(قسمت اول)
نیم ساعتی می شود که کتاب تاریخ روی صفحه تمدن سلسله هخامنشیان، همین طور جلوی رویم بازمانده و من خیره به عکس یکی از ستون های تخت جمشید، به سرو صداهای طبقه پایین گوش می کنم.
صدای داد و فریاد بابا و مامان نامفهوم است. فقط معلوم است که آن پایین دارند دعوا می کنند و اصلاً هم خیالشان نیست که ساعت از ده شب گذشته و بچه هایشان این بالا، ممکن است هنوز بیدار باشند. من را که مطمئنند بیدارم، اما از بیداری پارسا هم ترسی ندارند.
دلم می خواهد بلند شوم و توی اتاق پارسا سرکی بکشم و ببینم که خوابیده یا او هم مثل من بیدار است و روی صندلی، یا روی تخت ویا حتی پشت در اتاق، در خود مچاله شده و گوش تیز می کند تا بلکه از دل این سرو صداهای در هم پیچیده و گنگ، جمله ای سر در بیاورد. اما نمی دانم چرا پاهایم هم مثل چشمانم میخکوب شده و توان هر حرکتی را از من گرفته است. باید خوشبین باشم. اگر پارسا بیدار بود، حتماً تا الان آمده بود توی اتاق من و با چشمانی وحشتزده و بُغضی نیمه خورده، می پرسید که باز چه خبر شده که این دو تا، این طوری افتاده اند به جان هم.
صدای به هم کوبیده شدن دری بلند می شود و به دنبالش، فریاد ها ناگهان قطع می شود. سکوت مثل مهی سنگین می پیچد توی خانه. حالا بابا حتماً رفته به اتاق کارش و نشسته پشت میز چوبی منبت کاری اش. سیگارش را روشن کرده و پشت دود غلیظ آن، به زمین و زمان فحش می دهد. مامان هم توی اتاق خودش، کنار شومینه، روی صندلی ننویی، با شتاب عقب و جلو می رود و در حالی که حرص می خورد، دسته ای از موهایش را دور انگشتش، هِی لوله می کند و باز می کند.
پاورچین پاورچین می روم توی راهرو. دستم را که به نرده های سفید و مرمری می گیرم، سرما به سرعت می دود زیر پوستم. خم می شوم و پایین را دید می زنم. هیچکس توی هال نیست. در اتاقهای هر دویشان هم محکم چفت شده است. بر می گردم و به طرف اتاق پارسا می روم. لای در باز است. سرک می کشم. زیرنور آباژور، حجم بدن کوچک پیچیده در پتوی اسپایدرمناش را می بینیم که سرش به طرف پنجره است و پُشتش به در اتاق. روی نوک پا به طرفش می روم. خم می شوم تا بوسه ای روی گونه اش بنشانم. لبهایم خیس می شود. وحشتزده عقب می کشم. زیر نور ضعیف آباژور، می بینم که رد باریک اشک، از کنج چشمها، تا روی گونه های رنگ پریده اش جا انداخته است.
*
مادر لیوان آب پرتقال را کنار دست پارسا روی میز می گذارد. پارسا تخم مرغ نصفه و نیمه خورده اش را رها می کند و لیوان را سر می کشد. رو به من که مدتی است در حال مالیدن کره بادام زمینی روی نان هستم، می کند : بدو دیر شد... هر دویمان سخت تلاش می کنیم تا نگاهمان در نگاه مادر گره نخورد تا مثل همه صبح های بعد از دعوا، صورت در هم و ابروهای گره خورده اش را نبینیم.
نان را با چاقوی کره ای می گذارم توی بشقاب و از جا بلند می شوم. پارسا با چشم و ابرو، به نانِ دست نخورده ام اشاره می کند. بی توجه به اشاره اش، کوله ام را بر می دارم و بلند خداحافظی می کنم.
پارسا به دنبالم می دود و در راه، صدای خداحافظی اش به در و دیوار می خورد. هیچکداممان جوابی نمی گیریم.
