«به نــام خــدا»
«کــمــی آن جـلو تر»
«Slightly Ahead»

"شان" اسلحه اش را درآورد و آماده شلیک کرد. منتظر علامت "شِین" بود. "سیامون" داشت با خیال راحت راه می رفت و از چیزی خبر نداشت. وارد سالن اصلی
شد. سالنی سراسر شیشه ای و پر از اسلحه، سلاح های گرم، جلیقه های ضد گلوله. شین سرش را تکان داد تا شان وارد عمل شود. شان خیلی احتیاط می کرد. مبادا اشتباهی از او سر بزند. سیامون روی صندلی نشست. تلفن خود را برداشت و شماره گرفت. شان که داشت از پشت میز سفید رنگی به آن نگاه می کرد، کمی عقب رفت. چهره شان، بسیار عصبانی و خشن بود. در حالی که عرق های صورتش را پاک می کرد، به زیر میز رفت تا سیامون را به دقت زیر نظر بگیرد. در ورودی باز شد و چند سرباز مسلح با لباس جنگی، کلاه و ماسک مانند اسب هایی که وارد اصطبل می شوند، وارد شدند. شین سینه خیز از پشت سرباز ها به آنطرف سالن رفت. از شدت اضطراب، عرق سردی بر چهره او، رخنه کرده بود. سیامون چند کلمه با سرباز ها صحبت کرد و آن ها خارج شدند. سیامون نیز با آن ها تا دم در سالن رفت که تلفنش زنگ خورد. گویا خواهرش بود. او که بار ها از دست خواهر دو رگه اش فرار کرده بود از تماس او یکه خورد و به نفس نفس افتاد و مدام عرق هایش را از روی صورتش، پاک می کرد. سیامون از سالن خارج شد. شین سینه خیز به سمت درب رفت و وقتی مطمئن شد او به اندازه ی کافی دور شده، بلند شد و به سمت میز رفت. گردنبندی طلایی، شبیه خورشید را از روی میز برداشت و یکی شبیه آن را جایگزین کرد. شان اسلحه اش را قلاف کرد و گردنبند را از شین گرفت. نگاهی به آن کرد. صدای باز شدن در از پشت سر او آمد. چند سرباز مانند قبل وارد شدند. شان کمی جا خورد. یکی از سرباز ها داد زد:
شان اسلحه اش را درآورد. به سرباز ها شلیک کرد و پشت یکی از میز ها قایم شد و داد زد:
شین به سمت در دوید و یک نارنجک زیر پای سربازان انداخت و خود را به آنطرف پرت کرد. نارنجک منفجر شد و تمام شیشه های سالن نیز بر اثر موج انفجار، خورد شدند. یک سرباز که جان سالم به در برده بود از پشت آتش شروع به تیر اندازی با اسلحه "یوزی" کرد. شان که پشت میز قایم شده بود، به سرعت از روی میز شیرجه زد و گردن سرباز را گرفت. با یک دست ماسکش را بالا زد و با دستی دیگرش که به چاقو مسلح بود، گلوی سرباز را شکافت. خون زیادی به صورتش پاشید. ناگهان سرباز های زیادی سالن را محاصره کردند و سیامون داخل شد. او "تام" را گروگان گرفته بود. شان با دیدن این صحنه بسیار خشمگین شد و اسلحه اش را آماده شلیک کرد و گفت:
- کار اشتباهی نکنی سیامون. خودت می دونی الان جونت دست منه.
