تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 4 1234 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 36

نام تاپيک: داستان منو ببخش

  1. #1
    داره خودمونی میشه farshad_phoenix's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    32

    پيش فرض داستان منو ببخش

    سلاممممممممممممممممم
    تازه با این فروم آشنا شدم و میخوام نوشته های خودمو بذارم تا بدونم به درد این کار میخورم یا نه ؟
    این دومین داستانیه که دارم مینویسم ! ممنون میشم که نظرات شما رو دربارش بدونم
    تقریبا هر روز قسمت جدید رو میذارم

  2. 8 کاربر از farshad_phoenix بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    داره خودمونی میشه farshad_phoenix's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    32

    پيش فرض

    منو ببخش - قسمت اول
    وسایلایی رو که یک هفته بود جمع کرده بودم تا برای امروز آماده باشه رو یکی یکی توی چمدونم گذاشتم . بعد از چند ماه تو خونه موندن و خواندن درسهای دانشگاه ، بالاخره تونسته بودیم که بابام رو راضی کنیم که این چند روزه تعطیلات عید فطر بریم مسافرت . البته کار راحتی نبود ، حدود دو سه هفته هر شب باهاش حرف میزدیم تا آخر راضی شد . البته بابام بیشتر به خاطر کارش بود که راضی به مسافرت نمیشد .
    بابام کارمند یه بانک خصوصی بود و همیشه سر کار بود . حالا که این توفیق اجباری پیش اومده بود و همه جا تعطیل بود ، دیگه نمیتونست بهونه بیاره و بگه نمیام . البته تو این راضی کردن بابا ، مامانم و خواهرام خیلی بهم کمک کردند .
    مامانم یه فرهنگی بازنشسته بود و دیگه بعد از اون با این که برای تدریس در مدارس غیر انتفاعی دعوت به کار هم شده بود ، ولی ترجیج داد که خونه بمونه و خونه داری کنه . دو تا خواهر داشتم که یکیشون از من 5 سال کوچیکتر بود و سال سوم دبیرستان بود ، اون یکی خواهرم هم یه سال از من بزرگتر بود و ترم هفتم رشته روان شناسی بود . من هم که ترم ششم مدیریت درس میخوندم . تمام زندگیم و رازهام و حرفای دلم رو فقط به خواهر بزرگترم سارا میگفتم ، اون هم دقیق مثل من بود ، با اینکه وقتی تو جمع خانواده سه تایی همش توی سر و کله همدیگه میزدیم ولی وقتی تنها بودیم ، خیلی با هم خوب بودیم .
    وضع مالی مون هم خوب بود و تا حالا هیچ مشکلی نداشتیم و پدرم هم هیچ وقت از این که هر دو بچه اش دانشجوی دانشگاه آزاد بودن ننالیده بود . در کل زندگیمون خیلی عالی و خوب بود ، البته تا قبل از اینکه اون اتفاق شوم بیفته ، قضیه از همون سفر کذایی شروع شد .
    وسایل هام که جمع شد ، چمدان را بردم و صندوق عقب ماشین گذاشتم ، طبق معمول هم این کار من آخرین کاری بود که انجام شد و همه منتظر من بودند .
    خواهر کوچکترم شیما که به ماشین تکیه داده بود تا منو دید گفت : به به چه عجب آقای تنبل ! گفتم حتما باز خواب موندی !

    • فیزیکت رو پاس کردی تو ؟

    یک لحظه دیدم رنگش پرید ، ولی خودش رو زود جمع کرد و اومد جلو تا آروم حرف بزنه : خیلی نامردی ! مگه قرار نبود چیزی نگی ! الان اگه بفهمن مامان اینا چی میشه ؟

    • خب واسه چی به بزرگترت احترام نمیذاری که این حرفا رو بهت بزنم
    • تو هم حتما باید بلافاصله جنبه ات رو نشون بدی !

    خواهرم رو دیدم که از پشت شیما داشت به طرف ما میومد ، منم که دیدم شیما حواسش نیست ، گفتم : مامان نمیخوای به این بچه ات بگی یه کم بیشتر درس بخونه تا دیگه فیزیک ....
    حرفم رو نذاشت کامل بزنم و جلوی دهنم رو گرفت و برگشت جواب بده که دید سارا داره نگاهمون میکنه و میخنده ، دستش رو از دهنم برداشت و گفت : تو چرا انقدر پستی ؟

    • خیلیا بهم میگن ولی نمیدونم چمه خودمم !

