نمی دونم می تونم رمان توی تاپیک بزارم یا نه ؟از مدیران پرسیدم جوابی نیومد این رمان روخودم نوشتم می خواستم در قسمت ادبیات بذارم فکر کردم بازدید کننده کم باشه گذاشتم اینجا
فعلاً بخش اول رو می ذارم اگه خوشتون اومد نه بخش بعدی رو هم می ذارم...
اینم لینک کامل کتاب :
به صورت PDF :
کد:
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
به صورت Doc:
کد:
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
به صورت TXT :
کد:
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شیطان کیست؟
تولد نفرت
با ورقه های نتايج آزمايشش بازی می كرد و صدای لطيف خواهر ناتنی اش را گوش میكردكه زير لب آواز ملايـمی می خـواند تا حـواس راننديـشان را پرت كند و وانـمودكند خيلی شـادند.شايد درستـش هم همين بود,او بايد از مادر شدن خود شاد و راضی می بود. اين وظيفه ی هر مادری بود.كاغذها را لوله كرد و داخل كيف سياه رنگش فروكرد.خواهرش با ذوقی ساختگی صدايش کرد:(اونجـا رو نگاه کن سوفـیا...
سرعت روكم كن شارل!)
سر بلند كرد.اشك در چشمانش حلقه زده بود و همه جا را تار می ديد.خواهرش از پنجره ی بـاز ماشين به
بيرون اشاره می کرد:(اونو می بينی سوفیا؟عين لباس ويكتورياست,یـادته؟چهار ماه قبل توی جشن پوشيده بود...)
مثـلاً داشت لباس زنـانه ای راكه پـشت ويتـرين فـروشگاه بود,نشـانش می داد اما سوفـيا فـهميد منـظورش تـاكسيدوی*سيـاه كناری اش است!(*tuxedoلباس رسمی مردان برای مجالس عصرانه و شام.)خنـديد و اين خنده باعث رها شدن قطره اشك بر روی گونه اش شد. زود پاك كرد و به اصرار و اشاره های مخفـيانه ی خواهـرش جواب داد:(آره يـادمه!پس از اينـجا خـريده بود!)
خواهرش لبخند زيبايی زد و دست او راگرفت:(بريم شارل...)
و ماشين دوباره سرعت گرفت.سوفيا در دل ممنون خواهـرش بودكه در اين موقعـيت با او بود.می دانـست منظور خواهرش از ويكتوريا,شوهر او,ويكتـور بودكه در مراسم ازدواج خصوصی يشـان ازآن تاكسيدوها بـتن داشت و می خـواست به اين طريـق او را سرگـرم کند. رانـنده زمزمه كرد:(مثل اينكه خانـم از چـيزی ناراحتند؟)
سوفـيا از شدت خشـم بی اختـيار دست خواهـرش را فـشرد و ازآينه ی ماشين با نفرت به راننده زل زد تـا بفهماند چقدر مرد زشتی است!خواهرش با توجه و اطمينان از اينكه او جاسوس درجه يك پـدرشان است, با خونسردی جواب داد:(راستش مساله خيلی جدی بنظر می اومد اما خدا رو شكر چيزی نبوده...فقط سوء تغذيه شده!)
سوفيا داشت از مهارت خواهرش در دروغگويی بخنده می افتادكه راننده باگستاخی پرسيد:(مطمعنيد؟)
سوفيا ديگر تحمل نكرد و غرید:(مسلمه آقای استانتون! شما انتظار داشتيد چی باشه؟سرطان؟)
راننده لبخند تمسخر باری به لب آورد كه سوفيا را تا ته دل سوزاند:(ماشين رو نگه داريد,من بايدکمی هوا بخورم!)
خـواهرش با وحشت و نگـرانی به او نگاه كرد.بله سوفيا می دانست نبايد با راننده اينطور حرف بزند اينكار ممكن بود عواقب سخت و سنگينی برايش ببار بياورد اما ديگر خسته شده بود.با ايستادن ماشين به سرعـت خود را بيرون انداخت.هوای عـصر نيمه گرم و تمیز بود و خـورشيد به زيبايی بالای كوهـهای سبزكاليفرنيا می درخشيد.خواهرش هم پياده شد:(حالت خوبه سوفيا؟)
رانـنده هم از ماشين خارج شد.سوفيا به سوی نرده های فلزی لب جاده رفت و قدم زنان ازآنها دورشد.اين فرصت بسيار خوبی بود تا با خواهرش به طور خصوصی صحبت كند.بعد از سه يا چهار متر فـاصله گيری, خواهرش خود را به او رساند:(ديونه شدی سوفیا؟چرا با اون اينطور حرف زدی؟اگه به بابا بگه اون می فهمه كه تو...)
سوفیا مجال كامل كردن جمله اش را نداد,گريه اش گرفته بود:(من نمی تونم خونه برم,خيلی می ترسم!)
خواهرش خود را سپركرد:(از چی می ترسی؟)
(از بابا...بهش چی بگم؟تاكی می تونم قايم كنم؟اگه بفهمه چی؟اگه نتونم به...)
(اگه اگه رو ول كن!تو همه چی رو بسپار به من يك چرندياتی پيدا می كنم بهـش مي گم...)و دسـتش را به موهای طلايی اوکشید:(تو فعلاً از مادر شدنت خوش باش...بچه ی ويكتور!)
و خنديد و سوفيا را هم خنداند.باورش نمی شد وقتی هفت ماه قبل مخفيانه ازدواج می كرد از اينكه دير يا زود وجـود شوهـرش معـلوم خواهـد شد می ترسيد و حالا يك بچه ی دو ماهه هم در شكم داشت!زمزمه كرد:(تاكی می تونم صبركنم؟)
(تا وقتی درس ويكتور تموم بشه بعد هر دو فرار می كنيد,به رنو ياآوستين...)
اگر ويكتور دانشجو نبود...خواهرش بازوی او راگرفت:(بيا بريم الان اون لعنتی شك می كنه!)
و به رانـنده نگاه كـردكه كنـار در باز ماشيـن ايـستاده بـود و با نوك كفـش سنگهای لب آسفالت را بازی می داد.سوفيا پرسید:(تو از ازدواجت راضی هستی؟)
(الان مشكل ,مشكل توست نه من!)
(جوابم رو بده,راضی هستی؟)
(از پسرم راضی ام و اين برای من كافيه!)
(تو عاشق جويل نبودی مگه نه؟)
(من مديون جويل هستم كه باعث بوجود اومدن پسرمون شده...!)
سوفيا به تلخی خندید.چقدر خواهرش سعی می كرد خوشبين باشد در حالی كه هر دو می دانستـند جويل مـردی بودكه پـدرشان فـقـط بخاطر موقـعيت شغـلی خود انتخاب كرده بود و سوفيا می دانست خواهرش می خـواست نشـان بدهـد با رفـتن او و با وجـود بـيماری جدی مادرشان از تنـها ماندن با جویل و خـانواده نـاراحت نخواهـد بود.حالا می فهـميد چـقدر خـواهرش با وجود نـاتنی و همـسن بودن می تـوانست بسیار
منطقی تر و دلسوزتر و فداکارتر از او باشد.
با ورود به حياط,ضربان قـلبش شديـدتر شد.خـانه در نور غروب همچـون قفس شيشه ای بنظر می آمد. كيفش را به آغوش فشرد و به محض ايستادن ماشين پياده شد.خواهـرش بسيار خـونسردانه با رانـنده حرف می زد:(متـشكرم شارل اگه ممكنه عصر هم برو دنبال جويل ماشينش خراب شده..)
سوفـيا بدون او راه افتاد!بالای پله های مقـابل در متوجـه پسر خواهـرش شدكه درگوشه ی ايوان كـزكرده بود و بـا نگاه خشمگيـن مادرش را تعقيب میكرد.سوفيا به در بسته نگاهی انداخت.هنوز جرات داخل رفتن نداشت پس او هم به انتـظار خواهـرش ايستاد.از پـله ها بالا می آمد:(چـرا ايستادی سوفـيا؟برو تو ديگه!)و چشمش به پسرش افـتاد:(سلام خوشگلم...چطوری؟)بچـه جواب مادرش را نداد:(وای چی شده عزيزم؟از دست ماما ناراحتی؟)
و راهش را به سوی پسرش كج كرد.بچه با شيرين زبانی دعواكرد:(چرا منو با خودت نبردی؟)
خواهرش چمپاتمه زد و او را ميان بازوهايش گرفت. بچه ادامه داد:(پيرمرد منو زد!)
قلب سوفیا بدردآمد:(چرا؟)
بچه به خاله اش نگاه كرد:(برای اينكه بهش گفتم همه دوست دارند زود بميره!)
مادرش در حالی كه موهای بچه را درست می کرد,گفت:(پس تقصیر خودت بودكه كتك خوردی!)
بچه با تعجب گفت:(مگه شماها دوست نداريد پيرمرد بميره؟)
مادرش با علاقه پيشانی پسرش را بوسيد:(هيش...,بايد به اون بابابزرگ بگی.)
بچه خنده شيطنت باری كرد:(از اونها برام خريدی؟)
خواهرش او را رهاكرد و دست دركيف خودكرد.بچه مشتاقانه منتظر شد.موهای خوشرنگش در مقابل نور خورشيد برق می زد.خواهرش مشتی چيز شيشه ای ازكيفش درآورد:(جعبه اش باز شده, اينها رو بگير, دو دستی...)
بچه دستان سفيد وكوچكش را بلندکرد و خواهرش تیله های رنگارنگ را داخل دستانش ريخت:(اينها رو می خواستی ديگه...نه؟!)
(عاليه ماما...خودشه!)
(جدی؟پس خوشت اومد؟بگير اينم جعبه ی اونهاست می ذارمش اينجا...)
سوفـیا با لـذت و حسرت تماشـايشان می كردكه صدای قـدمهايی از پـشت سرش او را متـوجه پسر خواهر بزرگش كرد.پشت ديوار مخفی شده بود و به آنها نگاه می كرد.بچه ها هم قد و همسن بودند اماآنقدركه خواهركوچكش مواظب تك فرزندش بود,خواهر بزرگش به هيچ كدام ازكودكانش توجه نمی كردحتی به اوكـه به اندازه ی تمام بچـه های خانه,شيـرين وآرام و معـصوم بود.خـواهـرش هم متـوجه بچـه شد و به
پسرش گفت:(با اون نصف كن بعداً بازم براتون می خرم.)
بچه به همبازی اش نگاه كرد:(بيا ببين ماما چی برامون آورده؟!)
خواهرش نگاه پرمنظوری به سوفيا انداخت و سوفیا فهميد حرف يك هفته قبل را يادآوری می كند"پسرم طوری بـا پسرخاله اش رفـتار می كندكه انگـارآندو بـرادرند و من مادرشان!"وقـتی بچـه ها با شوق طرف ديگر ايوان رفتند,آندو هم بی صدا وارد سالن شدند.همه جا خلوت بود و اين هيجان سوفيا را بيشتـركرد.با نگرانی تا نيمه ی سالن رفت و ايستاد.خواهرش هم در پی اش آمد و بسيارآهسته گـفت:(من می رم بالا,تو
هم برو پيش ماما...فكركنم نگرانت باشه فقط مواظب باش كسی...)
حرفش باكوبيده شدن در پشت سرشان نصفه ماند.هردو با وحشت برگشتند.برادر بزرگشان ِهنری بود.آرام بود اما چشـمانش همچـون دوكاسه خون,از خشم لبريز بود!بچه ها با اين صدا ترسيدند و از جا بلند شدند! سوفـيا با صدای ديگری از مقـابل متوجه برادر كوچكشان,سدريك شدكه از تـه دالان روبـرويی می آمد: (كجا بوديد؟)
چشـم سوفـیا بر پـدرشان افـتادکه بالای پـله ها بود!نگـرانی و تـرس ناگهانی او را در برگرفت.خواهرش با بی خيالی جواب سدريك را می داد:(رفته بوديم دكتر,برای امروز وقت داده بود.)و با خونسردی تمام كه باعث شگفـتی سوفـيا شد,به سوی پلـه ها راه افـتاد:(خوشبخـتانه چـيزی نبوده,دكترگفت سوءتغذيه شده... دارو لازم نيست فقط بايد زود زود غذا بخوره و بعد از هر وعده...)
سوفـيا نگاهـش را چرخـاند.فـضای خانه بسيار غريب بود.هيچكدام از خدمتكارهابه چشم ديده نمی شدند بچـه ها و زنهای خانه هم نبـودند اما مردها خصوصاً پدرشان در خانه بود!خواهرش هنوز هم حرف می زد: (اما شايد يك مدت طول بكشه,دكترگفت اين تهوع ها نگرانی ندارند چون طبيعی اند و...)
داشـت به پدرشـان كه در نيمه ی پله ها ايستـاده بود می رسيد.سوفـيا می خـواست صدايش بكند"نرو مگه نمی بينی ما رو محاصره کردند؟"اما فرصت نكرد پدر راه خواهرش را سدكرد:(تو شاهـد ازدواج سوفـیا و ویکتور بودی؟)
می دانستند!؟دنيا بر سر سوفيا خراب شد.خواهرش هنوز هم به رل بازی كردن ادامه میداد:(چی؟ ازدواج؟ ! چی می گی بابا؟ویکتور از اينجا رفته..)
بناگه پدرشان به موهای او چنگ زد و سرش را وحشيانه عقب خم كرد.صدای فرياد خواهرش بلند شد اما پدرشان بلندتر داد زد:(سوفیا از اون مرتيكه ی گدا بچه داره مگه نه؟)
بچه صدای مادرش را شناخت و به سوی پنجره دويد.پسـر خاله اش هم با تـرس به دنبالش ...زن جـوان به ناله كردن افتاد:(آه بابا ولم كن...تو رو خدا...)
سوفيا پيش دويد:(اون بيگناه بابا...از چيزی خبر نداره...)
اما پدر موهای دخترش را محكمتركشيد:(جواب بده...اون از ويكتور حامله است؟)
خواهـر خيـانت نمی کرد.در حالی كه سـعی می کرد موهايش را از چنگال پـدرآزادكند,با صدای لرزانی گفت:(نه فقط سوءتغذيه شده...)
سوفيا دردل ناليد"بسه ديگه!دروغ نگو!" اما خواهرش دروغ گفته بود!برای لحظه ای او را ميان زمين و هوا ديـد بعـد...محكم بـر نـيمه ی پله هـا پرتاب شـد و شـروع به غـلت خـوردن كرد!صدای فـرياد خـودش را هماهنگ با جيغ بچه ای از خارج خانه شنيد.دويد تا به كمك برودكه دو برادر به او حمله كردند...
پسرك هنوز نمی دانست شاهد چه صحنه ای بود!پسر خاله اش بجای او فريادكشـيده بود!چيزهايی ازكف دستانـش سر خورد و برکف تازه رنگ خـورده ی ايوان ريخـت و ازآنجا هم غلت خوران و پر سر و صدا بر چمن پشت سرشان پرتاب شدند...
***
وقـتی سوفـيا چـشمانش را بازكرد در وحله ی اول از شدت تاريكـی نتوانست چيزی تشخيص بدهد.همه جايش درد می کرد وآنجا شدیداً سرد بود.چند بار پلك زد و بالاخره فهميدكجاست...در سرداب خانه ی خـودشان!در قـسمت قـفلداری كه فـقـط يك پنجره ی چهل در پنجاه سانتیمتری در بالا رو به كف حياط پشتی خانه داشت.چون به پهلو افتاده بود پاها و بازوی راستش بر اثر تماس با زمين سنگی كرخت شده بود و درد می كرد.سعـی كـرد و نـشست.به در نگـاه كرد.با ايـنكه حـدس می زد قـفـل باشـد,باز اميدوارانه به سويش خزيد و توسط دستگيره ی آهنی در خود را بالاكشيد.بله بسته بود!چند بار تكانش داد اما باز نشد بـناچار شروع كرد به فـريادكشيدن ,كمك خواستن و التماس کردن اما صدايش در زندان سنگی پيچيد و فقط به گوش خودش رسيد.دوباره بر سطح سرد سرداب نشست,زانوهای زخمی اش را به آغوش كشيد و شروع به گريستن كرد.تمام تنش از درد می سوخت و عذاب لگدهای برادرانش تا قفسه ی سينه اش میزد.
متعـجب بود! چـطور چنـين خانـواده ای داشت؟درست بودكه همخونش نبودند اما مگر انسان هم نبودند؟ مگر رحم نـداشتند؟مگر از خدا نمی ترسـیدند؟ نگران خواهرش بود نمی دانست چه بلايی سر اوآمده بود امـا باز خوشحال بودكه لااقل اوكسی را داشت كه با برگشتن به خانه سراغش را بگيرد...می دانست ديگر بدبختـی اش حتمی بود.پدرش تهديدكرده بود اگر ازدواج با مردی كه می خواست قبول نكندآنقدر او را در حـبس نگه دارد تا ازگرسنگی بميـرد و حال زمان حبـسش فـرا رسيده بودآنهم با وجود داشتن شوهر و
حتی بچه ای در رحم!چكار می توانست بكند؟
مرگ عشق
مایرا نمی توانست آنچه را می شنید باورکند.اشک پـلکهایش را سوزاند.شوهرش چه می گفت؟! پسرشان رجینالد پرسید: (مطمعنی مرده بود بابا؟)
رابرت زمزمه کرد:(آره مطمعنم...خودم سه تا بهش شلیک کردم.تیر بقیه ی پلیسها بی هوا رفت اما مال من به هدف خورد!)
مایرا با صدای گرفته ای پرسید:(حالا می خواهی چکارکنی؟)
(نمی دونم؟من برای شما خیلی نگرانم...)
رجینالد پرسید: (بابا ازکجا می دونی تو رو شناختند؟)
(برادرش منو شناخت...یکبار بازداشتش کرده بودم.)
مایرا امیدوارانه گفت:(چطوره یک مدت مرخصی بگیری؟)
(در حال حاضر یک هفته بهم مرخصی دادند,یک جور جایزه اما...تا اون گروه قاچاقچی دستگیر نشند من در عذاب خواهم بود!)
خانه برای مدتی درسکوت فرو رفت.مایرا به چشمان زیبای پسرش خیره شد.بعد از مرگ دخترکوچکشان او تنـها فـرزندشان بود و نمی تـوانست قبول کند بلایی سرش بیاید.با صدای شوهرش به خودآمد:(شما رو پیش ایندیا می فرستم,نیوجرسی امن تره!)
مایرا با عجله گفت:(حالاکه مرخصی اومدی با هم می ریم.)
رجینالد هم وارد بحث شد:(اما امتحانات من شروع شده.)
مایرا از بیچارگی صدایش را بلندکرد:(به جهنم که شروع شده!نمی بینی جونمون در خطره؟)
رابرت به پسر ناتنی اش نگاه کرد.او یک جوان هجده ساله و با شخصـیتی بود و می دانست نباید هـمسرش چون کودک با او رفتار بکند اما رجینالدآنقدر فهمیده بودکه مادرش را درک بکند: (ببخشید!)
