تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 2 12 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 20

نام تاپيک: داستان: "کمی آن جلو تر"

  1. #1
    نویسنده و کاربر فعال مشاوره خرید گوشی موبایل GOLDFINCH's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2012
    محل سكونت
    Slightly Ahead
    پست ها
    1,609

    پيش فرض داستان: "کمی آن جلو تر"

    «به نــام خــدا»


    «کــمــی آن جـلو تر»
    «Slightly Ahead»




    "شان" اسلحه اش را درآورد و آماده شلیک کرد. منتظر علامت "شِین" بود. "سیامون" داشت با خیال راحت راه می رفت و از چیزی خبر نداشت. وارد سالن اصلی
    شد. سالنی سراسر شیشه ای و پر از اسلحه، سلاح های گرم، جلیقه های ضد گلوله. شین سرش را تکان داد تا شان وارد عمل شود. شان خیلی احتیاط می کرد. مبادا اشتباهی از او سر بزند. سیامون روی صندلی نشست. تلفن خود را برداشت و شماره گرفت. شان که داشت از پشت میز سفید رنگی به آن نگاه می کرد، کمی عقب رفت. چهره شان، بسیار عصبانی و خشن بود. در حالی که عرق های صورتش را پاک می کرد، به زیر میز رفت تا سیامون را به دقت زیر نظر بگیرد. در ورودی باز شد و چند سرباز مسلح با لباس جنگی، کلاه و ماسک مانند اسب هایی که وارد اصطبل می شوند، وارد شدند. شین سینه خیز از پشت سرباز ها به آنطرف سالن رفت. از شدت اضطراب، عرق سردی بر چهره او، رخنه کرده بود. سیامون چند کلمه با سرباز ها صحبت کرد و آن ها خارج شدند. سیامون نیز با آن ها تا دم در سالن رفت که تلفنش زنگ خورد. گویا خواهرش بود. او که بار ها از دست خواهر دو رگه اش فرار کرده بود از تماس او یکه خورد و به نفس نفس افتاد و مدام عرق هایش را از روی صورتش، پاک می کرد. سیامون از سالن خارج شد. شین سینه خیز به سمت درب رفت و وقتی مطمئن شد او به اندازه ی کافی دور شده، بلند شد و به سمت میز رفت. گردنبندی طلایی، شبیه خورشید را از روی میز برداشت و یکی شبیه آن را جایگزین کرد. شان اسلحه اش را قلاف کرد و گردنبند را از شین گرفت. نگاهی به آن کرد. صدای باز شدن در از پشت سر او آمد. چند سرباز مانند قبل وارد شدند. شان کمی جا خورد. یکی از سرباز ها داد زد:

    • اونا اینجان...

    شان اسلحه اش را درآورد. به سرباز ها شلیک کرد و پشت یکی از میز ها قایم شد و داد زد:

    • پناه بگیر....



    شین به سمت در دوید و یک نارنجک زیر پای سربازان انداخت و خود را به آنطرف پرت کرد. نارنجک منفجر شد و تمام شیشه های سالن نیز بر اثر موج انفجار، خورد شدند. یک سرباز که جان سالم به در برده بود از پشت آتش شروع به تیر اندازی با اسلحه "یوزی" کرد. شان که پشت میز قایم شده بود، به سرعت از روی میز شیرجه زد و گردن سرباز را گرفت. با یک دست ماسکش را بالا زد و با دستی دیگرش که به چاقو مسلح بود، گلوی سرباز را شکافت. خون زیادی به صورتش پاشید. ناگهان سرباز های زیادی سالن را محاصره کردند و سیامون داخل شد. او "تام" را گروگان گرفته بود. شان با دیدن این صحنه بسیار خشمگین شد و اسلحه اش را آماده شلیک کرد و گفت:

    • کار اشتباهی نکنی سیامون. خودت می دونی الان جونت دست منه.

    سیامون خنده ای کرد و گفت:

    • خواهیم دید...



    هنوز حرفش تمام نشده بود که افراد شان، از بیرون حمله کردند و چند نارنجک به داخل پرتاب شد. شان که خیلی از سیامون حرص داشت، با نگاهی غرور آمیز، به او گفت:

    • بذار بررره..!



    سیامون تام را پرت کرد. شان در حالی که به سمت سیامون شلیک می کرد، خنجری را که در آستین داشت به سمت او پرتاب کرد. سیامون که خیلی ماهر بود، جا خالی داد و سربازی را سپر قرار داد. شان به سمتش دوید. با پرشی بلند بر سر سرباز فرود آمد و سرباز را با یک لگد ناکام کرد. سیامون که خیلی ترسیده بود، به سرعت از سالن خارج شد. چند سرباز که هنوز رمق داشتند، شلیک می کردند. شان از روی زمین بلند شد و به شین گفت:

    • نقشه شماره 2 ...



    شین از پشت به شان چسبید و رگباری از زمین برداشت. او آنچنان خشمگین بود که هیچ جایی را نمی دید. شان و شین از پشت به هم چسبیده بودند و تیر اندازی می کردند. آن دو به سمت سیامون که داشت فرار می کرد دویدند. تام که بسیار ترسیده بود و زیر یکی از میز ها قایم شده بود، فریاد زد و گفت:

    • کجا دارین می رین؟



    شان و شین همچان سیامون را دنبال می کردند. سیامون وارد محوطه شد. "انبار"ی آنطرف قرارگاه وجود داشت. او به سرعت خود را به آنجا رساند و پشت یکی از لوله های قدیمی گاز قایم شد. آنقدر دویده بود که مدام نفس نفس می زد. شان و شین نیز وارد انبار شدند. شان داد زد و گفت:

    • نمی تونی جایی فرار کنی!



    شان بلافاصله بعد از اتمام حرفش، فلکه ای را سمت چپ خود دید. به سمت آن رفت. انبار بسیار تاریک بود. نور فقط از لای دیوار های کهنه و خاک گرفته به داخل می آمد. شان فلکه را باز کرد. صدای گاز سرار انبار را فرا گرفت شان بلند گفت:

    • می شنوی سیامون؟! صدایـ...



    سیامون نقشه ای در سر داشت. او خیلی آرام از زیر لوله گاز بلند شد. دو اسلحه درآورد و به سمت آن دو نشانه گرفت. شان با کمال خونسردی نفسی عمیق کشید و گفت:

    • این گاز پروپانه... شلیک کن تا کل انبار، حتی این گردنبند بره رو هوا...



    شان با یک حرکت چرخشی و بسیار سریع، با لگد اسلحه سیامون را به آن طرف پرتاب کرد. شین او را از پشت سر گرفت. سیامون تقلا می کرد. شان خنجری را که کنار کفشش جا ساز کرده بود را در آورد و بر روی گردن سیامون گذاشت. ناگهان، زنی قد بلند و چشم بادامی، وارد شد. گویا خواهر سیامون بود. شین گفت:

    • یه پرنده تو دام ـمون بود، شدند دو تا.



    "سایون" با لحن آمرانه ای جواب داد:

    • مطمئن نباش!



    شان به سمت سایون پرید و با او گلاویز شد و مشت هایش یکی پس از دیگری توسط حرکات سایون دفع می شد. سایون پای راستش را بلند کرد و با مهارت خاصی به سمت گردن شان چرخاند. شان جا خالی داد و مشتی محکم به گردن سایون زد. سایون، قرمز شده بود و سرفه می کرد. شان مشت بعدی را آماده کرد و تا نزدیک گردن سایون آورد ولی سایون آن را گرفت و چرخاند. سایون از پشت گردن، شان را گرفته بود و فشار می داد. شین نیز از آنطرف به سمت سیامون پرید. شان که تقلا می کرد، خود را به زمین انداخت و سریع بلند شد. او سایون را از پشت گرفت و سعی کرد او را به سمتی پرت کند.
    "شین" همچنان درگیر بود. سیامون که از زخم کتفش خبر داشت، دستش را بر کتف او گذاشت و چنگ زد. شین فریاد زد و درحالی که داشت مقاومت می کرد سیامون گفت:

    • جای اون زخم هنوز خوب نشده شین؟



    شین که مغلوب شده بود به روی زمین افتاد. سیامون خیلی سریع اسلحه اش را در آورد و بلند شد و فریاد زد:

    • شان برای آخرین بار دارم می گم. تموش کن!


    سپس اسلحه اش را آماده شلیک کرد و به پای راست شان شلیک کرد. او به روی زمین افتاد. دست سیامون هنوز روی ماشه بود. شلیکی دیگر کرد که به کفتِ "شان" اصابت کرد.


    هفت سال قبل...

