سلاممممممممممممممممم
تازه با این فروم آشنا شدم و میخوام نوشته های خودمو بذارم تا بدونم به درد این کار میخورم یا نه ؟
این دومین داستانیه که دارم مینویسم ! ممنون میشم که نظرات شما رو دربارش بدونم
تقریبا هر روز قسمت جدید رو میذارم
سلاممممممممممممممممم
تازه با این فروم آشنا شدم و میخوام نوشته های خودمو بذارم تا بدونم به درد این کار میخورم یا نه ؟
این دومین داستانیه که دارم مینویسم ! ممنون میشم که نظرات شما رو دربارش بدونم
تقریبا هر روز قسمت جدید رو میذارم
منو ببخش - قسمت اولوسایلایی رو که یک هفته بود جمع کرده بودم تا برای امروز آماده باشه رو یکی یکی توی چمدونم گذاشتم . بعد از چند ماه تو خونه موندن و خواندن درسهای دانشگاه ، بالاخره تونسته بودیم که بابام رو راضی کنیم که این چند روزه تعطیلات عید فطر بریم مسافرت . البته کار راحتی نبود ، حدود دو سه هفته هر شب باهاش حرف میزدیم تا آخر راضی شد . البته بابام بیشتر به خاطر کارش بود که راضی به مسافرت نمیشد .
بابام کارمند یه بانک خصوصی بود و همیشه سر کار بود . حالا که این توفیق اجباری پیش اومده بود و همه جا تعطیل بود ، دیگه نمیتونست بهونه بیاره و بگه نمیام . البته تو این راضی کردن بابا ، مامانم و خواهرام خیلی بهم کمک کردند .
مامانم یه فرهنگی بازنشسته بود و دیگه بعد از اون با این که برای تدریس در مدارس غیر انتفاعی دعوت به کار هم شده بود ، ولی ترجیج داد که خونه بمونه و خونه داری کنه . دو تا خواهر داشتم که یکیشون از من 5 سال کوچیکتر بود و سال سوم دبیرستان بود ، اون یکی خواهرم هم یه سال از من بزرگتر بود و ترم هفتم رشته روان شناسی بود . من هم که ترم ششم مدیریت درس میخوندم . تمام زندگیم و رازهام و حرفای دلم رو فقط به خواهر بزرگترم سارا میگفتم ، اون هم دقیق مثل من بود ، با اینکه وقتی تو جمع خانواده سه تایی همش توی سر و کله همدیگه میزدیم ولی وقتی تنها بودیم ، خیلی با هم خوب بودیم .
وضع مالی مون هم خوب بود و تا حالا هیچ مشکلی نداشتیم و پدرم هم هیچ وقت از این که هر دو بچه اش دانشجوی دانشگاه آزاد بودن ننالیده بود . در کل زندگیمون خیلی عالی و خوب بود ، البته تا قبل از اینکه اون اتفاق شوم بیفته ، قضیه از همون سفر کذایی شروع شد .
وسایل هام که جمع شد ، چمدان را بردم و صندوق عقب ماشین گذاشتم ، طبق معمول هم این کار من آخرین کاری بود که انجام شد و همه منتظر من بودند .
خواهر کوچکترم شیما که به ماشین تکیه داده بود تا منو دید گفت : به به چه عجب آقای تنبل ! گفتم حتما باز خواب موندی !
- فیزیکت رو پاس کردی تو ؟
یک لحظه دیدم رنگش پرید ، ولی خودش رو زود جمع کرد و اومد جلو تا آروم حرف بزنه : خیلی نامردی ! مگه قرار نبود چیزی نگی ! الان اگه بفهمن مامان اینا چی میشه ؟
- خب واسه چی به بزرگترت احترام نمیذاری که این حرفا رو بهت بزنم
- تو هم حتما باید بلافاصله جنبه ات رو نشون بدی !
خواهرم رو دیدم که از پشت شیما داشت به طرف ما میومد ، منم که دیدم شیما حواسش نیست ، گفتم : مامان نمیخوای به این بچه ات بگی یه کم بیشتر درس بخونه تا دیگه فیزیک ....
حرفم رو نذاشت کامل بزنم و جلوی دهنم رو گرفت و برگشت جواب بده که دید سارا داره نگاهمون میکنه و میخنده ، دستش رو از دهنم برداشت و گفت : تو چرا انقدر پستی ؟
- خیلیا بهم میگن ولی نمیدونم چمه خودمم !
سارا گفت : برید کنار اینا رو بذارم تو ماشین ، انقدر دعوا نکنید دیوانه ها ! مامان اینا دارن میان پایین ! مسافرت رو زهر نکنید بهمون !
شیما پشت چشمی نازک کرد و گفت : تقصیر اینه خب آبجی !
در باز شد و مامان و بابا اومدن تو حیاط ، منم زود سوار ماشین شدم . چون قبلا سابقه داشته که سوتی بدم و بعد از اون نتونم درستش کنم و بعد از اونم معلومه دیگه ! یک هفته جنگ جهانی من و شیما !
بابام کیف دستی اش رو توی ماشین گذاشت و گفت : چیه باز شما دو تا معرکه گرفتین ؟
برای یک وقت فضیه لو نره گفتم : شما که به این چیزا عادت دارید ! خودمون حلش میکنیم
همه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . مامان و بابا که جلو نشسته بودند و ما سه تا هم کنار هم نشسته بودیم . البته سارا بین ما دو تا نشست تا دوباره به هم نپریم .