رابرت حرف را به اول برگرداند:(بدبختی اینجاست کار ما با یک هفته و یک ماه تموم بشو نیست.اون مرد یکی ازاعضای اصلی خانواده ی رییسشون بود هنوز مدرکی هم دست پلیس نیست که بتونند زود پیداشون بکنند ضمناً معلوم نیست کجاکی و چطوری قراره ازم انتقام بگیرند شاید یک گروه بیست سی نفری باشند پلـیس تـاکی می تونه همه شـونو تک تک پیـدا بکنـه و بـازداشت بکنـه تا دستـشون به ما نـرسه؟مـا تـاکی
می تونیم قایم بشیم؟)
رجینالدگفت:(ازکجا معلوم انتقام بگیرند؟شاید اون مرد فقط خواسته کمی تو رو بترسونه؟)
رابـرت از خوشبیـنی پسرش به خنـده افتاد:(حتی اگه اونها قصد نکنند من نگران خواهم موند,تمام عمرم... بنظرت این کافی نیست؟)
باز برای مدتی همه جا غرق سکوت شد.نگاه رابرت و مایرا مرتب بر هم قفل میشد تا اینکه رجینالد حرفی
راکه آنها جرات نمی کردند بگویند,به زبان آورد:(پس فقط یک راه مونده...برای همیشه از اینجا رفتن!)
رابـرت دیگر نتوانـست تحمل کنـد با شـرم از جا بلنـد شد و اتـاق را ترک کرد.شرم از شغلی که داشت و آسایشی که سلب کرده بود.
***
شب شده بود.رابرت تصمیم گرفته بود استعـفا بدهد و خانه را به ارزانـترین قـیمت بـفروشد.آنـها مجبور بودند برای همیشه به نیوجرسی فرارکنند و می دانستند این موضوع از همه بیشتر برای رجینالد سخت بـود. اوکه دانـشجوی موفـق رشته ی هنر و پسـر محبـوب و مورد علاقه ی دوستانش بود حالامجبور بود از همه چیز و همه کس خصوصاً معشوقه اش جدا شود...
ساعـت دوازده شده بود.مایرا در حال جمـع کردن اثاثیه ی خانه بود.قرار شده بود تمام وسایل های خانه هـمراه خود خانه به فـروش برسد تا مجبور نشـوند بخاطر بسته بندی و بازارگاراژ*و اسباب کشی, (*خانواده ها با زدن برچسب قیمت بر روی وسایلهای خانه,آنها را درگاراژ و یا حیاط خانه خود می فروشند)با وجود موقعیت سخت و خطرناکی که پیش آمده بود,چند روزی درشهر بمانند.رجینالد و رابرت هرکدام در اتاق خود در حال جمع کردن وسایلهایشان بـودندکه زنگ در زده شد.مایرا با نگرانی منتظرآمدن شوهرش شد. رجینالد هم باکنجکاوی از پله ها سرازیر شد.رابرت اسـلحه بدست پشت در رفت و از چـشمی نگاه کـرد. جوانی تقریباً همسن رجینالد پشت در بود.پرسید:(کیه؟)
جوان به در نزدیک شد:(بازکنید...حرف مهمی براتون دارم!)
رابرت با احتیاط لای در را بازکرد.پسرک کلاه ورزشی بر سر و عینک آفتابی بر چشم داشت:(منزل آقای فلوشر؟)
(بله بفرمایید؟)
(باید باهاتون حرف بزنم...می تونم بیام تو؟)
وسط سالن رو به هر سه ایستاده بود وحرف می زد اما از نگاهها می خواندکه باورش نکرده اند پس بناچارکلاه را از سر و عینک را از چشم برداشت. موهای خوشرنگ جمع شده در زیرکلاه همچون آبشار برشانه هایش فـرو ریخت.رجینـالدکه از لحـظه ی اول او را شناخـته بود,بخنده افتاد اما قیافه ی پدرش در هم فرو رفت:(بازم تو؟بهت نگفتم دیگه حق نداری به رجینالد نزدیک بشی؟!)
پسرک با عجله گفت:(این مساله جدی تر از این حرفهاست,من برای نجات دادن شما اومدم.)
رجینالد با دلسوزی و علاقه لبخند زد.مایرا با در نظرگرفتن تظاد شدید احساسات پسر و شوهرش,وساطـت کرد:(تو موضوع رو ازکجا می دونی؟) پسرک به مایرا نگاه کرد:(شماکه باید بهتر بشناسید!)
مایـرا با وحشت نالید:(یعنی اونها اند؟)
(بله اونها اند وآقای رابرت دایی منوکشتند!)
وحشتی ناگهانی به نگاه هاآمد.پسرک ادامه می داد:(خودم شـنیدم امشب به این خـونه خواهند اومد نقـشه کشیدند به اسم همکارهای پلیس آقای فـلوشر مجـبورتون کنند به بهـانه ی محافـظت خانوادگی با اونها به مرکز برید,شما باید هر چه زودتر از اینجا برید.)
هنوز هیچکدام به طورکامل شرایط خـطرناک پـیش آمده را درک نـکرده بودند و یا نمی خواستند درک کنند.رابرت در سرسختی خود مانده بود:(چرا باید حرفهای تو رو باورکنیم؟)
(چطور باور نمی کنید؟به من نگاه کنید,این وقت شب به این سختی بخاطر شما اومدم,من از اونها متنفرم!)
(ازکجا معلوم اینم جزو نقشه ی اونها نباشه؟)
مایرا نالید:(خدایاکمکمون کن!)
رابرت اسلحه را به سوی جوان نشانه گرفت:(از اینجا برو!)
پسرک با بیچـارگی صدایش را بلنـدکرد:(نه نه...صبرکنـید,چرا متوجه نیـستید,اونـها یک گـروه بزرگند و ونقدر قوی اندکه می تونند تمام محله رو از بین ببرند چرا باید منو جزو نقشه شون بکنند؟ لطفاً باورکنید... اونها دارند میاند شما رو بکشند حالاکه قراره برید چرا زودتر نمی رید؟اینطوری چیزی ازدست نمی دید!)
و چون جوابی نگرفت به رجینالد نگاه کرد:(لااقل می دونید من صلاح برادرم رو می خوام چون دوستـش دارم و برای...)
رابرت غرید:(خفه شو!)
رجینالد با دلگیری زیرلب گفت:(بابا لطفاً!)
رابـرت هـنوز عصـبی بود:(صد بارگفـتم رجینالد اون برادرت نیست!می بینی که پدر اون یک مرد ترسو و بی عرضه ای که...)
اینبار مایرا دخالت کرد:(رابرت بس کن!)
پسرک بی اعتنا به توهین هاگفت:(تو رو خدا عجله کنید وقت زیادی ندارید...)
رابرت لحظه ای موزیانه نگاهش را از سر و روی اوگذراند و با امیدواری متوجه کمربند پـسرک شد:(اون چیه؟اونجا زیر بلوزت؟)
پسرک چند قدم عقب رفت:(چی؟هیچی!... من چیزی ندارم!)
رجینالد با تعجب به او خیره شد.رابرت گفت:(رجینالد برو نگاه کن.)
پـسرش به طرف جـوان رفـت اما او باز عـقب عـقب راه افـتاد:(لطـفاً...ببـینید من مجبـور بودم...اگه تعقیـبم می کردند...)
رجینالد شوکه شد:(تو با خودت اسلحه آوردی؟)
مایرا وحشت کرد و او با شرم گفت:(باورکن رجینالد ترسیدم به شما خبر نداده منو بگیرند...مجبور شدم!)
رجینالد با بی اعتنایی دستش را به سوی او درازکرد:(اونو بده به من.)
پسـرک نگاهی به رابرت انداخت که هنـوز هـم با لجاجت اسلحـه را به سوی اوگرفـته بود:(شما بایـد بریدوقت برای تلف کردن ندارید.)
رابرت دست بردار نبود:(اسلحه شو بگیر رجینالد وگرنه می زنمش!)
رجـینالد از روی ناچـاری قـدم پیش گـذاشت و با وجود ممانعـت کوچک پسرک اسلحه را بیرون کشید: (باورم نمی شه پسر!...تو اون روز به من قول دادی...)
رابرت متعجب و عصبانی شد:(چشمم روشن!شماکی همدیگه رو ملاقات کردید؟)
رجینالد بالاخره ازکوره در رفت:(تو نمی تونی ما رو از هم جدا نگه داری!)
(که اینطور؟!ظاهراً ما هنوز حرفهامونو نزدیم!)
(حرفی نمونده بابا من...)
(چرا مونده اما بعد...حالا تو پسر!...برو بیرون!)و دوباره پسرک را نشانه گرفت:(تا نزدمت برگرد و برو!)
(من دشمنتون نیستم شما باید از اونهایی که دارند میاند بترسید.)
(برو دعاکن دستگیرت نکردم وگرنه جرم حمل اسلحه...راستی تو چند سالته؟)
پسرک متوجه نگاه رنجیده ی رجینالد شد و به سویش حرکت کرد:(رجینالد توکه منو می شناسی...)
رابرت از حرکت او ترسید و داد زد:(برو بیرون!)
پسرک نگاهی به قیافه ها انداخت.کسی ناراضی بنظرنمی آمد.زمزمه کرد:(شما باید حرف منو باورکنید...)
(برو بیرون.)
(شما رو می کشند!)
(برو بیرون.)
(پشیمون خواهید شد!)
(برای آخرین بار می گم از اینجا برو.)
پسرک اینبار رو به رجینالدکرد:(با من بیا...)
و باز رابرت غرید:(به خدا قسم اگه همین الان نری شلیک می کنم!)
بـناگه پسرک داد زد:(لعـنت به شماآقـای فلوشـر!با این یکدندگی تون باعـث مرگ خودتون و خانم مایرامیشیداما من اجازه نمی دم رجینالد هم قربانی حماقت شما بشه!)و به سوی رجینالد دوید:(با من بیا,لطفاً...)
رسید و دست او راگرفت:(تو رو می کشند رجینالد...)
مایرا به خیال آنکه می خواهد اسلحه اش را پس بگـیرد جیغ کوتاهـی زد و رابرت ترسید.فـقط یک لحظه نگاه دو برادر با هم تلاقی کرد,رابرت ماشه راکشید و صدای وحشتناکی کوبید.پسرک عقب پرتاب شد و یک مترآنطرف تر بر زمین افتاد!رجینالد دادکشید:(نه...خدای من!)
پـسرک ناله ی دردناکی سر داد و به پهـلو غلت زد.رجینالد رو به پدرش کرد:(لعنت به تو! چرا زدیش؟ ... چرا؟)
رابرت با خجالت گفت:(فکرکردم می خواد بهت صدمه بزنه!)
(چرا باید بخواد؟اون دوستم داره.)
و اسلـحه را به سـویی پرت کرد,دویـد وکنار جوان زانـو زد.تـیر به کـتف راستـش خـورده بود و خون بر سیـنه اش روان بود.رجیـنالد او را بغـل کرد:(اوه خدایـا!داره درد می کشه,یک کاری بکـن بـابـا.)و سر بر گرداند.اشک در چشمان آبی اش موج می زد:(یا اگه راست گفته باشه؟)
مـایرا به گریه افـتاد.حق با پسرشان بود.یا اگه واقعاً همان شب جانشان در خطر بود چه؟رابرت باآوارگی و پشیمانی اسلحه را بر روی میزگذاشت:(مایراآمبولانس خبرکن.)
و پیش رفت وکنارآنها زانو زد:(رجینالدکمی بلندش کن.)
رجینالد به گریه افتاده بود:(خونریزی اش شدیده!)
(نترس از این بدترهاش زنده موندند!)
با تکانـهای آنها پسرک چشمـانش راگشـود.رابرت در حالی که دکمه های بلـوز سفید او را یکی یکی باز می کـرد غـرید:(می بـینی چه کارها می کنی جـوون؟گفتـه بودم یک روزی می زنـمت و لعنت به تو پسر می دونی که همیشه حقت بود!)
پسرک فـرصت نداد بلـوزش را در بـیاورند.مـچ دست رابـرت راگرفـت و با صدایی که بـه زحـمت قـابل تشخیص بود زمزمه کرد:(برید...لطفاً از اینجا برید,الان می یاند...)
نگاهـها بر هم چرخـید و همه جا غرق سکوتی شدکه فقط توسط نفسهای صدادار پسرک می شکست و با هر دم وبازدم پر درد حقیقت تلخ را به آنها می فهماند!ناگهان در خانه زده شد و همه از جا پریدند.پسرک به تقلا افتاد:(اونهااند...اومدند...)
رابرت مشکوکانه بلند شد:(شایدکس دیگه ای باشه؟)
(نه نه اونهااند...من مطمعنم...از در عقب فرارکنید.)
و در دوباره زده شد و اینبار صدایی آمد:(آقای فلوشر لطفاً در رو بازکنید,ما از اداره ی پلیس اومدیم.)
مایرا با وحشت به سوی در عقب دوید:(بیایید بریم!)
رابرت آواره مانـده بود.یا اگر واقـعاً پلـیس برای نجات جان آنهاآمـده باشد؟یک ضربه ی دیگر:(لطفـاً باز کنید...شما باید با ما به اداره ی پلیس بیایید...)
رجینالد بازوی پسرک راگرفت و بلند شدند:(ما می ریم بابا!)
و هر دو به سوی در دویدند.رابرت هم به اجبار دنبالشان راه افتاد.با ورود به حیاط پشتی داد زد:(گاراژ!)
هر چهار تا سرعت گرفتند.مایرا زودتر رسید اما چون رجینالد جوان زخمی را می آورد عقب مانـد.رابرت هم به گاراژ رسید و داخل ماشین پرید:(سوار شید...مایرا زود باش سوار شو!)
صدای زنگ در دیگر نمی آمد.مایرا دو دل مانده بود.می خواست منتظر رجینالد بماند.پسرک وسط حیاط خود را رهانید:(تو برو سوار شو من باید برگردم.)
رجینالد به وضوح داد زد:(نه...تو زخمی هستی من نمی ذارم بری با ما بیا!)
رابـرت سویچ را چـرخاند اما ماشین روشن نشد.رجینالد دست پسرک راگرفت:(مگه دوست نـداری پیشم باشی؟)
رابرت سر مایرا غرید و او به اجـبار سوار شد.جـوان دست برگونه ی رجینـالدکشید:(چرا اما می دونی که نمی شه...زود باش برو بالاخره یک روزی دوباره همدیگه رو می بینیم.)
و با یک حـرکت ناگهانی خود را رهانید و شروع به دویدن کرد.رجینالد با صدای بغض آلودی گفت:(تو رو خدا مواظب خودت باش.)
مایرا سر از پنجـره درآورد و فـقـط فرصت کرد یکبـار نام پسرش را صداکند.رجینالد به سوی گاراژ دوید رابـرت سویچ را چرخاند و...گورومب!مهـیب ترین صدای ممکنه به هوا بلند شد.شیشه های خانه ترکید و نـوری در فضا پیچیدکه هزار مرتبه خیره کننده تر از خورشید بود!پسرک از شدت موج بر روی زمین افتاد وگوشهایش سوت کشیدند.دردکتف و نا امیدی وادارش کرد فریاد بلندی بکشد.با وحشت سر برگردانـد.
بـله ماشین منفجر شده بود وگاراژ درآتش می سوخت!ناله کنان از جا بلند شد و پیش دوید.چمن حیاط پر از خـورده شیشه شـده بود و سقف ماشین به بیرون پرتاب شده بود.از میان شعله های آتش سر پدر و مادر رجیـنالد را دید!امکان نداشت زنـده مانده باشند!برای یافتن رجینالد دیوانه وار نگاهش را چرخاند و پاهای او را دید.از زیر سقف ماشین بیرون مانده بود!باورش نمی شد آن فـلز سیاه شده او را تا نزدیکی بوتـه های
رزآنطرف حیاط هل داده باشد!خود را رساند و ورق آهن را با وجود زخم عمیق کتفش بلندکرد وکنـاری انـداخت.بوتـه ها راکنار زد و او را دیـد.بی هـوش بود.یعنی امیدوار بود باشد!سقف,تی شرت زرد رنگ و صورت دوست داشتنی اش را سیـاه کرده بود و ساقـه ها و تیغـهای رز,سر و صورت و ساقهـای لختـش را زخـمی کرده بود.می دانست دشمـنان در خانه بودند.باید او را می برد.اگه می فهمیدند زنده مانده حتی در
بیمارستان سراغش می رفتند.خم شد و دردکشان او را بر شانه انداخت.صدای چند مرد مجـبورش کرد به سوی دیوار خانه بدود...(پست فطرتها قصد فرار داشتند...)
(یکی باید بهشون خبر داده باشه وگرنه ازکجا فهمیدند ما پلیس نیستیم؟)
(ولی بمب گذاری فکر خوبی بود اگه فرار می کردند بدبخت می شدیم!)
(هی...چند نفر دارند می یاند.)
پسرک به دیوار تکیه زد.زخمی بود و خونریزی داشت,رجینالد یک سال از او بزرگتر بود واوحتی قدرت ایستادن نداشت...
(شما برید وانمودکنید پلیس هستید ما هم می ریم ببینیم همشون مردند؟)
به لای دیوار و نرده های سفید حیاط وارد شد...(هی بیلی انگار پسره نیست؟!)
ادامه ی راهش یک در چوبی بود و یک کوچه ی باریک و تاریک...
(لعنتی!برو به بچه ها بگو بیاند دنبالشون بگردیم باید همین طرفها باشه.)
باور نمی کرد با حمل او بتواند فرارکند اما مجبور بود پس با تمام نیرو شروع کرد به دویدن...
