يادته اون عشق رسوا يادته
اون همه ديوونگي ها يادته
تو مي گفتي كه گناه مقدسه
اول و آخر هر عشق هوسه
آدما آخ آدماي روزگار
چي مي مونه از شماها يادگار
يادته اون عشق رسوا يادته
اون همه ديوونگي ها يادته
تو مي گفتي كه گناه مقدسه
اول و آخر هر عشق هوسه
آدما آخ آدماي روزگار
چي مي مونه از شماها يادگار
رفتی و نمیشوی فراموشمیآیی و میروم من از هوش
سحرست کمان ابروانتپیوسته کشیده تا بناگوش
پایت بگذار تا ببوسمچون دست نمیرسد به آغوش
جور از قبلت مقام عدلستنیش سخنت مقابل نوش
بیکار بود که در بهارانگویند به عندلیب مخروش
دوش آن غم دل که مینهفتمباد سحرش ببرد سرپوش
آن سیل که دوش تا کمر بودامشب بگذشت خواهد از دوش
شهری متحدثان حسنتالا متحیران خاموش
بنشین که هزار فتنه برخاستاز حلقه عارفان مدهوش
آتش که تو میکنی محالستکاین دیگ فرونشیند از جوش
بلبل که به دست شاهد افتادیاران چمن کند فراموش
ای خواجه برو به هر چه دارییاری بخر و به هیچ مفروش
گر توبه دهد کسی ز عشقتاز من بنیوش و پند منیوش
سعدی همه ساله پند مردممیگوید و خود نمیکند گوش
کویر تشنه ی باران است
من تشنه خوبی
به من محبت کن!
که ابر رحمت اگر در کویر می بارید
به جای خار بیابان
بنفشه می روئید
وبوی پونه ی وحشی به دشت بر می خاست
چرا هراس؟
چرا شک؟
بیا که من بی تو
درخت خشک کویرم که برگ وبارم نیست
امید بارش باران نوبهارم نیست...
حميد مصدق
پنج ساعت مانده به تو
قدمهایم پنج ساعت و دستهایم
که دیگر تو را نمی بینند
تاریخ مصرف عمری که عاشقانه گذشت!
ببین چگونه آرامم نمی کند این چتر؟
کجا نمی روی؟
چتر را که از تو می خریدم
می دانستم همیشه هوایش هوایت را خواهد داشت
تنها هوایت
هوای مرا نداشت
- مرا که همیشه در هوای تو بودم-.
عشق را چون ماهی دریا های آزاد
لغزنده باید دید
عشق را چون تیره و تارهای طوفان
مبهم باید دید
عشق را همچو شقایق های وحشی
مغرور باید دید
عشق را همچون پرستو های مهاجر
رفتنی باید دید
لیک عشق را با امید باید دید
باور کن
عشق من پاک است باور کن بیا
دیو غم را کورکن کر کن بیا
مُردم از این التهاب عاشقی
درد دوری را تو آخر کن بیا
ا اجازه من شفاهی عاجزم
درس عشقم را تو ازبر کن بیا
تا بلوغ عشقمان راه کمی است
نغمه ی عشاق را سر کن بیا
تا ابد من عاشق زار توام
حرف هایم را تو باور کن بیا
شاعر پدرام مجيدی
دروغ راستین من پر از حقیقتی عجیب
حقیقت نگاه تو پر از دروغ دلفریب
خیال آشنای تو تجسم دو چشمه اشک
غم و فراق و بی کسی ز عشق تو مرا صلیب
نگاه عاشقانه ات ورود زندگی به مرگ
تبسمی که می کنی برای دردها طبیب
تمام آرزوی شب شبیه چشم تو شدن
سیاه چاله دلت هوای عاشقی غریب
صدای سبز زندگی صدای خنده های تو
ز دوریت بهار من دلم نمی شود شکیب
تو باش تا که زندگی دوباره زندگی کند
و یا برو مرا بکش دوباره بر همان صلیب
بر هر چه بود و هست
در پیش روی تو
محکم و استوار اقرار می کنم
این اعتراف من
باواژه های مهر
جمله های شوق
در موجی از غرور
این اعتراف من:
من دوست دارمت...
من دوست دارمت...
من دوست دارمت...
به تو می انديشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می انديشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می انديشم
تو بدان اين را تنها تو بدان!
تو بيا
تو بمان با من . تنها تو بمان
جای مهتاب به تاريکی شبها تو بتاب
من فدای تو. به جای همه گلها تو بخند
اينک اين من که به پای تو درافتادم باز
ريسمانی کن از اين موی بلند
تو بگير
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همين يک نفس از جرعه جانم باقی است
اخرين جرعه اين جام تهی را تو بنوش
فريدون مشيری
اي كه از پرده برون آمده اي با ناز
ناز كن كه دارم به ناز تو نياز
قد رعنا لب ياقوت و رخ مه داري
اين سبب نام تو گشته است چو رويت مهناز
هر كسي را يار گفتم عاقبت نايار شد
دوستي با هر كه كردم همچنان اغيار شد
جوش دل خاموش و اشك من روان از ديده ام
نوبت پيري رسيد و ناله ها پر بار شد.
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)