    Last edited by Йeda; 05-08-2014 at 14:15. دليل: به درخواست کاربر آپدیت شد

  2. 12 کاربر از GOLDFINCH بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    نویسنده و کاربر فعال مشاوره خرید گوشی موبایل GOLDFINCH's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2012
    محل سكونت
    Slightly Ahead
    پست ها
    1,609

    پيش فرض قسمت دوم - فصل اول

    فصل اول
    «شان و یک اشتباه برنامه ریزی شده»
    Sean and a planned wrong»»


    هفت سال قبل...

    ضیافت شب کریسمس، از سنت های دیرینه خانواده "بکی بُت" بود. از وقتی "هریس" آن ها رو ترک کرد، حدود سه سال بود که شان و برادر ناتنی اش تام، همچین ضیافتی را در خانه ی عیانی خویش ندیده بودند.

    تام وارد آشپزخانه شد. بوی خوبی به مشام می رسید. او کنار اجاق ایستاد و در حالی که داشت غذایش را هم می زد، شان را دید که روزنامه به دست وارد آشپزخانه شد. تام گفت:

    • اون تو چی نوشته که انقدر نظرتو جلب کرده؟
    • نمی دونم مردم کی می خوان متمدن بشن. هر روز که آقای "جانسون" رو می بینم، فکر می کنم رفتم تو یه کتاب خونه قدیمی با یه عالمه کتاب های جنایی ... تازه منبع ـش رو پیدا کردم.



    شان که همچنان روزنامه بدست داشت، از آشپزخانه خارج شد. به ساعت روی دیوار حال نگاه کرد. ساعت 9:30 شب بود. روزنامه را روی مبل گذاشت و در حالی که داشت به سمت آشپزخانه می رفت، به تام گفت:

    • مهمونا ساعت 10 می رسن. همه چی مرتبه؟
    • آره... بد نیست تو هم یه کاری بکنی! همه کارها رو من کردم. یادم باشه به پدرت بگم.
    • باورم نمیشه فقط یه روز وقت داریم.



    تام همراه با دیس پر از مرغ و سیب زمینی سرخ کرده از آشپزخانه بیرون آمد و آن ها را روی میز نهار خوری، کنار در ورودی، کنج خانه گذاشت. با این که هوای بیرون کاملاٌ تاریک بود، فضای خانه آنقدر روشن بود که نور زیادی چشم را می زد. چلچراغ های عظیم یکی در حال و دیگری در بالای میز نهار خوری مثل خورشید می درخشیدند. دیوار های چوبیِ قهوه ای رنگ خانه را شبیه جنگلی کرده بود که برگ هایش ریخته باشد. تام بشقاب ها را یکی پس از دیگری می چید.
    شان در حالی که ایستاده بود و تماشا می کرد، گفت:

    • چند نوع غذا درست کردی تام؟!



    تام که داشت دیس بزرگی از خرچنگ را کنار ظرف خوراک سبزیجات می گذاشت، شان دوباره گفت:

    • شامِ به این مفصلی! دیگه کی سبزیجات می خوره؟

    تام جواب داد:

    • آقای دیگسون گیاه خواره. یادت رفته؟



    صدای زنگ در آمد. خانواده دیگسون بودند. آنا، جسیکا، هَریت که سه دختر خانواده بودند، اول وارد شدند.

    حوالی میدان تایمز، شخصی قد بلد و لاغر اندام به نام "جان"، در حال عبور از خیابان بود. او که موهایش را "شیپ آپ" [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] زده بود و احساس خوش تیپی می کرد، به آنطرف خیابان رفت و دستش را برای یک تاکسی تکان داد.

    • کجا می رید آقای جوان؟
    • تقاطع خیابان برادوی و خیابان سی و هشتم. تا ده و نیم باید اونجا باشم.


    تقریباً تمامی میهمانان آمده بودند. همه پشت میز شام نشسته بودند. آقای جانسون به تام گفت:

    • بگو ببینم تام، هنوز تو همون رستوران کار می کنی؟


    آقای دیگسون جواب داد:

    • از این سالاد سبزیجاتش مشخصه که تو کارش هم خیلی مهارت داره.


    بعد از شنیدن این حرف همه خندیدند. شان از جا بلند شد و درخت کریسمس را که در آنطرفِ حال به زیبایی تزیین شده بود روشن کرد. کمی ایستاد و به درخت ها نگاه کرد. آقای جانسون که خیلی پرحرف بود با هیجان ادامه داد:

    • خب دیمتری چی کار می کنه... پسرش.. پسرش به دنیا اومد؟


    شان کنار درخت کریسمس نشست، انگار از چیزی ناراحت بود. صدای زنگ برای چندمین بار به صدا در آمد. اینبار خانواده پدرِ "شان" بود. آقای جانسون گفت:

    • آقای بکی بت! تو هم مثل "هریس" وقت نشناس و بی ملاحظه ای! ساعت ده و نیمه...!


    شان که روی پدرش، هریس خیلی حساس بود با شنیدن این حرف داغ کرد. آقای دیگسون ادامه داد:

    • البته تو هم یه بکی بت هستی. تعجبی هم نداره.


    بعد از شنیدن این حرف همه با صدای بلند خندیدند. شان این بار نتوانست جلو خود را بگیرد. از کنار درخت کریسمس بلند شد و به سمت آقای دیگسون رفت. همه به شان نگاه می کردند. او جلوی صندلی آقای دیگ ایستاد. دستش را محکم به میز کوبید و با صدا بلند گفت:

    • تو...

    شان هنوز حرفش شروع نشده بود که ناگهان برق رفت. همه متعجب شدند. تام گفت:

    • ا.ا.ا.ا الان شمع میارم.


    هیچ چیز در آن تاریکی پیدا نبود. آن شدت نوری که چشمان را می زد، در یک لحظه از شب هم سیاه تر شد. شان کمی عقب رفت. صدای خش خشی از حیاط می آمد. شان کنار در ایستاد و بیرون را نگاه کرد. سه مرد که چهره هایشان معلوم نبود، وارد حیاط شدند. شان از در پشتی به حیاط رسید. آرام آرام جلو رفت. چهره ی یکی از آن مرد ها برای شان آشنا بود. شاید او را بشناسد.


    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] در این مدل جلوی خط مو به صورتی صاف خط انداخته می‌شود. این مدل مو گاهی با مدل‌های دیگر ترکیب می‌شود اما بیشتر به صورت تنهایی استفاده می‌شود.
    Last edited by Йeda; 05-08-2014 at 23:31. دليل: به در خواست کاربر آپدیت شد

  4. 8 کاربر از GOLDFINCH بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    نویسنده و کاربر فعال مشاوره خرید گوشی موبایل GOLDFINCH's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2012
    محل سكونت
    Slightly Ahead
    پست ها
    1,609

    پيش فرض قسمت سوم - فصل اول

    آن سه مرد، اسلحه در آوردند. نفر اول که خیلی ماهر به نظر می رسید، دو انگشتش را بر روی چشمش گذاشت و به دو نفر دیگر، با دو انگشت، اشاره کرد. شان چاقویی را که از آشپزخانه همراه خود آورده بود درآورد و سمت آن ها دوید. هنوز چند متر از آن ها فاصله داشت که یکی از آنها با اسلحه او را هدف گرفت. شان که خیلی فرز بود، یکی از مرد ها را که در نزدیکی اش ایستاده و به نظر چاق می رسید به عنوان سپر به سمت خود کشید. مرد مسلح، چند شلیک کرد که به سینه ی دوستش خورد. شان مرد چاق را به سمت مرد مسلح پرت کرد. کمی جلو آمد و خیلی سریع با یک دست اسلحه مرد جلویی را گرفت و با دست دیگر مشتی به صورتش زد و آن را به طرفی پرتاب کرد. آن مرد که افتاده بود، اسلحه اش را دوباره به سمت شان گرفت. ولی شان بی معطلی با شلیک چند گلوله دخل او را آورد. حالا فقط یک مرد مانده بود.میهمانان که با شنیدن صدای شلیک های مکرر مثلگاو های وحشی از شدت ترس از ساختمان بیرون آمده بودند، با حرکت "شان" غافلگیر شدند، شان اسلحه اش را به طرف آقای دیگ گرفت و بلند گفت:

    • برین تو..!


    شان که هنوز می خواست به مرد شلیک کند. کتف او را نشانه گرفت و دستش را روی ماشه گذاشت. اسلحه خالی شده بود. تیری شلیک نشد. شان که خیلی عصبانی بود، فریاد زد و گفت:

    • مگه نمیگم برین داخل؟


    همه میهمانان که زبان شان بند آمده بود، به سرعت به داخل ساختمان برگشتند. شان در حالی که روی سینه مرد نشسته بود، به صورتش مشت می زد. شان حرصی که از آقای دیکسون داشت، را روی مرد بیچاره خالی می کرد. در حالی که مرد تقریبا نیمه جان شده بود "شان" هنوز داشت ادامه می داد که دست یک نفر را روی شانه اش احساس کرد. سریع برگشت و مرد سیاه پوست قد بلند و قوی هیکلی را در جلوی خود دید. شان اسلحه اش را که خالی بود، درآورد و روبروی صورت مرد گرفت. مرد با کمال خونسردی، نشانی شبیه خورشید را از جیبش در آورد و گفت:

    • من چاک هستم. هریس من رو فرستاده. برای سفر آماده نیستن؟


    شان اسلحه اش را پایین آورد در حالی که کمی به خودش آمده بود، لبخند کوچکی زد و گفت:

    • اوه، متاسفم آقای..
    • چاک..!
    • بله چاک.. برین داخل الانه که برق بیاد.