چهار ساعت بعد محمود آباد بودیم ، عموم نرسیده به محمود آباد توی یکی از شهرکهای اونجا ، ویلا داشت ، بابا هم کلید ویلا رو ازش گرفته بود و قرار بود اونجا بریم . البته قبلا خزر شهر اومده بودیم با خانواده عموم و از محیط و وضعیت اون ویلا خبر داشتیم و سر همین موضوع بابا راضی نمیشد که بریم ویلای خزر شهر ، ولی چون هیچ کس نمیتونست جلوی من رو بگیره ، بالاخره راضیش کردم . سه روزی که اونجا بودیم دور از چشم مامان و بابا ، زیاد لب ساحل میرفتیم و چون خواهرهای بنده هم مثل خودم اهل دل بودند ، با کارهای من و شماره دادن های من به دخترای دیگه کاری نداشتند و همه چی بین خودمون میموند . واقعا خیلی اونجا خوش گذشت و خاطره شد . روز آخر تعطیلات قرار شد اول وقت راه بیفتیم تا به ترافیک نخوریم ولی من به خاطر حمام رفتنم ، به حرکتمون تاخیر انداختم
راه که افتادیم ،جاده خیلی شلوغ بود و بابای من هم که همیشه از شلوغی و ترافیک متنفر بود ، همه اش غرولند میکرد .
بابا - مثلا خواستیم زود راه بیفتیم که به ترافیک نخوریم ! هی میگم زود باشید ، وایسادن مثل بچه ها با هم دعوا میکنن ، اون یکی تازه یادش افتاده بره حمام ! بفرما حالا کو تا برسیم !
من که مثلا خواستم کمکی کنم ، گفتم : بابا یادته اون سال با عمو اینا داشتیم برمیگشتیم ؟
- خب که چی ؟ میخوای خاطره تعریف کنی که قبلش نزدیک بود غرق بشی تو دریا !
شیما خیلی آروم خندید ، سارا هم میخواست بخنده ولی جلوی خودش رو گرفت ، به سمتشون خم شدم و گفتم : دارم برای هر دوتاتون . بعد دوباره به بابا گفتم : نخیر ، نمیخوام خاطره بگم ، اون دفعه یه راه بود که عمو بلد بود ! همون میانبره ! از اون بریم ! همه بلد نیستن اونجا رو ! ترافیکم نداره .
بابام خوشحال شد و گفت : چه عجب یک دفعه یه چیزی به ذهن تو رسید پسر !
تقریبا یک کیلومتر رو توی ترافیک بودیم تا به اول میانبر رسیدیم
بابا به محض اینکه وارد میانبر شد سرعتش رو زیاد کرد و حرکت کرد .
این وسط مامانم و سارا خیلی ترسیده بودند ، البته بابام واقعا داشت تند میرفت و من هم ترسیده بودم ولی برای اینکه جلوی شیما ضایع نشم اصلا به روی خودم نمیاوردم ! داشت با نهایت سرعت و دنده 5 حرکت میکرد . حتی من گارد ریل های کنار جاده رو هم دیگه به خاطر سرعت زیاد نمیدیدم .
بابام اصلا به حرفای مامان گوش نمیداد و با سرعت میرفت ! دیگه نتونستم جلوی ترسم رو بگیرم و گفتم : بابا آروم به خدا ! من هنوز لیسانسمو نگرفتم ! آرزو دارم ، میخوام زن بگیرم ، تازه یکی رو هم در نظر دارم
مامانم برگشت با اخم نگاهم کرد ، که گفتم : والا تازه آشنا شدیم
شیما که منتظر همین لحظه بود گفت : چی شد داداشی ! ترسی ...........
همان لحظه یک کامیون از جلو اومد و بابا نتونست ماشین رو جمع کنه و ماشین به سمت چپ منحرف شد . از جاده خارج شدیم و فقط صدای خوردن کف ماشین به زمین رو میشنیدم . هر لحظه امکانش بود که توی دره بیفتیم . حواسم به بقیه بود که داشتن فریاد میزدن ! بلند گفتم : بپرید پایین !
در سمت خودم رو باز کردم و دست سارا رو با خودم گرفتم و بیرون پریدیم ! فقط دعا میکردم که سرمون به جایی نخوره .
وقتی خوردیم زمین ، صدای وحشتناکی شنیدم . سریع بلند شدم ، دست سارا رو هم گرفتم و بلندش کردم ، چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد ! ماشینمون با مامان و بابا و خواهرم داشت میسوخت . نمیتونستم همینجوری بایستم و سوختنشون رو ببینم . بلند شدم و سمت ماشین رفتم ، سارا خواست جلوم رو بگیره ولی هیچ چیز جلودارم نبود ..............
Last edited by farshad_phoenix; 08-03-2013 at 16:01.
عالیه فرشاد جان ادامه بده
منتظر بقیه اش هستیم
قسمت دومولی هیچ چیز جلودارم نبود ، خودم رو به ماشین رسوندم ، تمام ماشین داشت میسوخت ، خواستم بیارمشون بیرون که داغی آتش رو روی صورت خودمم حس کردم ، از بالای دره چند نفر که صحنه رو دیده بودن اومده بودند پایین ولی کاری نمیتونستن دیگه بکنند ، فقط زورشون به من رسید و من رو عقب بردند و روی زمین نشوندند . حالا سارا میخواست بره جلو که دو نفر جلوش رو گرفتند و نگذاشتند .