***
همانقدرکه خیابان بیست و سوم شلوغ بودآنجا خلوت بود.در یک باجه ی تلفن مخفی شده بود و تن نیمه جـان رجینـالد باکبودی شدید در پیشانی و خراشهـای عمیق و خونی بر سر و صورت,میان بازوهایش بود. مغـزش قـدرت درک وکشش اتفـاق افـتاده را نـداشت.سر به شیشه چسبانده بود و از درد و خستگی نفس نفس می زد.شیشه ی باجه از خون کتف او رنگین شده بود.کم کم قلبش بدرد آمد و اشک در چشمانش
حلقه زد.موفق نشده بود.چکار می توانست بکند؟
1
به ستـون سنگی ایستگاه راه آهـن تکیه داده بود و منتـظر حرکت کردن قطـار بود.هوا سرد بود,سردتر از آنچه از ماه دسامبر انتظار می رفت و سردتر ازآنچه از شهرگرمسیری چون لوس آنجلس ترسیم کرده بود. اطرافـش پر از انـسانهای شیک پوش و مدرن شهری بودکه با عجله در حال رفت وآمد بودند.می خواست تا رفتن قطار بایستد اما نتوانست.چمدانش باآنکه کوچک بود و چیز زیادی داخلش نبود خسته اش میـکرد
از طرفی از بس هیجان زده و دلتنگ و نگـران بودکه زانوهایـش می لـرزید و قـدرت ایستادن نداشت پس بنـاچار به سوی نیمکت فـلزی که پشـت سرش کنار دیـوار بود راه افتاد.چند نفر به او تنه زدند اما او بـدون آنکه منتظر شنیدن معذرت خواهی یشان شود,رد شد و خود را به آنطرف رساند.صدای صحبت و هیاهوی اطرافش تاآن حد بلند بودکه صدای سوت قطار را نشنید.تازه چمدانش را بر روی نیمکت گذاشته ونشسته
بـودکه متوجه حرکت قطار شد.از جا پرید و تا دوان دوان از میان جمعیت عبورکند و خود را برساند قطار رفت اما او باز با سماجت ایستاد و به دور شدنش خیره شد.آخرین رابط باگذشته اش داشت قـطع می شد. سوزش پلکهایـش را احساس کرد.همـه چیز تمام شـده بود...دیگـر نمی توانست زادگاهش را ببیند. پدر و مـادر و خواهرکوچکش را از دست داده بود.شادی و خاطرات و زندگی شیرین نوجوانی اش را پشت سر گـذاشته بود.دوستان و همکلاسی هایـش را ترک کرده بود و وارد یک شهر غریب میان جمعیتی متفاوت و ناآشنا شده بود.چکار باید می کرد؟دردی قلبش را پیمود و وادارش کرد به سینه چنگ بیندازد اما باز بـه نگاه کـردن ادامه داد.دیگر قطـاری نبود اما او به نقـطه ی سیاهی که قطـار درآن محو شده بود,خیره مانده بـود.حال بوی آن آتـش شبانه ای راکه خـانه و زندگی اش را تبـدیل به خاکسترکرد,در مشامش احساس می کرد.صدایش هنوز ازآن فریادهایی که برای خارج کردن خانواده اش ازآن خانه ی شعـله ور زده بود, گرفته بود وگلویش درد می کرد.یکماه تمام بیخوابی کـشیده بود.هر شب هـمان کابوس وهمان صحـنه!با آنکه خانـه ی همکار پدرش خلوت و راحت بود باز اوآرامش نداشت.فکر تنها و بی سرپرست شدن, فکر بی خانه وفقیر بودن و هزاران فکر دیگر دیـوانه اش می کرد تا اینکه خانواده ی مرمـوز مادرش او را قـبول کردند.خانواده ای که هیچ شناختی ازآنها نداشت.خانواده ای که حتی حرف زدن درباره یشـان ازکودکی برایش منع شده بود!
کسی صدایش کرد:(دخترم بیا بشین...خسته می شی!)
سربرگرداند.همه رفته بودند واو تنها بود!پیرمردی کنار نیمکت آهنی ایستاده بود ظاهراً ازکارکنان راه آهن بود.ریش سفیدی در یونیفرم کار.به چمدان او اشاره کرد:(این مال توست؟)
به سویش راه افتاد:(بله.)
(مثل اینکه اولین بار ته به لوس آنجلس می آیی؟)
(چطور؟)
(اگه اهـل این طرفـها بودی جرات نمی کردی چمدونت رو از خودت دور بکنی اینجا پر از دزد و معتاد و قاتل و...)
و با دیدن چشمان وحشت زده ی دخترک حرفش را نصفه رهاکرد:(ببخش قصد ترسوندنت رو نداشتم.)
دخترک خندید:(نه مهـم نیست,من از ایـنکه کسی راهنـمایی ام بکنه خوشحـال می شم اولین بـاره به یک همچین شهر بزرگ و مشهوری میام و از اونجایی که تنهام...)
مرد وحشت کرد:(چی؟تنهایی؟!دختری به سن و سال تو؟!...چند سالته؟)
(هجده!)
(باورم نمی شه, اینجا اصلاًجای تو نیست!)
(اماآخه همیشه توی فیلمها می گند لوس آنجلس شهر فرشته هاست و...)
پیرمرد بر روی نیمکت نشست وکلاهش را برداشت:(آره اگه میلیونر ومشهور باشی و خونه ات وسط شهر باشه آره اما اگه مهاجر و یا فقیر باشی و خونه ای نداشته باشی وای به حالت!)
کنارش اینطرف چمدان نشست و پیرمرد به او زل زد:(توی عمـرم دختـری به خوشگـلی تو ندیدم...راست می گم!اسمت چیه؟)
خندان دستش را درازکرد:(ویرجینیا هستم,ویرجینیا اُکونور.)
مرد دست سفید وکوچک او را میان انگشتان داغ و چروکیده اش فشرد:(منم جیمزآلن هستم.)
و رهاکرد:(خوب ویرجینیاکجامی خوایی بری؟)
(نمی دونم یکی قراره بیاد دنبالم,فکرکنم گفتند محله برلی هیلز*.)(*Beverly hills)
(اوه خدایا!دختر شانس آوردی...ببینم بچه میلیونری؟)
(نه اتفاقاً از دهکده ی هایلند دالاس میام اقوام مادرم اینجاست قراره پیش اونها برم.)
(پس جـای نگرانی نیـست ,بخت بهـت روکرده!)و به شوخی اضافـه کرد:(اگه تـوی خیابون مگ رایان رو دیدی تعجب نکن!)
ویرجینیا خندید و جیمز با علاقه مشغول تماشای او شد.موهای طلایی و صافش را با روباند سیاهی دربالای سر بسته بود.آرایش نداشت اما لبهایش آنقدر سرخ و خوش حالت بود و مژه هایش آنقدر بلند و مشخـص که انگار تکمیل آرایش کرده است.صورتش گرد بود و چشمانش تیله ای رنگ و درشت.اندامش نحیـف وکـوچک بود بـطوری که بلـوز سیاه آستین کوتاهش در تنش گشاد می ایستاد و دامن سفید رنگـش شل
و نرم تا زانوهایش می افتاد و ساقهای لختش تاکفشهای بدون پاشنه وکهنه اش بیرون می ماند.جیمز سرش را برگرداند:(تا حالافامیلهاتو ندیدی؟)
(نه...)
(چطور شده اومدی دیدنشون؟)
(به دیدنشون نیومدم...یکی قیمم شده!)
(مگه پدر و مادر نداری؟)
ویرجینیا سکوت کرد و اشک در چشمانش حلقه زد.جیمز ناراحت شد:(متاسفم,نباید می پرسیدم!)
مدتـی گـذشت.ابرهـای سفیـدکنار رفـته بودند و خـورشید داغ دوباره شـروع به تابـش کرده بود.ویرجینیا احـساس می کرد نیـاز به حـرف زدن دارد پس زمزمـه وار شروع کرد:(یک ماه قـبل تولد یکی از دوستـام رفته بودم,خبرآوردند به مزرعه مون آتش نشانی اومده نگران شدم و با عجله خودم رو رسوندم...خـونمون بود,ضاهراً گاز ترکیده بود و...کسی زنده نموند!)
یادآوری آن صحنه همچون خنجری داغ قلبش را درید.جیمز متوجه نیاز همدردی اش شد و پـرسید:(پس این یک ماه کجا بودی؟)
(خونه همکار پدرم...)
(پدرت چه کاره بود؟)
ویرجینیا جواب نداده شخصی او را صداکرد:(شما خانم ویرجینیا اُکونور هستید؟)
جـوانی درکت و شلـوار وکلاه مخـصوص رانندگی در روبروی آنها ایستاده بود.ویرجـینیا از جا بلنـد شد: (بله منم.)
(لطفاً با من بیایید...آقای سویینی منو دنبالتون فرستادند.)
جیمز مشتاقانه پرسید:(کدوم سویینی؟)
جـوان جواب نداد.چمدان راگرفت و با تکبری عجیب راه افتاد.ویرجینیا باکنجکاوی از جیمز پرسید: (شما اونو می شناسید؟)
(اگه اون سویینی باشه که من فکر می کنم باید صاحب هتل معروف رجنسی باشه.)
ویرجینیا با شوق از اینکه یکی از اقوامش مشهور است گفت:(خوب؟)
جیمزمتعجب مانده بود:(فقط موضوع اینجاست که ,اون مُرده!)
راننـده داشت به پیچ ساختمان می رسید.ویرجینیا مجبور بود برود پس باگیجی خداحافظی کرد و راه افتاد در نیمه ی راه جیمز صدایش کرد:(من و نوه ام توی خیابون بیست و سوم تنها زندگی میکنـیم ,اگه روزی از زندگی ثروتمندها خسته شدی و به یک دوست و همدرد احتیاج پیداکردی سراغ ما فقیر فقرا بیا....)
ویـرجینیا به خنده افـتاد.او بقدرکافی از زندگی فقیرانه خسته شده بودکه باور نمی کرد روزی به دوست و همدرد احتیاج پیداکند اما باز هم دست تکان داد وگفت:(اگه خسته شدم حتماً می یام...منتظرم باشید...) و در دل اضافه کرد"تا قیامت!"
***
ماشین سرعت کمی داشت و ویرجینیا می توانست ببیندکه شهر رفته رفته جالبتر و قشنگتر می شود.خانه ها بزرگتر و رنگارنگ تر در زمینهای مسطح چمن,با فاصله های زیادی از نـرده های سفـیدشان ساخـتـه شده بـودند.خیابانهای صاف و عریض توسط درختان تنومند و پربرگ که در دو طرف,موازی هم,تاآسمان سر برافـراشته بودند,در سایه می مانـدنـد...شهر بسـیار زیبا بود!با حرف زدن راننـده به خودآمد.تلفـن همراه در دست داشت:(الو...بله برداشتمشون,کجا بیام؟)
راننده مرد جوانی بودکه سنش زیر سی سال بنظر می آمد.قـیافه ی سرد وگرفـته ای داشت اما بـاز صاحب جذابیت شهری بود:(بله فهمیدم...همین الان!)
و قـطع کرد و مسیـر را عـوض کرد.ویرجینـیا هـنوز شـرم می کـرد با او حـرف بزند و سوالاتش را بپرسد. می ترسـید لهجه داشته باشدکه او خود شروع کرد:(اهالی خونه امروز منتظر شما نبودند چون قرار بود فردا بیایید و متاسفانه امروز سرشون خیلی شلوغه و ممکنه پیشواز گرمی ازتون نشه!)
ویرجینیا می دیدکه مجبور است جواب بدهد:(مهم نیست...می فهمم.)
قـلبش می لـرزید,می تـرسید,از روبـرو شدن با خـانـواده ای که هجده سال قبل مادرش را طردکرده بودند می ترسید!انتظار هر نوع بی توجـهی و بدرفـتاری را داشت.خود را برای شنیدن هـر نوع توهین و سرزنـشی آماده کرده بود.حیف...حیف که فقط این خانواده را داشت!
با ایستادن ماشین از تفکراتش خارج شد.مقابل یک ساختمان دولتی ایستاده بودند.مدتی نگذشت که در شیشه ای ساختمان باز و بسته شد.راننده با عجله پیاده شد و به انتظار شخصی که می آمد دست بر دستگیره ماشین ایـستاد و او هر قـدرکه نزدیکتر می شد به عـلت خروج از سایـه ی ساختمان واضح تر دیده می شد
پسر خوش هیکلی بودکه قد متوسطی داشت.پوشیده در شلوار جین کمرنگ,بارانی بلند و سیاه چرمی وتی شرت سـرمه ای رنگ.وارد خیابان شـد و ایـنبار رنگ موهـایش مشـخص شد.زرد و ابـریشمی که از بالای پـیشانی بلند و صافـش بر عینک آفـتابی وگونه ی راستـش تاگوشه ی لبش کمان زده بود و از عقب نرم ویکنـواخت تا پشت گوشهـایش می ریخت.رسیـد و راننده سلام داد اما او بدون آنکه جوابش را بدهدکنار ویـرجینیا سوار شد.ظاهراً این رسم شهـری ها بودکه جواب نمی دادند!با ورودش مخلوطی از هوای سرد و عطری غـلیظ به صورت ویرجینـیا زد و او را سرمست کرد.دیگـر نمی توانست نگاهـش را از جـوان بگیرد چون هـرگز در عمرش چنین چـهره ای, متـفاوت تر از تمام پسـرهای دهکده,با ایـن جذابیت شدید و غیر ممکن نـدیده بود و او درکل چنان بی عـیب و دست نخـورده و رویایی بودکه یک الهه!ماشیـن به حرکت افتاده بود اما ویرجینیا متوجه نبود.وجود او,بوی او,زیبایی اوگیجش کرده بود.بایک حرکت ملایم موهای خوشرنگش را عقب انداخت و زمزمه کرد:(زود باش استف...دیر شد!)
صدای پرشـور و نرمی داشت که با لطـافت حرکاتش کاملاً متـناسب بود.بارانی اش راکنار زد و ازکمربند پهن شلوارش پوشه ای قرمز رنگ بیرون کشید:(همه اونجاند؟)
راننده جواب داد:(تقریباً...)
(تقریباً؟...بازم براین؟!)
راننده با تمسخرگفت:(بله بازم آقای کلایتون!)
پسرک نگاهی به بیرون انداخت:(نمی دونم اون چی از جون من می خواد!)
راننده ازآینه نگاهش کرد:(شاید خیلی دوستتون داره؟)
لبخند سرد و خفیفی بر لبهای جوان نقش بست:(یا هم ازم متنفره!)
راننده هنوز نگاهش می کرد اما پسرک متوجه نـبود.سر برگرداند و از بالای عینک نگـاه خونسردانه ای به ویرجینیا انداخت:(پس اون دختر تویی؟)
صدایـش وآن لبخند بی حالـش ویرجینیا را از خـود بی خودکرده بود:(باورم نمـی شه, خیلی کوچیکتر از اونی هستی که فکر می کردم و البته خوشگلتر!)
حالاویرجینیا می توانست چشمانش را ببیند,مست وآبی رنگ,کشیده و وحشی ,موازی با ابـروهای باریک و بلندش! (چند سالته؟)
ویرجینیا محو نگاه و جمله ی قبلی اش مانده بود و او تکرارکرد:(گفتم چند سالته؟)
(هجده!)
(چی؟!!)
و قهـقهه ای طولانی زد.برای ویرجینیا اهمیت نداشت به چه می خندیدآنقدر قـشنگ و هوسناک بودکه از شدت هیـجان,حالت تهـوع به ویرجیـنیا دست داد.جوان همچـنان خندان گفت:(هجده...خدای من!شنیدی استف؟)و نگاه بی اعـتنااش را از دسـتان کوچک ویرجینیـاکه درآغوشش به هم قفل کرده بودگذراند و با خودگفت:(دخترک بیچاره!باید حساب می کردم,پنج سال!)
ویرجینـیا متعجب شد.منظـورش چـه بود؟پسرک دستش را به سوی او درازکرد:(دوست نداری باهام آشنا بشی؟)
ویـرجینیا هنوز به جمله ی قـبلی او فکر می کرد.مگر هجده ساله بـودن اوج بدبختی بود؟جـوان متوجه شد و خندید:(منظوری نداشتـم فـقط ...فقط می خواسـتم بگم عـضوکـوچیکی خواهی بود یعـنی بعد از دختـر دایی سمنتاکه چهارده سالشه توکوچکتـرین عـضو فامیل به حساب می آیـی البته اگر دنیس رو هم حساب نکنیم!)
باز هم ویرجینیا از حرفهایش چیزی سر در نیاورده بود و ظاهراً منظورش هر چه که بود مخفی میکرد چون راننده به آرامی گفت:(خوب در رفتید...!)
پسرک هم زیر لب گفت:(چرا خفه نمی شی؟)و باز لبخندی کاملاً ساختگی به لب آورد:(من پرنس هستم پرنس سویینی,فکرکنم پسر خاله ات می شم!)
چـه اسمی زیباتر از این برای چنیـن قیافه و تیپ و شخصیتی؟ویرجینیا با شوق دست گرم پرنس راگرفت و او هـم در جواب فـشرد.باور ویرجـینیا نمی شد این جوان فـرشته رو فـامیل او باشد.پرنس به آرامی خندید: (نمی خواد اینقدر هل کنی,باید عادت بکنی,از من خوشگلترهاشو خواهی دید...)
راننده هرهر خندید و تمام تن نحیف ویرجینیا از شدت خجالت عرق کرد اما پرنس با زیرکی دست از سر قلب ضعیف او برداشـت:(زور بزن استف,می تونم قسم بخـورم این قـراضه رو از این هم سریعتـر می تونی بـرونی!)
راننده دنده عوض کرد و ماشین سرعت گرفت.پرنس دوباره رو به اوکرد:(متاسفم عزیزم اما حالانمی تونم باهات صحبت کنم باید این پرونده ها رو بخونم...)
و بدون آنکه منتظرگرفتن جواب ویرجینیا شود,تکیه زد و پوشه اش را بازکرد و تا رسیدن به مقـصد بدون آنکه لب بازکندهمانطور سر به زیر با ورقه های داخل پوشه ور رفت.به ویرجینیاکلی فرصت داده شده بود تا از تماشای مخفیانه ی او لذت ببرد.نیم رخش را میدید,گونه های صافش, بینی کودکانه اش,دهان سرخ و پـوست روشنش.چشمان درشت و مخـمورش باکشیدگی خفـیف رو به بالادرگـوشه هـا و مژه های پر و بلـندش که واقعاً تـا نزدیکی ابروهای مشخـص و پررنگش می رسید,قیافـه اش راکاملاًملـیح و فریبنده و به معنای واقعی بی همتا ساخته بود.
بالاخره ماشین با ورود از در میله ای طلایی رنگی به محیط چمن وسیعی سرعت کم کرد.اطراف تا چشم کار میکرد چمن یک دست بودکه در دو طرف جاده ی سفیدی که می گذشتند تا درختان منظم ماگنولیا آنـطرف زمین کشیده شده بود.در انـتهای راه یک بنای عظیـم به رنگ سفید برفی با شیـروانی های سفالی
قـرار داشت که با طبقـه های بلند و ستونهـای استوانه ای و پنجـره های تمام ضلعی همچـون قصری بلوری بنظرمی آمد.دیدن زیبایی و بزرگی خانه ویرجینیا را هیجان زده کرد.یعنی فامیلهای مادرش اینقدر ثروتمندبودند؟یعنی آن خانه مال پدربزرگ بود؟یعنی چند نفر داخلش زندگی می کردند؟چند اتاق داشت؟یعـنی خدمتکـار هم داشتـنـد؟اصلاًچـند خـاله و دایی داشت؟یا تـعداد دایی زاده ها و خاله زاده ها؟چـرا مادرش هیچوقت جواب سوالاتش را نداد؟باایستادن ماشین,راننده با عجله پیاده شد و درسمت او را بازکرد. پرنس بالاخره حرف زد:(به خانواده ات خوش اومدی ویرجینیا!)
لبخـند شیرینی به لب داشـت و هـنوز تکیه داده بود پـس قـصد پیاده شـدن نداشـت!این موضوع دلتنگی و نگرانی را به ویرجینیا بازگرداند چـون پرنس برخورد خـوبی با او کرده بود لااقـل خیلی بهتـر ازآنچه حتی فکرش را هم نمی کرد و او به چنین شخصیت پرابهت و امینی برای ادامه ی راه نـیاز داشت و البته زیـبایی بی حد و وصفش هم او را شیفته کرده بود.وقتی قدم بر چمن گذاشت باز پرنس صدایش کر د:(شایدعصر
برگردم!)
ویرجینیا متعجب سر برگرداند.فکر اینکه پرنس آنقدر تیز باشدکه متوجه افکارش شده باشد او را ترساند و پرنس با جمله دیگری حدس او را تبدیل به یقین کرد:(نگران نباش کسی خونه نیست غیر از...)
صدایی از محلی دور به گوش رسید:(پرنس...پرنس...)
