روبروی آینه ایستادی و نظاره می کنی
تصویر سرد و مبهم توی اون رو
پلک می زنی و خیره می شی
چرا این چهره سرد و خاکستری برات آشنا نیست
چشای بی رمق و لبای بی رنگ
چهره ای شبیه درد
رنگباخته و زرد
یادت میاد ؟
آشنا بود؟
می خوای دست ببری و اشکشو پاک کنی
اما اون عقب میره
دلش شکسته
تنهای تنها از تو دور میشه
و لباس حریر سپیدش گیر می کنه
به گوشه آینه و پاره میشه
نگاه می کنی
زیر لباس پر از خونه
سینه اون شکافته شده
و درد امونش رو بریده
دستاشو بالا می بره و دعا می کنه
طنین ملکوتی یاسین تو فضا می پیچه
وعطر خوش قرآن تنها چیزیه که مرحم دردش میشه
سر به سجده می ذاره و روی خاک و خون می نشینه
ستاره ای از آسمون می افته
اشک روی گونه تو هم جاریه
و دستت رو رو سینت می ذاری
خون ، دست تو هم پر خونه
باز هم به آینه نگاه می کنی
غبار کنار رفته
و دلت رو می بینی
دلی که ................