تو را می خواهم و دانم كه هرگز
به كام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمالن صاف و روشن
من این كنج قفس مرغی اسیرم
تو را می خواهم و دانم كه هرگز
به كام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمالن صاف و روشن
من این كنج قفس مرغی اسیرم
مجنون تــو کـــوه را ز صحــرا نشناخت
دیوانـهی عشق تــو سر از پا نشناخت
هـــر کس بتو ره یافت ز خود گم گردید
آنکس که ترا شناخت خود را نشناخت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
تمام فاجعه از چشم می رود
و چشم
میان نام تو
تالار برگ
فضای فاجعه است
فضا فضا هایش را بارید
و برگ ها که فضا ها را تقسیم می کردند
سقوط کردند
و در تمام طول عصب هایم
فقط صدای گنگی از آن برگ باستانی
پیچید
میان نام تو بوی گیاهی صدف تو
به آبیاری ککتوس
حساس شد
و پوستم
سریع شد
و پوستم
از آب های شکسته سریع شد
در ارتباط های میان توان و تن
پرنده ای مترکم می شد
در ارتباط بلند خطاب های دو تن از میان پستی روح
پرنده ای که با من می رفت
تمام فریادش در چشمش بود
و چشم ، آه
تمام فاجعه از چشم می رود
ای ناتمام
وقتی برای بافتن وقت نیست
وقتی برای دانستن خوردن
وقتی برای خوردن دانستن
...
نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته ست
تـا زلف تـو شاه گشت و رخسار تـو تخـت
افکـند دلـــــــم بـرابـر تخت تـــــــو رخـت
روزی بینی مـــــــرا شده کشتهی بخـت
حلقم شده در حلقهی سیمین تو سخت
تو نیکی می کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز
زیـن واقعـه هیـچ دوست دستم نگرفت
جز دیده که هر چه داشت بر پایم ریخت
تو را به راستي،
تو را به رستخيز
مرا خراب کن!
که رستگاري و درستکاري دلم
به دستکاري همين غم شبانه بسته است
که فتح آشکار من
به اين شکست هاي بي بهانه بسته است ...
قيصر امين پور
*-*
sلام
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
هم اکنون 4 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 4 مهمان)