پرنس لبخند به لب به خانه اشاره کرد:(غیر از اون!استف زود باش باید بریم!)
ویرجینیا به اشاره ی او متوجه پسر پیژامه به تنی شدکه از پله های مرمری مقابل در خانه به پایین سرازیربود راننده با عجله چمدان ویرجینیا را از صندوق عقب درآورد وکنارش زمین گذاشت.پسرک که ظاهـراً نای دویدن نداشت داد زد:(لطفاً صبرکن...)
رانـنده سوار شد و ماشین داشت راه می افتادکه جوان رسید تیپ و قیافه ی متفاوتی داشت موهایش سیاه و متوسط بودکه با وجود بهم ریختگی تا چشمان قهوه ای رنگ پرتلاُلواش می رسید.ته ریشی که برچهره ی ملایم اما خـشنش داشت او را بـسیار جـذاب و هـوس انگـیزکرده بود.دسـتهایش را برکـاپد جلویی ماشین کوبید:(نگه دار!)نفس نفس می زد:(یک لحظه گوش کن پرنس,خواهش می کنم.)
پرنس با خشم فوت کرد:(نگه دار استف!)و سر از پنـجره درآورد:(می دونـم چی می خوایی بگی بـراین و من عجله دارم!)
جوان به کمک ماشین خود را به پنجره ی باز رساند:(تو رو خدا پرنس...تو باید بری اونجا.)
(بایدی وجود نداره!)
(خواهش می کنم پرنس!)
صدایش سرد اما نرم بود.پرنس با خستگی گفت:(چقدر بهت بدم دست از سرم بر می داری؟)
(همه اونجااند...منتظرتند...)
(چه بهتر!از شکنجه دادن اونها لذت می برم!)
(داری همه چیزو خراب می کنی...)
پرنس به همه چیز نگاه می کرد الاچهره او:(تبریک می گم,قصدم رو فهمیدی!)
(چرا این کارها رو می کنی؟)
(راه بیفت استف!)
ماشـین غـرشی کرد.جـوان با وحـشت گفـت:(اون شرکت خیلی خـوبیه...بـبین الان ماروین زنگ زده بود می گفت پدربزرگ...)
پرنس بالاخره صدایش را بالابرد:(دست ازسرم بردار براین!واقعاً مریضی یا خونه موندی منو دیونه بکنی؟)
جوان با شرم اضافه کرد:(اما پدربزرگ داره دنبالت می گرده!)
(به جهنم!!راه بیفت لعنتی.)
و ماشین عقب عقب راه افتاد.جوان به لب پنجره چنگ انداخت:(بهش چی بگیم؟)
(بگید پرنس رفته کلیسا مرگ تو رو از خدا بخواد!)
ماشین سرعت گرفت و دستهای او رها شد.ایسـتاد و با ناامیدی فـریاد زد:(اون هـتل لعنتی مال توست کمی عاقل باش!)
و پرنس هم با همان تن صدا جوابش را داد:(پس بذار خودم تصمیم بگیرم!)
یعـنی صاحب هتل رجنسی,آقای سویینی او بود؟اوکه نمرده بود؟ماشین از همان راه سفـیدی که آمده بود بر می گشت که جوان بطـور ناگهـانی انگارکه چـیزی یادش افـتاده باشد پـیش دوید و داد زد:(تلفـنت رو روشن کن,دایی می گفت قطع کردی نمی تونند باهات تماس..)
و حرفـش با یک اشـاره ی پرنس نصفـه ماند!دسـتش را از پنـجره درآورده بود و انگشت وسطش را نشان می داد!
بعد از غیب شدن ماشین جوان به سوی ویرجینیا برگشت:(بدید...بدید چمدونتون رو من ببرم!)
و به طرفش آمد,چمدان راگرفت و با همان متانت راه افتـاد و رفت!با این حرکت سردش ترس و نـاامیدی ویـرجینیا شدت گرفـت.او حتی خـود را هم معـرفی نکرد!وقـتی در تعـقیب او از پله های عریض خانه بالا می رفت متوجه وجـود تاب بزرگی در محـوطه سمت چپ شد.تاب سه نـفری و سفـید رنگ بود و رو به غروب از سقف آویزان بود.سمت راست ایوان تا پیچ ساختمان ادامه داشت که سه نـیمکت چوبی چسبیده
به ایوان خانه گذاشته شده بود.با ورود به خـانه,با یک سالن عـظیم روبرو شد.کف پارکر زرد رنگ داشت وآنقدر براق بودکه تصویر تمام اشیا و دیوارها را با تمام جزئیات منعکس می کردانگارکه خانه ی دیگری هم در زیر پا وجود داشت.پنجره های تمام ضلعی شیشه ای مرتـفع,همه جای سالن را تا راهـروهایی که از روبـرو به سمت راست و چپ و به اتـاقـها و دالانـهای دیگر می رسیـد,نورانی می کرد.همه جا با فـرشهای بـزرگ وکوچک کـرمی رنگ مفـروش بود و با کـوزه ها و تابـلوهای نقـاشی و بوفه های شیشه ای تزئین
شده بود.دری عریض سمت راست بودکه به یک مکان وسیع دیگری با شومینه و مبلمان کرمی رنگ ختم می شـد.تابلوهـا عالی بـودند وکاملاً معلوم بود با مزایده های سنگینی خریداری شده بودند.با صدای همان جوان به خودآمد:(جیل...جیل بیا...)
زنی پوشیده در لباس مخصوص خدمتکاری از پـله های مارپـیچ آنـطرف سالن پایین می آمد.سنـش بالای سـی و پنج بنظر می آمد و قـیافه ی عادی و حتی بی مـزه ای داشت.از هـمان جا غرید:(آقای کلایتون شما باید همین الان به اتاقتون برگردید,حال شما خوب نیست!)
اما جـوان اصلاً توجـهی به خـدمتکار نکرد بطـوری که در میـان حرفهای اوگوشی تلفنی راکه بر روی میز مرمری کـنار ستون اصلی خانه بود,برداشت و مشغـول شماره گرفـتن شد.زن هـنوز وراجی می کرد وآرام آرام می آمد:(آقای میجر ازم خواستند نذارم شما از جاتون بلند بشید...)
و جوان باصدای بی حالی شروع کرد:(الو...سلام مارک ,همه اومدند؟می دونم می دونم,اروین کجاست؟ گوشی رو بده به اون...)
زن خـیلی کنف شده بود.ایستاد و به او خیره شد.انگارکه قصد داشت حرفهایش را بشنودکه جوان سر بلند کرد و بادیدن او در میان پله هاگفت:(چرا ایستادی؟برو اتاق خانم اُکنور رو نشونشون بده,جیل کجاست؟)
خانم اُکنور؟!چقدر رسمی!قلب ویرجینیا بیشتر فشرده شد...(بالاداره ملافه ها رو جمع...)
(الو,منم...نه نشد سعی کردم اما نتونستم... )
و بـه ستون تکیه زد.ویرجیـنیا در حالی که وانمود می کرد مثلاً در حال تماشـای اطراف است به صدای او گوش می کرد...(شماکه اونو می شناسید...نه,گفت بگید رفته کلیسا مرگ تو رو از خدا بخواد!)
زن پـقی به خنـده افـتاد و نگاه مغرورانه ای به ویرجینیا انداخت.بناگه دختر جوان و سیـاه چرده ای که هـم لباس زن بود از نرده های طبقه ی بالاسر خم کرد:(بتی آقای کلایتون با من کار دارند؟)
(هنوز می اومدی دیگه!برو اتاق خانم رو حاضرکن!)
دخترک متوجه ویرجینیا شـد اما بدون آنکـه جواب سلامش را بدهـد به تـندی چرخیـد و رفت. ویـرجینیا دیگـر مطمعـن شد شهـری ها جواب نمی دادند!پسرک هنوز حرف می زد:(نمی دونم چیزی نگفت, شاید رفته پیش تادسن...)
ویرجینـیا به او نگاه کرد.از فـرم تکیه دادنـش معـلوم بود شدیداً مریـض است و رمـق ایستادن ندارد اما باز برازنده وزیبا بود.زن چمدان را برداشته و راه افتاده بود اما ویرجینیا متوجه نبود تا اینکه جوان سر برگرداندو با دیدن نگاه او بر خودگفت:(با بتی برو اون اتاقت رو نشونت می ده.)
ویرجینیا شرمگین برگشت و بدنبال زن راه افتاد.جوان در حالی که با نگاه او را تعقیب می کردگـفت:(آره اومد,پرنس آورد!)
ویرجـینیا با شوق از اینکه در مورد او حرف می زنندگوشهایش را تیزکرد اما...:(دم در اومـده بود زود هم رفت.)
ویرجـینیا وسط پلـه ها بود و به ظرافـت فرش روی پله ها نگاه می کردکه صدای پسرک بلندتر و خشن تر شد:(نه نتونستم!من نمی فهمم چرا شماها خیال می کنید اون عاشقـمه که به هـر حرف من عـمل بکنه؟...نه دیگه نیستیم!)
وگوشی را سر جایش کوبید!ویرجینیا به پایین نگاه کرد او را دیدکه تلو تلو خـوران خود را به نـزدیکترین مبـل رساند و نشست.مرد مسنی از راهرویی در سمت راست,وارد سالن شد:(آقـای کلایتون لطفـاً بلند شید شما باید توی تختتون می موندید.)
از لـباسهای رسمی مرد معـلوم بود مسئول خدمتکارهاست.پسرک سر بلندکرد و ویرجینیا را بر بالای پله ها دید مرد ادامه می داد:(شما سه روز استراحت دارید دکترتون کلی به من سفارش کردند نذارم...)
جوان به سردی سر به زیر انداخت:(راحتم بذار ولتر!)
***
طبقه ی دوم برعکس طبقه ی اول بجای چند سالن بزرگ دالانهای عریضی داشت که به راهروهای تنگ و تو در تو باز می شد.کف باز هم پارکر بود اما بر دیوارها بجای تابلوهای نقاشی,قاب عکسای کوچک و بزرگ مـردان و زنـان شیک پـوش آویخـته شده بودکه با نگاه و قیـافه های سخت و پرابـهت در مکانهای مختلف آمریکا وآسیا عکس انداخته بودند.شاید اگر خدمتکارآنقدر با عجله راه نمی رفت او می توانست
پرنس یا لااقل جوان مو سیاه را در عکسها ببیند.بر دیوارها غیر از قابها,چراغهای مشعـل مانندی نصب شده بودکه فضاراکاملاً شبیه قصرکرده بود و تعدادشان آنقدر زیاد بودکه فکر روشن شدنشان در شب,ویرجینیا را هیجان زده کرد.اتاقی که برایش در نظرگرفته بودند ته راهرویی در سمت جنوبی خانه بود.اتاقی بزرگ و بـسیار پر نور با تختی دونفـری و شومینه و میز تـوالت و دیگر وسایلهای لازمه ی برای یک اتاق اشرافی! دختر لحظه ی قبل داشت ملافه ی تخت را عوض می کرد.زن چمدان را نزدیک کمد قهوه ای کنارتخت
زمین گذاشت.ویرجینیا هـنوز درآستانه ی در مات و مبهـوت زیبایی اتـاق مانده بود.خانه ای که در هـایلند داشتند صدمتری بود بادو اتـاق کوچک و پنجره های کوتاه اماآنجا خانه ای بهشتی بودکه فقط میـتوانست در فیـلمهای پر هـزینه بـبیند.گـاه به تخت بزرگ بـاکنده کاری های دو طرفـش و رو تخـتی کـرمی رنگ مخملش نگاه می کردگـاه به کف مـزین به فـرشهای شـرقی ,گاه به شـومینه ی گرانیـتی,گاه به پـرده های
تـوری وگاه به پنجـره های بلندکه به بالکنهای نیـم دایره ای باز می شد,نگاه می کرد و سیر نمی شد! آندو خدمتکار پچ پچ می کردند:(خوب چه خبر؟)
(انگـارکه آقـای کلایتون پـرسیده به بابابزرگ چی بگیـم؟اونم گفـته بگید رفتـه کلیسامرگ تو رو از خدا بخواد!)
(آه بتی این پسره مجبوره اینقدر جذاب باشه؟!)
زن متـوجه نگاه ویرجینیا شد و به دختـرک اشاره داد ملافه را بردارد و خودش به سوی ویرجینیا رفت:(هر چی لازم داشتید صدامون کنید...من بتی ام اینم جیل.)
دخترک ملافه ی مچاله شده را برداشت و به سوی در راه افتاد.ویرجینیاگفت:(خوشبخت شدم...وباشه اگر کاری داشتم...)
و یک لحظه متوجه نخودی خندیدن دخترک شد و به تلخی فهمید لهجه اش مسخره بوده!
بعداز رفتن آندو,ویرجینیا همچون کودکی که برای اولین بار به موزه رفته باشد,شروع به لمس اشیاءکرد. همه جا تاآخرین حد تمیز بود و عطرگلهای ماگنولیا فضا را پرکرده بود.به سوی تخت رفت و با احتیاط بر رویـش نشـست.خیلی بیشتر ازآنچه بنظر می آمد نرم بود.مدتی اطراف را نگـاه کرد وآهی از دل کشید.یاد مادرش افتاده بود.یعنی او از چنین ثروت و مـقامی به آن خانه ی روسـتایی وکارهای پرمشقـت تنزل کرده بود؟نـفرتی در وجودش پیچیـد.چطـور توانسـته بودند بخـاطر عشق عظیم پدرش او را از ثروت و فرزندی طردکنند؟حال آنکه آن خانه برای صد نفر دیگر هم جا داشت!ناگهان به گریه افتاد.نه بخاطر مادرش چون همان روزهای اول تمام اشکهـایش را برایشـان ریختـه بود و غـیر ازکابوسـهای شبـانه چـیز دیگری برایش نمـانده بود.این گریه از خستگی و نگـرانی و فـشار و شوق بود!از صبح در قطار بود و نگرانی یک ماه را با خودآورده بود برای ورودش فکرهای زیادی کرده بود و البته آنجا قشنگتر ازآن بودکه شوق نکند!
شخصی در زد و چون جوابی نگرفت آهسته لای در راگشود.ویرجینیاکه از خستگی بر تـخت درازکشیده بـود و استراحت می کرد به خیال آنکه بخواب رفته و بازکابوس می بیند از جا پرید و اطراف را نگاه کرد یک لحـظه اتاق و شخص ایستاده در چهارچـوب در برایش بیگانه آمد:(آه ببخشید,قصد بیدارکردنتون رو نداشتم جواب ندادید نگران شدم.)
همان جوان مو سیاه و خشن بود.ویرجینیا در حالی که لب تـخت سُر می خـورد دامنش را بر روی پاهایش کشید:(بله بله ...مثل اینکه خوابم گرفت...)
پسرک شرمگین گفت:(واقعاً معذرت می خوام فـقط خواستم بهـتون سر زده بـاشم فکرکردم شـایدگرسنه باشید...)
از ادب و نزاکت پسر سردی چون او,ویرجینیا هیجان زده بلند شد و پسرک در را بیشتر بازکرد:(برو تو!)
و جیل با یک سینی عصرانه داخل شد.بشقابی پر ازکیک و بیسکویت و لیوانی لبالب ازآبمیوه در سینی بود جوان هم داخل شد و تا نزدیکی تخت آمد:(راستش لحظه ی اول نتونستم باهاتون حرف بزنـم و خودم رو معرفی کنم گفتم شاید یک لحظه خیال کنید...)
و مکث کـرد و از ذهـن ویرجیـنیاگـذشت"خیـال کنید از شما خـوشم نیومد خانم!"وگفت:( مهم نیست... متوجه شدم که گرفتار هستید...)
و یاد خنـده ی خدمتکـار افـتاد و از ترس لهجـه اش ادامه نـداد اما جوان نمی خنـدید!:(بـله ما تـوی فـامیل مشکلاتی داریم که یکی هم پرنس!)
ویرجینیابخیال آنکه قصد شوخی دارد خندید اما او باگیجی حرف را عوض کرد:(البته ما همگی منتظرتون بودیم واز اینکه اومدید خیلی خوشحال شدیم و خیلی باعث شرمه که فقط من هستم که بهتون خوش آمد بگم!)
(لطفاً...من هیچ انتظاری ازتون ندارم!)
لحـظه ای به سکوت گـذشت.چهـره ی پسرک گرفـته و عصبی بنظر می آمد بطوری که ویرجینیا با وجود تازه وارد بودنش متوجه شد حرفهایی که گفته اصلاً حرفهای خودش نبوده وکاملاً به اجبار به زبان آورده! یک لحظه پسرک بخودآمد:(بفرمایید من دیگه مزاحم نمی شم.)
و چـرخید و به سوی در رفـت.ویرجیـنیاکه از این مکالمه ی کوتاه آنقـدرکه باید لذت نبرده بود,نتوانست اجازه بدهد این جوان قشنگ برود:(براین!)
و ناگهان متوجه خرابکاری اش شد!چطور توانسته بود نام او راکه هنوز یک بیگانه بودبدون هیچ مقدمه ی محتـرمانه ای آنهم فقط نامش را تلفظ کند؟انگارکه فقط قصد داشت تن نرم اسمش را حس کرده باشد و او ایستاد:(بله؟)
ویرجینیا به لطف خدا چیزی پیداکرد:(اسم شما براین ...درسته؟)
جوان به سردی خندید:(عجب احمقم اومدم خودم رو معرفی بکنم و دارم می رم!)و برگشت:(بله اسم من براین,پسر خاله ات هستم.)
ویرجینیا نفسی از روی راحتی کشید.براین دستش را درازکرد.تبدار و ضعیف بود و نـفـشرد.ویرجیـنیابرای معطل کردنش پرسید:(شما برادر پرنس هستید؟)
(نه من کلایتون هستم,پسر خاله پگی تو...و اون سویینی,پسر خاله دبورا.)
(من چند تا خاله و دایی دارم؟)
(همین دو خاله و دو دایی داریم,البته سه تا بودند یکی چند سال قبل کشته شد!)
ویرجینیا برای ادامه پیداکردن مکالمه با وحشت گفت:(کشته شد!چطور؟)
اما براین با یک جواب سریع و صریح خیال او را برآب داد:(اطلاعی ندارم!)
و قدمی عقب گذاشت:(من دیگه باید برم,شـما هم بفرمایید...)
و چرخید و با عجله خارج شد.
***
عصر شده بود و خورشید داشت جایش را به پرده ی طوسی آسمان می داد.ویرجینیا در اتاق بیکار مقابل چمدانش نشسته بود و برای سرگرم کردن خود وسایلهایش را بررسی میکرد.لباس درست حسابی نداشت.
دو دست لـباس زیر و یک بـلوز شـلوارآبی که متعـلق به پسر همکـار پـدرش بود.وسایلـهای شخـصی اش همچون مسواک و برس و حوله اش نو به حساب می آمدند.دفتر خاطراتش هم نو بود مثل زندگی اش که داشت از نـو شروع می شد.دفـتر خاطرات قـدیمی و اصلی اش به هـمراه زندگی قبلی اش سوخته و از بین رفته بود و حالامجبور بود یک زندگی جدید با صفحات جدید و اسمهای جدید شروع کند.در چمدان را بست و از جا بـلند شد.اشک در چشمانش حلـقه زده بود.هـنوز نمی توانست قبـول کند همـه چیزش را از دست داده باشد.این نهایت ظلم بودهیچ,هیچ چیز با خود نداشت غیر از اسمش!و می دانـست کم کم همه چیز فراموشش خواهد شد.پیک نیک ها,جشنها,اتفاقات شیرین و مهم ,دوستان,حرفها...