    سارا گفت : برید کنار اینا رو بذارم تو ماشین ، انقدر دعوا نکنید دیوانه ها ! مامان اینا دارن میان پایین ! مسافرت رو زهر نکنید بهمون !
    شیما پشت چشمی نازک کرد و گفت : تقصیر اینه خب آبجی !
    در باز شد و مامان و بابا اومدن تو حیاط ، منم زود سوار ماشین شدم . چون قبلا سابقه داشته که سوتی بدم و بعد از اون نتونم درستش کنم و بعد از اونم معلومه دیگه ! یک هفته جنگ جهانی من و شیما !
    بابام کیف دستی اش رو توی ماشین گذاشت و گفت : چیه باز شما دو تا معرکه گرفتین ؟
    برای یک وقت فضیه لو نره گفتم : شما که به این چیزا عادت دارید ! خودمون حلش میکنیم
    همه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . مامان و بابا که جلو نشسته بودند و ما سه تا هم کنار هم نشسته بودیم . البته سارا بین ما دو تا نشست تا دوباره به هم نپریم .
    چهار ساعت بعد محمود آباد بودیم ، عموم نرسیده به محمود آباد توی یکی از شهرکهای اونجا ، ویلا داشت ، بابا هم کلید ویلا رو ازش گرفته بود و قرار بود اونجا بریم . البته قبلا خزر شهر اومده بودیم با خانواده عموم و از محیط و وضعیت اون ویلا خبر داشتیم و سر همین موضوع بابا راضی نمیشد که بریم ویلای خزر شهر ، ولی چون هیچ کس نمیتونست جلوی من رو بگیره ، بالاخره راضیش کردم . سه روزی که اونجا بودیم دور از چشم مامان و بابا ، زیاد لب ساحل میرفتیم و چون خواهرهای بنده هم مثل خودم اهل دل بودند ، با کارهای من و شماره دادن های من به دخترای دیگه کاری نداشتند و همه چی بین خودمون میموند . واقعا خیلی اونجا خوش گذشت و خاطره شد . روز آخر تعطیلات قرار شد اول وقت راه بیفتیم تا به ترافیک نخوریم ولی من به خاطر حمام رفتنم ، به حرکتمون تاخیر انداختم
    راه که افتادیم ،جاده خیلی شلوغ بود و بابای من هم که همیشه از شلوغی و ترافیک متنفر بود ، همه اش غرولند میکرد .
    بابا - مثلا خواستیم زود راه بیفتیم که به ترافیک نخوریم ! هی میگم زود باشید ، وایسادن مثل بچه ها با هم دعوا میکنن ، اون یکی تازه یادش افتاده بره حمام ! بفرما حالا کو تا برسیم !
    من که مثلا خواستم کمکی کنم ، گفتم : بابا یادته اون سال با عمو اینا داشتیم برمیگشتیم ؟

    • خب که چی ؟ میخوای خاطره تعریف کنی که قبلش نزدیک بود غرق بشی تو دریا !

    شیما خیلی آروم خندید ، سارا هم میخواست بخنده ولی جلوی خودش رو گرفت ، به سمتشون خم شدم و گفتم : دارم برای هر دوتاتون . بعد دوباره به بابا گفتم : نخیر ، نمیخوام خاطره بگم ، اون دفعه یه راه بود که عمو بلد بود ! همون میانبره ! از اون بریم ! همه بلد نیستن اونجا رو ! ترافیکم نداره .
    بابام خوشحال شد و گفت : چه عجب یک دفعه یه چیزی به ذهن تو رسید پسر !
    تقریبا یک کیلومتر رو توی ترافیک بودیم تا به اول میانبر رسیدیم
    بابا به محض اینکه وارد میانبر شد سرعتش رو زیاد کرد و حرکت کرد .
    این وسط مامانم و سارا خیلی ترسیده بودند ، البته بابام واقعا داشت تند میرفت و من هم ترسیده بودم ولی برای اینکه جلوی شیما ضایع نشم اصلا به روی خودم نمیاوردم ! داشت با نهایت سرعت و دنده 5 حرکت میکرد . حتی من گارد ریل های کنار جاده رو هم دیگه به خاطر سرعت زیاد نمیدیدم .
    بابام اصلا به حرفای مامان گوش نمیداد و با سرعت میرفت ! دیگه نتونستم جلوی ترسم رو بگیرم و گفتم : بابا آروم به خدا ! من هنوز لیسانسمو نگرفتم ! آرزو دارم ، میخوام زن بگیرم ، تازه یکی رو هم در نظر دارم
    مامانم برگشت با اخم نگاهم کرد ، که گفتم : والا تازه آشنا شدیم
    شیما که منتظر همین لحظه بود گفت : چی شد داداشی ! ترسی ...........
    همان لحظه یک کامیون از جلو اومد و بابا نتونست ماشین رو جمع کنه و ماشین به سمت چپ منحرف شد . از جاده خارج شدیم و فقط صدای خوردن کف ماشین به زمین رو میشنیدم . هر لحظه امکانش بود که توی دره بیفتیم . حواسم به بقیه بود که داشتن فریاد میزدن ! بلند گفتم : بپرید پایین !
    در سمت خودم رو باز کردم و دست سارا رو با خودم گرفتم و بیرون پریدیم ! فقط دعا میکردم که سرمون به جایی نخوره .
    وقتی خوردیم زمین ، صدای وحشتناکی شنیدم . سریع بلند شدم ، دست سارا رو هم گرفتم و بلندش کردم ، چیزی رو که میدیدم باورم نمیشد ! ماشینمون با مامان و بابا و خواهرم داشت میسوخت . نمیتونستم همینجوری بایستم و سوختنشون رو ببینم . بلند شدم و سمت ماشین رفتم ، سارا خواست جلوم رو بگیره ولی هیچ چیز جلودارم نبود ..............

    Last edited by farshad_phoenix; 08-03-2013 at 16:01.