سیامون خنده ای کرد و گفت:
هنوز حرفش تمام نشده بود که افراد شان، از بیرون حمله کردند و چند نارنجک به داخل پرتاب شد. شان که خیلی از سیامون حرص داشت، با نگاهی غرور آمیز، به او گفت:
سیامون تام را پرت کرد. شان در حالی که به سمت سیامون شلیک می کرد، خنجری را که در آستین داشت به سمت او پرتاب کرد. سیامون که خیلی ماهر بود، جا خالی داد و سربازی را سپر قرار داد. شان به سمتش دوید. با پرشی بلند بر سر سرباز فرود آمد و سرباز را با یک لگد ناکام کرد. سیامون که خیلی ترسیده بود، به سرعت از سالن خارج شد. چند سرباز که هنوز رمق داشتند، شلیک می کردند. شان از روی زمین بلند شد و به شین گفت:
شین از پشت به شان چسبید و رگباری از زمین برداشت. او آنچنان خشمگین بود که هیچ جایی را نمی دید. شان و شین از پشت به هم چسبیده بودند و تیر اندازی می کردند. آن دو به سمت سیامون که داشت فرار می کرد دویدند. تام که بسیار ترسیده بود و زیر یکی از میز ها قایم شده بود، فریاد زد و گفت:
شان و شین همچان سیامون را دنبال می کردند. سیامون وارد محوطه شد. "انبار"ی آنطرف قرارگاه وجود داشت. او به سرعت خود را به آنجا رساند و پشت یکی از لوله های قدیمی گاز قایم شد. آنقدر دویده بود که مدام نفس نفس می زد. شان و شین نیز وارد انبار شدند. شان داد زد و گفت:
شان بلافاصله بعد از اتمام حرفش، فلکه ای را سمت چپ خود دید. به سمت آن رفت. انبار بسیار تاریک بود. نور فقط از لای دیوار های کهنه و خاک گرفته به داخل می آمد. شان فلکه را باز کرد. صدای گاز سرار انبار را فرا گرفت شان بلند گفت:
- می شنوی سیامون؟! صدایـ...
سیامون نقشه ای در سر داشت. او خیلی آرام از زیر لوله گاز بلند شد. دو اسلحه درآورد و به سمت آن دو نشانه گرفت. شان با کمال خونسردی نفسی عمیق کشید و گفت:
- این گاز پروپانه... شلیک کن تا کل انبار، حتی این گردنبند بره رو هوا...
شان با یک حرکت چرخشی و بسیار سریع، با لگد اسلحه سیامون را به آن طرف پرتاب کرد. شین او را از پشت سر گرفت. سیامون تقلا می کرد. شان خنجری را که کنار کفشش جا ساز کرده بود را در آورد و بر روی گردن سیامون گذاشت. ناگهان، زنی قد بلند و چشم بادامی، وارد شد. گویا خواهر سیامون بود. شین گفت:
- یه پرنده تو دام ـمون بود، شدند دو تا.
"سایون" با لحن آمرانه ای جواب داد:
شان به سمت سایون پرید و با او گلاویز شد و مشت هایش یکی پس از دیگری توسط حرکات سایون دفع می شد. سایون پای راستش را بلند کرد و با مهارت خاصی به سمت گردن شان چرخاند. شان جا خالی داد و مشتی محکم به گردن سایون زد. سایون، قرمز شده بود و سرفه می کرد. شان مشت بعدی را آماده کرد و تا نزدیک گردن سایون آورد ولی سایون آن را گرفت و چرخاند. سایون از پشت گردن، شان را گرفته بود و فشار می داد. شین نیز از آنطرف به سمت سیامون پرید. شان که تقلا می کرد، خود را به زمین انداخت و سریع بلند شد. او سایون را از پشت گرفت و سعی کرد او را به سمتی پرت کند.
"شین" همچنان درگیر بود. سیامون که از زخم کتفش خبر داشت، دستش را بر کتف او گذاشت و چنگ زد. شین فریاد زد و درحالی که داشت مقاومت می کرد سیامون گفت:
- جای اون زخم هنوز خوب نشده شین؟
شین که مغلوب شده بود به روی زمین افتاد. سیامون خیلی سریع اسلحه اش را در آورد و بلند شد و فریاد زد:
- شان برای آخرین بار دارم می گم. تموش کن!
سپس اسلحه اش را آماده شلیک کرد و به پای راست شان شلیک کرد. او به روی زمین افتاد. دست سیامون هنوز روی ماشه بود. شلیکی دیگر کرد که به کفتِ "شان" اصابت کرد.
هفت سال قبل...