مقابل پنجره ایستاده بود و محل غـروب خورشید راکه به صورت تداعی رنگهای سرخ, نارنجی و زرد بود وفقط به صورت یک خط در دور دستها مانده بود,نگاه می کرد و سعی می کرد روزهای قشنگی راکه با خانواده داشت بیاد بیاورد اما نتوانست.ازآن شب به بعدکه دیر رسیده بود و خـود را بی توجه به آتـش زده
بود اما داخل نرفته بیهوش شده بود,دیگر نمی توانست چیزی بیاد بیاورد و فقط کابوسهای لعنتی بـودندکه بجـای روزهـای خـوش قـبلی,لحـظات تلخ آخـر را بیـاد او می آورد,اینکه هـیچوقـت جسد پدر و مادر و خواهـرش را ندید,اینکه وسط ماه گـذشته مخـفیانه به مزرعـه ی خودشان رفته بود و خانه یشان را,خانه ی نقلی و با صفایی راکـه خواهـرش درآن بدنیاآمده و مرده بود,بصورت ویرانه ای از خاکستر و سیاهی دیده بود. ایـنکه یک مدت بخاطر بیـماری روانی در بیمارسـتان بستری شده بود...با صدای در متـوجه ورود بتی شد:(خانم,آقای کلایتون می خواند شما رو ببینند...)
ویرجیـنیا مخفـیانه اشکهـایش را پاک کرد و با او راه افـتاد.اتـاق براین بعـد از یک راهرو در سمت راست اتاقش بود.وقتی رسیدند زن در زد:(آقاآوردمش!)
و صدای براین از داخل شنیده شد:(بیارش تو!)
زن ویرجینیا راداخل کرد و در را پشت سرش بست.اتاق کمی تاریک بود.پرده هاجز یکی همه بسته بودند تختی بزرگ و بلند بر سر اتاق بودکه براین بر روش نشسته بود:(بیا جلو...گفتم بیایی حرف بزنیم اینطوری تنها نمی مونی.)
ویرجینیا با علاقه پیش رفت:(متشکرم اتفاقاً حوصله ام سر رفته بود.)
(می فهمم...بشين،من مريض هستم نتونستم اتاقت بيام. راستی اگه بخوايی می تونی پرده ها رو بازكنی.)
ويرجينيا چون می دانست صورتش از هيجان سرخ خواهد شد قبول نكرد تا صورتش را نبـيند:(نه اينطوری بهتره!)
و لب تخت نشست.براين به او خيره شد و ويرجينيا برای فـرار از تماس چـشمی به اطراف نگاهی انداخت.
آنجا از اتاقـی كه به او داده بودنـد بزرگتـر بود اما هـمان وسايـلها و رنـگها و دكوراسيـون را داشت.مدتی گذشت.ويرجينيا ازگوشه ی چشـم می ديدكه براين هـنوز هم دارد او را برانداز می كند و بالاخـره شروع كرد:(خوب ويرجينيا از خودت بگو,هجده سالته مگه نه؟)
ويرجينيا متعجب از دانستنش سرش را به علامت بله تكان داد و او ادامه داد:(درس ات رو تموم کردی؟)
(بـله.)و سكوت!اينبار ويرجينيا پرسيد:(شما چی؟)
(من دانشجو هستم...دانشجوی كامپيوتر.)
(چه عالی!شما چند سالتونه؟)
(بیست و سه.)
ويـرجينيا متعجب شد.می دانست از اين كمـتر به قـيافه ی او نمی آمد ازآن بيـشتر هم بعيد بود پس باز چرا تعجب كرده بود؟(از چی ها خوشت می ياد؟رقص ؟موسيقی؟ورزش؟مطالعه؟)
(مطالعه رو دوست دارم اما رقص رو بيشتر فقط متاسفانه اونقدرها بلد نيستم!)
(مهم نيست پرنس می تونه يادت بده.)
ويرجينيا با هيجان پرسيد:(چطور؟)
(اون دانشجوی هنر,هنرهای زیبا.)
قلب ويرجينيا از شوقی بی علت لرزيد:(قشنگ می رقصه؟)
(نمی دونم,تا حالاندیدم اما حتماً عالیه اون...)و با خود ادامه داد:(اون هميشه عاليه!)
ويرجينيا برای مخفی كردن لبخند بدون كنترلش سر به زير انداخت:(اون چند سالشه؟)
(همسن هستيم فقط من چهار ماه بزرگترم!)
پس اوهم بيست و سه ساله بود!پنج سال فرق!اتاق برای مدتی در سكوت ماند بعد براين برای ارضای حس كنـجكاوی ويرجينياكه از نگاه ساكت و شيرينـش خوانده می شد ادامه داد:(مـن دو برادر ديگه هم دارم و يك خـواهر...برادر بزرگم اسمـش اروين كه ازدواج كرده و يك پسر دو سالـه به اسم دنيـس داره، برادر كوچيكم اسـمش ماروين,بيـست سالشه و قـهرمان دو ميدانی و خواهـرمون هلگا هفـده سالشه و از هممون كوچيكتره.)و خندید:(دختر خيلی پر شور و خوبيه,زود با همه دوست می شه!)
ويرجينيا به چشمان قهوه ای براين خيره شد و فكركرد,بله از او خوشم خواهدآمد!(پرنس تنها بچه ی خاله دبوراست پدر نداره يعنی دو ماه قبل توی تصادف كشته شد.)
ويرجينيا بطور ناگهانی احساس دلسوزی كرد:(بيچاره پرنس!)
(وقت مرگ پدرش اينجا نبود...الان سه هفته است برگشته.)
(ازكجا؟خارج كشور؟!)
(نه...يعنی... نمی دونم!)
و سر به زير انداخت.ويرجينيا باكنجكاوی پرسيد:(كی رفت؟)
(تقريباً شش سال قبل!)
(چرا رفت؟)
افسردگی كم كم در چهره ی براين شكل می گرفت:(كسی نمی دونه!)
ويرجينيـاكه از حـرف زدن درباره ی پرنس لـذت می برد,بی اعتـنا به منـقلب شدن حال بـراين به سوالات كودكانه اش ادامه می داد:(كسی ازش نپرسيده چرا رفته...کجا رفته...)
براين با عجله حرفش را بريد:(می شه ديگه در اين باره حرف نزنيم؟منو ناراحت می كنه!)
ويرجينيا تازه متوجه تغيير ناگهانی حال او شد و شرمگين گفت:(بله بله،هر چی شما بگید!)و وقتی چهره ی عصبی براين را دید با ناراحتی اضافه کرد:(منو ببخشید!)
اما براين جوابش را نداد!انگشتانش را به هم قفل كرده بود و شديداً متفكر و عصبانی بنـظر می آمد و حال كنجكاوی ویرجینـیا چند برابر شده بود.چـرا حرف زدن درباره ی پرنس زيبا او را معذب و مشوش كرد؟ خوب او ديگر عضـو فـاميل می شد و شانـس كشف كردن داشـت!(دايی كوچـيكه اسمش جان و سه بچه داره،بزرگه پسره،كارل,بيست و يك سالشه دومی دختره،لوسی...نـوزده سالشه و سومی سمـنتاكه چهارده سالشه.)
ويرجينيا اسم سمنتا را قبلاً از پرنس شنيده بود و حالاحواسش به حالت اجباری براين جـلب شده بود سعی می كرد ردگم كند و نشان بدهـد حالش خوب است در حالی كه از سرعت تنفس و لرزش خفيف دستها می شد فهميد هنوز عصبی است:(مادر بزرگ نداريم،يعنی سالها قبل مرده اما پدربزرگ هـست...فردريك ميجر...)
ويرجينيا با بی علاقگی به كمكش شتافت:(چطور مردیه؟)
(پدربزرگ؟راستش يك خورده جدی و مقرراتی اما عاشق همه نوه هاشه.)
ويرجينيا در دل دعاكرد او را هم دوست داشته باشد.حال براين وخيمتر بنظر می آمد سر به زير انداخته بود و نفسهای عميق و صداداری می كشيد.ويرجينيا برای بر هم زدن فضا پرسيد:(در مورد دايِی بـزرگ حرفی نزديد؟!چند تا بچه داره؟)
(دو پسركه...)
و بناگه سر برداشت و بی مقدمه پرسيد:(ويرجينيا اگه اینجا نبود قرار بودکجا بمونی؟)
ويرجينيامتعجب شد:(شايد خونه ی همكار پدرم می موندم چون مزرعه مون بابت بدهی های پدرم فروخته شد می خواستم کارکنم و با پول خودم...)
براين بسيار عجول بنظر می آمد:(من می خوام يك توصيه بهت بكنم يك جور خواهش اميدوارم ناراحت نشی...)
ويرجينيا نگران شد و براين تمام تلاشش راكرد خونسرد باشد:(ببين ويرجينيا...اينجا اصلاً جای تو نيست!)
ويرجينيا باآسودگی خندید:(می دونم...اين زندگی با زندگی قبلی ام خيلی فرق داره و لوس آنجلس جای خيلی خطرناكيه...)
(نه مساله اون نيست... نمی دونم چطوری بگم...واقيتش تو تازه اومدی و از همه چـيز بی خبری اينجـا،اين زندگی هـر قدر هم خيـره كنـنده و بی نقـص باشه و البته مـورد نياز تو،برات خطر سازه و من با اينكه فعلاً غريبه به حساب ميام فقط بخاطر صلاح خودت،از تو می خوام برگردی...همين حالا!)
اين جمله همچون سيلی غير منتظره ای ويرجينيا را رنجاند:(چی؟!برگردم؟اما...)
چهره ی براين بر افروخته بود وبا هيجان غير عادی نگاه می كرد:(می دونم...می دونم خيلی تعجب کردی و من خيلی متاسفم كه ناراحتت كردم اما تو بايد اينو بدونی اينجا دنيای كثيفی و تو باید هر چه زودتر بری وگرنه بعداً پشيمون می شی!)
ويرجينيا هنوزگيج مانده بود:(اما من نمی تونم...تازه رسيدم و جايی رو ندارم كه برم.)
(من بـهت پول می دم،ده هـزار دلار و تو می تـونی با اين پـول برای خـودت يك زندگی راحت وتكميل جورکنی.)
و خـم شـد وكيف بـزرگی را كه پـای تخـت بود بـرداشت و به آغـوشش گـذاشت بازكرد و دفـترچـه ی كوچكی بيرون كشيد:(يك چك می نویسم بانك سر راهته...)
ويرجينيا بدون كنترل داد زد:(چكار می کنيد؟!من پول نمی خوام!)
(تو می تونی هر وقت تونستی اين پول رو برگردونی.)
ویرجینیاکم مانده بود به گریه بیفتد:(من به پول احتیاج ندارم به یک زندگی به یک سر پناه به یک دوست احتیاج دارم!)
چهره ی براین سخت شد:(اینجا نمی تونی اونها رو پيداكنی!)
قلب ويرجينيا فشرده شد.چقدر بدشانس بود نرسيده عذرش را می خواستند!زمزمه کرد:(چرا؟علت چيه كه بايد برم؟)
(من...من نمی تونم توضيح بدم!)
برای لحظه ای ويرجيـنيا عصبانی شد او حق داشت در مقابل اين درخواست مسخره و حرفهای غير منطقی اوگستاخـی کند:(چـرا باید حرفـهای شما رو باوركنـم؟چـرا بايد هر چی گفـتيد قـبول كنم؟اصلاً شـماكی هستید؟)
براين گرفـته تـر شد:(من فـقـط قـصدكمك دارم چون من چيزهايی می دونم كه تو و هيچ كس ديگه ای نمی دونه,فعلاً...و تو باید تا دیر نشده خودتو نجات بدی.)
ويرجينيا بالاخره بگريه افتاد اما سر به زير انداخت تا او اشكهايش را نبيند هنوز هم باورنمی كرد!اين جوان چه می دانست؟چـطور به خود حق می داد او را از زنـدگی و راحتی و فـاميل دوركند؟چـطور به خود حق می داد او را ناراحت کند؟زمزمه كرد:(من بايد فكركنم!)
(فرصت نداری!)
ويرجينيا ناباورانه سر بلندكرد و به او نگاه كرد و او با دلسوزی اضافه کرد:(متاسفم!)
ويرجينيا از شدت تعجب و ترس بخنده افتاد:(شما داريد شوخی می كنيد...مگه نه؟)
(كاش شوخی می كردم...اما اهلش نيستم!)
بناگه ويرجـينيا از او از نگاهـش از تنهـا بودن با او از حرفـهايش از همـه چيز حتی سكوت و تاريكی كه با غروب خورشيدكم كم اتاق را در چنگال خود می گرفت,ترسيد.براين پرسيد:(خوب؟...جوابت چيه؟)
ويـرجينيا دوباره او را بيگـانه می ديد.بيگانه ای كه ديگر باعث ناراحتی اش می شد!نه او نمی توانست باور كند.نمی خواست باوركند و به سادگی،دست خالی و دوباره تنها،به اين سرعت برگرددآنهم به گذشته ی تلخش.شايد او يك ديوانه بود؟!:(من متاسفم آقای کلایتون اما نمی تونم!)
براين آه عميقی كشيد و سر به زير انداخت:(می دونستم نمی شه اما بازم خواستم بهت تذكر داده باشم.)
تـذكر؟!يعنـی واقـعاً بايد می رفت؟اما چـرا؟با باز شدن ناگهـانی در حواس هر دو پرت شد:(سلام مهـندس کوچولو!)
پرنس بود.بدون بارانی،غرق در عطرگيج كننده اش!براين با ديدنش ناليد:(مگه تو نرفتی اونجا؟)
پرنس می خندید:(چرا رفتم!)
(جدی؟...چطور شد؟خراب نكردی؟)
(چراكردم!)
(خدای من تو ديونه ای!)
(چيز تازه ای بگو!اوه سلام دختر خاله اومدی پيش اين آدم فروش؟)
ویرجیـنیا از ایـن صمیمیت کـیف کرد بـطوری که به خنده افـتاد اما براین دلگیر شـده بود:(خیلی بی رحم هستی!)
(منو خوب می شناسی!)
ونگاه ترسناکش را از روی اوگذراند و به سوی پنجره رفت:(چرا این اتاق اینقدر تاریکه؟پسر,خانم هبیشام شدی.)
وباخشونت پرده ها راکنار زد و به بیرون نگاه کرد.ویرجینیا با علاقه به اندام او خیره شد.تی شرت سرمه ای آستین کوتاهش را داخل کمربند پهن شلـوار آبی اش فـروکرده بودکه کامـلاً باریکی کمـر و ورزیـدگی رانهاوکشیدگی ساقهایش را در معرض دید قرار می داد. یقه ی گشاد تی شرت با لجاجت تا نیمه ی کتف لختش کنار رفته بود.انگارکه می خـواست روشن بـودن پوست تن پرنس را نشان بدهد و دل ببرد و موفـق
هم شد چون ویرجینیا تمام حرفها و تهدیدها و توصیه های براین را بناگه فـراموش کرد.مسلماً او زیبـاترین چیزی بودکه در عمرش می دید.زیباتر از تمام گلها و طبیعت دهکده,زیباتر از تمام حرفهـای رمانتیکی که شنیده بود,زیباتر از تمام هدیه هایی که گرفته بود و روزهایی که گـذرانده بود.آن شـکل موزون انـدامش آن عطرشعف انگیز تنش آن جذابیت چهره اش وآن صدای دلنوازش مدتها قبل ویرجینیا را از خود ربوده بود!:(اونجا رو...کارل داره میاد!)
براین با خستگی فوت کرد:(بازم دعوا!)
پرنس با بدجنسی از پنجره دست تکان داد.براین پرسید:(چکارکردی؟)
(گفتم که... خراب کردم.)
(معامله رو بهم زدی؟)
(البته!؟)
(اما اون یک مرکز معتبر بود.)
(شاید!)
(اما...اما پس چرا؟)
پرنس با لبخند شیرینی بر لب به سوی او چرخید:(نمی دونم...از رنگ شلوار پسر خاله اش خوشم نیومد!)
براین نالید:(اوه نه!...تو بازم یک قصدی داری مگه نه؟)
پرنس سرش را شرورانه به علامت بله تکان داد.ویرجینیا بدون ذره ای وقـفه او را نگاه می کرد و مکرراً از ذهنش می گذراندکه او زیباترین انسانی است که خداآفریده!(می خواهی جدا بشی؟)
پرنس دوباره با همان لبخند ثابت بر لب سرش را به علامت بله تکان داد و براین ادامه داد:(اما چرا؟)
پرنس دست به سینه زد:(خوب بذار ببینم...نکنه می خوام هتلم رو از چنگ میجرها در بیـارم وآبروی پدرم رو بعد از مرگش حفظ کنم؟)
با این جمله ویرجینیا به حقیقت مرگ سویینی پی برد!براین با خجالت غرید:(اما تو نمی تونی سرپا بایستی)
(برام مهم نیست!)
براین با تعجب به او زل زد:(توی مغز تو چی می گذره پرنس؟)
لبخندپرنس دوباره تشکیل شد:(نمی تونی بخونی؟)
(نه...!)
(اما قبلا می تونستی...)
(قبلاً تو اجازه می دادی!)
(اوه تو واقعاً مریضی!)
مریـض؟!ویرجینیا نگاه مشکـوکانه ای به بـراین انداخت و براین با عجله حرف را عوض کرد:(اما این کار خیلی خطرناکیه که شروع کردی!)
پرنس دست ازکنایه زدن بر نمی داشت:(نکنه نگرانم شدی؟)
براین سعی می کرد بحث قبلی را حفظ کند:(برای جدا شدن چه بهانه ای پیداکردی؟)
پرنس هم در تلاش خود بود:(نکنه هنوز هم دوستم داری؟)
براین سکوت کرد و پرنس قدمزنان به تخت او نزدیک شد:(هنوز دوستم داری؟)
براین نگاهش نمی کرد:(من به فکر خاله هستم...نمی خوام بازم گریه بکنه!)
پرنس نرسیده به تخت ایستاد:(اون مادر منه پس به من مربوطه نه به تو!)
براین با ناباوری سر بلندکرد و نگاهشان بر هم قفل شد.ویرجینیا در چشمان براین درد را دید و در چـشمان پرنس خشم را!بناگه صدایی از بیرون اتاق شنیده شد:(پرنس کجایی...لعنتی بیا اینجا!)
پـرنس چند قدم عقـب رفت:(می بیـنم که کارل عادتش رو ترک نکرده!)و رو به ویرجینیاکرد:(نترسی ها, پسره کمی وحشیه!)
تن صدا و فرم گفتنش ویرجینیا را دوباره خنـداند و بالاخـره در باز شـد و محکم عـقب کوبیـده شد:(پس اينجايی؟لعنت به تو,چرا همه چی رو خراب كردی؟می دونی بابام چقدر زحمت كشيده بودبرای فروختن كشتارگاه راضيشون بكنه؟و تو...)