نمیدونم چند دقیقه توی اون حالت بودم ولی آخرین چیزی رو که اونجا دیدم ، خاکها و آبهایی بود که مردم روی ماشین میریختند تا کمی از آتش کم بشه و یک دفعه همه جا سیاه شد و آخرین صدا هم صدای سارا بود که صدام میزد . تمام صورتم داغ داغ بود .
وقتی بیدار شدم روی تخت بیمارستان بودم و تخت کنارم هم سارا بود که به دستش سرم زده بودند ، به دست خودمم هم سرم بود . سارا بیدار بود و داشت بیرون رو نگاه میکرد و هیچی نمیگفت . به سختی از روی تخت بلند شدم و رفتم کنار تختش نشستم .
- سارای من !
جواب نداد ، اصلا سرش رو هم برنگردوند که منو نگاه کنه . خودم رو تقصیر کار میدونستم .
- خواهر عزیزم ! میدونم ! همش تقصیر من بود ! اگه من نگفته بودم که از اون جاده فرعی بریم الان اینجوری نشده بود ! تقصیر منه ! خودمو تا اخر عمر نمیبخشم ! حق داری نخوای نگاهم کنی .
سارا تا حرفای منو شنید ، برگشت و از سر جاش بلند شد : ببین احسان ! آخرین بارت باشه که این حرفو میزنی ! تقصیر تو نبود ! تقصیر بابا بود که حرف گوش نکرد و لج بازی نکرد ! از امروز به بعد من و تو همه چیز همیم ! زندگی همیم ! اگه قرار باشه این فکرا رو درباره هم بکنیم که نمیشه ! اگه تو نبودی که الان منم پیش اونا بودم .
بغض گلوم رو گرفته بود ولی نمیترکید ، سارا هم مثل من بود ! احتیاج به گریه داشتیم تا خالی بشیم ولی نمیشد . همون لحظه در اتاق باز شد و عموم و زن عموم با چشمای گریان و نگران وارد اتاق شدند .
اون دو تا کامل گریون بودند و ما دو تا را اغوش گرفتند و دلداریمون می دادند ولی بازم گریه ما درنیومد .
دکتر وارد اتاق شد و برام توضیح داد ، سارا هیچ مشکلی براش پیش نیومده بود بعد تصادف ، ولی من صورتم و دستم سوخته بود ، البته دکتر گفته باید چند وقتی رو تحمل کنم تا بتونم صورتم را جراحی کنم .
فردای اون روز ، عزیزای زندگیمونو توی خاک گذاشتیم و بعد اینکه از همه فامیل ها تشکر کردیم ، یکی یکی رفتن ، همه خیلی عادی رفتند ، انگار نه انگار ما دیگه یتیم شده بودیم ! فقط گفتند خدا رحمشتون کنه ! خدا صبرتون بده . دوست داشتم خیلی زودتر همه چی تموم بشه زودتر .
بعد که همه رفتن ، تنها عمو و خاله ام با خانواده هاشون فقط مونده بودن و از ما خواستن که به خونه اونها بریم ، ولی هر چی که اصرار کردند ، من و سارا قبول نکردیم و گفتیم بالاخره که باید عمری توی اون خونه تنها زندگی کنیم .
این رو که گفتم همه دوباره گریه شون گرفت . آخر قرار شد مرجان دختر خاله ام و سامان و مجید پسرعموهام ، برای اینکه تنها نباشیم ، چند روزی پیشمون بمونن .
با دو تا ماشین به سمت خونه راه افتادیم .
به خونه که رسیدیم تازه دیدم که کل خونه رو پلاکارد زده بودند و به ما تسلیت گفته بودند . همه جا سیاه بود و نشون میداد که زندگی من و سارا هم از این به بعد رنگش سیاه شده . به خاطر اینکه خاطرات خونه برامون زنده نشه ، تصمیم گرفتیم که خونه رو عوض کنیم ، البته با پولی که از بابا مونده بود و پولی که بیمه بانک بابا داد و پس اندازی که خودمون داشتیم ، تونستیم یه آپارتمان درست حسابی توی شمال شهر بخریم و ساکن بشیم.
Last edited by farshad_phoenix; 10-03-2013 at 00:02.
ممنون از دوستانی که لطف کردند و قسمت اول رو خوندند ، برای فایل قسمت دوم یه اتفاقی افتاده بود و من دیر متوجه شدم ، به همین خاطر هم قسمت دوم کوتاه شده ، کوتاهی این یه قسمت رو به بزرگی خودتون ببخشید
قسمت سوماز اون حادثه شوم سه ماه گذشته بود و ما به سختی با شرایط جدید عادت کردیم . تو این مدت عموم و خانواده خاله ام واقعا از هیچ چیزی کم نگذاشتند . با این که رابطمون با پسرعموهام و دختر خاله ام قبل از اون حادثه کم نبود ولی بعد از اون خیلی بیشتر شده بود ، تقریبا هفته ای یک روز که اون هم بیشتر وقتا آخر هفته ها بود به ما سر میزدند وکاری میکردند که ناراحت نباشیم . من و سارا با اینکه جلوی اونها خودمون رو نگه می داشتیم ولی وقتی اونها نبودن ، همه اش در حال گریه به حال خودمون بودیم .دیگه مجبور بودیم که به شرایط جدید عادت کنیم ، نمی شد که تا آخر زندگیمون به این روال بمونه .