    تام که از پنجره داشت نگاه می کرد، به بیرون آمد و به چاک گفت:

    • سلام. من تام هستم.


    تام ادامه می داد:

    • ما تقریباً برای دو روز دیگه آماده ایم. هنوز قراره با کشتی سفر کنیم؟


    چاک بدون اینکه به تام اعتنایی کند، به راهش ادامه داد. تام که کمی خجالت کشیده بود، سمت مردی رفت که شان صورتش را آرایش کرده بود. شان که داشت عرق های پیشانی اش را با آستینش پاک می کرد، گفت:

    • این خیلی آشناس... ببین می شناسیش؟


    شان کمی جلو رفت. مرد داشت ناله می کرد. مدل مو هایش را "شیپ آپ" زده بود و شبیه جان بود. تام با تعجب گفت:

    • شان.. این که.... این که....


    در دریای مدیترانه یک ناو هواپیمابرِ جنگیِ عظیم، در حال حرکت بود. یک مرد با اسلحه ای در دست، مدام از بالای کشتی به پایین می رفت. انگار نگران چیزی ـست. مرد به راه رفتنش ادامه می داد که ناگهان مرد دیگری با موهای سفید و صورتی لاغر، از کنار عرشه ی پرواز، آمد. مرد اسلحه بدست، به سمت پیرمرد رفت و به آن تعظیم کرد. مرد او را "هارولد" خواند. هارولد تلفنش را در آورد و شماره گرفت:



    تام داخل بود. مرد زخمی که ظاهراً جان بود، داشت ناله می کرد. شان جلو آمد. دستانش را گرفت و گفت:

    • متاسفم برادر..!


    همه میهمانان که وحشتزده و منتظر در سالن نشیمن نشسته بودند، مدام با هم پچ پچ می کردند. آقای دیکسون که مردی چاق و بسیار پر حرف بود بی اعتنا به اوضاع پیش آمده، رو به تام گفت:

    • از این سالاده بازم داری؟ چیزی تو یخچال مونده؟


    تام جواب داد.:

    • الان میارم.


    شان با عصبانیت از اتاق بیرون آمد و گفت:

    • دیر وقته. شاید بهتر باشه برید. ما هم باید برای فردا آماده باشیم.


    آقای دیگسون از تام پرسید:

    • این هریس نمی خواد از شما دست برداره؟ اول که شما رو ترک کرد، حالا هم...


    شان دوباره عصبانی شد. ولی اینبار جلوی خودش را گرفت. آقای دیگسون و سایر مهمانان ایستادند و به سمت در خروجی حرکت کردند. تام نیز آنها را بدرقه کرد. شان روی مبل بزرگ نشست و دستش را روی صورتش گذاشت. تام گفت:

    • برادرم رو هم با خودمون ببریم؟


    شان کمی فکر کرد و گفت:

    • بهتره از خودش بپرسی.


    شان که خیلی خسته بود، آرام آرام از پله ها بالا رفت و روی تختش دراز کشید و چشمانش را بست. تام در طبقه پایین، در حالی که کمی یخ در دست داشت، به سمت برادرش جان رفت. چاک که کنار جان نشسته بود گفت:

    • برادرت چی می گه؟ هارولد فردا منتظره. اون میگه نباید بریم!


    تام روی تختش کنار برادرش دراز کشید و گفت:

    • چاره ای نداریم.


    شان چشمانش را باز کرد. تلألؤ نور خورشید از پنجره‌ی سمت راست، چشم های او را مجبور به بستن می کرد. «شان» به تلفن خود نگاه کرد. ساعت 8 بود. با بی میلی بلد شد. تلفنش را از شارژ در آورد و پایین رفت. کسی پایین نبود. به اتاق تام رفت و دید هر سه آن ها هنوز خوابند. به سمت تام رفت و آرام گفت:

    • نمی خوای بیدارشی؟ دیرشده ها!


    چاک که با همان کت و شلوار خوابش برده بود، بلد شد و گفت: شب راه می افتیم، شام رو هم تو کشتی می خوریم. شان به حیاط رفت و روی صندلی که آنطرف بود نشت. به ساحل نگاه می کرد. تام که تقریباً چمدان هایش حاظر بودند، به سمت آشپزخانه رفت تا غذایی برای ناهار گرم کند.
    آن روز هم مانند روز های دیگر، هوا صاف و آفتابی بود. در حالی که زیر نور خورشید به امواج سپید دریا نگاه می کرد، برادر ناتنی اش «تام»، او برای ناهار صدا زد. دست پخت تام، مانند مادربزرگش حرف نداشت.
    غروب آفتاب، مانند برگ های پاییزی آسمان را تزئین می کرد. سکوت مطلقی اتاق های ویلا را پر کرده بود. اقیانوس حضور خود را با صدای آب اعلام می کرد. انگار حرفی برای گفتن دارد. شاید «چاک» را صدا می زند.
    روز های زمستان در انتظار بود. هوا داشت سرد می شد. ماه نو همچنان مشغول طیّ آسمان بود. ستاره ها از واقعه ای خبر می دادند.



    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] بندر اِشدود بزرگ‌ترین بندر اسرائیل است و بیش از ۶۰٪ تمامی واردات اسرائیل از طریق بندر اِشدود انجام می‌گیرد.
    Last edited by Йeda; 05-08-2014 at 23:35. دليل: به در خواست کاربر آپدیت شد

  6. 6 کاربر از GOLDFINCH بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #4
    نویسنده و کاربر فعال مشاوره خرید گوشی موبایل GOLDFINCH's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2012
    محل سكونت
    Slightly Ahead
    پست ها
    1,609

    پيش فرض قسمت چهارم - فصل اول

    «تام» همه چیز را برای صرف ناهار محیا کرده بود. «شان» که هیچ میلی برای خوردن غذا نداشت فقط با غذا بازی می کرد. شاید از سفر با کشتی می ترسد. از جان پرسید:

    • یه چیزی رو متوجه نمیشم. تو دیشب تو خونه‌ی من چی کار می کردی؟
    • راستش؛ رئیسم من رو فرستاده بود اینجا دنبال کسی به اسم چا........ چـ.. چاکـ. آره.. چاک


    چاک که مشغول خورن بود گفت:

    • منظورت کدوم چاکه؟ من؟!


    جان جواب داد:

    • نمی دونم.. راستش...


    شان گفت:

    • تو می خواستی اون رو بدزدی..
    • نه... فقط دستورات رو اجرا می کنم. رئیسم بهم گفت اون در خطره اما من....
    • دستورات؟
    • آره. "جیمز پری" برات آشنا نیست؟ رئیس گروه "جاب دوأن". من از اون دستور می گیرم. البته خب دوستمه.
    • "جیمز پری" رئیس اوباش؟


    "جان می ترسید بگوید آری. از شان پرسید:

    • می دونی " شان"؟ همه شاید فکر کنن "جیمز" آدم خوبی نیست. اما این حقـ....
    • الان تو هم یکی مثل اون شدی. البته امیدوارم اینطور نباشه چون...
    • این طور نیست. درسته چند بار از زندان فرار کرده ولی مردم درموردش اشتباه میکنن. تنها دلیلی که قاضی برای حبس اون داشت، این بود که می گفت: فرض کنید جیمز کنار مردم عادی بخواد تو خیابون قدم بزنه.
    • بیخیال... به حکم قضایی کاری ندارم. اونا که می دوننــ...
    • به نظر من اونا بدترین خلاف کار ها هستند و تنها فرقشون با ما اینه که، نظامین.


    «شان» میز ناهار را در حالی که داشت مثل همیشه از تند بودن غذا می نالید، ترک کرد و برادرش «تام» در حالی که در دلش داشت او را تحسین می کرد، گفت:

    • حق با اونه. می دونی بهتره که....
    • یادته چند سال پیش؛ جیمز دستگیر شد؟ اون موقع من هم تو زندان بودم. همون جا باهم آشنا شدیم. زندان خیلی ما رو عوض کرد. نمی دونم. شاید... یه وقت، زندانیا بخاطر شور بودن غذا یا یه همچین چیزی شورش کردن. همه روانی شده بودند. من افتاده بودم. همه از روم رد می شدن. نمی تونستم بلدشم. فکر می کردم مُردم. اما یکی بین این همه جمعیت دستم رو گرفت. اون «جیمز» بود. جونم رو نجات داد. حق با «شان» ـه... غذا خیلی تند شده بود. به هر حال ممنون. من امشب از اینجا میرم.


    تام بلند شد و چمدان هایش را که از قبل آماده کرده بود، از کنار تختش برداشت. چاک کنار ماشینش ایستاده بود. تام چمدان ها را آورد و در صندوق عقب گذاشت. شان که هنوز در اتاق نشسته بود، به جان گفت:

    • مطمئنی نمیای؟
    • آره.


    شان دسته کلیدی از جیبش درآورد. آن ها را به جان داد و گفت:

    • از اینجا خوب محافظت کن. نمی خوام پای اون دوستای روانیت مثل جیمز و آلبرت اینجا باز بشه.
    • گفتم که من امشب از اینجا می رم. جای نگارانی نیست.


    تام به داخل آمد و بلند گفت:

    • شان زود باش. گردنبند من رو هم بیار.


    شان در حالی که هر دو گردنبندِ خورشید دستش بود، یکی از آنها که نام تام بر روی آن -- شده بود را به او داد و به راه افتاد. چاک که داخل ماشین منتظر بود، تلفنش زنگ خورد:

    • سلام هریس... داریم راه می افتیم.


    چاک تلفن را قطع کرد. تام و شان وارد ماشین شدند. چاک به راه افتاد و وارد خیابان اصلی شد. خیابان خیلی شلوغ بود. شان از چاک پرسید:

    • به موقع می رسیم؟
    • نگران نباش بدون ما راه نمی افتند.
    • چطور؟
    • چون من ملوان هستم!


    چاک قبل از اینکه به شلوغی تقاطع خیابان سی و دوم و برادوی برسد، از یک کوچه بسیار تنگ به راهش ادامه داد. تام گفت:

    • اینجاها رو خوب بلدی؟
    • نگران نباش گم نمی شیم...


    دیگر چیزی از مسیر نمانده بود. آن ها تقریباً رسیده بودند که همگی از ماشین پیاده شدند. کشتیِ عظیم و پر از مسافر، توجه «تام» و برادرش را به خود جلب کرد. چاک آنها را به داخل کشتی راهنمایی کرد و دسته کلیدی از جیب خود درآورد. آنها را چرخاند تا کلید مورد نظر خود را بیابد. راهنما آن ها را به سمت اتاق هایی که در راستای پله های رو به عمقِ کشتی بود، راهنمایی می کرد. یکی از آن ها جلو آمد و به چاک گفت:


    • سلام کاپیتان... امروز چه خبر؟
    • حواست باشه دو تا مهمون ویژه داریم.
    • بله حتماً...


    چاک با نگاهی غرور آمیز، راهنما را کنار زد و به راه خود ادامه داد.
    نمای چوبی اتاق ها در راهرویی باریک و دراز، دهان تام را باز گذاشته بود. چاک که کلید اتاق را پیدا کرده بود، سعی می کرد در را باز کند.
    «شان» در حالی که درمورد چاک کنجکاو شده بود، از او پرسید:


    • پدرم رو چند وقته می شناسی؟
    • پدرت رو از وقتی که از شما جدا شد، می شناختم. ما در اورشلیم با هم دوست بودیم. دوست های صمیمی.
    • شما تو اورشلیم چی کار می کردین؟
    • پدرت که خیلی وقته، که داره رو همونی که خودت می دونی کار میکنه. من هم یه سری پیشنهاد دارم که اونارو بعداً رو میکنم. البته وظیفه اصلیم هم این بود که پیامِ «هارولد» رو به پدرت برسونم. اون خودش هیچ وقت جلو نمیاد.




    • گفتی هارولد؟
    • آره. رئیسه پدرته. چطور نمی شناسیش! پدرت در این مورد چیزی نگفته؟
    • می شناسمش اما فکر می کردم اون دیگه باید مرده باشه!




    • می دونی ... بچه که بودم، شنیدم هارولد از زندان فرار کرده. فکرنمی کردم آدم بدی باشه. جدیداً یه چیزایی در موردش فهمیدم. فعلاً دارم روش تحقیق می کنم. می گفتند تروریسته. البته پدرت معتقده که این حرف دروغه. منم تا چند وقت پیش همین فکر رو می کردم. الان هم سنی ازش گذشته و حدودِ هفتاد و شش سالشه.
    • حالا چرا اورشلیم؟ مگه تو امریکا نمی تونس به کارش ادامه بده.
    • نه. سال 1987 یعنی حدود 28 سال پیش، پدرت تو نیویورک، داشت در مورد همون سلاح، تحقیق و آزمایش می کرد. بعد از چند سال هارولد از اسرائیل بهش نامه زد و گفت که مورد حمایت قرارش می ده و برای ساخت این سلاح کمکش می کنه. پدرت هم که با کمبود بودجه مواجه شده بود و فعلاً نمی خواست این پروژه رو با دولت در میون بذاره تا وام بگیره، کسی به اسم مارک، واسطه شد و پدرت رو به اورشلیم برد. بعد هم که تو در این مورد کنجکاو شدی. هارولد هم گفت از تو حمایت می کنه و فقط یه مدت کوتاه می خواد تو رو ببینه. تمام ماجرا همینه! هارولد پدرت رو برد اورشلیم تا حمایتش کنه!




    • من شنیده بودم که اون هری رو کشته.
    • «هری بیکن»؟ اون که خیلی وقته مرده. یه چیزایی در مورد گروه می گفت. همه می گفتن دیوانس. یه مقاله یا یه همچین چیزی نوشته بود در مورد جنایت هایی که هارولد مرتکب شده. اسمش رو گذاشته بود " مبضه و گرگ نما " ...! دارم دنبالش می گردم. اون می گفت یه جایی پنهانش کرده. توش یه سری مدرک علنی علیه هارولد و گروه داشت. وقتی داشت می مرد، من اونجا بودم. یه کاغذ بهم داد که یه قسمت هایی رو از قبل علامتگذاری کرده بود. فکر می کنم یه رمزی چیزی توش داره. عکسش تو گوشیم هست. می خوای نشونت بدم؟
    • نه من از این کارا خوشم نمیاد.


    تام درحالی که داشت به حرف های چاک گوش می داد، به او گفت:


    • می تونی برام بفرستی؟
    • آره. بلوتوثت رو روشن کن!
    • ای بابا من نمی دونم گوشیم چشه! باتریش تموم شد. همین صب زدم شارژ. دیمیتری می گفت LG نگیرا، من گوش نکردم. به گوشیِ شان بفرست. شان بولوتوثت رو روشن کن...!
    • ارسال شد...
    • این که خیلی داغونه... اصلاً معلوم نیست.



    • آره. فکر می کنم نسخه‌ی دیگه ای هم در کار باشه. چون اون لحظه بهم گفت: (چاک! سعی کن خوب ازش مراقبت کنی. امیدوارم متوجه منظورم بشی. یکی دیگه هم از این هست. تو هارد...) وقتی داشت این رو می گفت، تموم کرد بیچاره. دلم براش می سوزه. اون خونش رو تو این کار گذاشت.


    مرد قد کوتاهی داشت به حرف های چاک گوش می داد، تلفن خود را برداشت و گفت:


    • همشون اینجان. وقتشه...!
    Last edited by GOLDFINCH; 06-08-2014 at 00:31. دليل: آپدیت شد

  8. 6 کاربر از GOLDFINCH بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #5
    نویسنده و کاربر فعال مشاوره خرید گوشی موبایل GOLDFINCH's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2012
    محل سكونت
    Slightly Ahead
    پست ها
    1,609

    پيش فرض قسمت پنجم - فصل اول

    چاک دستور حرکت کشتی را داد. باد نیز آن ها را به سوی شمال، همراهی می کرد. باران کم کم داشت بند می آمد؛ اما هنوز به آرامی می بارید و بوی خوشی را در فضا ایجاد کرده بود. خورشید از میان ابر ها خود را به نمایش می گذاشت و تقریباً آسمان را نصف کرده بود و کشتی کم کم حرکت خود را تند تر می کرد.
    دو برادر وارد اتاق شدند. خورشید به مقصد خود، یعنی غرب، رسیده بود و پرتو های طلایی رنگ، را از میان کرکره های پنجره، که در سمت راست تخت قرار قرارگرفته بود، منعکس می کرد و گرمایی نسبتاً مطلوب به همراه داشت. تام و شان روی تخت دراز کشیدند و تام درحالی که داشت شارژر تلفن خود از ساک درمی آورد، به شان گفت:


    • الان گوشیم رو روشن کردم، دیدم پنجا درصد، باطری داره. فکر کنم باطریش خراب شده. اون عکس رو بده بیاد؛ می خوام تو این دو روز بررسیش کنم.
    • چاک یه چیزی میگه حالا. مهم نیست. نمی خواد. فکر نکنم محتوای خاصی داشته باشه. فقط به مقاله ـس. درست شد؟
    • بیخیال تو بده کاریت نباشه... حداقل حوصلم سرنمیره!