پسرك تازه وارد همـچنان غـر زنان تا وسط اتاق آمد.رنگ موهـای كوتاه و چشمان باريك اش قهـوه ای روشن بود و قيافه ی جالبی داشت.ویرجینیا را ديد اما ناراحت تر ازآن بودكه به دختر زيبايی چون اوتوجه بكند:(بگو چرا اين كاروكردی؟)
پرنس خونسرد بود:(مجبور نيستم بهت حساب پس بدم كارل!)
(اوه جـدی؟اما اين منم كه از صبح تا شب تـوی اون خراب شـده زحمت می كشم و خيلی بهتر و بيشتر از تو صلاح اونجا رو می دونم مدیر اونجاام و اجازه دارم تمام معاملات هتل رو انجام بدم و محض يادآوری میگم ليسانس مديريت دارم وقتی تو فراركردی پدرت كلی از من خواهش كرد تا مسئوليت اونجا روقبول بكـنم وحـالا تـو برگشـتی و داری زور می گی؟خيـال می كنی كی هستی؟)مقابلش رسيـده بود امـا ادامـه می داد:(بدون من اون هتل ورشكسته می شد و تو اونقدر پستی كه كمكهای منو نمی بينی!)
براين با خشم غريد:(می شه آروم باشی كارل؟!پرنس از تو بزرگتره و فكركنم صاحب هـمه چيز بودن اين حق رو به اون می ده كه هر معامله ای روكه خواست بهم بزنه!)
پرنس بر خلاف تـصور به او عصبـانی شد:(به كمك تو يكی احتـياجی ندارم...می فهمی؟)و رو به پسرك کرد: (و اما توكارل,اخراجی!)
پسرك مثل آبی كه به گچ ريخته باشند,وا رفت:(چی؟اخراج؟اما...اما چرا؟)
پرنس جـوابش را نداد.با خـونسردی او را دور زد و به سـوی در رفـت.پسرك در پی اش دويـد:(تـو ديونه شدی؟نمی تـونی منو اخـراج کنی!هتـل بدون من ورشكستـه می شه!)و خـود را جلويش انداخت :( بخاطر حرفهام ناراحت شدی؟)
پرنس میخواست دوباره او را دور بزندكه پسرك اينبار بازويش راگرفت:(اگه بخاطر حرفهامه من معذرت می خوام!)
پرنس دست او راكنار زد:(تادسن می گفت مست سركار مي ری و سه روز قبل ديدنت درست نيم ساعت با منشی توی اتاق موندی!)
پسرك دستپاچه شد:(نه ما...ما پرونده ها رو قاطی كرده بوديم و...)
براين با خشم و تعجب پرسید:(لعنت به توكارل سركار چه غلطی می كنی؟)
ويرجـينيا از اينكه در اتـاق بود و شاهد دعـوای خصوصی يشان می شد احـساس بدی پيداكـرد...(باور كن ما دنبال پرونده می گشتيم پرنس,فقط پنج دقيقه طول كشيد...)
پرنس لبخند ظالمانه ای زد:(براين رو قانع كن هر چی باشه قراره با خواهر اون ازدواج بكنی نه با من!)
و مثل كسی كه با قصـد و لـذت خانه ای را ويران كرده باشد,پيروزمندانه از اتاق خارج شـد.پسرك مدتی ساكت همانجا ماند تا اينكه براين به سردی گفت:(خوب كارل؟منتظرم قانعم بكنی!)
پسرك باخستگی گفت:(اوه دست بردار براين!هممون می دونيم چقدر تادسن دروغگوست و چقدر برای گرفتن جای من تلاش می کنه و خوب بايد بهش تبریک گفت! موفق شد!)
(پرنس هيچوقت بخاطر حرف يك نفر اين كار رو نمی كرد حتماً برای خودش هم اثبات شده!)
(اون هنوز سه هفته است که اومده و در عرض اين مدت فقط دو بار به هتل اومد!)
(پرنس پسر دقيق و زرنگيه!)
(اوه خدای من! تو ديگه چرا طرفداری اونو می کنی؟)
به هم خيره شدند.جواب ندادن براين او را جسورتركرد:(به من نگوكه هنوز هم دوستش داری!؟)
(اين به تو ربطی داره؟)
(يعنی نمی بينی چقدر ازت متنفره؟)
براين دستهايش را مشت كرد و با شك و ترديد پرسيد:(ازكجا می دونی؟)
پسرك با تمسخر خنديد:(خودت هم می دونی این پسر همون دوست عزيز و جون جونی تو نيست عوض شده...اگه هم قبلاًدوستـت داشت حالاازت متنفره!)
براين سر به زير انداخت:(در هر صورت من وظيفه ی دوستی می دونم كه...)
جوان گستاخ تر شده بود:(چه وظيفه ای پسر؟!تو ازش می ترسی.)
براين با خشونت به او زل زد:(آيا اينم به تو ربطی داره؟)
پـسرك كه ظاهراً بخاطر اخراج شدنـش بسيار عصبی بود به توهـين کردن ادامه می داد:(چرا خواهرت رو به اون نمیدی؟توكه اینقدر دوستش داری بذار دامادتون بشه..!يا اصلاً چرا خودت باهاش ازدواج نمیكنی؟ توی يك مجله خوندم اگه عاشق از معشوق بترسه...)
براين غريد:(می شه بری بيرون؟)
پسرك آرام شده بود.تعظیم کوچکی کرد وخندید:(البته عزيزم!)و رو به ويرجينياكرد:(شما بايد دختر عمه ويرجينيا باشيد,من كارل هستم.)و پيش آمد و با او دست داد:(می بينيدكه مجبورم برم اما بعداً مفصل با هم صحبت می كنيم فعلاًخداحافظ...)
ويرجينيا لب باز نكرده،كارل به سوی در رفت و به سرعت خارج شد و باز سكوت...هـنوز عـطر تن پرنس به مشام می رسيـد.براين بالاخـره سكوت را شكست:(متاسفم,از وقـتی پرنس برگشتـه داره همه چيزو بـهم می ريزه،فكركنم هنوز در شوك مرگ ناگهانی پدرشه.)
صدای ترمز چند ماشين از بيرون حرف او را نصفه گذاشت:(مثل اینکه بقيه هم اومدند...تو هنوز هم وقـت داری!)
ويرجينيا منظورش را نفهميد.براين ادامه داد:(می خوای باهاشون آشنا بشی؟)
(مسلمه... چطور؟)
(قول بده در مورد توصيه ی من فكركنی...)
بناگه ويرجينيا همه چيز را بيادآورد:(باشه قول می دم!)
براين از طـرزگفتـن و نگاه بی اعـتنايش فهميـد مدتهـا قـبل،بعـد از ورود پرنس،خواسته و توصيه ی او بباد فراموشی سپرده و حتی رد شده است پس با نااميدی گفت:(اميدوارم اين آشنايی رويت تاثير نذاره!)
بناگه صدای زنی از پشت در شنيده شد:(كو؟اينجاست؟)
و در باز شد وكارل همراه يك زن بسيار زيبا داخل شد:(ويرجينيا اين خاله ی توست... دبورا.)
زن قـدكوتاه وكوچك جثـه بودكه دركت دامـن سـياه رنگـش همـچون عـروسك بـنظر می آمد.موهـای قهوه ای اش را پشت سرش جمع كرده بود و چشمان آبی و درشتش پشت عينكی باريك می درخشـيد.به محض ديدن ويرجينيا ناله ای كرد:(خدای من...عزيز دلم ...)
***
ساعـتی بعد ويرجينيا با تمام فاميلهای مادرش آشنا شده بود غير از پدربزرگ كه ديدارش را ردكرده بود. خاله پگی زن درشت اندام و خشكی بودكه با يك سلام سرد بدون آغـوش و بوسه به او خوش آمدگـفته بود.شوهـرش راف مرد مسن وگندمگـونی بودكه تيپ عمـومی شكم برآمـده و موی كـم را داشت امـا بـا ويـرجينيا برخورد خـوبی كرده بود لااقل بهـتر از همسرش!پـسر بزرگشان اروين قد بلند و مو طلايی بود و چشمان قهوه ای شبيه چشمان براين داشت.زنش بر عكس خـودش قـدكوتاه و سياه چـرده بود اما قـيافه ی كودكانـه و زیبایی داشت و نامش فيونا بود.ماروين برادركوچك براين پسر خنده رو و قشنگی بود با موها و چشمان قهوه ای و لبخندی مداوم بر لب كه بر عكس بقيه,ويرجينيا را ازگونه بوسیده بود.خواهرش هلگا صورت گرد ومو فرفری بود و انگاركه تمام نمك عالم را بر چهره داشت بسيار دوست داشتنی ديده میشد و به او مثل يك خواهر واقعی ابراز علاقه كرده بود.دایی مرد جذاب و مو خرمايی بودكه اصـلاًچهـل ساله بنظر نمی آمد.با ديدن ويرجينيا بازوهـايش را تاآخـر بازكرده بود و او را به سينه فـشرده بود.زن دایی الیت هم به اندازه ی شوهرش زیبا و جوان بود و به همـان اندازه به او توجه کرده بود.لوسی بعـد ازکارل دومین فرزندشان بود.دختری بسیار قشنگ اما سرد با موهای طلایی و بلندکه از مادرش به ارث برده بود وچشمان خاکستری و درشت که از پدرش به او رسیده بود.با او فقط دست داده بود و سمنتا خواهـرش,دخـترکوتاه قـد و مو خرمـایی بودکه بر عکس خـواهر و برادرش,هم زشـت بود هـم چاق!آن شب ویرجینیا نام سه نفر دیگر را شنیدکه حضور نداشـتند.خانواده ی دایی بزرگـش که در سفر شغلی بود.زن دایی ایرنه گراندی و دو پسرش مارک و نیکلاس که چون از شوهر قبلی ایرنه بودند,پسر دایی به حساب نمی آمدند.
کمی بعد از تمام شدن آشنایی ها,همه در سالن زیر نور قوی لوسترهاکه تمام مدت روشن بودند,بر مبلمان نرم کرمی رنگ نشستند و جرقه ی صحبت از جایی زده شد.ویرجینیا شدیداً هیجـان زده و شاد بود.بعـد از سالها بی کسی و فقر,این گروه آشنا و ثروت او را به اوج آسمانـها برده بود.خدمتکـارها از طرفی به طرف دیگر می رفتند و از جمع مردان که بر مبلهای آن طرف سالن دور هم نشسته بودند و زنان اطراف ویرجینیا پزیرایی می کردند.همه ی قیافه ها جالب و جـذاب بودند و شخصـیتها مدرن و متفاوت.از همه چیـز نوعی عطربخصوص و با ارزش استشمام می شد.همه لباسهای نو و شیک و متنوع داشتند.همه و همه چیزویرجینیا را جذب کرده بود و او در واقع نمی دانست به چه کسی و چقدر نگاه کند!و تا به خود بیاید درمحاصره ی سـوالات قـرارگرفت!(کی رسیـدی؟)(چیـزی خوردی؟)(از اینـجا خوشت اومد؟)(در مـورد ما چـی فکـر می کردی؟)و او با وجود دوازده جفت چشم کنجکاو,با هیجان جواب می داد.باز خدا را شکر خـاله پگی زیـاد به او توجه نمی کرد و با به حرف کشیدن مردها,تعداد راکمتر می کرد.ظاهراً همه منتظر پرنس بودند تا با او در موردکار حرف بزنند.در چهره هاآثار نگرانی و خشم به چشم می خورد.آنطورکه از یکی شنیده بود پدربزرگ بخاطر لغو قرارداد از شدت خشم مریـض شـده بود و استراحت می کرد و نمی توانست به جمع بیاید.ویرجینیا فکر می کرد اگر تصمیم می گرفت بیاید بااوچگونه برخورد می کرد؟یعنی پدربزرگ آنقدر از دست مادر او عصبانی بودکه با وجودگذشتن اینهمه سال وآن حادثه ی دردناک,باز هم حاضر به دیـدن او نبود؟بیشـتر سوالات را خاله دبورا می پرسید.نشسته درکنارش,دست در دست او با چشمانی پر از اشک.ویرجینیا بیاد می آوردکه در بچگی چند بار نام او را از مادرش شنیده بود و این موضوع باعث شـده بود از همه بیشتر با او احساس صمیمیت بکند اما حرف زدن درباره ی گذشته ویرجینیا را رنج می داد پس سعی می کرد بـا جوابهـای کوتاه و نامفهـوم به او بفـهماندکه پرنس به کمک آمد.بالاخره وارد جمع شده بود.ورود او همه ی صداها را خواباند.در اول رو به مادرش کرد:(اینقدر اذیتش نکن ماما,نمی بیـنی حرف زدن درباره ی گذشته ناراحتش می کنه؟)
خاله تازه متوجه اشتباهش شد و شرمگین معذرت خواست و از سالن خـارج شد. پـرنس نگاه کوتاهـی به ویرجینیا انداخت و به سوی جمع مردان راه افتاد.دایی قبل از همه گفت:(ما همه منتظر تو بودیم.)
پرنس رسید و همچون تخـته ی هـدف با لبخـندی سوزنـده بر لب مقابلشـان ایستاد:(خـوب منتظرم...شروع کنید!)
شوهر خاله پگی,آقای کلایتون,با خشم پرسید:(چرا معامله رو بهم زدی؟)
پرنس قدمی عقب گذاشت:(چون اونهاکشتار غیر قانونی می کنند.)
و خود را بر مبل انداخت.اینبار دایی غرید:(چنین چیزی وجـود نداره,سالهاست ما داریم از این کشـتارگاه خرید می کنیم...)
(و سالهاست اونها دارندگوشت فاسد بهتون می دند!)
(پس چرا تا حالایک نفر شکایت نکرده؟)
(خوب اینم یک نفر...من!)
دایی از جا جهید:(ببین بچه تو هنوز یک ماه نشده که اومدی و بهتره زیاد به خودت مغرور نشی!اصلاً به تو چه ما داریم باکی معامله می کنیم؟)
(به من چه؟حرف از این مسخره تر نشنیدم!تا اونجایی که یادمـه آقای کارل میجر برای تامیـن مواد غـذایی هتل از شما خریداری می کرد,درسته؟!)
(خوب که چی؟سالهاست هتل مشتری ماست.)
(خوب من قصد ندارم هتلم رو از دست بدم و اگه نمی رسیدم پسرت قرارداد رو تجدید می کرد!)
آقای کلایتون گفت:(تو داری برای ما تکلیف تایین می کنی؟)
(البته که نه!این دفعه چون پای هتل من در میان بود از این به بعد این شما و این کشتارگاه!)
خاله پگی با وحشت وارد بحث شد:(منظورت چیه؟غذاهای هتل بازم از صنایع دلیشز تهیه خواهدشد,مگـه نه؟)
پرنس لم داد:(نه دیگه خاله جون گفتم که...هیچ دوست ندارم در هتلم تخته بشه!)
ایـن جمله همه را برآشـفت.دایی نالیـد:(بدون ما...تو بـدون ما وکارخونه ی ما بدبخت می شی!ورشکسته می شی!)
(بذار این غصه من باشه!)
(تو با این کارهات داری زحمتهای پدرت رو هدر می دی!)
(از تذکری که دادی متشکرم!)
(حرفهای تو همه اش تهمته,مسخره بازیه...خودت هم می دونی هیچ اشتباهی توی کار ما نیست!)
(امیدوارم که این طور باشه!)
(اگه راست می گی اثبات کن!)
(من دنبال چیزهای مهمتری برای اثبات کردن می گردم!)
مدتی سکوت برقـرار شد و بعـد شوهر خـاله نفس عمیقی کشید:(پس تو داری قرارداد بیست و سه ساله ی هتل و دلیشز رو لغو می کنی؟)
(دقیقاً!)
باز صداها به هوا برخاست. دایی رو به پسرش کرد:(کارل اون چی داره می گه؟)
کـارل سر به زیر انداخـت و ساکت ماند.ظاهـراً هنوز جرات نکرده بود خبر اخراج شدنش را به بقیه بدهد. سکوت او,دایی را عصبانی ترکرد:(چرا حرف نمی زنی؟تو مدیر اونجا هستی بگو چقدر ضرر می کنه؟!)
بازکـارل جوابی نداد.پرنس از جـا بلند شد:(بهتـره زیاد به پسرت امیـدوار نشـی دیگه کـاری از اون ساخته نیست!)
(چطور؟چرا؟)
(اخراجش کردم!)
آوای همه بالارفت.هلگا از جا بلند شد:(چرااین کاروکردی پرنس؟)
نگاهها منتظر بودند.پرنس با دلسوزی گفت:(متاسفم دختر خاله اما فکر نکنم بخواهی علتش رو بدونی!)
کارل باشرم سرش را میان دو دست گرفت. خاله دبورا هم به جمع برگشته بود.ظـاهراًگریه کرده بود چون ازآرایش چشمانش پاک شده بود و نگاهش صاف و معصومانه دیده می شد.هلگا پافشاری می کرد:(بگـو
چرا...اگه نگی نمی بخشمت!)
برای لحـظه ای ویرجینـیا از پررویی او متعـجب شد اما ناگهان یاد مکالمه پرنس وکارل در اتاق براین افتاد و فهمید او وکارل نامزد هستند.پرنس جواب همه را داد:(راستش کارل مریض شده ودکتر یک ماه برایش استراحت داده در چنین شرایطی کار من عقب می افتاد)
صدای آه و ناله از تـرحم برکارل و فحش و غرش از خشم بر پرنس از هر طرف شنیده می شد.هلگا نالید: (خیلی بیرحم هستی پرنس!بهش مرخصی می دادی!)
ویـرجینیا به خنده افـتاد.پرنس پسر خیلی خوبی بود!دایی شک کرده بود:(تو اینو بهانه قراردادی اون بعد از یک ماه می تونست سالمتر و بهتر از قبل سرکارش برگرده.)
پرنس به سوی مادرش می آمد:(بله اماکارهای هتل طبق برنامه ریزی من زیـادتر از قـبل خواهـد شد و این باعث بدتر شدن وضع جسمی پسرت می شد!)
و به خاله رسید ویرجینیا دیدکه هر دو لبخند به لب دارند.خاله گونه ی پسرش را نوازش کرد:(شیطون!)
و اوآرامتر جواب داد:(شکستن قلب عاشقهاگناهه!)
و به ویرجینیا چشمک زد!بناگه انگارکه تمام انرژی ویرجینیا راگرفته باشند احساس سستی شدیدی کرد و همچون جادوشدگان به چشمان آبی پرنس خـیره ماند و پرنس با بدجـنسی,تا وقـتی طرف دیگرکـاناپه ای که او نشسته بود بنشیند,به آن نگاه شیفته کننده اش ادامه داد!جمع به هم خورده بود.بزرگترها می خواستند با پدربزرگ حرف بزنند.بعد از رفتن آنها جوانان صمیمی تر جمع شدند و هرکس طرفی مشـغـول صحبت شد.ویرجینیا نمی دانست واردکدام گروه بشود.هنوز شنونده بودکه صدای گریه ی بچه ای در سالن طنـین انداخت.ویرجینیا متوجه عروس خاله پگی,فیونا شدکه بچه ای در بغل داشت و طول سالن را قدم می زد و فهمیدآن باید پسر دو ساله اش دنیس باشد.غرش کارل همه را ترساند:(اونو خفه کن فیونا!)
