احساسي است عجيب, ناگفتني
چون بارشي گرم در دل آفتاب
زبانم تهي است از كلمات .
جملات مرده اند.
دريايي از صحبتم
اما خورشيد تنهايي بخارم كرد
چيزي در بي نهايت وجودم سنگيني مي كند,
ميان شب و روزم دري بسته است.
سايه سياهي
روي زندگي ام خم شده
و در سياهي آن آينده را مي بينم.
از وهمش
تار و پودم از هم گسيخت.
احساسي است عجيب, لبريز از باورهاي دردناك,
چون بارشي گرم در دل آفتاب.
امروز از فردا رنگ مي گيرد
فرداهايي بي رنگ تر از امروز
و من با قلم تنهايي
فرداها را
بر پرده تاريك دلم نقش مي كنم
تا خود را در آنها باور كنم.
شايد فردايم را عطر رنگي باشد.