    شان عکس را برای برادرش ارسال کرد.


    • نیگا کن تو گوشی من چه کیفیتی داره. اون چیه گرفتی دستت. بنداز دور.
    • چقدر اینجا سرده. بخاری نداره؟
    • بیخیال. شب سردتر هم میشه.


    «تام» با برگه‌ی گرگ نما سعی می کرد فکرش را مشغول کند. سرش را به لبه تخت تکیه داد. صدایی از بلندگو به گوش می رسید:

    ( از این که شرکت ما رو برای سفرتون انتخاب کردید، سپاسگذاریم. این کشتی بعد از 39 ساعت به اورشلیم می رسد. در صورت داشتن هر گونه سوال به اطـ....)

    «شان» روی عرشه رفت. گویی اولین بار است که سوار کشتی شده. انگار همه شب برای خودش است. دیگر آسمانی در کار نیست. کشتی، داشت از بندر دور می شد. دیگر هیچ خشکی ای وجود نداشت. «شان» نفس عمیقی کشید. هوا مرطوب بود. او سوز سرما را روی پوستش حس می کرد. سرش را بالا گرفت. قطرات باران صورتش را تقریباً خیس کرده بود. حس خوبی داشت. چشمانش را در حالی که ایستاده بود، بست و مدام نفس عمیق می کشید. قطره های باران که از قبل بر روی صورت «شان» جاری بودند، پایین می ریختند. صدایی برخاست. گویی چیزی از یک جای بلند، به زمین افتاد؛ اما صدا بیشتر از این حرف ها بود. در کنار این صدا، صدای جیغ هم به گوش می رسید. ناگهان صدایی مهیب که شبیه صدای شلیک گلوله بود، گوش های همه را لرزاند. مردم به طرف «شان» هجوم آوردند. صدای فریادها از آن طرفِ کشتی بود. یکی داد زد و گفت: (ملوان! ملوان مرده ... چاک رو کشتند.) «شان» به سمت سیل جمعیت دوید. هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی افتاده است. هیچ کس نمی دانست قاتل کیست. «شان» به سرعت به سمت اتاق ها دوید. او که شماره اتاق خود را فراموش کرده بود، چشمش به دربِ یکی از اتاق ها افتاد که بازمانده بود، با احتیاط داخل شد و سعی کرد پنهان شد. بوی نارگیل اتاق را پر کرده بود. انگار مسافر قبل از ترک اتاق، درب را قفل نکرده. «شان» از ترس دستش را بر روی صورت خود می کشید و روی صندلی نهارخوری نشست و در حال مالیدن سرش بود. مرگ دوستش را باور نمی کرد. «شان» حس می کرد همه‌ی این ها بیشتر از یک خواب نیست. منتظر صدای زنگ بود که بگویند: («شان» بیدار شو ...) او حس می کرد در فضا معلق است. حتماً چاک هم در حال هدایت کشتیست. دستش را بر روی میز گذاشت. در حالی که چشمانش بسته بود، احساس کرد چیزی را لمس می کند. چیزی که برای او نبود. کنجکاو شد. چشمانش را باز کرد. حس کرد چیزی را در دست دارد. در همان حین کسی که گویی صاحب اتاق است، درب را باز کرد. مردی آشنا با قدی کوتاه وارد اتاق شد. مرد تعجب کرد و با صدایی بلند و لرزان از او پرسید: (تو کی هستی؟ تو توو اتاقــ... اسلحه؟) مرد اسلحه ای بر دست «شان» دید. صدایش را پایین آورد و بعد از چند لحظه داد زد: (قاتل ... قاتل... اون اینجاس تو اتاقمه ... قاتل) مرد در حال داد زدن بود که از اتاق خارج شد و بعد از لحظه ای با چند مامور، برگشت. «شان» مجبور شد اسلحه اش را روی پیشانی او بگذارد. سلاح را آماده‌ی شلیک کرد. مرد جوان که سعی می کرد خود را آرام نشان دهد، پشت مامور ها قایم شد. آنها با اسلحه های خود، «شان» را هدف می گرفتند. «شان» که به نظر قاتل می رسید، سعی می کرد خود را خونسرد نشان دهد ولی خیلی ترسیده بود. دستش بر روی ماشه می لرزید. گلوله ای رها شد و مرد جوان را نشانه رفت. او فقط مجروح شده بود. یکی از پلیس ها دستش را رو ماشه گذاشت و کتف و زانوی او را مجروح کرد. «شان» پخش زمین شد. اسلحه ای که از روی میز برداشته بود نیز از دستش افتاد. یکی از مأموران به او دستبند زد و به عنوان قاتل دستگیرش کرد. «شان» که چشمانش خمار شده بود، حس کرد شخصی آشنا را در اتاق می بیند. او
    «تام» بود. سر و صداها او را مثل بقیه مسافرین، به اینجا کشانده بود. او «شان» را مجروح می بیند.


    • «شان»؟ تو؟


    «شان» سرش را بالا گرفت و با صدایی لرزان گفت: (من... قاتل نیسـتم.... من قاتل نیسـتم)

  10. 6 کاربر از GOLDFINCH بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #6
    نویسنده و کاربر فعال مشاوره خرید گوشی موبایل GOLDFINCH's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2012
    محل سكونت
    Slightly Ahead
    پست ها
    1,609