دو سه هفته ای هر دومون دنبال کارای ادامه تحصیلمون بودیم ، بعد از مرگ خانواده مون مرخصی گرفته بودیم از دانشگاه ، حالا باید میرفتیم و واحدهامون را اخذ میکردیم .
اون روز قرار بود که برم و آخرین امضا رو که برای معاون آموزش دانشکده بود رو بگیرم تا بتونم از ترم جدید برم سر کلاس ، هرچند که بیشتر هم دوره ای و دوستام توی دو ترمی که من نبودم ، کلی جلو افتاده بودند و من باید با ورودی های سال بعد خودمون سر کلاس میرفتم .
صبحانه رو که خوردیم ، آماده شدیم که بیرون بریم ، به سارا گفتم که زودتر میرم پایین و ماشین رو روشن میکنم تا بیاد پایین ، کفشم رو برداشتم و در رو با عجله باز کردم و بیرون رفتم ، از بس عجله داشتم متوجه نشدم که کسی تو راهرو ایستاده و بهش برخورد کردم . از خجالت داشتم آب می شدم . دختر زیبایی بود که جلوی در واحد کناری ما ایستاده بود . معذرت خواهی کردم و خواستم پایین برم که سارا بیرون اومد و گفت : تو که هنوز اینجایی ؟ مگه نگفتی میرم ماشین رو روشن کنم ؟
نگاه سارا به دختر افتاد و گفت : سلام ! چطوری ؟ چیزی شده ؟ چرا شما دو تا هر دوتون قرمزید ؟
خواستم به سارا علامت بدم که دیگه حرفشو ادامه نده که دختره گفت : برادر شما داشتن میرفتن ماشین رو روشن کنن که با سر خوردن به سر بنده !
سارا نتونست جلوی خنده خودشو بگیره و گفت : تو که قبلا دختر میدیدی ، خودتو جمع میکردی ! این چه وضعیه آخه !
گفتم : این چه حرفیه داری میزنی آخه خواهر من !
گفت : نمیخواد خجالت بکشی ، این خانم به همراه مادرشون از هفته پیش همسایه های جدید ما شدند ، به جای آقای اکبری اومدند . اسمشون هم .....
دختر نگذاشت حرف سارا تموم بشه و گفت : چه معنی میده شما اسم منو به یه مرد نامحرم بگی ؟
سارا که معلوم بود جا خورده ، چیزی نگفت و به سمت من اومد و گفت : بریم دیر میشه .
دختر جلو اومد و گفت : شوخی کردم سارا خانم ! و شما آقا احسان ! من نازنین هستم ، همینجور که خواهرتون گفتن ، همسایه جدیدتون !
این رو گفت و دستش رو به سمت دراز کرد که باهام دست بده ، منم برای اینکه کم نیارم باهاش دست دادم ، هرچند از دید سارا اصلا پنهان نموند . ولی میدونستم که سارا با این موضوع مشکلی نداره و بیشتر اوقات با اینجور کارهای من کاری نداشت . با سارا از آپارتمان بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم .که بحث رو خودم شروع کردم
- تو این دختره رو از کجا میشناختی ؟
- هفته پیش وقتی داشتم میرفتم بیرون باهاش آشنا شدم
- منو از کجا میشناخت ؟
- اونو دیگه واقعا نمیدونم
- تو که آمار ندادی ؟
- نه بابا ! بچه شدی مگه ؟
- دختر جالبی به نظر میومد
- هی آقا پسر ! مواظب باش ! تو این خونه آبرو داریم ما ! تو باز یه بار دختر رو دیدی هل شدی ! چطور یه باری انقدر بهش تمایل پیدا کردی ؟
- کی گفت تمایل پیدا کردم آخه ؟ چرا زود جو میگیرتت !
- گفتم که بدونی ! حالا روشن کن بریم که کلی کار دارم .
برام جالب بود با این که حرف من شوخی بود ولی سارا به این زودی رو این موضوع حساس شده بود ، ولی دلیل این حساسیت رو نمیفهمیدم ، با اینکه همیشه کنارم بود ولی هیچ وقت نمیتونست جای یه دوست یا دختر رو توی زندگی من بگیره ، توی این مدت هر بار که خواسته بودم طرف دختری برم به خاطر حال روحیم و سوختگی صورتم کاری نکرده بودم ، ولی حالا که قصد داشتم که حرکتی انجام بدم ، سارا نمیخواست بذاره که کاری کنم . ولی من آدمی نیستم که به این راحتی ، چیزی رو که هنوز شروع نکردم رو تموم کنم .
کارهام که توی دانشگاه تموم شد ، به سارا زنگ زدم که برم دنبالش و برگردیم خونه ولی گفت که کارهاش مونده ، قرار شد من برم تا اونم خودش بیاد .