  4. 7 کاربر از farshad_phoenix بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    آخر فروم باز vahidhgh's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2006
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    1,035

    پيش فرض

    عالیه فرشاد جان ادامه بده
    منتظر بقیه اش هستیم

  6. این کاربر از vahidhgh بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  7. #4
    داره خودمونی میشه farshad_phoenix's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    32

    پيش فرض

    قسمت دوم
    ولی هیچ چیز جلودارم نبود ، خودم رو به ماشین رسوندم ، تمام ماشین داشت میسوخت ، خواستم بیارمشون بیرون که داغی آتش رو روی صورت خودمم حس کردم ، از بالای دره چند نفر که صحنه رو دیده بودن اومده بودند پایین ولی کاری نمیتونستن دیگه بکنند ، فقط زورشون به من رسید و من رو عقب بردند و روی زمین نشوندند . حالا سارا میخواست بره جلو که دو نفر جلوش رو گرفتند و نگذاشتند .
    نمیدونم چند دقیقه توی اون حالت بودم ولی آخرین چیزی رو که اونجا دیدم ، خاکها و آبهایی بود که مردم روی ماشین میریختند تا کمی از آتش کم بشه و یک دفعه همه جا سیاه شد و آخرین صدا هم صدای سارا بود که صدام میزد . تمام صورتم داغ داغ بود .
    وقتی بیدار شدم روی تخت بیمارستان بودم و تخت کنارم هم سارا بود که به دستش سرم زده بودند ، به دست خودمم هم سرم بود . سارا بیدار بود و داشت بیرون رو نگاه میکرد و هیچی نمیگفت . به سختی از روی تخت بلند شدم و رفتم کنار تختش نشستم .

    • سارای من !

    جواب نداد ، اصلا سرش رو هم برنگردوند که منو نگاه کنه . خودم رو تقصیر کار میدونستم .

    • خواهر عزیزم ! میدونم ! همش تقصیر من بود ! اگه من نگفته بودم که از اون جاده فرعی بریم الان اینجوری نشده بود ! تقصیر منه ! خودمو تا اخر عمر نمیبخشم ! حق داری نخوای نگاهم کنی .

    سارا تا حرفای منو شنید ، برگشت و از سر جاش بلند شد : ببین احسان ! آخرین بارت باشه که این حرفو میزنی ! تقصیر تو نبود ! تقصیر بابا بود که حرف گوش نکرد و لج بازی نکرد ! از امروز به بعد من و تو همه چیز همیم ! زندگی همیم ! اگه قرار باشه این فکرا رو درباره هم بکنیم که نمیشه ! اگه تو نبودی که الان منم پیش اونا بودم .
    بغض گلوم رو گرفته بود ولی نمیترکید ، سارا هم مثل من بود ! احتیاج به گریه داشتیم تا خالی بشیم ولی نمیشد . همون لحظه در اتاق باز شد و عموم و زن عموم با چشمای گریان و نگران وارد اتاق شدند .
    اون دو تا کامل گریون بودند و ما دو تا را اغوش گرفتند و دلداریمون می دادند ولی بازم گریه ما درنیومد .
    دکتر وارد اتاق شد و برام توضیح داد ، سارا هیچ مشکلی براش پیش نیومده بود بعد تصادف ، ولی من صورتم و دستم سوخته بود ، البته دکتر گفته باید چند وقتی رو تحمل کنم تا بتونم صورتم را جراحی کنم .
    فردای اون روز ، عزیزای زندگیمونو توی خاک گذاشتیم و بعد اینکه از همه فامیل ها تشکر کردیم ، یکی یکی رفتن ، همه خیلی عادی رفتند ، انگار نه انگار ما دیگه یتیم شده بودیم ! فقط گفتند خدا رحمشتون کنه ! خدا صبرتون بده . دوست داشتم خیلی زودتر همه چی تموم بشه زودتر .
    بعد که همه رفتن ، تنها عمو و خاله ام با خانواده هاشون فقط مونده بودن و از ما خواستن که به خونه اونها بریم ، ولی هر چی که اصرار کردند ، من و سارا قبول نکردیم و گفتیم بالاخره که باید عمری توی اون خونه تنها زندگی کنیم .
    این رو که گفتم همه دوباره گریه شون گرفت . آخر قرار شد مرجان دختر خاله ام و سامان و مجید پسرعموهام ، برای اینکه تنها نباشیم ، چند روزی پیشمون بمونن .
    با دو تا ماشین به سمت خونه راه افتادیم .
    به خونه که رسیدیم تازه دیدم که کل خونه رو پلاکارد زده بودند و به ما تسلیت گفته بودند . همه جا سیاه بود و نشون میداد که زندگی من و سارا هم از این به بعد رنگش سیاه شده . به خاطر اینکه خاطرات خونه برامون زنده نشه ، تصمیم گرفتیم که خونه رو عوض کنیم ، البته با پولی که از بابا مونده بود و پولی که بیمه بانک بابا داد و پس اندازی که خودمون داشتیم ، تونستیم یه آپارتمان درست حسابی توی شمال شهر بخریم و ساکن بشیم.
    Last edited by farshad_phoenix; 10-03-2013 at 00:02.

  8. 2 کاربر از farshad_phoenix بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #5
    داره خودمونی میشه farshad_phoenix's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    32

    پيش فرض

    ممنون از دوستانی که لطف کردند و قسمت اول رو خوندند ، برای فایل قسمت دوم یه اتفاقی افتاده بود و من دیر متوجه شدم ، به همین خاطر هم قسمت دوم کوتاه شده ، کوتاهی این یه قسمت رو به بزرگی خودتون ببخشید

  10. 3 کاربر از farshad_phoenix بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #6
    داره خودمونی میشه farshad_phoenix's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    32

    پيش فرض

    قسمت سوم
    از اون حادثه شوم سه ماه گذشته بود و ما به سختی با شرایط جدید عادت کردیم . تو این مدت عموم و خانواده خاله ام واقعا از هیچ چیزی کم نگذاشتند . با این که رابطمون با پسرعموهام و دختر خاله ام قبل از اون حادثه کم نبود ولی بعد از اون خیلی بیشتر شده بود ، تقریبا هفته ای یک روز که اون هم بیشتر وقتا آخر هفته ها بود به ما سر میزدند وکاری میکردند که ناراحت نباشیم . من و سارا با اینکه جلوی اونها خودمون رو نگه می داشتیم ولی وقتی اونها نبودن ، همه اش در حال گریه به حال خودمون بودیم .دیگه مجبور بودیم که به شرایط جدید عادت کنیم ، نمی شد که تا آخر زندگیمون به این روال بمونه .
    دو سه هفته ای هر دومون دنبال کارای ادامه تحصیلمون بودیم ، بعد از مرگ خانواده مون مرخصی گرفته بودیم از دانشگاه ، حالا باید میرفتیم و واحدهامون را اخذ میکردیم .
    اون روز قرار بود که برم و آخرین امضا رو که برای معاون آموزش دانشکده بود رو بگیرم تا بتونم از ترم جدید برم سر کلاس ، هرچند که بیشتر هم دوره ای و دوستام توی دو ترمی که من نبودم ، کلی جلو افتاده بودند و من باید با ورودی های سال بعد خودمون سر کلاس میرفتم .
    صبحانه رو که خوردیم ، آماده شدیم که بیرون بریم ، به سارا گفتم که زودتر میرم پایین و ماشین رو روشن میکنم تا بیاد پایین ، کفشم رو برداشتم و در رو با عجله باز کردم و بیرون رفتم ، از بس عجله داشتم متوجه نشدم که کسی تو راهرو ایستاده و بهش برخورد کردم . از خجالت داشتم آب می شدم . دختر زیبایی بود که جلوی در واحد کناری ما ایستاده بود . معذرت خواهی کردم و خواستم پایین برم که سارا بیرون اومد و گفت : تو که هنوز اینجایی ؟ مگه نگفتی میرم ماشین رو روشن کنم ؟
    نگاه سارا به دختر افتاد و گفت : سلام ! چطوری ؟ چیزی شده ؟ چرا شما دو تا هر دوتون قرمزید ؟
    خواستم به سارا علامت بدم که دیگه حرفشو ادامه نده که دختره گفت : برادر شما داشتن میرفتن ماشین رو روشن کنن که با سر خوردن به سر بنده !
    سارا نتونست جلوی خنده خودشو بگیره و گفت : تو که قبلا دختر میدیدی ، خودتو جمع میکردی ! این چه وضعیه آخه !
    گفتم : این چه حرفیه داری میزنی آخه خواهر من !
    گفت : نمیخواد خجالت بکشی ، این خانم به همراه مادرشون از هفته پیش همسایه های جدید ما شدند ، به جای آقای اکبری اومدند . اسمشون هم .....
    دختر نگذاشت حرف سارا تموم بشه و گفت : چه معنی میده شما اسم منو به یه مرد نامحرم بگی ؟
    سارا که معلوم بود جا خورده ، چیزی نگفت و به سمت من اومد و گفت : بریم دیر میشه .
    دختر جلو اومد و گفت : شوخی کردم سارا خانم ! و شما آقا احسان ! من نازنین هستم ، همینجور که خواهرتون گفتن ، همسایه جدیدتون !
    این رو گفت و دستش رو به سمت دراز کرد که باهام دست بده ، منم برای اینکه کم نیارم باهاش دست دادم ، هرچند از دید سارا اصلا پنهان نموند . ولی میدونستم که سارا با این موضوع مشکلی نداره و بیشتر اوقات با اینجور کارهای من کاری نداشت . با سارا از آپارتمان بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم .که بحث رو خودم شروع کردم


    • تو این دختره رو از کجا میشناختی ؟
    • هفته پیش وقتی داشتم میرفتم بیرون باهاش آشنا شدم
    • منو از کجا میشناخت ؟
    • اونو دیگه واقعا نمیدونم
    • تو که آمار ندادی ؟
    • نه بابا ! بچه شدی مگه ؟
    • دختر جالبی به نظر میومد
    • هی آقا پسر ! مواظب باش ! تو این خونه آبرو داریم ما ! تو باز یه بار دختر رو دیدی هل شدی ! چطور یه باری انقدر بهش تمایل پیدا کردی ؟
    • کی گفت تمایل پیدا کردم آخه ؟ چرا زود جو میگیرتت !
    • گفتم که بدونی ! حالا روشن کن بریم که کلی کار دارم .

    برام جالب بود با این که حرف من شوخی بود ولی سارا به این زودی رو این موضوع حساس شده بود ، ولی دلیل این حساسیت رو نمیفهمیدم ، با اینکه همیشه کنارم بود ولی هیچ وقت نمیتونست جای یه دوست یا دختر رو توی زندگی من بگیره ، توی این مدت هر بار که خواسته بودم طرف دختری برم به خاطر حال روحیم و سوختگی صورتم کاری نکرده بودم ، ولی حالا که قصد داشتم که حرکتی انجام بدم ، سارا نمیخواست بذاره که کاری کنم . ولی من آدمی نیستم که به این راحتی ، چیزی رو که هنوز شروع نکردم رو تموم کنم .
    کارهام که توی دانشگاه تموم شد ، به سارا زنگ زدم که برم دنبالش و برگردیم خونه ولی گفت که کارهاش مونده ، قرار شد من برم تا اونم خودش بیاد .
    به سمت خونه حرکت کردم و حالا که تنها بودم و فکر دیگه ای ذهنم رو مشغول نکرده بود ، به دختر همسایه فکر میکردم که چطوری میتونستم به دوستیش با خودم رضایت بده ، هرچند به نظر میومد که خیلی هم بی میل نیست . توی همین فکرها بودم که به خونه رسیدم . در رو باز کردم و وارد خونه شدم و یکراست سراغ یخچال رفتم و دیدم چیزی نداریم ، بلافاصله گوشیم رو برداشتم و به سارا پیام زدم : هیچی تو یخچال نداریم ، یه کم خرید کن .

  12. 2 کاربر از farshad_phoenix بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #7
    داره خودمونی میشه farshad_phoenix's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    32

    پيش فرض

    قسمت چهارم
    امروز دقیقا شش ماه از روزی که نازنین رو توی راه پله دیده بودم میگذشت و من به طور خیلی مخفی ، طوری که سارا و هیچ کس دیگه ای نفهمه ، هفته ای یک بار اونو میدیدم و کلی با هم حرف میزدیم و گاهی اواقت که شرایط مناسب بود با هم بیرون میرفتیم . دیگه کامل بهش عادت کرده بودم و حرفام رو راحت گوش میداد . .واقعا دوستش داشتم . مثل بقیه دخترا نبود که به خاطر سوختگی صورتم سمتم نمیومدند . ولی هنوز زود بود که بخوام درباره رابطه ام و علاقه ام به نازنین ، چپیزی به سارا بگم .
    مثل همیشه آخر هفته ، بچه ها اومدن خونه ما و تا آخر شب کلی تو سر و کله هم زدیم . غذا هم که مثل همیشه سفارش دادیم از بیرون آوردند . دخترا میز رو چیده بودند و منتظر بودند که شام رو بیارند ، ما سه تا هم که مثل همیشه سرگرم پلی استیشن و فوتبال بودیم . بازی مون همراه با صداهای بلند و خفن بود که صدای دخترا رو درمیاورد .
    مرجان – شما واقعا خسته نمیشید انقدر بازی میکنید ! از ساعت چهار دارید همینجوری پشت سر هم بازی میکنید ؟
    من گفتم : مگه ساعت چنده !
    به ساعت که نگاه کردم دیدم ساعت حدود 9 بود ، یعنی 5 ساعت مداوم داشتیم بازی میکردیم
    سارا – راست میگه دیگه ! مگه ما آدم نیستیم . خب یه سر بریم بیرون همش پای پی اس نشستید .
    حرفشون حق بود ولی فقط من نبودم که ، مجید و سامان هم باید نظر میدادند ، ولی اونا اصلا به روی خودشون نمیاوردند . دیدم که سارا و مرجان انگار بهشون برخورد . از صندلی بلند شدم و رفتم تلویزیون رو خاموش کردم که صدای دوتاشون دراومد !
    مجید – مگه دیوانه شدی ؟

    • نه نشدم

    سامان – اونو روشن کن ! تازه داشت گل میخورد .

    • مگه نمیبینید ! سارا و مرجان ناراحت شدند . حوصله شون سر رفت . پاشید بریم بیرون یه سر .

    مجید – آخه تو این سرما کجا بریم ؟ سرده هوا !
    سارا – مگه میخوایم با الاغ بریم ! با ماشین میریم دیگه .
    مرجان – سریع پاشید بریم !
    سامان غرولندی کرد و گفت : زن ذلیل بدبخت !
    همه خندیدند و رفتند حاضر شدند . منم لباس هامو پوشیدم و رفتم تو پارکینگ و ماشین رو بیرون اوردم و منتظر موندم تا بیان . چهارتایی با هم پایین اومدن ، سارا اومد جلو نشست و بقیه عقب نشستند .

    راه افتادم و به سمت یکی از پارکهای باحال شهر رفتیم . روی یکی از نیمکت ها نشسته بودیم و حرف می زدیم که سارا گفت : شماها خجالت نمیکشید ! ما رو آوردید بیرون هیچی هم نمیخرید .
    سامان – نگاه کن تو رو خدا ! ما رو از پای بازی بلند کردن ، خوراکی هم میخوان .
    نگاهی به سامان کردم و بهش علامت دادم و اون هم سریع قضیه رو گرفت . بلند شدم و گفتم : پاشو سامان ! بریم یه چیزی بخریم بیایم .
    مجید هم بلند شد بیاد که گفتم : کجا میای تو بابا ؟ دخترا رو تنها میذاری این وقت شب ؟
    توی راه که داشتیم میرفتیم تا از دکه پارک خوراکی بخریم ، دیدم سامان چیزی نمیگفت و ساکت بود

    • سامان چی شده ؟ چرا حرف نمیزنی ؟
    • هیچی مهم نیست !
    • اتفاقا مطمئنم مهمه که تو رو انقدر تو فکر برده و ساکتی !
    • آخه شخصیه !
    • خودت میدونی قضیه تو با مجید فرق میکنه ! درسته برادرته ! ولی تو خودت مثل برادر من میمونی ! دوست دارم . پس بهم بگو چی شده ؟
    • راستش ! ببینم اصلا خود تو که میگی داداش منی ! حاضری برام یه کار بزرگ کنی .
    • چه کاری ؟
    • میترسم بگی چقدر چشم چرونم !
    • چی میخوای بگی ؟ بگو که نصفه جونم کردی
    • میخوام یه سر و سامونی به زندگیم بدم !

    از حرفاش معلوم بود واقعا سختی کشیده و عاشق شده ، ولی طوری حرف میزد که من از حرفاش برداشت میکردم که داره سارا رو میگه

    • سامان ! زودتر بگو منظورت کیه دیگه ؟
    • یعنی واقعا به هوشت شک کردم ! یعنی تا الان نفهمیدی ؟
    • ببین اون الان داره درس میخونه ! خودتم که وضعیت زندگی ما رو میدونی ، میفهمی که الان وقت این حرفا نیس ! حداقل تا یه سال ........
    • چی داری میگی واسه خودت و میری ! کی خواهر بداخلاق تو رو گفت !
    • پس کی ؟
    • ای خدا ! چرا امشب انقدر شوت شدی ! منظورم مرجانه !
    • راس میگی !
    • چاکرتم هستم که دختر خاله من رو میخوای ! خودم برات جورش میکنم ! فقط بذار اول با سارا حرف بزنم !
    • باشه ! لطف بزرگی داری میکنی در حق من !

    یه سری خرت و پرت خریدیم و سمت بچه ها برگشتیم .
    مجید – چقدر طول دادید ؟ رفته بودید دختر بازی ؟
    قیافه سارا و مرجان از حرف مجید یک لحظه تغییر کرد ولی به روی خودشون نیاوردند ، منم برای اینکه یه وقت حساس ترشون نکنم ، جواب مجید رو ندادم و خوراکی ها رو دستشون دادم و خوردیم .
    وقتی خوردنشون تموم شد ، از سرمای زیاد سردومون شد و بلند شدیم و راه افتادیم که بریم . مرجان بازیش گرفته بود و رفته بود روی سنگهای کنار آبنمای وسط پارک راه میرفت . هر چی هم سارا میگفت بیا کنار میفتی توی آب ، گوش نمیداد . وقتی دیدیم گوش نمیده ما هم دیگه زیاد بهش گیر ندادیم و به راهمون ادامه دادیم . آخر شب بود و بعید بود کسی اونجا باشه ولی از شانس بد مرجان ، یک موتورسواری که نمیدونم از کجا اومده بود به سمتمون اومد و چون میخواست راحت رد بشه از کنار آبنما حرکت میکرد . یه لحظه به سمت سنگ های آبنما رفت و من هم دیدم که داره اونوری میره ! دستش رو گذاشت رو بوق که مثلا مرجان رو اذیت کنه که با صداش همه متوجه موتور شدند . مرجان که از صدای بوق موتور ترسیده بود تعادلش به هم خورد و داشت توی آب میفتاد .....

  14. 2 کاربر از farshad_phoenix بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #8
    داره خودمونی میشه farshad_phoenix's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    32

    پيش فرض

    قسمت پنجم
    چهار نفری به سمتش دویدیم ، ولی من اولین نفری بودم که بهش رسیدم و گرفتمش که توی آب نیفته ، ولی وقتی از روی سنگ رفت کنار ، نمیدونم زیر پای من چی بود که لیز بود و با کله توی آّب افتادم . تمام بدنم یخ شده بود و حسی نداشتم . وقتی از آب بیرونم آوردند بیشتر سردم شده بود . فقط میشنیدم که سارا و مرجان دارند گریه میکنند . با همون بی حسی گفتم : زنده ام بابا ! چرا گریه میکنید .
    سامان و مجید بلندم کردند و به سمت ماشین بردند و مستقیم به سمت درمانگاه نزدیک پارک رفتیم .
    نمیدونم چند ساعتی خواب بودم ، ولی وقتی بیدار شدم دیدم چهار تایی کنار تخت اورژانس وایسادند و اصلا حس ندارند . به سختی بلند شدم و گفتم : سلام بچه ها !
    تازه متوجه بیدار شدن من شدند .
    سارا - تو که ما رو کشتی ! چی شدی آخه یه باری !
    مرجان که کنار در ایستاده بود ، با صورت گریونش جلو اومد و گفت : همش تقصیر من بود !

    • بابا حالا که چیزی نشده ! فقط فکر کنم یه چند روزی بدجوری سرما بخورم ! میتونیم بریم !

    مرجان – خودم میام خونتون ازت مواظبت میکنم !
    شاید اگه از حس سامان خبر نداشتم ، از حالت چهره اون چیزی نمیفهمیدم ولی حالا بعد حرف مرجان کامل معلوم بود که ناراحت شده بود .

    • نه ممنون ! خواهر گلم هست

    سارا – آهان ! اینجور وقتا من میشم خواهر گلم ! پاشو جمع کن باید بریم خونه دیر وقته !
    شب وقتی رسیدیم خونه سارا تختم رو آماده کرد که بخوابم ، خواست از اتاق بیرون بره که گفتم : سارا وایسا کارت دارم .

    • چیزی میخوای ؟
    • نه ! باید باهات حرف بزنم

    تمام حرفایی رو که سامان بهم گفته بود رو به سارا گفتم ، آخر حرفام دیدم که رنگ صورتش سفید شده بود . نمیدونم چرا اینجوری شده بود .

    • چی شد ؟ حالت خوبه ؟
    • آره خوبم
    • چرا رنگت پرید ؟
    • راستش فکر نکنم مرجان خوشحال بشه از این حرفات ! نگرانم یه کم
    • حالا تو بهش بگو
    • باشه میگم ! تو فعلا بگیر بخواب حالت بهتر بشه

    وقتی داشت از اتاق بیرون میرفت ، زیر لب چیزی گفت که فکر کنم حرفش تو مایه های خدا رحم کنه بود .
    *****
    صبح با صدای سارا که داشت از خواب بیدارم می کرد از خواب بیدار شدم

    • چقدر میخوابی ؟
    • مثل اینکه مریضم دیگه ! اصلا تو خونه چکار میکنی ؟ مگه کلاس نداری تو امروز ؟
    • به جای تشکرته ! به خاطر آقا موندم خونه که مریضی دیگه !
    • حالا ادای منم درمیاره ! نمیشه یه کم دیگه بخوابم ؟
    • نخیر ! پاشو ببینم ! ساعت 12 ظهره چقدر میخوابی !

    از رو تختم بلند شدم و رفتم دستشویی که صورتم رو بشورم ، وقتی داشتم صورتم رو خشک میکردم ، نگاهم به ساعت افتاد

    • تو مگه آزار داری ؟
    • اگه نمیگفتم که باز میخوابیدی ! حوصله ام سر رفته بود .
    • خب مثل آدم میگفتی ! ساعت 8 صبحه ، میگه ساعت 12 شده !
    • به جای اینکه انقدر غرغر کنی ، پاشو کلی داریم .
    • منو بیدار کردی که ازم کار بکشی ؟ من مریضم حالم خوب نیس .

    اینو گفتم و خودمو روی تخت انداختم .

    • خیلیم حالت خوبه ! پاشو ببینم ! باید تو تمیز کردن خونه بهم کمک کنی !
    • حالا واسه چی میخوای این همه کار رو یه باری انجام بدی ؟
    • آخر هفته مهمون داریم
    • به چه مناسبت ؟
    • مثل اینکه تولد خودته ها ! فراموشی گرفتی از دیشب که افتادی توی آب ؟
    • خب حالا یادم نبود دیگه ! حالا کیا رو دعوت کردی ؟
    • نه دیگه ! قرار نیست که تو همه چی رو بدونی که ! وقتش که رسید ، مهمونا اومدن خودت میبینی کیا دعوت شدند ؟ الانم پاشو که کلی کار داریم

    سه ، چهار روزی که مونده بود تا روز تولدم ، همش داشتیم خریدهای اون روز رو میکردیم ، نمیدونم سارا میخواست چکار کنه که این همه خرید داشت میکرد . انگار میخواست جشن عروسی بگیره .
    همه کارها رو کردیم و شب آخر هم دو تایی رفتیم بیرون و برای جشن لباس خریدیم و دیگه همه چی آماده بود . کیک و غذا هم سفارش دادیم و خونه برگشتیم . بی صبرانه منتظر فردا بودم . به سارا درباره این تولدی که داشت میگرفت خیلی مشکوک بودم ، چون واقعا داشت هزینه زیادی براش میکرد و به من هم دلیلش رو نمیگفت .

  16. 2 کاربر از farshad_phoenix بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #9
    داره خودمونی میشه Naruto_1375's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2011
    محل سكونت
    بندرعباس
    پست ها
    56

    پيش فرض

    فرشاد جون ادامه بده...منتظر بقیشیممم...اینم بگم که واقعا کارت درسته...
    راستی منم احسانم...خوشبختم...

  18. 2 کاربر از Naruto_1375 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #10
    داره خودمونی میشه farshad_phoenix's Avatar
    تاريخ عضويت
    Apr 2010
    محل سكونت
    تهران
    پست ها
    32

    پيش فرض

    قسمت ششم
    لباس مخصوص تولدم رو که با سلیقه سارا خریده بودم تنم کردم و آماده شدم . از اتاق که اومدم بیرون ، چند لحظه بعد ، سارا هم از اتاقش اومد بیرون . باورم نمی شد . لباس خیلی زیبایی تنش بود . بعد از مرگ خانواده تا حالا ندیده بودم که سارا انقدر خودش رو خوب نشون بده . لباس زرشکی زیبایی تنش بود که در نهایت سنگینی و بسته بودن لباس ، واقعا اون رو یه دختر جذاب نشون میداد . خدا رحم کنه که امشب از کسی دلبری نکنه .

    • آقا پسر ! خجالت نمیکشی انقدر دیدم میزنی ! خواهرتما

    تازه به خودم اومدم که تو این چند لحظه همش داشتم سارا رو نگاه میکردم .

    • ببخشید . آخه واقعا زیبا شدی خواهر من
    • خب دیگه بسه دیگه ! بیا بریم پایین تا مهمونا نیومدن
    • هنوزم نمیخوای بگی کیا میان ؟
    • دیگه الان یکی یکی میرسن خودت میبینی ! فقط بدون تعداد افراد زیاد نیس خیلی ، ولی کیفیتشون خوبه .

    پایین رفتیم و منتظر موندیم تا مهمون ها برسن .
    اولین کسایی که زنگ زدند و وارد شدند ، پسر عموهام بودند که بازم مثل همیشه با هم اومدند .

    • باز که شما دو تا اومدید ؟ نمیشه یه هفته ما رو بی خیال بشید ؟

    سامان – دعوتمون کردن ، ما هم اومدیم .
    مجید – میخوای برگردیم ؟

    • خب بابا لوس نکنید خودتون ! بیاید داخل .

    سارا – تنها اومدید ؟

    • مگه کسی دیگه هم قراره بیاد ؟

    قبل از اینکه بتونم چیزی بگم ، شیما پشت سر مجید و احسان وارد خونه شد . شیما دوست جدید مجید بود که چند وقتی بود که با هم آشنا شده بودند . سارا شیما را به اتاق تغییر لباس راهنمایی کرد تا لباساشو عوض کنه .
    منم رفتم پیش پسرعموهام نشستم تا حوصله شون سر نره ، هرچند اونا همیشه سرشون گرم بود .

    • چه عجب آقا مجید ، شما با همسر آیندتون یه جا اومدید ؟

    مجید مثلا خواست خودش رو ریلکس نشون بده ، گفت : احتیاجی نبود که ما هر جا بریم حتما بخوایم همه ما رو با هم ببینند .............
    سامان دست راستش رو که روی شونه من بود ، طوری که مجید متوجه نشه بلند کرد و چنان به پشت سر مجید زد که سر مجید 20 سانتی پایین رفت و تا نزدیک میز رسید .همون لحظه شیما از اتاق رختکن بیرون اومد و صحنه رو که دید ، جیغ کوچیکی زد و گفت : واسه چی میزنیش آخه سامان ؟
    سامان خندید و گفت : خودش میدونه واسه چی زدم ، یه ذره داشت زیادی حرف میزد .

    • دقیقا ! شیما خانم درست میگه . منم تایید میکنم .

    مجید که نفسش بالا اومد ، گفت : سامان ، بذار یه نفر بیاد یه حالی ازت بگیرم که یادت نره
    منظور مجید ، مرجان بود .
    سارا از آشپزخانه با سینی شربت اومد و به همه تعارف کرد ، جلوی سامان که رسید ، گفت : آخه چرا انقدر داداش کوچیکت رو اذیت میکنی ؟ گناه داره خب ! بچه ناراحت میشه .
    دوباره همه با هم حتی شیما از خنده ترکیدند و به صورت سرخ شده مجید نگاه کردند .
    زنگ در به صدا دراومد و من بلند شدم و رفتم در رو باز کردم . مرجان مهمون بعدی بود که رسیده بود .

    • سلام چطوری؟ بیا بچه ها همه اومدند .

    مرجان سلام کرد و وارد خانه شد . لحظه اول که شیما رو دید ، چون بار اول بود که اونو میدید ، یک لحظه سرجاش ایستاد . من که فهمیدم موضوع چیه ، رفتم کنارش و دم گوشش گفتم : عیال مجیده !
    اون که انگار خیالش راحت شد ، جلو رفت و با همه دست داد و یکراست به اتاق رختکن رفت .
    تا نیم ساعت بعد هر چی آدم هم سن و سال خودمون تو فامیل بود ، خونه ما جمع شده بودند .هر کی یکی رو پیدا کرده بود و باهاش وسط آهنگای شش و هشتی که امیر پخش میکرد ، میرقصید . امیر از اون عشق آهنگای فامیل بود . همه از بس که رقصیده بودند ، خسته شده بودند و با همراهشون که احتمالا بعد از اون شب به دوست پسر یا دوست دخترشون تبدیل می شد ، روی صندلی ها می نشستند .
    سارا رو کنار کشیدم و گفتم : پس چرا غذا رو سرو نمیکنی ؟

    • هنوز یک نفر از مهمونا مونده
    • مگه کسی از این فامیل هم هست که نیومده باشه . ماشالا همه هم که دارن کیف میکنن . به مراد دلشون رسیدن
    • تو نگران خودتی ؟ نتونستی کسی رو تور کنی ؟
    • من احتیاجی ندارم ......
    • احتیاج نداری کسی رو تور کنی ؟

    صدای زنگ رو از میان آهنگ فاز بالای امیر شنیدم ، قبل از اینکه سارا بره در را باز کنه گفت : اینم اومد ! ماهی به تور افتاده ات .
    منظور سارا را اصلا متوجه نشدم . وقتی در را باز کرد ، دختری با لباس آّبی وارد خانه شد ، البته خانه که دیگه نمیشه بهش گفت ، شده بود صحنه کنسرت .
    یک لحظه صورت دختر رو دیدم ، باورم نمی شد ، اون اینجا چکار میکرد ؟
    سارا به امیر علامت داد و اون هم آهنگش رو قطع کرد . سارا جلو اومد و از همه خواست چند لحظه ای به حرفاش گوش بدهند و حرفاش رو ادامه داد

    • بازم به همه واسه اومدنتون به تولد برادر عزیزم خوش آمد میگم .همه تون داستان زندگی ما رو میدونید . تو این مدت همیشه من نگران برادرم بودم . درسته سرنوشت خیلی با من مهربون نبوده ، ولی بالاخره باید با این سرنوشت و قسمت باید به زندگیمون ادامه بدیم . بعد از چند سال خواستم یه جشن براش بگیرم . البته جمع شدن ما امشب دو منظوره اس . البته قصد ندارم که داداش عزیزم رو اذیت کنم ، ولی همینجور که میبینم بالاخره این قضیه رو همه تجربه میکنم .

    همه منتظر بودند که ببینند سارا چی میخواد درباره من بگه ، سامان جلو اومد و گفت : خدا بهت رحم کنه ، فکر کنم آمارت رو گرفته شدید .
    سارا دست دختر کنارش رو گرفت .

    • این خانمی که الان کنار بنده ایستاده ، اسمشون نازنینه ! خانمی که تقریبا شش ماهه که با این آقا داداشه بنده دوست شدن و دوتایی فکر میکردند که من چیزی از این قضیه خبر ندارم . ولی دیدم خیلی دارند با این پنهان کاری خودشون رو اذیت میکنند ، خواستم به این قضیه رسمیت ببخشم . طوری هم که از نازنین خانم فهمیدم ، هر دوتاشون آمادگی مراحل بالاتر رو دارند . ولی چون شاید احسان الان ناراحت بشه ، مراسم های بعدی بمونه واسه بعد . خب آقا احسان ، بیا جلو دست خانمت رو بگیر ...

  20. این کاربر از farshad_phoenix بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


صفحه 1 از 4 1234 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •