ای معنای انتظار یک لحظه بایست
دیوانه شدن به خاطرت کافی نیست
یک لحظه بایست و یک جمله بگو،
تکلیف دلی که عاشقش کردی چیست؟
ای معنای انتظار یک لحظه بایست
دیوانه شدن به خاطرت کافی نیست
یک لحظه بایست و یک جمله بگو،
تکلیف دلی که عاشقش کردی چیست؟
نمیشه با خیالت تموم عمرو سر کرد
نمیشه بی حضورت خستگی هارو در کرد
نمیشه قاصدک ها بی خبراز تو باشن
برای دیدنت از، خوابه یه لحظه پاشن
نمیشه تو خیابون منتظرت بمونم
نمیشه نامه هامو بدون تو بخونم
نمی تونم بمونم یه لحظه در کنارت
نمیشه بگذرم از اون همه خاطراتت
با تو نمیشه حس کرد طعم یه زندگی رو
با تو نمیشه فهمید معنی سادگی رو
نمیشه باورم شه می خوام جدا شم از تو
می خوام برم از اینجا می خوام رها شم از تو
اما دلم شکسته از دوریه نگاهت
خسته ام از این همه نشستن سر راهت
دیدن تو یه رویاست اونم فقط تو خوابه
ندیدن تو مثل دیدن یک سرابه
با تو نمیشه حس کرد طعم یه زندگی رو
با تو نمیشه فهمید معنی سادگی رو
منو زنده کن دوباره، منو از سایه رها کن
با نگاه مهربونت منو از خودم جدا کن
دستمو بگیر تو دستات جاده بی تو بی فروغه
نگو عاشق شدن من یه خیاله یه دروغه
شک نکن به اشک چشمام گم شدم توی سیاهی
بیا و برس به دادم تویی چاره ی نهایی
دست تو فانوس شب بود توی ظلمت دوراهی
با تو ساده می رسم من به یه نور آشنایی
با تو این ترانه لبریز از یه حس عاشقانس
بودن تو مث راز این طلوع بی بهانس
بذار تا دستای گرمت آفتابو یادم بیاره
گرچه گرمای تنت رو حتی خورشید هم نداره
فاصله رقیب ما نیست وقتی تو اینجا بمونی
شعر من در انتظاره تا که تو اونو بخونی
دست تو فانوس شب بود توی ظلمت دوراهی
با تو ساده می رسم من به یه نور آشنایی
تقصیر نگاه توست، ناباوری چشمام
من باور و عشقم رو از قلب تو پس میخوام
این ساعت تنهایی، رو گریهی من کوکه
وقتی که نباشی تو، این ثانیه مشکوکه
من هر نفسم بیتو، دلواپس و غمگینم
این غصهی بیمرزو از چشم تو میبینم
از چشم تو میبینم تاریکی دنیامو
این ترس غمانگیزو نابودی رؤیامو
کجا قلم تواندش، عیان نماید این بلا
که رختِ عیدِ ما بَدَل، شده به جامه ی عزا
کجا چه کس تواند این، ستم کند به ما روا
که بندِ غم فکنده ای، زِ ظلم خود به پای ما
چه بی سبب شکنجه ها
چه قتل و عام لاله ها
چه بی بهانه کُشتن و
چه میله ها چه دار ها
***
چه تازیانه میزنی، بر تن این جوانه ها
چه حُکمِ مرگ می دهی، به شاعرِِ ترانه ها
چه همتی گُماشتی، به قتل و عام باغ ها
چه می زنی به جانِ ما، چه آتش و چه داغ ها
بر تنِ زخمِ تنِ من
چه نیزه ها چه بند ها
به خاک مظلومِ وطن
چه غارت و گزند ها
***
چه آتشی فکنده ای، در این خزان به جان ما
چه خنده ها که می کنی، به ناله و فغانِ ما
چه خنجری به دستِ تو، دریده سینه های ما
چه نیزه ای زِتو به خون، کشیده دیده های ما
ساعت ویرانیِ تو
چه خوش فرا رسیده است
نفیرِ آزادیِ ما
چه بی کران دمیده است
***
به باغ آرزوی ما، به دستِ تو چه داس ها
زِ کینه ی درونی ات، چه آتشی به یاس ها
چه حاکمی، چه رهبری، که بی خبر زِ حالِ ما
چه حُسنی و چه برتری، چرا زِ مردُمان جُدا
دیده ی آلوده ی من
چه خیره مانده چَشم براه
مادرِ مغمومِ وطن
چه دست برده بر دُعا
***
کجا کدام فصل از این، قصه تو می رسی به سر
بر تنِ خشکِ این درخت، چرا تو می زنی تَبَر
کجا که را چه ساعتی، به مرگ مژده می دهی
چه روز یا چه شب مرا، به دار وعده می دهی
"حسین صادقی"
بر خاک بخواب نازنين، تختی نيست
آواره شدن حکايت سختی نيست
از پاکی اشکهای خود فهميدم
لبخند هميشه راز خوشبختی نيست
باز ای باران ببار
بر تمام لحظه های بی بهار
بر تمام لحظه های خشک خشک
بر تمام لحظه های بی قرار
باز ای باران ببار
بر تمام پیکرم موی سرم
بر تمام شعر های دفترم
بر تمام واژه های انتظار
باز ای باران ببار
بر تمام صفحه های زندگیم
بر طلوع اولین دلدادگیم
بر تمام خاطرات تلخ و تار
باز ای باران ببار
غصه های صبح فردا را بشوی
تشنگی ها خستگی ها را بشوی
دوباره هجوم خواب خاکستری
گویی نفسها زادگان مرگند
من نه تبلور غم نه هجوم ترانه
باز غریق خاطراتی که
غرق هجرت تو بودند
تن من اسیر برزخی بی
رمق بازگشت
او مرا برکه ای خواند
و خود بر من مهمان
عمر شب کوتاه بود
شبهای دیگر هم بی ماه ترین برکه ...
شمع آرزوهايم را
با جرقه ی اشک روشن مي کنم
و در اقيانوس ژرف خيال
سوار بر زورق انديشه
تا فراسوي دشت آرزوها سفر مي کنم
راستي،
چه خوب بود
اگر من هم
بال هائي به سپيدي نور
و به لطافت پر پروانه داشتم
در اين صورت تا آبي آسمان عشق
تا سرزمين کبوتران عاشق
آن جا که کينه و ريا
جواز ورود ندارد
چرخ مي زدم
آن جا که پلاک خانه ی دل ها عشق است....
هرگز تنهایم نگذار
من بدون تو نمی میرم
مثل بیچاره ها گریه نمی کنم
و در گوشه های تاریک انزوا کز نمی کنم
و نمی گویم چرا من از میان این همه در دنیا!
من بدون تو می ایستم
روی صخره های منتهی به دریا
و در سکوت مجسمه می شوم
تا هر مسافری که عبور می کند
هر پرنده ای که پرواز کنان می گذرد
فقط فکر کند
و فقط خیال کند
دریا را
اشکهای شور تنهایی من ساخته اند !
تصور کردنش هم باشکوه است! نه؟
هم اکنون 2 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 2 مهمان)