به سمت خونه حرکت کردم و حالا که تنها بودم و فکر دیگه ای ذهنم رو مشغول نکرده بود ، به دختر همسایه فکر میکردم که چطوری میتونستم به دوستیش با خودم رضایت بده ، هرچند به نظر میومد که خیلی هم بی میل نیست . توی همین فکرها بودم که به خونه رسیدم . در رو باز کردم و وارد خونه شدم و یکراست سراغ یخچال رفتم و دیدم چیزی نداریم ، بلافاصله گوشیم رو برداشتم و به سارا پیام زدم : هیچی تو یخچال نداریم ، یه کم خرید کن .
قسمت چهارمامروز دقیقا شش ماه از روزی که نازنین رو توی راه پله دیده بودم میگذشت و من به طور خیلی مخفی ، طوری که سارا و هیچ کس دیگه ای نفهمه ، هفته ای یک بار اونو میدیدم و کلی با هم حرف میزدیم و گاهی اواقت که شرایط مناسب بود با هم بیرون میرفتیم . دیگه کامل بهش عادت کرده بودم و حرفام رو راحت گوش میداد . .واقعا دوستش داشتم . مثل بقیه دخترا نبود که به خاطر سوختگی صورتم سمتم نمیومدند . ولی هنوز زود بود که بخوام درباره رابطه ام و علاقه ام به نازنین ، چپیزی به سارا بگم .
مثل همیشه آخر هفته ، بچه ها اومدن خونه ما و تا آخر شب کلی تو سر و کله هم زدیم . غذا هم که مثل همیشه سفارش دادیم از بیرون آوردند . دخترا میز رو چیده بودند و منتظر بودند که شام رو بیارند ، ما سه تا هم که مثل همیشه سرگرم پلی استیشن و فوتبال بودیم . بازی مون همراه با صداهای بلند و خفن بود که صدای دخترا رو درمیاورد .
مرجان – شما واقعا خسته نمیشید انقدر بازی میکنید ! از ساعت چهار دارید همینجوری پشت سر هم بازی میکنید ؟
من گفتم : مگه ساعت چنده !
به ساعت که نگاه کردم دیدم ساعت حدود 9 بود ، یعنی 5 ساعت مداوم داشتیم بازی میکردیم
سارا – راست میگه دیگه ! مگه ما آدم نیستیم . خب یه سر بریم بیرون همش پای پی اس نشستید .
حرفشون حق بود ولی فقط من نبودم که ، مجید و سامان هم باید نظر میدادند ، ولی اونا اصلا به روی خودشون نمیاوردند . دیدم که سارا و مرجان انگار بهشون برخورد . از صندلی بلند شدم و رفتم تلویزیون رو خاموش کردم که صدای دوتاشون دراومد !
مجید – مگه دیوانه شدی ؟
- نه نشدم
سامان – اونو روشن کن ! تازه داشت گل میخورد .
- مگه نمیبینید ! سارا و مرجان ناراحت شدند . حوصله شون سر رفت . پاشید بریم بیرون یه سر .
مجید – آخه تو این سرما کجا بریم ؟ سرده هوا !
سارا – مگه میخوایم با الاغ بریم ! با ماشین میریم دیگه .
مرجان – سریع پاشید بریم !
سامان غرولندی کرد و گفت : زن ذلیل بدبخت !
همه خندیدند و رفتند حاضر شدند . منم لباس هامو پوشیدم و رفتم تو پارکینگ و ماشین رو بیرون اوردم و منتظر موندم تا بیان . چهارتایی با هم پایین اومدن ، سارا اومد جلو نشست و بقیه عقب نشستند .
راه افتادم و به سمت یکی از پارکهای باحال شهر رفتیم . روی یکی از نیمکت ها نشسته بودیم و حرف می زدیم که سارا گفت : شماها خجالت نمیکشید ! ما رو آوردید بیرون هیچی هم نمیخرید .
سامان – نگاه کن تو رو خدا ! ما رو از پای بازی بلند کردن ، خوراکی هم میخوان .
نگاهی به سامان کردم و بهش علامت دادم و اون هم سریع قضیه رو گرفت . بلند شدم و گفتم : پاشو سامان ! بریم یه چیزی بخریم بیایم .
مجید هم بلند شد بیاد که گفتم : کجا میای تو بابا ؟ دخترا رو تنها میذاری این وقت شب ؟
توی راه که داشتیم میرفتیم تا از دکه پارک خوراکی بخریم ، دیدم سامان چیزی نمیگفت و ساکت بود
- سامان چی شده ؟ چرا حرف نمیزنی ؟
- هیچی مهم نیست !
- اتفاقا مطمئنم مهمه که تو رو انقدر تو فکر برده و ساکتی !
- آخه شخصیه !
- خودت میدونی قضیه تو با مجید فرق میکنه ! درسته برادرته ! ولی تو خودت مثل برادر من میمونی ! دوست دارم . پس بهم بگو چی شده ؟
- راستش ! ببینم اصلا خود تو که میگی داداش منی ! حاضری برام یه کار بزرگ کنی .
- چه کاری ؟
- میترسم بگی چقدر چشم چرونم !
- چی میخوای بگی ؟ بگو که نصفه جونم کردی
- میخوام یه سر و سامونی به زندگیم بدم !