فیونا باآوارگی در چهارچوب در ایستاد:(نمی دونم چشه!؟)
پرنس گفت:(بده بغل من...اون عموشو می خواد!)
ماروین که در مبلی کنار پرنس نشسته بود,نالید:(نه تو رو خدا پرنس!)
پرنس اعتنایی نکرد وفیونا بچه را به او داد.ویرجینیا مشتاقانه به او خیره شد.پرنس بچه را درآغوشش جابجا کرد و به صورتش لبخند زد:(منو دوست داری کوچولو؟می خواهی ببوسمت؟)
این جملات شهوت انگیز و طرز پرشور تلفـظش,ویرجینـیا را به لـرز ناآشنایی انـداخت.مـاروین به شوخی گفت:(بچه داری بهت نمیاد پرنس,بده بغل بابای بی عرضه اش!)
اروین با بی حوصلگی گفت:(بغل منم گریه می کنه!)
بچه آرام شده بود و باگنگی به چشمان پرنس نگاه می کرد.پرنس پیشانی بچه را بوسید:(چرا بغل باباگـریه می کنی؟از بابا می ترسی؟بابا زشته؟)
همه خنـدیدند و بچه که لبخنـد پرنس را دیـد با شوق جـیغ زد و این باعث حسـودی پدرش شد:(پسرم رو منحرف نکن!به اون یکی لااقل رحم کن!)
پرنس گفت:(این بچه خیلی خوشگله اروین...مطمعنی مال توست؟)
فیونا با وحشت وشرم لبش راگازگرفت و از سالن خارج شد.کم کم صداها خوابید و هرکـس سر صحبت خود برگشت.ویرجینیا علاقمند به جلب توجه پـرنس,به بچه نگاه کرد و با خجالت گفت:(میـشه منم کمی بغلش کنم...)
و از بدشانسی صدای زنگ در همه چیز را خراب کرد.ظاهراً مهمان آمده بود چون اکثر جوانان با شوق از جا بلند شدند و به پیشواز رفتـند.ویرجینـیا چشم بر در داشت.لحظه ای نگـذشت که در میان سر و صدا,سه دخـتر زیبا در لباسهای گرانبـها و یک مـرد میانسـال با چهره ی سنگی که فـقط می توانست پدرشان باشد, وارد سالن شدند.ویرجینیا نگران سر و وضع ساده ی خودش به پای آنها بلند شد.تنها پرنس بودکه بی اعتنا
به ورودشان همچنان سر به پایین با بچه بازی می کرد!بعد از سلام و احوال پرسی ها,لوسی آنها را به سوی ویرجینیاآورد:(این ویرجینیاست... دختر عمه ام.)
یکی از دختـرهاکه نسبت به آندوی دیگر بزرگتر و متین تر بنظر می آمد,قبل ازآندو با ویرجینیا دست داد: (من جسیکا هستم... جسیکا استراگر.)
دخـتر دومی که صـورت تپـل و دوسـت داشتـنی داشت,دروتـی بـود و سـومی که ازآنـدوکوچک جثه و شیرین تر بود نورا نام داشت.آنها سه خواهـر بودند و عجیـب اینکه غـیر از چشمان درشت آبی رنگ هـیچ وجـه تشابه دیگری نداشتند.جسیکا مو قـهوه ای و جذاب بود دروتی مو سیاه و با نمک و نورا مو طلایی و زیبا.مرد همانـطورکه ویرجـینیا حـدس زده بود پدرشـان بود:(من ویلـیام استـراگر هسـتم... بـرادر الیت,زن
دایی ات)
ویرجـینیا سعی می کـرد اسمـها را به خـاطر بسپاردکه صدای خنده ی بچه حواسها را به سوی پرنس جلب کرد.بچه را قلقلک می داد و خودش هم همـراه بچه می خنـدید.مرد به شوخی گفت:(بچـه داری می کنی پرنس؟اینهمه دختر اینجاست پس اینها به چه دردی می خورند؟)
پـرنس همانطور سر به زیر انگارکه از دیدن چهره ی مهمانان می گریزد,گفت:(نمی دونم ,شاید فقط بدرد عاشق کردن پسرهای بدبخت!)
و زیر چشمی نگاه پر منظوری به ویرجینیا انداخت و ویرجینیا از شدت هیـجان بناگه عرق کرد!مرد هـمراه اروین به منظـور دیدار پدربزرگ از سالن خارج شد.با رفـتن او جمع شلوغـتر وگرمتر از قبل به حالت اول برگشت.ویرجینیاکه هنوز هم فکرش پیش بچه و در اصل پیش پرنس مانده بود,از نگاههای سرد و غـریب آن سه خواهر خصوصاًکوچک ترینشان,نورا,احساس نـاراحتی می کرد و مجـبور می شد سر به زیر بماند. هلگا مرتب او را به حرف می کشید و سعی می کرد پل دوسـتی بین او و دخترها شود اما حواس همیـشان ازجمله خود ویرجینیا همچنان درپرنس بودکه سرش با بچه گرم بود!مدتی نگذشته بودکه همان دختر,نورا از جا بلند شد و به سوی پرنس رفت:(می شه منم کمی بغلش کنم؟)
و چرخید تاکنارش بنشیند.داشت موفق می شدکاری راکه ویرجینیا جرات نکرده بود انجام بدهد,بکـندکه پرنس دست بر دشک کاناپه گذاشت و مانع شد:(متاسفم عزیزم اما قبل از تو یکی دیگه خواسته!)
ویرجینیا متعجب ومشتاق به او خیره شد و او همانطور بچه درآغوش ازآنطرف کاناپه کشان کشان به سوی ویرجینیاآمد:(مگه تو نخواسته بودی؟)
ویرجینیا با شادی سرش را به علامت بله تکان داد و نورا با عصبانیت رفت و سر جایش نشست.حالاپـرنس کنار ویرجینیا بود!از پهلو به او چسبید:(بگیر دو دستی...آروم...)
و بچه درآغوشش قرارگرفت.وجود تن هوس انگیز پـرنس ضربان قلب ویرجینـیا را بالا برد.دیگر بچه عین خیالش نبود حتی بر اثر وجود پرنس و لرزش حاکی از هیجـان,دیگر نمی توانست آن را نگه دارد.خواهـر بزرگتر پرسید:(پس براین کجاست؟)
و باز عده ای خندیدند!ویرجینیا سر به زیر فـقط بچه را نگاه می کردکه زمزمه ای درگوشش شنـید:(خیلی دوست دارم بچه ی اولم پسر بشه!)
ویرجـینیا متعـجب سر برگـرداند.صورت پـرنس در یک وجبـی صورتـش بود و این حادثه ی بسیار زیبا و نفس گیری بود.پرنس لبخند زد وآرامترگفت:(تو چی؟...دختر یا پسر؟)
ویرجینیا به رنگ آسمانی چشمان وحـشی اش خیره مانـده بود و خیلی بیشتـر ازآنچه بتـواند جواب بدهـد, شوق زده بود اما پرنس منتظر بود پس بناچار یک جمله ی عمومی بکار برد:(تا حالا فکرش رو نکردم!)
پرنس پا روی پا انداخت وکاملاً نزدیک شد بطوری که سینه اش به بازوی ویرجینیا چسبید:(چرا؟)
و دست درازکرد و پای لخت بچه راگرفت.ویرجینیا نمی دانست چکارکند.کاملاً درآغـوش اوگیر افـتاده بود و از زیر چشم می دیدکه تمام نگاهها به سوی آنها چرخیده است!(خوب...شاید...)
و جوابی پیدا نکرد.پرنس زمزمه کرد:(چون تا حالا عاشق نشدی!)
ویرجینیا وحشت کرد و پرنس لبخند پر منظوری به لب آورد:(درست حدس زدم؟)
ویرجینیا دچار لرز خفیفی شد و پرنس به آزارش ادامه داد:(اینجا خیلی فـرصت داری عـاشـق بشی ...سعی کن!)و دوباره سر به زیر انداخت واینبارآهسته ترگفت:(می دونی,ثابت کردند اگر مرد خیلی پرهوس باشه بچه پسر می شه!)
ویرجـینیا داغ شدن گـونه هایـش را حس کرد.پرنـس با بی رحمی مچـش را پایـین آورد و بر روی ران او گذاشت!دیگـر شدت هیـجان ویرجینیـا حد نداشت.کاملاً محـسور شده بود.گرمای تـن او راکه اولـین تن نامحرم بودکه با او در تـماس بود,حس می کرد.عطر سر مست کننده اش را استشمام می کرد,حرفهای پر هوس و صدای زیبایش را می شنید و نفس سوزانش را درگردن خود احساس می کرد...با صدای ناگهانی
گریه ی بچه ویرجینیا وحشت کرد.قبل ازآنکه موقـعیت عالی آندو بهـم بخورد,فیـونا برای گرفـتن بچـه به سالـن برگشت.ویرجینـیا نگران از اینکه اگر بچه برود پرنس هم برود,بچه را به مادرش داد اما پرنس نرفت و حتی دستش را به جای عقب کشیدن به ران او چسباند و پرسید:(از اینکه اینجا هستی ناراحت نیستی؟)
با چشمان نافذش او را نگاه می کرد.ویرجینیا هم از فاصله ی بیست سانتیمتری به او خیره شد:(نه!)
(قصد نداری برگردی؟)
گرمای نفس او را بر لبهای خود حس کرد و ضربان قلبش بالاتر رفت:(نه!)
(هیچوقت؟)
(فکرکنم هیچوقت!)
لبخند پرنس هم تشکیل شد:(از اینکه می بینم از حرفهای براین نترسیدی خوشحال شدم!)
ویرجینیا شوکه شد:(شما فهمیدید؟)
(بله من همیشه میفهمم چون براین رو خوب می شناسم!)و بناگه لبخندش محو شد:(راستش اون پارانویید* شده!)(*paranoid بیماری خیالاتی و بدگمانی نسبت به مردم)
ویرجینیا معنی اش را نفهمید فرصت هم نکرد بپرسد.پرنس با جـدیت گفت:(ازش دور وایستا و هیچوقـت به حرفهاش عمل نکن... اون آدم خطرناکیه!)
و ناگهان او را رهاکرد و از جا بلند شد!تا ویرجینیا بفـهمد چه شده,پرنس بدون نگاه کردن به پـشت سرش سالن را ترک کرد.احساس عجیبی ویرجینیا را در برگرفت.همچون نوزادی که به زور ازآغوش گرم وامن مادرش بیرون کشیـده شده باشد سرما و ترس به او هجوم آورد و بغضی ناگهانی و بی علت درگلویش باد کرد.چیـزی از جسم ویرجیـنیا جدا شده و با او رفـته بود اما چه؟ورود خاله ها او را به خودآورد.وقت شام شده بود.همه بلند شدند و ویرجینیا هم بی توجه به رفتارهای غریب اطرافیان همراهشان به سوی سالن ناهارخوری راه افتاده بودکه پای پله ها خاله پگی جلویش را سدکرد و بی مقدمه گفت:(تو با ما غذا نمیـخوری بابا هنوزآمادگی دیدن تو رو نداره!)
آنچنان ضربه ی روحی ناگهانی بودکه ویرجینیا دچار سرگیجه شد:(چرا؟)
(پدر هنوز هم از دست مادرت عصبانیه و وجود تو ناراحتش می کنه!)
خاله دبورا لب به دندان گرفت و با ترحم به ویرجینیا نگاه کرد.خاله پگی اضافه کرد:(به خدمتکار می گـم غذای تو رو به اتاقت بیاره.)
و برگشت که برود اما ویرجینیا برای نجات غرورش گفت:(پس چرا قیمم شد؟)
خاله با خشم چرخید:(مجبور بود وگرنه آبروش می رفت!)
اشک پلکهای ویرجینیا را بدردآورد.هیچکس از سالن خارج نشده بود انگار همه منتظر بودندعکس العمل او را ببینند و ویرجینیا با سر به زیر انداختن این فرصت را ازآنهاگرفت!خاله دبورا به او نزدیک شد:(عزیزم تو می تونی بری پیش براین,اون مریض و تنهاست)
ویرجینیا خشمگین شد.مگر مشکل محل غذا خوردن بود؟!خاله پگی به سردی ادامه داد:(فکرکنم میـدونی مادرت بچـه ی ناتـنی پـدر بود با این حـساب تو حتـی نوه ی اون به حـساب نمی آیی و مطمعـن باش اگراصرارهای دبورا نبود هیچوقت سرپرستی تو رو قبول نمی کرد!)
دردی عمیـق قـلب ویرجیـنیا را پـیمود و اشک برای سـرازیر شدن پلکهـایش را فـشرد.نمی دانـست چقدر می توانست خود راکنترل کندکه صدای پرنس از بالای پله هاآمد:(اون باید خـیلی هم خوشـحال باشه که نوه ی پیرمرد نیـست من تمام عمرم از اینکه خون کثیف میجرها توی رگهام جریان داره عذاب کشیدم.)
خاله با نفرت رو به اوکرد:(برو به جهنم سویینی!)
پرنس خونسردانه از پله ها سرازیر شد:(متاسفم اما نمی خوام پیش تو باشم!)
خاله می خواست جوابی پـیداکندکه پرنس پاییـن رسید:(ویرجی بیا بریم پـیش براین....یک شام رمانتـیک سه نفره!)
این جمله راآنـقدر بلند اداکردکه تمام نگـاهها را قـبل از خـروج از سالن به سوی خـود برگـرداند و باعث افتخار ویرجینیا شد.خاله دبورا با تعـجب گفت:(تو سر میز نمی آیی؟)
پرنس خود را به ویرجینیا رساند دستش راگرفت و راه افتاد:(غذا خوردن با انسانهایی مثل پدر و خواهـرت برام ننگ آوره!)
و درست از وسط جمع گذشت ودر حالی که ویرجینیا را بدنبال خود می کشید,به سوی پله ها رفت:(جیل برای ویرجینیا هم بشقـاب بیار.)
ویرجینـیا می دانست حال چـشم همه خـصوصاًآن سه خواهـر بر رویشان است اما بیشتر حواسش در دست گرم پرنس بودکه انگشتان او را محکم می فشرد!
وقـتی مقـابل در اتـاق براین رسیدند,پرنس آهسته گفت:(شانس آوردی پیرمرد نخواستت...باورکن سر میز اونها بودن مثل سر زیرگیوتین داشتنه!)
وآرام لای درراگشود و داخل شد.براین به پشت بر تخت درازکشیده بود و ظاهراً در خواب بود.پرنس بـه سویـش رفـت وکنارش لب تخت نشست.ویرجینیا هم در را بست و پیش رفت.پرنس مدتی براین را تماشا کرد و بعد بر رویش خم شد و درگوشش زمزمه کرد:(هی زیبای خفته!)
براین با چنان وحشتی از خواب پریدکه ویرجینیا ترسید.پرنس خندان اضافه کرد:(از بابت بوسه متاسفم!)
براین به سرعت خود را از او دورکرد:(تویی...؟لعنتی ترسیدم.)و دوباره سر بر بالش گذاشت:(چرا این کار روکردی؟)
پرنس از جا بلند شد:(خوشم اومد!توکه منو می شناسی!)
و به سوی پنجره رفت.براین نفس عمیقی کشید:(نه دیگه!)
پرنس متعجب نیمه ی راه ایستاد و به او خیره شد.براین تکانی به خود داد تا بنشیند:(چرا اومدی؟)
پرنـس جواب نداده براین متوجه ویرجینیا شد و قیافه اش بیشتر در هم رفت اما به زور خود راکنترل کرد و به سردی پرسید:(بابابزرگ اجازه نداده؟)
ویرجینیا سرش را به علامت بله تکان داد و پرنس با چهره ی سخت شده خود را به پنجره رساند و پشت به آنها مشغول تماشای بیرون شد.براین به ویرجینیا اشاره کرد:(بیا بشین.)
ویرجینیا در قسمت پایین تخت نشست.لحظه ای نگذشت که بتی با میز متـحرکی پر از دیـسهای رنگارنگ غـذا و سالاد و لیوانهـای پر از نوشـیدنی و ظروف چیـنی,داخل شد و به سوی تخت آمد.پـرنس به سرعت برگشت:(تو برو بتی,من به بقیه اش می رسم.)
بتی تشکرکرد و بی صدا خـارج شد.پرنس خـود را به میـز رساند وگفت:(راستی براین معشوقـه ات حالت رو می پرسید.)
ویرجینیا باکنجکاوی منتظر شد.براین غرید:(تمومش کن... من معشوقه ندارم!)
(به این زودی جسیکا رو فراموش کردی بی وفا؟)
ویرجینیا بیاد خنده ی بچه ها در جواب سوال جسیکا افـتاد و لبخـند زد.براین به پرنس نگاه نمی کـرد:(اون عاشق توست نه من و فقط برای ردگم کردن از من استفاده می کنه و البته خـیلی هم خوشحـالم که جدی نیست!)
پرنس در حالی که داخل بشقابها سوپ پر می کرد,خندان گفت:(سر خودت کلاه نذار پسر!اون از بچـگی تو رو می خواست...)
و بشقابهای آندو را داد.براین با مهارت حرف را عوض کرد:(پس مال توکو؟)
پرنس به سوی پنجره برگشت:(من نمی خورم!)
(چرا؟)
(غذای حرام با معده ام سازگار نیست!)
(منظورت چیه؟این غذا حرام نیست!)
(برای تو شاید!..معیارهامون فرق می کنه!)
ویرجینیا با شادی از حضور در اتاقی تنها با دو پسر زیبا,شروع به خوردن کرد.مزه ی سوپ عالی بود اما او به طعم یکنواخت امالذیذ غذای مادرش عادت کرده بود و ترجیح می داد باز همان سوپ آشنای خودشان را بخـورد...پرنس سر صحبـت را بازکرد:(می دونی دیشـب چی پیداکردم؟)و به سوی براین چرخید:(نوار لوسی!)
براین متعجب شد:(جدی؟من فکرکردم دور انداختی!)
(نه تازه می خوام به تلویزیون بفرستم!)
ویرجینیا مفهوم حرفهایشان را نمی فهمید.براین نالید:(دیونه نشو!)
پرنس لبخندشرورانه ای زد:(می دونی که من دیونه ام!)
(اونوقت لوسی خودشو می کشه!)
(دلیل از این بهتر؟)
براین بخنده افتاد.ویرجینیا بالاخره تحمـلش را از دست داد و پـرسید:(چه نواری؟شما در مورد چی حـرف می زنید؟)
پرنس جوابش را داد:(من یک نوارآبروریزی از لوسی دارم...تصویری!)
ویرجینیا شوکه شد:(چطوری بدست آوردید؟)
(شش سال قـبل بود...نزدیک کریسمس,براش نامه نـوشتم که ساعت دوازده شب بیا اتاقم,ماما و بابا خـونه نبودند,در عقب رو بازگـذاشته بودم و با پیـژامه توی تخـتم خوابیـده بودم به براین هم دوربین فیلمـبرداری داده بودم و توی کمد مخفی کرده بودم...)
