حامد گلشاهی
بیوگرافی از ایشون پیدا نکردم
حامد گلشاهی
بیوگرافی از ایشون پیدا نکردم
Last edited by شاهزاده خانوم; 21-01-2013 at 23:48.
☚ بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :
1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آپدیت تا پست 8#
Last edited by Mohammad Yek110; 06-03-2013 at 20:19.
فکر که نمی کنم.....زندگی زیبا می شود...
کاش مغزم را می کُشتم...
آن وقت...
می فهمیدم آدمها از چه ،اینگونه می گویند...
با آن گلوله هایی که در مغزشان شلیک کردند...
در اعدام های دسته جمعی هنگام تولد....
کمی دیرست...
اما من نیز مغزم را خواهم کُشت...
اگر...
اگرمی خواهم....
هنوزکمی زنده بمانم...
آری...
کمی کمتربیاندیشم،راحت ترست......
مغزم رازیرآب خفه اش می کنم،خواهم کُشتش....
اگر می خواهم هنوز،کمی زنده بمانم....
شایدآن روز،خواهم فهمید،آدم ها ازچه اینگونه می گویند....
من مغزم را ...
من هرآن بیشتر می ترسم
نکند من نه آنم که می پندارم و تو
وتو...
همانی که می پندارم....
همش می گویی چشمانت را خُ مار نکن
نمی شود عزیزم
نمی شود
نمی خواهم از روی پلک هایم بپری
همان جا بنشین
ممنون از شما بخاطر زحماتی که برای بخش ادبیات بخصوص شاعران ایرونی و خارجی میکشید و بروز نگه میدارید، لطفا از جوونترها هم شعر بذارید
در پیچ و تاب پوچ هایم گِره خورده ام
مانند جَنینِ افکار سالخورده ای که زندگی تَن به زاییدن اش ندادهرگز
و تنها توانست در هزاران سطربی پایان
در انتظار تولدی زود رس بنویسد "زندگی"
که شاید باورشود، که باور کُند
... همه آن مایع غلیظی که در رگ هایش جاری ست
خون ست...خون
که همه آن درهم ریختگی های سرش
مغز ست... مغز
نه غذای یک صبحانه
کسی باور نکرد اما...
شاید به تیغ باید سپرد
همه این گره خوردگی های پیچ درپیچ را
و نوشید ذره ذره ی رگ هایت را در گیلاس های مرگ
شاید که باورمان شد...
که هنوز...
زنده ایم...زنده....
وچه تلخ..
صبح می آید..
انگار کسی بیدارت می کند..
می روی..
می آیی..
... شب..
ای کاش می گویی..
صبح..
همان..
شب..
کاش..
تلخ..
صبح..
و..
کسی بیدارت نمی کند...
یک روز...
یک چیزی را باید
با تو
در میان بگذارم
بیا
گوشَ ت را
... بیاور
.
.
.
...باور کن...فرار نکن
.
.
اعتماد
سخت ترین
احساسِ دنیاست....
یک دوست: باز بوی سبزی های نو
بوی لذت تازه شدن می آید
من: آیا سبزی ها رو بوییده ای....
بوی گندمی را می دهند که کودکی می توانست سیر شود با آن....
هردو سکوت کردیم....و در دل یکی مان خندید و یکی مان سیگارش را کشید....
بوی بهار می آمد هنوز....
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)