از حرفاش معلوم بود واقعا سختی کشیده و عاشق شده ، ولی طوری حرف میزد که من از حرفاش برداشت میکردم که داره سارا رو میگه
- سامان ! زودتر بگو منظورت کیه دیگه ؟
- یعنی واقعا به هوشت شک کردم ! یعنی تا الان نفهمیدی ؟
- ببین اون الان داره درس میخونه ! خودتم که وضعیت زندگی ما رو میدونی ، میفهمی که الان وقت این حرفا نیس ! حداقل تا یه سال ........
- چی داری میگی واسه خودت و میری ! کی خواهر بداخلاق تو رو گفت !
- پس کی ؟
- ای خدا ! چرا امشب انقدر شوت شدی ! منظورم مرجانه !
- راس میگی !
- چاکرتم هستم که دختر خاله من رو میخوای ! خودم برات جورش میکنم ! فقط بذار اول با سارا حرف بزنم !
- باشه ! لطف بزرگی داری میکنی در حق من !
یه سری خرت و پرت خریدیم و سمت بچه ها برگشتیم .
مجید – چقدر طول دادید ؟ رفته بودید دختر بازی ؟
قیافه سارا و مرجان از حرف مجید یک لحظه تغییر کرد ولی به روی خودشون نیاوردند ، منم برای اینکه یه وقت حساس ترشون نکنم ، جواب مجید رو ندادم و خوراکی ها رو دستشون دادم و خوردیم .
وقتی خوردنشون تموم شد ، از سرمای زیاد سردومون شد و بلند شدیم و راه افتادیم که بریم . مرجان بازیش گرفته بود و رفته بود روی سنگهای کنار آبنمای وسط پارک راه میرفت . هر چی هم سارا میگفت بیا کنار میفتی توی آب ، گوش نمیداد . وقتی دیدیم گوش نمیده ما هم دیگه زیاد بهش گیر ندادیم و به راهمون ادامه دادیم . آخر شب بود و بعید بود کسی اونجا باشه ولی از شانس بد مرجان ، یک موتورسواری که نمیدونم از کجا اومده بود به سمتمون اومد و چون میخواست راحت رد بشه از کنار آبنما حرکت میکرد . یه لحظه به سمت سنگ های آبنما رفت و من هم دیدم که داره اونوری میره ! دستش رو گذاشت رو بوق که مثلا مرجان رو اذیت کنه که با صداش همه متوجه موتور شدند . مرجان که از صدای بوق موتور ترسیده بود تعادلش به هم خورد و داشت توی آب میفتاد .....
قسمت پنجمچهار نفری به سمتش دویدیم ، ولی من اولین نفری بودم که بهش رسیدم و گرفتمش که توی آب نیفته ، ولی وقتی از روی سنگ رفت کنار ، نمیدونم زیر پای من چی بود که لیز بود و با کله توی آّب افتادم . تمام بدنم یخ شده بود و حسی نداشتم . وقتی از آب بیرونم آوردند بیشتر سردم شده بود . فقط میشنیدم که سارا و مرجان دارند گریه میکنند . با همون بی حسی گفتم : زنده ام بابا ! چرا گریه میکنید .
سامان و مجید بلندم کردند و به سمت ماشین بردند و مستقیم به سمت درمانگاه نزدیک پارک رفتیم .
نمیدونم چند ساعتی خواب بودم ، ولی وقتی بیدار شدم دیدم چهار تایی کنار تخت اورژانس وایسادند و اصلا حس ندارند . به سختی بلند شدم و گفتم : سلام بچه ها !
تازه متوجه بیدار شدن من شدند .
سارا - تو که ما رو کشتی ! چی شدی آخه یه باری !
مرجان که کنار در ایستاده بود ، با صورت گریونش جلو اومد و گفت : همش تقصیر من بود !
- بابا حالا که چیزی نشده ! فقط فکر کنم یه چند روزی بدجوری سرما بخورم ! میتونیم بریم !
مرجان – خودم میام خونتون ازت مواظبت میکنم !
شاید اگه از حس سامان خبر نداشتم ، از حالت چهره اون چیزی نمیفهمیدم ولی حالا بعد حرف مرجان کامل معلوم بود که ناراحت شده بود .
- نه ممنون ! خواهر گلم هست
سارا – آهان ! اینجور وقتا من میشم خواهر گلم ! پاشو جمع کن باید بریم خونه دیر وقته !
شب وقتی رسیدیم خونه سارا تختم رو آماده کرد که بخوابم ، خواست از اتاق بیرون بره که گفتم : سارا وایسا کارت دارم .
- چیزی میخوای ؟
- نه ! باید باهات حرف بزنم
تمام حرفایی رو که سامان بهم گفته بود رو به سارا گفتم ، آخر حرفام دیدم که رنگ صورتش سفید شده بود . نمیدونم چرا اینجوری شده بود .
- چی شد ؟ حالت خوبه ؟
- آره خوبم
- چرا رنگت پرید ؟
- راستش فکر نکنم مرجان خوشحال بشه از این حرفات ! نگرانم یه کم
- حالا تو بهش بگو
- باشه میگم ! تو فعلا بگیر بخواب حالت بهتر بشه
وقتی داشت از اتاق بیرون میرفت ، زیر لب چیزی گفت که فکر کنم حرفش تو مایه های خدا رحم کنه بود .
