در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن
شرط اول آن است كه مجنون باشي
حافظ
در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن
شرط اول آن است كه مجنون باشي
حافظ
Last edited by john_mcdollar; 10-11-2005 at 13:50.
به نام خداي من
...
يك روز بي ترديد خواهم مرد
يك روز مي فهميد خواهم مرد
امروز يا فردا نمي دانم
يك روز بي ترديد خواهم مرد
در خشكسال عاطفه چون رود
دلخسته و نوميد خواهم مرد
از ذهن جنگل پاك خواهم شد
تنهاتر از يك بيد خواهم مرد
بستم مبينيد اينچنين - فردا
در اوج مي بينيد خواهم مرد
در انتظار ارجعي هستم
بي خوف و بي تهديد خواهم مرد
تا بعد مرگم شادمان باشيد
يك روز قبل از عيد خواهم مرد
دور از تويي كه دوستت دارم
در غربت و تبعيد خواهم مرد
القصه دور از چشم تو يكشب
آرام چون خورشيد خواهم مرد
...
دهانت را مي بويند
مبادا كه گفته باشي دوستت مي دارم.
دل ات را مي بويند
روزگار غريبي ست، نازنين...
... و تبسم را بر لب ها جراحي مي كنند
و ترانه را بر دهان
شوق را در پستوي خانه نهان بايد كرد
كباب قناري بر آتش سوسن و ياس
روزگار غريبي ست، نازنين
ابليس پيروزمست
سور عزاي ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوي خانه نهان بايد كرد
احمد شاملو
سلام
======
در خانه خود نشسته ام ناگاه
مرگ آيد و گويدم ز جا برخيز
اين جامه عاريت به دور افكن
وين باده جانگزا به كامت ريز
خواهم كه مگر ز مرگ بگريزم
مي خندد و مي كشد در آغوشم
پيمانه ز دست مرگ مي گيريم
مي لرزم و با هراس مي نوشم....
ميان ماندن و رفتن حكايتي كرديم
كه آشكارا در پرده ي كنايت رفت.
مجال ما همه اين تنگمايه بود و دريغ
كه مايه خود در وجه اين حكايت رفت.
گفتی بنويس!
باشد!
کاسه ای به من ده
تا کمی از آسمان را در آن ريزم
و به غار تنهايی خويش برم
هرزگاهی که تشنه بودم
جرعه ای بنوشم
يا دستهای آلوده ام را بشويم.
دستهايم آسمانی که شوند
از آب و آبی وآيينه می نويسند
نمی خواهم برايت
از سنگ و سياه و ستم بنويسم.
تنها کاسه ای از آسمان به من ده.
چشمهايم پر آسمان که شوند
آدمها را هم آسمانی می بينم
نمی خواهم آدمها کثيف و کدر و کور باشند.
اگر خواستی کاسه ای بياوری
شب هنگام بگذار کنار غار
سپيده دم بيا
شعرت را ببر!
سلام
======
با گ شروع كردي؟ حالا عيبي نداره
======
روز وصل دوستداران ياد باد
ياد باد آن روزگاران ياد باد
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد
سیل سرشک ما زدلش کین بدر نبرد در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد
دو خط موازی ، هرچه قدر به یکدیگر نزدیک باشند ....به هم نمیرسند
من و تو ، حکایت این دو خطیم !!!
روزها فكر من اين است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم...
... مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك
چند روزي قفسي ساخته اند از بدنم...
... تو مپندار كه من شعر به خود مي گويم
تا كه هشيارم و بيدار يكي دم نزنم
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)