کلاس اول که بودم ، بچه ها که برای آب خوردن بیرون میرفتن از کلاس به خاطر دقت نکردن اجازه گرفتنشون رو از خانوم معلم نمی دیدم.
یه روز یهو تشنم شد. بلند شدم بدون حتی نگاه کردن به معلم رفتم بیرون یه چرخی زدم ، آب خوردم و برگشتم.
از در که وارد شدم دیدم همه دارن به من نگاه می کنن.تازه دوزاریم افتاد. شانسی که آوردم خانوم معلمون خیلی مامان و مهربون بود![]()




جواب بصورت نقل قول


.gif)

هیچکی حرف نمیزد و سکوت شدیدی حکم فرما بود:43:.gif)
...خلاصه دیدم بابامو داییم دارن بد بهم نگاه میکنن
یکم نگاه کردم بعد همون لحظه که خم شدم ازون خیار زردا بر دارم کمی استرس داشم همون لحظه دادشم که کنارم بود یه عطسه جانانه کرد
طوری که من بدبخت هول شدم زدم همه میوه ها رو پغشه پلا کردم باز یه نگاه کردم دیدم بابامو داییم