آقا پرویز مثل همیشه با پرشیای مشکی رنگش منتظرمان است. پارسا مثل همة صبح هایی که دمغ است، جلو نمی نشیند و می¬آید عقب، کنار من. تا به مدرسه پارسا برسیم، هیچکدام حرفی نمی¬زنیم و هر کدام از پنجره بغل دستمان، خیره به ردیف کاج های کنار خیابان می مانیم. ماشین که می پیچد توی کوچه مدرسه، پارسا بر می گردد و بی مقدمه می گوید : دیشب مامان و بابا باز دعوا کردن.
خودم را به آن راه می زنم : کِی ؟ نفهمیدم. آخه زود خوابیدم.
همین طور خیره به چشمانم می ماند. چشمهایش مثل هر باری که ناراحت است و گرفته، از قهوه ای به عسلی می زند. یکجور به خصوصی که انگار خیس است و همه چیز در آن موج می زند. ماشین می ایستد. کوله اش را که بینمان روی صندلی ماشین گذاشته بود، بر می¬دارد و دستگیره در را می کشد. قبل از آن که پیاده شود، بر می¬گردد و بلند می-گوید: اگه چوبی بودی الان دماغت دراز می شد !
در ماشین را محکم به هم می کوبد. سردم می شود. پلیورم را دور بدنم محکم می کنم. نگاهم در آینه جلوی ماشین، با نگاه متعجب آقا پرویز گره می خورد. سرم را پایین می اندازم. خوب است که من چوبی نیستم !
*
مامان مثل اغلب وقت ها خانه نیست. روی در یخچال یادداشت زده که وقت آرایشگاه دارد و تا شب نمی آید. پارسا که زودتر از من رسیده، شیر و کیکش را خورده و به جای اتاقش، روی کاناپه وسط هال، جلوی تلوزیون خوابیده. تلوزیون روشن است و یکی از کانال های ماهواره، در حال پخش مسابقه شادی برای بچه هاست. دکمه آف کنترل را می زنم و یکی از پتوهای مسافرتی را از کمد دیواری در می آورم و می کشم رویش.
چراغ پیغامگیر تلفن روی سنگ اپن، چشمک می زند. دکمه اش را فشار می دهم. صدای خاله سوری بلند می شود : سلام پوران جون. امروز وقت آرایشگاه داشتی. گفتم یادآوری کنم، مثل اون دفعه یادت نره... همراهت هم که قربونش برم مثل همیشه در دسترس نیست... می بینمت، بای !
پیغام امروز همین بود. همین طور از سر بی حوصلگی، دکمه تکرار را می زنم و پیغام روزهای قبل را مرور می کنم. همه با مامان کار دارند. انگار مامان، رئیس جمهوری، چیزی است که همه عالم در به در دنبال او می¬گردند و هیچ وقت خدا هم پیدایش نمی کنند. همه از خاله سوری گرفته تا خاله نازی، اشرف خانم، بدری جان و البته از آن سوی دنیا، خان دایی منصور. صدای خان دایی مثل همیشه بم و خش دارد و عصبانی است : سلام پوران. چی شد بالاخره ؟ وکیله را دیدی ؟ می تونه کاری واسه بچه ها بکنه یا نه ؟ باهام تماس بگیر... منتظرم.
پس این طور... پس دوباره خان دایی منصور زنگ زده که اوضاع زندگی مان این طوری ریخته به هم. دیدم دعوای دیشب مامان و بابا، خیلی طولانی تر و پر سر و صدای تر از همیشه بود. پس دوباره پای خان دایی منصور و کانادا رفتن ما آمده وسط...
از وقتی یادم می آید، مامان و بابا با هم دعوا داشته اند. سر همه چیز و همه کس و هر موضوعی. کوچکترین مسأله و بهانه ای کافی بود تا آنها را بیندازد به جان هم. فکر می کنم آنها حتی یک نقطه اشتراک هم با هم ندارند. چون همیشه سازشان ناموافق است. البته ما هم به این جر و بحث ها و دعواهای همیشگی و یک شب در میان عادت کرده ایم. اما این اواخر، دعواهایشان رنگ و بوی جدی تر به خود گرفته. درست نمی دانم اختلافشان از تصمیم مامان برای رفتن به کانادا شروع شد یا از چیز دیگر. اما می دانم که این تصمیم، بهانه خوبی برای شروع جنگ ناتمامشان بود. مامان می خواست به کانادا برود. بابا نمی خواست. مامان می خواست ما را هم با خود ببرد. بابا می گفت پشت گوشت را دیدی، بچه های من را هم با خودت خواهی برد ! من و پارسا این وسط شده بودیم گوشت قربانی. از هر طرف می کشیدنمان و هیچکدامشان هم به درستی نمی دانستند ما را برای چه می خواهند. می ترسیدند از دستمان بدهند و مثل توی فیلم ها، یک عمر خودشان یک گوشه دنیا باشند و پاره های تنشان یک گوشه دیگر دنیا. یا ما را می خواستند فقط برای آزار و اذیت دیگری و داشتن برگ برنده و البته هیچکدامشان، یکبار هم برای رضای خدا، از هیچکدام ما نپرسیده اند که دلمان می خواهد با کدامشان بمانیم یا برویم !