*****
صبح با صدای سارا که داشت از خواب بیدارم می کرد از خواب بیدار شدم
- چقدر میخوابی ؟
- مثل اینکه مریضم دیگه ! اصلا تو خونه چکار میکنی ؟ مگه کلاس نداری تو امروز ؟
- به جای تشکرته ! به خاطر آقا موندم خونه که مریضی دیگه !
- حالا ادای منم درمیاره ! نمیشه یه کم دیگه بخوابم ؟
- نخیر ! پاشو ببینم ! ساعت 12 ظهره چقدر میخوابی !
از رو تختم بلند شدم و رفتم دستشویی که صورتم رو بشورم ، وقتی داشتم صورتم رو خشک میکردم ، نگاهم به ساعت افتاد
- تو مگه آزار داری ؟
- اگه نمیگفتم که باز میخوابیدی ! حوصله ام سر رفته بود .
- خب مثل آدم میگفتی ! ساعت 8 صبحه ، میگه ساعت 12 شده !
- به جای اینکه انقدر غرغر کنی ، پاشو کلی داریم .
- منو بیدار کردی که ازم کار بکشی ؟ من مریضم حالم خوب نیس .
اینو گفتم و خودمو روی تخت انداختم .
- خیلیم حالت خوبه ! پاشو ببینم ! باید تو تمیز کردن خونه بهم کمک کنی !
- حالا واسه چی میخوای این همه کار رو یه باری انجام بدی ؟
- آخر هفته مهمون داریم
- به چه مناسبت ؟
- مثل اینکه تولد خودته ها ! فراموشی گرفتی از دیشب که افتادی توی آب ؟
- خب حالا یادم نبود دیگه ! حالا کیا رو دعوت کردی ؟
- نه دیگه ! قرار نیست که تو همه چی رو بدونی که ! وقتش که رسید ، مهمونا اومدن خودت میبینی کیا دعوت شدند ؟ الانم پاشو که کلی کار داریم
سه ، چهار روزی که مونده بود تا روز تولدم ، همش داشتیم خریدهای اون روز رو میکردیم ، نمیدونم سارا میخواست چکار کنه که این همه خرید داشت میکرد . انگار میخواست جشن عروسی بگیره .
همه کارها رو کردیم و شب آخر هم دو تایی رفتیم بیرون و برای جشن لباس خریدیم و دیگه همه چی آماده بود . کیک و غذا هم سفارش دادیم و خونه برگشتیم . بی صبرانه منتظر فردا بودم . به سارا درباره این تولدی که داشت میگرفت خیلی مشکوک بودم ، چون واقعا داشت هزینه زیادی براش میکرد و به من هم دلیلش رو نمیگفت .
فرشاد جون ادامه بده...منتظر بقیشیممم...اینم بگم که واقعا کارت درسته...
راستی منم احسانم...خوشبختم...![]()
قسمت ششملباس مخصوص تولدم رو که با سلیقه سارا خریده بودم تنم کردم و آماده شدم . از اتاق که اومدم بیرون ، چند لحظه بعد ، سارا هم از اتاقش اومد بیرون . باورم نمی شد . لباس خیلی زیبایی تنش بود . بعد از مرگ خانواده تا حالا ندیده بودم که سارا انقدر خودش رو خوب نشون بده . لباس زرشکی زیبایی تنش بود که در نهایت سنگینی و بسته بودن لباس ، واقعا اون رو یه دختر جذاب نشون میداد . خدا رحم کنه که امشب از کسی دلبری نکنه .
- آقا پسر ! خجالت نمیکشی انقدر دیدم میزنی ! خواهرتما
تازه به خودم اومدم که تو این چند لحظه همش داشتم سارا رو نگاه میکردم .
- ببخشید . آخه واقعا زیبا شدی خواهر من
- خب دیگه بسه دیگه ! بیا بریم پایین تا مهمونا نیومدن
- هنوزم نمیخوای بگی کیا میان ؟
- دیگه الان یکی یکی میرسن خودت میبینی ! فقط بدون تعداد افراد زیاد نیس خیلی ، ولی کیفیتشون خوبه .
پایین رفتیم و منتظر موندیم تا مهمون ها برسن .
اولین کسایی که زنگ زدند و وارد شدند ، پسر عموهام بودند که بازم مثل همیشه با هم اومدند .
- باز که شما دو تا اومدید ؟ نمیشه یه هفته ما رو بی خیال بشید ؟
سامان – دعوتمون کردن ، ما هم اومدیم .
مجید – میخوای برگردیم ؟
- خب بابا لوس نکنید خودتون ! بیاید داخل .
سارا – تنها اومدید ؟
- مگه کسی دیگه هم قراره بیاد ؟
قبل از اینکه بتونم چیزی بگم ، شیما پشت سر مجید و احسان وارد خونه شد . شیما دوست جدید مجید بود که چند وقتی بود که با هم آشنا شده بودند . سارا شیما را به اتاق تغییر لباس راهنمایی کرد تا لباساشو عوض کنه .
منم رفتم پیش پسرعموهام نشستم تا حوصله شون سر نره ، هرچند اونا همیشه سرشون گرم بود .
- چه عجب آقا مجید ، شما با همسر آیندتون یه جا اومدید ؟
مجید مثلا خواست خودش رو ریلکس نشون بده ، گفت : احتیاجی نبود که ما هر جا بریم حتما بخوایم همه ما رو با هم ببینند .............
