رفتم پيش فالگيرتا بپرسمعاشق بشم يا نشمفالگيره اول پولشو گرفتبعد تو چشام نگاه كردو يه نگاه به كف دستم انداختبعدش يه ليوان چايي تلخ بهم دادبعدشم يه قهوه بد مزهبعدم يه شمع روشن كرد، بعد يه چوب بد بو سوزوندو بعد شروع كرد به ورد خوندنحالا نخون ، كي بخون...هي ورد مي خوند و دور خودش فوت مي كرد...من خوابم گرفتوقتي بيدار شدمفالگيره رفته بودنمي دونم چقدر خوابيدمنمي دونم چند وقت گذشته،اما بالاخره نفهميدم عاشق بشم يا نشم؟