    پيش فرض قسمت ششم - فصل اول

    پلیس «شان» را بِکش بِکش از اتاق بیرون برد و به یکی از اتاق ها که ظاهراً خالی بود، انداخت و درش را قفل کرد. انگار نه انگار که او زخمیست.
    - گوش کن. برادر من بی گناهه حداقل بذار اون رو ببینم...
    - باید برش گردونیم.
    - نه شما متوجه نیستین آخه ... می خواین برش گردونین؟ این طور که معلومه از بندر خیلی دور شدیم. اصلاً ... اصلاً خشکی وجود نداره.
    - اون با هلی کوپتر منتقل میشه! حالا برو کنار.
    - قاتل واقعی اون بیرون داره می چرخه. اونوقتـ ...
    - تا اونجایی که من میدونم قاتل تا حالا دو لیتر خون از دست داده.
    در حالی که «تام» دستانش را به دیوار می کوبید، در کنار اتاق نشست.
    شب نزدیک بود. صدای هلیکوپتر از بالا به گوش می رسید. گویی آن ها برای «شان» به اینجا آمدند. مسافرین کشتی از این که قاتل را دستگیر شده بود، خوشحال بودند، در حالی که قاتل واقعی هنوز در میانشان حضور داشت.
    «تام» هنوز بر روی زمین نشسته بود. از یکی از اتاق ها صدایی بر می خیزد.
    - زاک ... زاک ... حالت خوبه؟ جواب بده ... بیدار شو ...!
    زنی قد بلند از یکی از اتاق ها بیرون آمد و فریاد زد: (کمک ... شوهرم بیهوش شده) «تام» کنجکاو می شود و می ایستد. از گوشه‌ی در، شوهر آن زن که ظاهراً زاک نام داشت، پیدا بود. او همان مرد قد کوتاهی بود که «شان» به او شلیک کرد. انگار قبلاً همین مرد را کنار اتاق دیده. گویی تیر به زانوی زاک اثابت کرده است.
    چند پلیس، «شان» و زاک را که تقریباً بیهوش شده بودند، به هلیکوپتر برد. «تام» نیز دنبال آنها دوید. جنازه‌ی چاک را هم داخل هلیکوپتر گذاشتند تا تشریع کنند. تام سراسیمه دستش را در جیب چاک می کند، تا تلفنش را بردارد. مأمورین به «تام» اجازه‌ی سوار شدن نمی دهند گرچه جایی هم برای او وجود ندارند. هلیکوپتر از روی باند بلند می شود و گرد و خاکی به پا می کند. «تام» در حالی که بالا را نگاه می کرد، تلفن چاک در دستش بود و افسوس می خورد.
    گرچه باران بند آمده بود، اما هنوز هوا طوفانی ست. هلیکوپتر به راه می افتد. بزودی آن ها به بندر بر می گردند.
    «تام» که ناراحت و سر افکنده بود، به برادرش که هنوز در ویلا بود، زنگ می زند:
    - «جان»... گوش کن ببین چی میگم. به «شان» زنگ بزن. اون دستگیر شده. اون دستگیر شده. احتمالاً نیم ساعت دیگه می رسه بندر.
    - چی؟ «شان»؟ تو الان مگه تو کشتی نیستی؟ «شان» کجاس؟
    - یه سوء تفاهم بود. «شان» هیچ کاری نکرده. تو باید یه کاری بکنی. به قتل متهم کردند.
    - چی داری میگی؟ «شان» کی رو کشته؟
    - چاک مرده. «شان» قاتل نیست. هر کاری می تونی براش بکن. منم به محض رسیدن به اورشلیم بر می گردم.
    - من که گیج شدم! باشه بهش زنگ می زنم.
    «تام» تلفن را قطع می کند. «جان» درحالی که یک دست بر پیشانی خود دارد، سعی می کند شماره‌ی «شان» را از تلفن خود، پیدا کند.
    - «شان»؟ «شان»؟
    - افسر دالتون.
    - حال رفیق من چطوره؟ او رو کجا می برید؟
    - بیمارستان چاپ.
    - کجا؟
    شب شد؛ هوا تقریباً صاف است. سوز یخ از آن طرف اقیانوس می آید. «جان» از ویلا حرکت می کند و آنقدر حول است که یادش می رود در را قفل کند. بیمارستان چاپ در همان نزدیکی هاست.
    هلیکوپتر روی بندر فرود آمد. «شان» و زاک رو به بیمارستان چاپ می رسانند و چاک رو هم به سرد خونه منتقل می کنند تا به خانواده اش، تحویل دهند. «شان» و زاک که بیهوش بودند، یکی یکی چراغ های بیمارستان را سپری می کنند. تا به بخش منتقل شوند. گویی «شان» دو لیتر خون از دست داده است.
    - دکتر! حال برادرم چطوره؟ به هوش میاد؟ زنده می مونه؟
    دکتر در حالی که به سرعت در حال حرکت است، جواب «جان» را این گونه می دهد: (اون خون زیادی از دست داده و بستگی به خودش داره. میتونه مقاومت کنه و زنده بمونه یا تسلیم شه و بمیره.)
    نگاه «جان» روی کلمه‌ی مرگ خشک شد. او سعی می کند امشب را در کنار برادرش باشد.
    کمی آن جلوتر، زاک که به هوش آمده بود، داشت برای همسرش از واقعه‌ی اتفاق افتاده، صحبت می کرد. «جان» که نمی دانست او کیست، گوش هایش را از روی کنجاوی تیز کرد:
    - ... وقتی صدای شلیک اومد. من خیلی ترسیده بودم که وارد اتاقم شدم. دیدم یه نفر افتاده رو میز. دستش هم یه اسلحس. اون قاتل بود. اومده بود اتاق من. نمی دونم چرا اونجارو انتخاب کرده بود.
    - احتمالاً از ترس مردم خواسته یه جا قایم شه؛ اما یه چیزی برام جای سوال داره. اگه یکی کسی رو بکشه و بعد قایم بشه، اسلحه رو قایم می کنه.
    - ینی می گی اون ملوان رو نکشته؟ ...
    «جان» که ماجرا را شنید، متوجه شد که این مرد هم در همان کشتی بوده و از جریان، مطلع شد. همینطور که داشت به این موضوع فکر میکرد، چشمانش گرم شد. گویی روی صندلی خوابش برده. پرستار های شیفت صبح که تازه به سر کارشان می آمدند، مدام از جلوی «جان» رد می شوند.
    «جان» به برادرش زنگ می زند:
    - تو از کجا اینا رو می دونی؟
    - راستش یکی رو که با «شان» آوردن اینجا، داشت در مورد همون مورد صحبت می کرد. من هم شنیدم.
    - اسم اون زاک ـه یه زن هم همراشه درسته؟
    - دکتر داره میاد من باید برم.
    دکتر بعد از چند دقیقه که در اتاق «شان» مشغول بررسی بود، از اتاق خارج شد. «جان» از دکتر تقاضای ملاقات با برادرش را کرد و چون «شان» تحت مراقبت پلیس بود، اجازه‌ی ملاقات با او را دریافت نکرد. گرچه او هنوز بیهوش بود. «جان» از یکی از پلیس ها پرسید: (چه بلایی سر این بیچاره میاد؟ شنیدم چند نفر رو کشته ...) پلیس به «جان» بی محلی کرد. گویا نباید به هر کسی که از راه می رسد جواب دهد. «جان» هنوز کنار اتاق برادرش نشسته بود. شاید به هوش بیاید.

  12. 6 کاربر از GOLDFINCH بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #7
    نویسنده و کاربر فعال مشاوره خرید گوشی موبایل GOLDFINCH's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2012
    محل سكونت
    Slightly Ahead
    پست ها
    1,609