سامان دست راستش رو که روی شونه من بود ، طوری که مجید متوجه نشه بلند کرد و چنان به پشت سر مجید زد که سر مجید 20 سانتی پایین رفت و تا نزدیک میز رسید .همون لحظه شیما از اتاق رختکن بیرون اومد و صحنه رو که دید ، جیغ کوچیکی زد و گفت : واسه چی میزنیش آخه سامان ؟
سامان خندید و گفت : خودش میدونه واسه چی زدم ، یه ذره داشت زیادی حرف میزد .
- دقیقا ! شیما خانم درست میگه . منم تایید میکنم .
مجید که نفسش بالا اومد ، گفت : سامان ، بذار یه نفر بیاد یه حالی ازت بگیرم که یادت نره
منظور مجید ، مرجان بود .
سارا از آشپزخانه با سینی شربت اومد و به همه تعارف کرد ، جلوی سامان که رسید ، گفت : آخه چرا انقدر داداش کوچیکت رو اذیت میکنی ؟ گناه داره خب ! بچه ناراحت میشه .
دوباره همه با هم حتی شیما از خنده ترکیدند و به صورت سرخ شده مجید نگاه کردند .
زنگ در به صدا دراومد و من بلند شدم و رفتم در رو باز کردم . مرجان مهمون بعدی بود که رسیده بود .
- سلام چطوری؟ بیا بچه ها همه اومدند .
مرجان سلام کرد و وارد خانه شد . لحظه اول که شیما رو دید ، چون بار اول بود که اونو میدید ، یک لحظه سرجاش ایستاد . من که فهمیدم موضوع چیه ، رفتم کنارش و دم گوشش گفتم : عیال مجیده !
اون که انگار خیالش راحت شد ، جلو رفت و با همه دست داد و یکراست به اتاق رختکن رفت .
تا نیم ساعت بعد هر چی آدم هم سن و سال خودمون تو فامیل بود ، خونه ما جمع شده بودند .هر کی یکی رو پیدا کرده بود و باهاش وسط آهنگای شش و هشتی که امیر پخش میکرد ، میرقصید . امیر از اون عشق آهنگای فامیل بود . همه از بس که رقصیده بودند ، خسته شده بودند و با همراهشون که احتمالا بعد از اون شب به دوست پسر یا دوست دخترشون تبدیل می شد ، روی صندلی ها می نشستند .
سارا رو کنار کشیدم و گفتم : پس چرا غذا رو سرو نمیکنی ؟
- هنوز یک نفر از مهمونا مونده
- مگه کسی از این فامیل هم هست که نیومده باشه . ماشالا همه هم که دارن کیف میکنن . به مراد دلشون رسیدن
- تو نگران خودتی ؟ نتونستی کسی رو تور کنی ؟
- من احتیاجی ندارم ......
- احتیاج نداری کسی رو تور کنی ؟
صدای زنگ رو از میان آهنگ فاز بالای امیر شنیدم ، قبل از اینکه سارا بره در را باز کنه گفت : اینم اومد ! ماهی به تور افتاده ات .
منظور سارا را اصلا متوجه نشدم . وقتی در را باز کرد ، دختری با لباس آّبی وارد خانه شد ، البته خانه که دیگه نمیشه بهش گفت ، شده بود صحنه کنسرت .
یک لحظه صورت دختر رو دیدم ، باورم نمی شد ، اون اینجا چکار میکرد ؟
سارا به امیر علامت داد و اون هم آهنگش رو قطع کرد . سارا جلو اومد و از همه خواست چند لحظه ای به حرفاش گوش بدهند و حرفاش رو ادامه داد
- بازم به همه واسه اومدنتون به تولد برادر عزیزم خوش آمد میگم .همه تون داستان زندگی ما رو میدونید . تو این مدت همیشه من نگران برادرم بودم . درسته سرنوشت خیلی با من مهربون نبوده ، ولی بالاخره باید با این سرنوشت و قسمت باید به زندگیمون ادامه بدیم . بعد از چند سال خواستم یه جشن براش بگیرم . البته جمع شدن ما امشب دو منظوره اس . البته قصد ندارم که داداش عزیزم رو اذیت کنم ، ولی همینجور که میبینم بالاخره این قضیه رو همه تجربه میکنم .
همه منتظر بودند که ببینند سارا چی میخواد درباره من بگه ، سامان جلو اومد و گفت : خدا بهت رحم کنه ، فکر کنم آمارت رو گرفته شدید .
سارا دست دختر کنارش رو گرفت .
- این خانمی که الان کنار بنده ایستاده ، اسمشون نازنینه ! خانمی که تقریبا شش ماهه که با این آقا داداشه بنده دوست شدن و دوتایی فکر میکردند که من چیزی از این قضیه خبر ندارم . ولی دیدم خیلی دارند با این پنهان کاری خودشون رو اذیت میکنند ، خواستم به این قضیه رسمیت ببخشم . طوری هم که از نازنین خانم فهمیدم ، هر دوتاشون آمادگی مراحل بالاتر رو دارند . ولی چون شاید احسان الان ناراحت بشه ، مراسم های بعدی بمونه واسه بعد . خب آقا احسان ، بیا جلو دست خانمت رو بگیر ...
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)