ویرجینیا باکنجکاوی پرسید:(توی نامه چی نوشته بودید؟)
(از همین مزخرفات عاشقانه...دوستت دارم و برات می میرم و...امشب تو رو می خوام و...)
(مگه شما دختر دایی و پسر عمه نیستـید؟*)( *در مذهب پروتستان ازدواج فامیلی مطرود است.)
براین بجـای او جواب داد:(نه مـادر من و مادر پـرنس خواهر واقـعی اند و از زن اول پـدربزرگ هستند اما دایی ها بچه های مشترک پدربزرگ و مادربزرگ هستند پس لوسی و پرنس محرم نمی شند.)
ویرجینیاکه تازه موضوع رامی فهمید,علت نامزدی هلگا وکارل هم برایش معنی می شد.براین رو به پرنس کرد:(ادامه بده!)
و پرنس ادامه داد:(تا لوسی اومد خودمو به خواب زدم و ملافه رو تاگلو بالاکشیدم اونم خیال کرد از بـس منتظرش موندم خسته شدم و بخواب رفتم و احتمالاً لخت هستم!لباسهاشو درآورد وکنارم خزید...)
ویرجینیا بجای لوسی خجالت کشید و رو به براین نالید:(یعنی شما اونو لخت دیدید؟)
براین شرمگین غرید:(پرنس مجبورم کرده بود!)
لبخند مرموزی بر لبهای پرنس نقش بست:(ما دوستهای خیلی خوبی بودیم...)
براین با حالتی متفاوت به پرنس خیره شد.ویرجینیا بی توجه به غـریب شدن نگاهـها,با شـوق گفت:(خوب بعدش؟)
(منم وانمودکردم انتظار دیدن اونو نداشتم بیـدار شدم و داد زدم"تو اینجـا چکار می کنی؟چرا توی تخـتم هستی؟دخترک رزل,بروگم شو")
ویرجینیا از این بدجنسی متعجب شد و پرنس انگارکه کار ساده ای انجام داده خونسردانه ادامه داد:(همون لحـظه براین که از اول همه چیز رو ضبط کرده بود با دوربین ازکمد دراومد لوسی با دیدن براین لباسهاشو برداشت وگریون فرارکرد.)
براین اضافه کرد:(درست سه ماه طول کشید تا لوسی منو ببخشه!)
پرنس خندید:(براین نمی خواست نوار رو بده اما من زورکی ازش قاپیدم وبه تمام دبیرستان پخش کردم!)
ویرجیـنیا شوکه شـده بود.اتفـاقی از این مفتـضح تر برای یک دختر نمی تـوانست تـصورکند و البته از این بی رحمی و شرارت پرنس و بی عفتی و بی شرمی لوسی ناراحت شده بود.براین گفت:(منکه فکر می کنم لوسی عاشقت بود وگرنه...)
پرنس با تمسخر حرف او را قـطع کرد:(اوه براین ...قـلبم رو شکستی!تو به جاذبـه ی من و هـوس باز بودن لوسی اطمیـنان نداری؟)و با خستگی که بـعد ازآن مکالمه ی کوتاه و مرموز ماندگار شده بود,اضافه کرد: (تو هر دختری رو بگـی حاضرم رویش شرطـبندی کنم حتی راهبـه ترازا!)و با خود زمزمه کـرد:(البته اگه دختر باشه!)
براین بـا شرم سر تکـان داد و پرنس را خـنداند.ویرجیـنیا هنوز در فکر لـوسی بود:(بعـد از اون اتفاق لوسی چکارکرد؟)
براین گفت:(از اون دبیرستان در اومد!)
مدتی سکوت برقرار شد و بعد پرنس باگیجی گفت:(چه روزهای قشنگی داشتیم؟)
براین هم افسون شده چشم در چشم او زمزمه کرد:(و می تونست خیلی قشنگ تر ادامه پیدا بکنه...)
(اگه تو خرابش نمی کردی!)
(اگه تو نمی رفتی!)
(اونم تقصیر تو بود.)
و از جا بلند شد و دوباره قـدمزنان به سوی پنجـره برگشت.ویرجینـیا متوجه گرفته شدن فضا شد و سر غذا خـوردنش برگشت اما تمام فکرش درآخر مکالمه ی آنـدو مانده بود.از طرز حـرف زدن هر دو معلوم بود اتفاق بزرگی درگذشته افتاده اما چه؟هنوز غذایش را تمام نکرده بودکه متـوجه براین شد.اصلاً به سوپـش دست نزده بود.بنظر می آمدآنقدر بدحال است که نمی تواند بخورد.ویرجـینیا می خواست پیشنـهادکمک بدهدکه ظاهراً پرنس از شیشه ی پنجره دید و برگشت:(براین تو تکیه بده من بهت می دم.)
وآمد وکنارش نشست اما براین بسیار ناراحت بود.بشقاب را بر روی میزگذاشت:(میل ندارم...)
پرنس بشقاب را برداشت:(دیونه شدی؟میل ندارم نمی شه تو مریض هستی باید بخوری!)
و قاشق پر را به سوی دهان او بلندکرد اما براین سر چرخاند:(گفتم میل ندارم!)
پرنس به شوخی گفت:(مجبورم نکن گلوتو بچسبم و به زور بریزم توی دهنت!)
اما باز براین با سر سختی لبهایش را بهم فشرد و باز پرنس اصرارکرد:(لطفاً بخور...بخاطر من...)
نگاهشان بر هم قفل شد و براین با حالتی بغض گرفته گفت:(چرا این کارها رو می کنی پرنس؟)
(می خوام کمکت کنم...)
(نه!)و لب چشمانش مرطوب شد:(می خواهی اذیتم بکنی,داری انتقام می گیری...من می دونم!)
ویرجینیا متـعجب شد.پرنس خنـدید:(چه انتقـامی پسر؟تو چتـه؟!)و قاشق را داخل بشقـاب پرت کرد:(نکنه تب داری؟بذار ببینم...)
ودست پیش برد تا پیشانی او را لمس کندکه براین به تندی سرش را عقب کشید و باز باعث سرد و سخت شدن چهره ی پرنس شد.براین نتوانست نگاه خشمگین او را تحمل کند و سر به زیر انداخـت.پرنس مدتی هم نگاهش کرد و بعد خونسردانه بشقاب را سر جایش گذاشت و از جا بلند شد:(تو دیونه شدی!)
و بـه سوی در راه افتاد.انگارکه جایی از بدن براین را زخمی کرده باشند,دندانهایش را از درد بهم فشرد و با بسته شدن در,چشم بر هم گذاشت و چهره اش به کشش آمد.تا دقـایقی سکوت حکمفرما بود.ویـرجینیا هم از جا بلند شد و بشقاب نیمه خالی اش را بر روی میزگذاشت و بالاخره براین لب بازکرد:(ما رو ببخش اولین شبت رو خراب کردیم...)
خسته و بیمار نگاهش می کرد.ویرجینیا لبخند زد:(بر عکس خیلی هم خوش گذشت.)
براین هم لبخند تلخی زد و ویرجینیا ادامه داد:(و متوجه شدم که سعی می کردید منو سرگرم کنید...)
براین زمزمه کرد:(تو دختر زرنگی هستی.)
ویرجینیا به خود جرات داد و پرسید:(چی شده؟شماکه دوستهای خوبی بودید...)
براین جواب نداد و ویرجینیا احساس بدی پیداکرد:(ببخشید قصد فضولی کردن نداشتم فقط...)
(نه لطفاً...فضولی نبود.من منظورت رو فهمیدم.)
و بـاز سکوت کرد!ناگهـان در اتاق باز شد و شخصی داخل پرید.دختر بزرگ استراگر بود:(سلام براین ... اومدم عیادتت!)
خواهرش دروتی از پشت سرش گفت:(چقدر رمانتیک!)
براین خشمش را سر جسیکا خالی کرد:(تو در زدن بلد نیستی؟)
جسیکا همانجا خـشکید اما دروتی و هلگـا و ماروین وارد اتاق شـدند و در پی آنها,سمنتا و لوسی وکارل, اتاق به سرعـت شلوغ شد.هرکس چـیزی می گفت...(حالت چطـوره براین؟)(هنوز شـامت رو نخوردی؟) (پس پـرنس کو؟)(ما داریم می ریـم براین!)ویرجیـنیاگوشـهایش را تیـزکرد.چه کسـی این جمله راگفت؟ متوجه براین شد.پتو راکنار می زد:(الان حاضر می شم...)
می رفتند؟کجا؟!ماروین گفت:(تو می مونی براین.)
(می مونم؟چرا؟)
(هنوز سه روز تموم نشده!)
(اما حال من خوب شده!)
(در هر صورت پدربزرگ مریضی تو رو بهانه کرده نمی ذاره ببریمت!)
لوسی به شوخی گفت:(می خواستی اینقدر عشوه نکنی!)
همگی به چهره ی ناامید براین خندیدند.ویرجینیاکم مانده بود دیوانه بشود بطوری که بی اختیار نالید:(شما کجا دارید می رید؟)
اینبار همه متعجب به او خیره شدند.هلگاگفت:(خونمون!چطور؟)
(مگه همتون توی این خونه زندگی نمی کنید؟)
جسیکا لج براین را سر او خالی کرد:(تو خیال می کنی اینجا دهکده است؟)
براین جواب ویرجینیا را داد:(اینجا خونه ی بابابزرگه و ما هفته ای یکبار یکشنبه ها اینجا جمع می شیم.)
قـلب ویرجینیا به تلخی فشرده شد.پس قرار بود درآن خانه با پیرمردی که حتی حاضر به دیدن او نبود تنها بماند!
ده دقیقه بعد همه بقصد عزیمت با او خداحافظی کردند.شوهر خاله و ارویـن و ماروین وکارل با او دست داده بودند.خاله پگی اصلاً نگاهش هم نکرده بود.خاله دبورا بـغلش کرده و بوسـیده بود"کاش می تونستم بمونم"اما چرا نمی توانست بماند معلوم نبود!زن دایی و لوسی به گرمی با او خداحافظی کرده بودند.دایـی پـیشانی اش را بوسـیده بود و سمنتـای کوچک گونه اش را اما پـرنس سردتر از همه ازکنارش رد شده بود
"مواظب براین باش!"تنها یک چیز در ذهن ویرجینیا می گذشت:"مرا هم با خود ببرید!"
بعد از غیب شدن ماشینها,او یکه و تنها مقابل در نیمه باز مانده بود!آن سالن با عظمت و زیبا دوباره خلوت و ساکت شده بود.از یکی از خدمتکارها شنیده بود پدربزرگ قـصد دیدار براین را داشت پـس او فرصت داشت بر روی تاب بنـشیند و بگرید!نمی دانست چطور شده بود.همه چیز زیباتر و بهتر ازآنچه انتظارش را داشت پایان یافـته بود اما باز ناراحـتی اش بیـشتر ازآن بودکه حـدس زده بود!شاید عـلـتش برخـورد سـرد پدربـزرگ بعـد از رفـتار صمیمی وگرم بقیـه بود.شاید هم بعد از دیدار وآشنایی باآن فامیلهای پرشور و با فرهـنگ و بودن در جمعـشان,اینطور تنـها ماندن...شاید هم علت ترک زادگاه و شروع یک زندگی کاملاً متفاوت,بدون خانواده و عشق پدر و مادر بود اما فقط یک حقیقت ناشناخته وجود داشت وآن قلبی بودکه به شکار پرنس درآمده بود!
***
شب دیگـر روی کسی را نـدید.به کمک خدمتکـار اتاقـش را پیداکرد و تا نـیمه شب بیـدار ماند.برایش تعـجب آور بود,تختـی بزرگ و راحـت,اتـاقی ساکت و تـاریک و تنـی خستـه و رنجـور داشت پس چرا نمی توانست بخوابد؟تا در تخت غلت می زد اتفاقات آنروز را بیاد می آورد یک زندگی جدید و متفاوتی برایش آغاز شده بود.زندگی هیجان آورتر,بزرگتـر,زیباتر و بهتر از قـبلی و او نگران بود نکند وقـتی صبح چشم گشود همه چیز همچون رویایی باورنکردنی پایان یافته باشد؟
ساعت دو شـده بود و او هـنوز نتوانسته بود مغزش را خالی کند.هر لحظه حرفها و حرکات افراد جدید در ذهـنش چرخ می زد.خـصوصاً پـرنس,اولیـن پـسری که در او احسـاسات غریب و متفاوتی بیدارکرده بود. احساساتی که هرگز تجربه نکرده بود نه با پسرهای دهکده و نه حتی با پسر پرروی همکار پدرش!همچون کـودکی که با دیـدن قشنگتـرین اماگرانبهاتـرین عـروسک دنیا در پشت ویتـرین آنرا برای عیـدکریسمس
می خـواهد,پرنس را می خواست مال او باشد فـقط مال او,برای همیشه درگنجه اش دور از دید بقیه! اصلاً نمی خواست فکرکند شاید او عاشق کس دیگری است و صاحب دارد!چون به گریه می افتاد و این گریه او را می ترسـاند.نمی توانست به این حال دیـوانگی خود معنـی بدهد.چه شـده بود؟یعنی عاشـق شده بود؟
خوب اینکه ترسی نداشت!در مورد عشق و عاشقی خیلی چیـزها خوانده و شنیده بود و خـیلی آرزو داشت روزی عاشق بشود اما این حال ناآشنا بودکه به هیچکدام ازآنهـایی که می دانست شباهـت نداشت.مطمعن بود عـشق نبود.چیزی قـوی تر و زیبـاتر و سخت تر و سوزنـده تر از عـشق بود!اما چه؟مگر فـراتر از عـشق احساس دیگری هم وجود داشت؟
ساعـت سه شده بود و اوکم کم داشت کنتـرل اعـصاب و حرکات خـود را از دست می داد.فـقـط دلش می خواست به او فکرکند و نخوابد.بیاد داشت در قـسمتی از زندگی قـبلی,در طول آن یکماه هـم دوست نـداشت بخوابدآنهم فـقـط بخاطر چیـز تلخ و رنج آوری بنام کابـوس!اما این فرق می کرد.پرنس شیرین و لذت بخش بود...با زنگ ساعت شماته داری در جایی از خانه فهمید چهـار نیمه شب شده و بیشتـر ترسید!
بار دیگر غـلت زد و اینبارگرمایی در بـازویش حس کرد.داشت بخواب می رفت اما خودش نمی دانست. گرما شدیدتر شد.این گرمای تن پـرنس بود...بدنش سست تـر شد وکم کم رقـص نفس او را درگردنـش حس کـرد و بالاخره خـود را درآغـوش او دید!ضربان قـلبش آرامتر شد,چیزی که باآن حادثه ی بی نظیر بعید بود و...
***
ساعت نه صبح بـیدار شد و به محض یافـتن خود در همان اتـاق از شدت شوق خندید!به سرعت از تخت پایین آمد و همان یک دست بلوز شلواری راکه داشت پوشید و جـلوی آینه رفت.اصلاً بیاد نـداشت که نه تنهـا برای اولین بار بعـد از یک ماه کابوس نـدیده بلکه خـواب بسیار زیبایـی هم دیده!مشغـول شانه کردن موهایش بودکه صدایی از بیرون شنید:(ولتر...ولتر,به لیونل بگو ماشین روآماده بکنه.)
براین بود!یعنی داشت می رفت؟با عجله به سوی پنجره رفت و وارد بالکن شد.لحظه ای خورشید چشـمش راآزرد اما براین را دید در بالکن اتاق خود بود.با یک پنجره فاصله و تا ویرجینیـا را دید دوباره چهـره اش در هم رفت:(پس تو نرفتی؟)
ویرجینیا دوباره دیروز و درخواست مسخره ی او را بیادآورد و به شوخی گفت:(نه...تصمیم گرفتـم بمونم و مبارزه کنم!)
اما براین هنوز هم جدی بود:(می بازی!)
کسی ازداخل صدایش کرد و او به سرعت به اتاقش برگشت.تمام روحیه ی ویرجینیا باآن حرف وبرخورد سـرد ویران شده بود.یعنی واقـعاً اشتباه می کردکه می مانـد؟اما این خیـلی خنـده دار بود.همه با او برخورد خوبی کرده بودند و او جایی را نداشت که برود!به سوی در دوید و راهی اتاق او شد.مقابل آینه کراواتش را می بست و جیل کت سیاهش را پـشت سرش نگه داشته بود.ویرجینیا وارد شد:(داریدمی رید؟)
(آره مجبورم...خیلی از درسهام عقب افتادم.)وکت را پوشید:(متشکرم جیل,می تونی بری.)
و شروع به شانه زدن موهایش کرد.ویرجیـنیا مدتی به حرکات او خیـره شد و در دل نالید"اگه تو بـری من تنـها می مونم"براین بـدون دست کشیدن ازکارش گفـت:(من امیدوار بودم بری و مجبور نشم تصمیم بقیه رو بهت بگم اما...)
ویرجینیا حرفش را با ناراحتی برید:(یعنی شما جدی بودید؟)
براین به سوی او چرخید:(فکرکنم دیشب گفتم که من اهل شوخی کردن نیستم!)بله گفته بود!:(اینو یـادت نگه دار!)
او دیگـر باآن پسر مـریض و سر و رو بهم ریخـته ی دیشبی خیلی فرق داشت.صورت سه تیغ اصلاح شده, مـوهای صاف ژل زده وکت و شلوار سیاه دودی او را به تیپ یک دانشجوی واقعی درآورده بود.ویرجینیا شرمگین گفت:(اما من نمی تونستم...یعنی...)
(می دونم!بهتره حرفهامو فراموش کنی...شاید هم من اشتباه کردم!)
ویرجـینیا باامیدواری به او خـیره شد.یعـنی تمام نگرانی ها بی علت بود؟اما نه!چهره ی براین محکمتر شده بود و لعـنت!نگاه تـرسناکی داشت!ویرجینـیا سعی کردحـرف پرنـس را بـاورکند.او خطرناک بود!به سوی تخت رفت:(در هر صورت ازت می خوام حرفهای منو به هیچکس نگی!)
ویرجینیا با عجله گفت:(اماآقای سویینی می دونستند!)
بـراین خنده ی پر تمسخری کرد:(هیچ تعجب نکردم!)ویرجینیا جواب نداده ادامه داد:(دیشب بزرگترها در مـورد تو تصمیم گرفتند...همونطورکه خودت هم فهمیدی پدربزرگ هنوزآمادگی دیدن تو رونداره...) و کیفش را از پای تخت برداشت:(همه فکر می کنند تو رو ناراحت خواهدکرد اما بنظر من...)
و ولتر وارد شد:(آقا ماشین حاضره.)
(متشکرم ولتر الان میام...راستی به جیل بگو چمدون ویرجینیا رو حاضر بکنه.)
ویرجینیا متعجب شد.براین به سویش آمد:(نظر اونها اینه که تو فـعلاً هر هفـته مهمـون یکی باشـی مثلاً این هفته خونه ی ما و هفته ی بعد خونه ی خاله دبورا و...)
ویرجینیا مجال کامل کردن جمله اش را نداد.فریادی از شادی کشید:(این عالیه!)
لبخند سستی بر لبهای براین نقش بست:(می دونستم خوشحال می شی...بیا بریم!)
آمنه محمدی هریس3/8 /85 [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]