از دستت نره...شاهکارها تحویل دادند بیا وببین...دیگه نری ها؟
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)