از همان کنار سنگ اُپن، نگاهم می افتد به پلی استیشن پارسا که جلوی تلوزیون، روی زمین است و دسته ها و تعداد زیادی سی دی بازی، کنارش پخش و پلاست.
دسته سی دی ها را بر می دارم و می نشینم روی نزدیکترین کاناپه. تندی همه شان را نگاه می کنم. پس که این طور ! آقا پارسا دوباره پول دستش آمده... پس دوباره همه پولهایش را خرج خریدن فیلمهای پلی استیشن کرده... پس دوباره اطلاعات بازی های روز و تازه به بازار آمده را از هومن گرفته...
روی جلد همه سی دی ها، تصاویر رنگارنگ و اکشنی از بازیهای جنگی و بزن و بکش است. توی همه شان یا یکنفر در حال زدن است یا مردن.
آن پایین، سمت راست جلدها هم کادر زرد رنگی است که تو همه شان بدون استثناء، با رنگ قرمز علامت مثبت هجده درج شده است. روی آخری اش هم که نوشته مثبت بیست و پنج.
می دانم که مامان دوباره دست به جیب شده و همین طور بی حساب و کتاب، پول داده به پارسا تا برود سی دی بازی بخرد و خوش باشد و دور و بر او که حوصله ندارد و حالش از این زندگی نکبتی به هم می خورد، نپلکد.
به صورت پارسا نگاه می کنم که در خواب، پف کرده و سایه مژه های سیاه و بلندش، روی لپهای صورتی رنگش افتاده و لبهای گوشت آلودش مثل همیشه بازمانده است. دلم برایش می سوزد. دلم برای خودم هم می سوزد. دوباره یک سیب بزرگ راه گلویم را می بندد. چشمانم خیس می شود و یک قطره اشک، لیز می خورد روی شیب گونه ام و آرام می افتد روی یکی از سی دی ها که رویش نوشته شده : مرگ خونبار !
*
درِ اتاق پارسا باز است و از خودش خبری نیست. دفتر مشقش روی میز تحریر باز مانده و مداد سر جویده اش که همیشه لای دندان هایش می چرخاند، روی قالیچه پلنگ صورتی، کنار پایه صندلی اش افتاده است. از بالای نرده ها سرک می کشم. پایین سوت و کور است. این یعنی که پارسا خانه نیست و مثل همیشه، رفته خانه دوستش هومن که سه سال از خودش بزرگتر است و دو تا خانه پایین تر از ما زندگی می کنند و یک سگ پشمالو، جلوی در ورودی خانه شان بسته اند و پارسا عاشق آن سگ است.
از این بالا، مامان را می بینم با موهای پوش داده شده و جمع شده ای که سرش را مثل یک توپ بزرگ بسکتبال و البته سفید کرده است. باز مامان تمام موهایش را یکدست بلوند روشن کرده. رنگی که بابا از آن متنفر است. بوی مواد دکلره و رنگ و آرایشگاه، همراه مامان این طرف و آن طرف می رود و درهوا پخش می شود.
نرده ها را می گیرم و پایین می روم. روی پله آخری می نشینم و همان طور که کتاب دستم را لوله می کنم، به مامان که مشغول باز کردن دکمه های پالتو پوستش است، می گویم : مبارکه... باز پیرزن کردی خودتو !
مامان نگاهم می کند و لبخند کم جانی به لب می آورد : پارسا کجاست ؟ به ساعت دیواری پاندولی هال نگاه می کنم. از هفت هم گذشته و پارسا هنوز نیامده: من خواب بودم. فکر کنم رفته خونه هومن اینا.
مامان پالتواش را آویزان می کند و شروع می کند به باز کردن گوشواره های آویز نگین دارش. از این کارهایش هیچ وقت سر در نیاوردم. وقتی پایش می رسد خانه، مثل سیندرلایی که از مهمانی شاهزاده ها، به اتاقک کوچک زیر شیروانی خود برگشته باشد، به سرعت تمام آویزها و النگ و دلنگ هایی که به خود آویزان کرده یا به موهایش بسته، باز می کند، بلوز و شلوارک اسپرت خانگی اش را می پوشد و موهای انبوهش را با یک کلیپس، بالای سر جمع می کند و وقتی از تمام این کارها فارغ شد، نفس راحتی می کشد و روی کاناپه ولو می شود.
برای همین ما هیچ وقت او را آن طوری که بیرون از،خانه، درمهمانی ها و دوره های دوستانه اش دیده می شود، در خانه نمی بینیم.
می پرسم : دوباره به پارسا پول دادی برای سی دی ؟
بی آنکه نگاهم کند، مکث کوتاهی می کند و دوباره با قفل گوشواره اش ور می رود. ادامه می دهم: مگه اون دفعه قرار نشد هر وقت بهش پول دادی برای سی دی، شرط کنی با من بره خرید ؟
بر می گردد و زل می زند به چشمانم. انگار که هرگز چنین جمله شرطی را نشنیده است.کمی می گذرد، خطوط صورتش در هم می رود و باز می شود و لبهایش بالاخره تکان می خورد : چرا...
به سی دی های روی میز اشاره می کنم : نگاه... ببین بدون من چقدر سی دی خریده !
مامان بالاخره موفق می شود گوشواره ها را باز کند. در کمدش را باز می کند و همان طور که کفش های پاشنه بلندش را توی جعبه ای می گذارد و دمپایی های تخت روفرشی اش را می پوشد، می گوید: می گی چیکارش کنم ؟ می دونی که چقدر بد پیله است. وقتی بهانه می گیره، من دیگه یادم می ره چه شرط و شروطی گذاشته بودی...
از جا می پرم. نباید عصبانی شوم. باید خودم را کنترل کنم : من ؟ فقط من شرط و شروط گذاشتم؟ یعنی فقط باید برای من مهم باشه که پارسا چه بازی هایی بخره یا نه ؟ یعنی واقعاً برای شما مهم نیست ؟
مامان کلافه در کمد را می کوبد: اَه... بس کن سارا. آخه چه فرقی می کنه ؟ تو هم مثل پارسا بد پیله ای ها !
سی دی ها را بر می دارم و جلوی روی مامان می گیرم : ببین. نگاه کن. همه شون برای سن بالای هجده ساله. اما پارسا تازه یازده سالشه. می فهمی این یعنی چی ؟ یعنی دلسوزی ما واسه بچه مون، از دلسوزی سازنده ها و طراحهای خارجی این بازی ها هم کمتره...
سی دی ها از لای انگشتانم لیز می خورند و یکی یکی می افتند روی زمین، جلوی پای مامان. خم می شود و یکی شان را بر می دارد. همانی که رویش نوشته : فرار آتشین و عکس زنی رویش است که مسلسلی دو برابر قد و قامتش روی شانه گذاشته و رو به نقطه ای که معلوم نیست کدام جهنم دره ای است، می خندد و انگشت شصتش را به نشانه پیروزی بالا آورده است.
- حالا از کجا می فهمی اینها برای چه سن و سالیه ؟
با انگشت روی کادر زرد رنگ پایین سی دی می زنم. مامان زل می زند به کادر و من خیره می شوم به سی دی ها. چند دقیقه ای در سکوت می گذرد. فکر می کنم مامان از ناراحتی، حرفی برای گفتن ندارد. هنوز نگاهش نکرده ام که ببینم در چه حالی است. اما بالاخره صدایش در می آید که آرام زیر لب می گوید : دقت کردی سارا ! رنگ موهای این زنه، چقدر شبیه رنگ موهای منه!
ادامه دارد



جواب بصورت نقل قول