    پيش فرض قسمت هفتم - فصل اول

    کمی جلوتر «تام» که سعی می کرد خود را با چیزی سرگرم کند، به دور دست ها نگاه کرد. دیگر خشکی وجود ندارد. تنها آب ... «تام» از پشت سرش صدای گریه کردن مردی را شنید. کمی عقب تر رفت و برگشت. دستش را روی شانه مرد گذاشت و از او پرسید: (چرا گریه می کنی؟) مرد که داشت اشکهایش را پاک می کرد، گفت: (دوستم. دوستم چاک مرده ...) مرد ادامه داد: (اون تنها دوستم بود. دیگه دوستی ندارم.) «تام» که نمی دانست چه بگوید، دستش را به پشت مرد زد و سعی کرد از او دور شود. چهره‌ی مرد این بار هم برای «تام» آشنا بود. انگار همه را می شناسد. شخصی آن مرد را صدا کرد:
    - مارک ... مارک..
    - اومدم.
    هوا داشت سرد می شد. با نزدیک شدن به پاییز این سرما افزایش می یافت. کشتی راه زیادی را طی کرده. گویی چیزی به انتهای مسیر نمانده است.
    جان کنار اتاق برادرش در بیمارستان، نشسته بود. مدام ساعت را نگاه می کرد. در این خیال بود که به خانه برگردد. صدایی آشنا به گوش رسید. گویی جان را صدا می زند. جان از روی صندلی بلند شد. صدا از اتاق «شان» است. انگار برادرش به هوش آمده است. جان بی معتلی به دوستش جیمز زنگ زد:
    - جیمز! گوش کن می خوام یه کاری برام بکنی. به افرادت بگو باید یه نفر رو از بیمارستان آزاد کنن.....
    - صبر کن مرد. گفتی بیمارستان؟ تحت مراقبته پلیسه؟ چند تا مامور اونجان؟
    - دو تا مامور مسلح دم اتاقن. یه ماشین پلیس هم اون پایینه.
    - برا کی می خوای؟
    - نمی دونم شاید فردا.
    - روش فکر می کنم.
    - راستی چاک همراته؟
    - نه جریانش مفصله...
    - یعنی چی؟ همرات نیست؟ ما به اون نیاز دارم!
    - متاسفم برادر... اون رو کشتن.
    - چـ...چـ...
    - آره... اون تو کشتی بود. بهش شلیک کردن. انگار می دونـ...
    جیمز تلفن را قطع می کند شاید فردا بیاید و «شان» را از چنگ پلیس نجات دهد.
    - پرستار...پرستار... برادر من اتاق 987..... به هوش اومده...
    کمی آن طرف تر، تام نگران برادرش بود. با خود می پنداشت که چگونه جریان را برای پدرش تعریف کند. شاید بدون ملاقات با او به کشورش باز گردد.
    کشتی تقریباً رسیده بود. شهر های ساحلی و دیوار معروف اورشلیم، از روی کشتی معلوم بودند. خط مترو و تا چشم کار می کند شهر...
    گویا تام ته دلش خوشحال بود. رسیدن به مقصد و دیدن شهری که ماه ها آرزوی دیدنش را داشت برای او جالب بود. کشتی به بندر رسید. گویی لنگر انداخته. او نمی دانست کجا باید برود. قرار بود چاک آن ها را راهنمایی کند. ساک خود و برادرش، را از اتاق برداشت. حمل دو ساک برای او سخت بود. با هر سختی آن ها را تا بندر همراهی کرد. دیگر رمقی برایش نمانده.
    - ببخشید آقا...از کجا می تونم بلیت تهیه کنم؟
    - مقصدت کجاست؟
    - نیویورک
    - کشور های قاره آمریکا، باجه‌ی 12
    - ممنون
    مطمئنی صدا شنیدی؟ این صدای پرستار بود که از جان می پرسید.
    - آره. خودم شنیدم.
    - الان معلوم میشه. علائم حیاتی تغییر کرده. امکان این که امشب به هوش بیاید هست.
    - یعنی کی حالش کاملاً خوب میشه و میتونه حرکت کنه؟
    - باید با پزشکش مشورت کنم. الان میاد.
    دکتر بعد از معاینه‌ی شان، گفت:
    - باید تا شب چند لیتر خون بهش تزریق کنیم. زخم هایی که بر اثر اثابت گلوله بدن برادرت رو سوراخ کردند، رو به ترمیم اند. فکر نمی کنم بیشتر از دو شب احتیاج باشه نگهش داریم البته اگه به هوش بیاد... بعد از این احتمالاً به بازداشتگاه منتقل میشه. با وجود به هوش اومدنش احتمالاً پلیس تعداد سربازا رو دم در بیشتر می کنه تا یه وقت مشکل برامون پیش نیاد. یه سری آنتی بیوتیک و مُسکِن هم براش نوشتم که شما باید از داروخانه‌ی پایین تهیه کنید. فکر نمی کنم دیگه حرفی مونده باشه. سوالی ندارید؟
    - راستش نه ... آ...
    - نمی خواین بدونین که برادرتون رو کجا می برند؟
    - کجا؟
    - من نمی دونم. از پلیس بپرسین.
    تلفن تام زنگ می زند. گویی پدرِ شان است. تام که نمی داند تلفن را جواب دهد یا نه، دستش را روی دایره‌ی قرمز می گذارد و به آن طرف می کشد. در حالی که تمام بدنش داغ کرده بود، وارد کشتی شد و سعی می کرد اتاق خود را بیابد. طبقه‌ی اول اتاق 1987 ... وقتی در اتاق را باز می کند، مردی آشنا را می بیند که روی تخت دراز کشده. او مارک است.
    - تو؟ مگه مقصدت اینجا نبود؟ چرا داری بر می گردی؟
    - چاک قرار بود برام کار جور کنه. حالا که اون مرده، من اینجا کاری ندارم و دارم بر می گردم. تو خودت چرا داری بر می گردی؟
    - داستانش درازه.
    سفرِ دوباره برای تام، سخت بود. درحالی که نگران بود، دستش را بر روی سرش گذاشت.
    هوا تقریباً صاف و آفتابی بود. تکان های مداوم کشتی، حال تام را به هم می زد. درحالی که کمی احساس گرسنگی می کرد، مارک از او پرسید:
    - اصلاً قصدت برای سفر به اورشلیم چی بود؟
    - راستش پدر و برادرم، داشتند در مورد سلاحی تحقیق می کردند که جزئیاتش رو زیاد نمی دونم. راستش من یه آشپزم و از این چیزا سر در نمیارم. با استفاده از اون، می تونستند در یک چشم به هم زدن، اجزای یک جسم، هرچقدر که بزرگ باشه رو متلاشی کنند. راستش برای بهره برداری نظامی فوق العادس. چون می تونند هر موشک و جنگنده و یا یک ساختمون رو از راه دور نابود کنند. عالی نیست؟ مثلاً کاخ سفید!
    - چرا... اما حتماً انرژی زیادی می خوایم و خیلی پر خرجه.
    - در صورتی امکان بهره برداری از این سلاح هست، که از انرژی پاک یا همون اتمی استفاده بشه. البته استفاده از این سطح انرژی در ارتفاع بالا، با در نظر گرفتن وجود مناطق مسکونی و امنیت ملی، احتمالاً غیر قابل کنترله و به عبارت دیگه، یک خراب کاری و یا بهتره بگم فاجعس. چون بعد از اون باید منتظر تولد گاوِ دو سر تو استرالیا، یا کشف یک گودزیلا تو توکیو باشیم. البته برای جلوگیری از جهش ژنتیک، هم راه هایی وجود داره که برادرم جزئیاتش رو می دونه.
    - این که همون بمب اتمه. شما دارید یک جسم رو منفجر می کنید که ...
    - انفجار هسته ای وجود نداره. چون ما نیازمند انرژی فوق العاد ای هستیم، که بتونه اتم های یک جسم رو بدون تولید انفجار متلاشی و یا نابود کنه بر اساس E=mC2، اگه جسم رو به سرعت نور برسونیم، به انرژی تبدیل میشه. حالا اگه مقدار فوق العاده زیادی انرژی به جسم منتقل کنیم، نمی دونم انگار یک لحظه به سرعت نور می رسه و اتم هاش از هم می پاشند. اجزای اون هم به انرژی تبدیل می شن و با کنترل کردن اون می تونیم بخشی از انرژی مصرف شده رو دوباره بر گردونیم! البته همش یه فرضیه ـس که با توجه ...
    - برادرت دانشمندنه؟
    - نه متخصص فیزیک هسته ایه.
    تام در حال توضیح دادن به مارک بود که تلفنش بار دیگر زنگ می خورد. گویی اینبار هارولد است.
    - شما ها کجایین؟ وقتمون داره تموم میشه.
    - راستش برای برادرم اتفاقی افتاد و هنوز تو نیویورکه...
    تام از ترسش تلفن را قطع می کند. او با لبخندی تصنعی و کمی اخم، بر روی تخت دراز می کشد و عکسی که چاک انداخته بود را نگاه می کند.
    کمی آنطرف تر، در بیمارستان چاپ، صدایی به گوش می رسید:
    (من کجام... من کجام...) درحالی که جان کنار اتاق برادرش ایستاده بود، صدای او را شنید و به پرستار اطلاع داد.
    - الائم حیاتیش برگشته. امشب رو احتمالاً نگهش می داریم. دکتر الان میاد.
    - دارو هاش رو هر چند ساعت باید مصرف کنه؟
    - از دکترش بپرسید. من اطلاعی ندارم.
    - می تونم یک دقیقه کنارش بمونم؟
    - فقط یک دقیقه.

  14. 7 کاربر از GOLDFINCH بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #8
    آخر فروم باز lionf3's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2012
    محل سكونت
    ایــــ تهــران ـــران
    پست ها
    1,904

    پيش فرض

    عالیِ پسر ادامه بده.
    ما کاراتو دنبال میکنیم.

  16. 3 کاربر از lionf3 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #9
    نویسنده و کاربر فعال مشاوره خرید گوشی موبایل GOLDFINCH's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2012
    محل سكونت
    Slightly Ahead
    پست ها
    1,609

    پيش فرض قسمت هشتم - فصل اول

    جان منتظر این بود که پرستار اتاق را ترک کند.

    - جان!... دیدی چی شد؟
    - اشکالی نداره. من و جیمز فردا میاریمت بیرون. تو فقط آماده باش.
    - حرفش رو هم نزن. اینطوری جرممون سنگین تر میشه.
    - فقط منتظر باش. جِیمز کارش رو بلده.
    - نمی دونم..... چرا اینطوری شد....؟
    - این توطئه ـس...
    - چرا باید علیه من توطئه کنن؟
    جان به برادرش که در راه بازگشت بود، تلفن می کند.
    - شان به هوش اومد.
    - خوبه...
    - دکترش هم الان میـاد. با جیمز صحبت کردم. قرار شد امشب بیاد فراریش بدیم.
    - چی؟ میـ...
    - جز این چاره ای نیست من باید برم.

    جان تلفن خود را در جیبش می گذارد و به سمت خانه‌ی جیمز که همان نزدیکی ها بود، حرکت می کند.
    کمی آن جلوتر، درحالی که خورشید غروب کرده بود، بوی خوش نم، به همراه عطری که مارک به تن داشت، در فضای اتاق کشتی پرشده بود. تام در حالی که نگران برادرش بود، سعی می کرد چیزی از آن برگه بفهمد و از مارک پرسید:

    - همسر داری؟
    مارک جواب داد:
    - چطور مگه؟ آره دارم. تو چی؟
    - نه..................قبلنا با یه با نفر بودم که، ترکم کرد. همونجا بود که از همه‌ی زن ها متنفر شدم. میدونم استدلالم غلطه. اما دست خودم نیست. چاره ای ندارم. خب... همسرت هم سن خودته؟
    - چرا اینا رو مب پرسی؟
    - بـ...
    -آره. من 38 سالمه... هر کاری می کنم، تا بتونم دوباره برگردم پیشش. فقط چاک می تونست برای من کار پیدا کنه. نمی خوام وقتی دست خالی برمی گردیم خونه، عکس العملش رو ببینم.

    مارک از اطاق خارج شد و تلفنش را روی میز جاگذاشت و درحالی که داشت از اتاق دور می شد، تام از روی کنجکاوی آن را برداشت، و نگاه کرد. با زدن دکمه ای که سمت چپ گوشی قرار داشت، تلفن روشن، و صفحه‌ی رمز برای تام ظاهر شد. او که نمی دانست چه کند، یاد حرف ماک افتاد که می گفت: هر کاری می کنم تا دوباره برگردم پیشش. او باخود گفت: (حتماً تاریخ تولد او را برای تلفن خود قرار داده است.) حدسش درست بود. بازدن رمز 1976، تلفن روشن شد. درلیست مخاطبان او، شماره ای به نظر تام، آشنا آمد. (442087270440+) که نمی دانست شماره‌ی کیست. در حالی که کمی به مارک شک کرده بود، به لیست پیامک های او رفت.

    کمی آن جلوتر جان به خانه‌ی دوستش رسیده بود. در زد.
    - جیمز! اونجایی؟
    در حالی که داشت به او زنگ می زد، جیمز را دید که از آن طرف خیابان برای جان دست تکان می دهد و در دستش چند پاکت و کیسه ای مشکی است. شلوغی خیابان ششم، با تردد ماشین ها و ازدهام جمعیت، اجازه‌ی رد شدن از خیابان را نمی داد.
    - چه خبرا جیمز؟ چی کار می کنی.. کارت دارم... اینا چیه؟
    - چقدر سوال می کنی مرد. دارم برای امشب برنامه ریزی می کنم.
    - امشب؟
    - فکر کنم باید تو رو مثل پدربزرگم که هرروز باصدای خشنش از خواب بیدار میشم، ببرم پیش دکتر «پات» که برای حافظه‌ی خرابت دارو تجویز کنه. البته نیازی به این کار نیست. داروت پیش خودمه. مرد حسابی مگه قرار نبود امشب بیمارستان چاپ رو بزنیم؟
    - آهان اون رو می گفتی؟ فکر می کردم از دستم ناراحتی و نمیای.
    - از شان چه خبر؟ هنوز روانیه؟
    - آره. بدتر شده ... قبلنا فقط دیوونه بود. الان هم قاتل شده!
    - بیا بریم تو مرد... بچه ها منتظرن.......
    تام وارد پیامک های مارک شد و دنبال پیامکی یا شماره ای می گشت، که قبلاً برایش آشنا بود. کمی پایین آمد و در همین حین با خود می گفت:
    - خب.... بذار ببینم...مممممم...آهان ایناهاش..... بازشو.... چی؟ این که شماره‌ی هارولده... چی نوشته؟ یادت باشه نباید اسمی از من بیاری. اصلن نباید در مورد چیزخاصی صحبت کنی. بذار فکر کنه کم حرفی... اگه ازت پرسید چرا داری برمیگردی، بهش بگو چاک لعنتی قرار بود برام کار جور کنه... وقتی اون مرد، من هم جایی برای رفتن نداشتم.... کاری نکن شک کنه... در مورد شان هم ازش سوال نپرس... تا یکی دو روز دیگه میرسی بریتانیا... تو لندن می بینمت... یادت باشه اگه تام رو صحی و سالم بهم تحویل بدی، زنت رو آزاد می کنم.

  18. 4 کاربر از GOLDFINCH بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #10
    نویسنده و کاربر فعال مشاوره خرید گوشی موبایل GOLDFINCH's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2012
    محل سكونت
    Slightly Ahead
    پست ها
    1,609

    پيش فرض قسمت نهم - فصل اول

    حوالی خیابان ششم، در شهر منهتن، جایی که دارودسته‌ی روانی جیمز، منتظر او بودند و داشتند در مورد قرار امشب صحبت می کردند:

    - من نمی دونم. ممکنه خط تام، شنود بشه. در این صورت، پلیس الان منتظر ماست. ما باید همه‌ی جوانب رو در نظر بگیریم. به نظر من، باید دو گروه شیم و به طور همزمان، گروه یک بره ترتیب پلیس های بالا رو بده و یه گروه دیگه پلیس های پایین رو هم سر به نیست کنه.
    - می دونی آلبرت! این نقشه دیگه قدیمی شده. باید استراتژی رو عوض کنیم. نمی تونیم چشم ها رو فقط پلیس و سرباز ببینیم، دوربین های کنترل ترافیک یا دوربین بیمارستان هم داره ما رو می بینه. اول باید ترتیب اونا روبدیم.
    -تو خیابونی که بیمارستان چاپ واقع شده، فقط یه دوربین هست که از بیمارستان دوره و بیشتر روی فروشگاه اون طرف خیابون تمرکز داره. پس این مشکلی نیست فقط می مونه...

    درحالی که جیمز و جان داشتند داخل می شدند جیمز گفت:

    - فقط می مونه دوربین های توی بیمارستان که اون هم مشکلی نداره... چطورین بچه ها؟
    -سلام جیمز. جان! شنیدم شکست خوردی؟
    -نه بابا بدشانسی اوردم.

    جیمز وارد خانه شد و کتش را روی میز گذاشت جان تا به حال این جا نیامده بود و داشت به فضای خانه نگاه می کرد و گردنش را می خاراند. روبروی در یک پنجره‌ی سراسری که میدان تایمز هم قابل رویت بود. گلدانی که سمت چپ پنجره قرار داشت، توجه جان را به خود جلب می کرد. تام کمی جلو رفت. دستش را روی پنجره گذاشت و نفس عمیقی کشید. یاد روزی افتاد که در خانه ی برادرش به دنبال چاک بود.

    -تو از خانواده بکی بت هستی؟
    -اسمم برات آشناس...

    همه ی این ها یک لحظه از ذهن جان گذشت.

    جیمز گفت:

    -به چی زل زدی؟ ببین من یه نقشه‌ی خوب دارم. بریم فروشگاه دیزنی خرید کنیم. میای؟
    -آره میام فقط یه زنگ به شان بزنم ببینم چه خبره...
    درحالی جان داشت تلفن خود را از جیب در می آورد، تلفنش زنگ خورد. او برادرش تام بود.
    -تام؟ چه خبر شده؟
    -خبرایی دارم جان. اونا دارن منو می دزدن. من...
    -چی؟ کیا؟ تو کجایی؟
    -از اورشلیم بلیت منهتن گرفتم داشتم بر می گشتم که متوجه شدم، همه چی زیر سر هارولده.
    -چی داری می گی؟ الان کجایی؟
    -اونا دارن من رو به بریتانیا می برن... مارک اومد من باید قطع کنم.

    در حالی که جان گیج شده بود، نزدیک ترین شئ که در آن نزدیکی بود، به سمت شومینه پرتاب کرد و آن لیوان شکست.

    -چی کار داری می کنی؟ چی شده؟ اون کی بود؟
    -هارولد... هارولد تام رو دزدیده... همه چی زیر سر اونه... اون حرومزاده‌ی عوضی. چاک رو اون کشت و جوری صحنه سازی کرد که تقصیرِ شان بیفته... کثافت آشغال...!
    -اون الان کجاس؟
    -گفت نزدیک لندن ـه.

    جان تلفن خود را برداشت تا جریان را به شان اطلاع دهد:

    -الو؟ شان...؟
    -من دکتر اسمیت هستم. بفرمایین!
    -من با برادرم کار داشتم. تو کی هستی؟
    -برادرتون رو به بخش منتقل کردن. چون حالش خوب شد، دکترش تصمیم گرفت که الان منتقلش کنن به بازداشتگاه. الان تو بخشه.
    -چی؟ شما حتی فرصت ندادین با وکیلش صحبت کنم. این خلافه قوانینه...
    -من اطلاع ندارم... اون تا چند ساعت دیگه منتقل میشه...
    جان که خیلی عصبانی شده بود، تلفن را قطع کرد:
    -جیمز الان باید راه بیفتیم. دارن شان رو منتقل می کنن.

    در اعماق دریاهای سلتیک، تام، در حالی که از طرفی نگران شان و از طرف دیگر نگران خودش بود، سعی می کرد با تکرار جملات امیدبخش دارای انرژی مثبت، خود را آرام کند:

    - درمقابل سختیها همچون جزیره ای باش که دریا هم با تمام
    عظمت وقدرت نمی تواند سر او را زیر آب کند.
    درمقابل سختیها همچون جزیره ای باش که دریا هم با تمام عظمت وقدرت نمی تواند سر او را زیر آب کند.
    درمقابل سختیها همچون جزیره ای باش که دریا هم با تمام عظمت وقدرت نمی تواند سر او را زیر آب کند.
    خدایا این جمله از کی بود...؟

    مارک ناگهان وارد اتاق شد و روی صندلی کنار تخت نشست.

    -گوشیم چرا داغه؟
    -گوش کن مارک من همه چی رو می دونم...
    -می دونم. همه چی رو شنیدم. پیام هارولد رو دیدی؟ رمزم رو از کجا فهمیدی؟
    -1976... خودت گفتی... الان داریم میریم بریتانیا؟

    تام داشت ادامه می داد که مارک اسلحه ای در آورد، روی پیشانی اش گذاشت و تلفنش را ازش گرفت درحالی که تلفن داشت زنگ می خورد، او جان بود.
    بیمارستان چاپ، حوالی خیابان پنجم، در اتاقی، شان در حال استراحت بود. دکتری که ماسک بر دهان داشت، داخل شد:

    -سلام دکتر. وضعم چطوره؟
    -خب همه چی تقریبا خوبه. تو خیلی زود تر از اونی که ما فکر می کردیم، خوب شدی...
    -قراره منتقل بشم؟
    -من که اینطور فکر نمی کنم؛ اما اونا چرا...
    -منظورت از اونا چیـ...
    -وسایلت رو جمع کن. جان پایین منتظره.

  20. 2 کاربر از GOLDFINCH بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 1 از 2 12 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •