به آرامی از پله ها پایین آمد .از بعد ازظهر حال خوشی نداشت . باز هم با عسل جرو بحث کرده بود و باز هم رفتار بی تکلف عسل باعث رنجشش شده بود. با گامهاي آرام بسمت سالن غذا خوري رفت .همه آنجا جمع بودند و میز چیده شده بود . آرام سلام کرد و پشت میز نشست و به لبخند روناك جواب داد .فتاح خان ، ساکت به خوردن مشغول بود و شکوفه خانم که از ورود او خشنود بود، بلند شد و بشقاب پسرش را برداشت و برایش غذا کشید و روي میز گذاشت و با لبخند گفت:
چرا اینقدر دیر اومدي؟
ببخشید یه کمی کار داشتم
شکوفه خانم لبخند مهربانی زد و با غذایش مشغول شد .رایکا با بی میلی غذایش را خورد و زودتر از بقیه سالن را ترك کرد .به سالن کوچک رفت و روي اولین کاناپه لم داد و کنترل تلویزیون را برداشت و به تغییر شبکه ها مشغول شد .بالاخره روي شبکه اي متوقف شد، اما حواسش اصلا به برنامه تلویزیون نبود و ذهنش حول و حوش مسایل آن روز به پرواز در آمده بود .کم کم بقیه هم سالن غذاخوري را ترك کردند .روناك بلافاصله کنار او روي کاناپه جاي گرفت و شکوفه خانم براي آوردن ظرف میوه به آشپزخانه رفت .فتاح خان هم پیپش را روشن کرد و مشغول کشیدن شد .بهجت خانم فنجانهاي چاي را آورد و روي میز گذاشت .رایکا خم شد و فنجانی برداشت و به لبش نزدیک کرد . در همان لحظه صداي زنگ تلفن برخاست .بهجت خانم گوشی را برداشت و لحظه اي بعد رو به فتاح خان گفت:
آقاي مهندس سرمدي پشت خط هستن
فتاح خان پیپش را روي جا سیگاري روي میز گذاشت و با لبخند بلند شد و بسمت تلفن رفت .رایکا توجهش به سخنان پدر جلب شد .رزا دختر جالبی بنظر می رسید .اما با وجود توجه بیش از اندازه پدرش به او، کم روي رفتار او حساس شده بود . او دختر خوبی بود اما نه آنقدر که......
صداي پدرش او را به خود آورد:
من که از رفت و آمد با تو و خانواده ات سیر نمی شم ، بخصوص از دیدن روي ماه دختراي گلت که بخدا توي هزار تا دختر تک هستن . واقعا خوشا بحال مردي که افتخار دامادي تو رو داشته باشه.
رایکا که متوجه طعنه پدرش شده بود، به او نگریست . پدرش هم همه توجهش به او بود .پس مطمئن شد که معنی سخن او را به خوبی درك کرده .به همین خاطر با صورتی در هم رفته از جا برخاست و به طبقه بالا رفت
صبح با عجله از ساختمان خودش پایین رفت . برخلاف همیشه امروز کمی دیرتر از خواب بیدار شده بود زیرا شب گذشته تا نزدیکی هاي صبح بیدار بود و حتی پلک روي هم نگذاشته بود. سخنان دیشب پدر، زنگ خطر را برایش بصدا در آورده بود و اگر به همین منوال پیش می رفت او باید براي همیشه......
نه باید فکري میکرد . نباید به هیچ قیمت عسل را از دست می داد . دندانهایش را روي هم فشرد .ولی باز هم تصاویر شب قبل مقابل چشمانش زنده شد
خب نظر شما چیه خانم؟ من که فکر نمی کنم دختري بهتر از اون براي آقا پسر شما وجود داشته باشه!
شکوفه خانم لبخندي بر لب راند:
تو همیشه خوش سلیقه بودي!
فتاح خان هم با صداي بلند خندید .اما رایکا مثل اسپند روي آتش از جا پرید
شما حق ندارید براي آینده من تصمیم بگیرید و زندگی منو به بازي بگیرید
فتاح خان که بار دیگر عصبانی شده بود، ابروهایش را در هم کشید و فریاد زد:
بشین سرجات! ما داریم با تو مشورت می کنیم
رایکا بی توجه به او بسمت پله ها رفت و در حال بالا رفتن گفت:
پس اگه اینطوره جواب من منفیه ، فقط همین!
فتاح خان از روي مبل برخاست ، اما شکوفه خانم دست او را کشید . فتاح خان فریاد زد:
فکر نکن من اجازه می دم هر غلطی دلت میخواد بکنی! رزا هم زیباست و هم خانواده اصیلی داره و این خیلی مهمه
پس خواست من چی؟
تو وقتی می تونی تصمیم بگیري که از عقلت براي این کار استفاده کنی ، نه حالا که فقط از روي احساس حرف می زنی . من نمی ذارم تو آینده ات رو خراب کنی
این آینده خود منه!
ما همه زنجیر وار به هم وصلیم ، اینو بفهم!
رایکا بسرعت از پله ها بالا رفت و فتاح خان بار دیگر فریاد زد:
ما آخر هفته می ریم خونه سجاد و رزا رو براي تو خواستگاري می کنیم
اما رایکا داخل ساختمان شده و جوابی نداده بود .تا صبح با خود کلنجار رفت . می دانست که پدرش همیشه هر کاري که خواسته کرده ، اما این بار او نمی گذاشت .نه نمی گذاشت
تا نزدیک صبح در کنار قاب پنجره ایستاد و به تصویر شب پر ستاره بیرون چشم دوخت واتفاقات چند ماه گذشته مانند فیلمی در برابر دیدگانش رژه رفت
دم دمهاي صبح ، وقتیکه سپیده طلوع کرد .تصمیمش را گرفت .باید فردا کار را یکسره میکرد . در غیر اینصورت دیگر راهی براي جبران نداشت .با این افکار بر روي تخت خوابید و دستهایش را زیر سر گره کرد و به سقف خیره شد .کم کم پلک هاي خسته اش روي هم افتاد و خواب چشمهایش را فرا گرفت.
صبح زودتر از همیشه از خوا ب بیدار شد و به حمام رفت و خیلی زود آماده شد .قبل از رفتن به شرکت قصد داشت به دیدن عسل برود ، به همین خاطر بلافاصله از پله ها پایین رفت، اما فتاح خان در سالن به انتظارش نشسته بود
رایکا!
رایکا بسمت او برگشت و با صداي آرامی سلام کرد . فتاح خان سري جنباند و در همان حال گفت:
شب زودتر بیا شاید بخوایم امشب یه سري به آقاي سرمدي بزنیم
رایکا زیر لب غرید:
دختره مزاحم!
فتاح خان با صداي بلندتري گفت:
شنیدي چی گفتم؟
رایکا در حال خروج از در سالن ، با لحنی تمسخر آمیز زمزمه کرد:
بله شنیدم
و بعد بلافاصله از پله ها پائین رفت و داخل اتومبیلش شد . دلش براي عسل تنگ شده بود و براي دیدارش بی تابی میکرد .خیلی زود به خانه او رسید و بلافاصله بدون اینکه توجهی به پارك اتومبیلش کرده باشد ، زنگ را فشرد .لحظه اي بعد صداي کسل و خسته عسل از پشت آیفون به گوش رسید:
بله
سلام عزیزم ، باز کن
این موقع صبح معلومه چ هات شده پسر؟
حالا دوست نداري بیام بالا؟
در باز شد و رایکا با گامهاي بلندي حیاط را طی کرد ووارد ساختمان شد. در بدو ورود از شلوغی خانه سرش گیج رفت و با تعجب به اطراف نگریست .عسل با چشمهایی پف کرده و صورتی کاملا خسته از اتاق خواب خارج شد .رایکا ابروهایش را در هم کشید:
معلومه دیشب اینجا چه خبر بوده؟
عسل خود را به او رساند و بوسه اي بر گونه اش نواخت و خود را به او آویزان کرد وگفت:
عزیزم خبري نبود ، با چندتا از دوستام دور هم جمع شده بودیم رایکا دستهاي او را از گردن خود جدا کرد و کمی خود را کنار کشید و با حالتی کاملا عصبی پرسید:
چند نفر این بلا رو سر خونه آوردن؟ دوستات کیا هستند که من نباید اونا رو ببینم ؟ اصلا چرا نگفتی منم بیام ؟
مثل اینکه امروز سر ناسازگاري داري ها!
رایکا کاملا عصبی دست او را کشید و بسمت میز برد و با مشت روي آن کوبید:
اینا چیه عسل ؟ هان! این شیشه ها چیه ؟ چندتا دوست کنار هم نشستید و ....... تو معلومه چی میخواي عسل؟ تو براي چی.....
اینبار عسل هم فریاد کشید:
اصلا به تو چه ربطی داره؟ من یه آدم آزادم و حق دارم هرطور که دلم میخواد زندگی کنم
اینبار رایکا کنترل از دست داد و سیلی محکمی به صورت عسل زد .عسل لحظه اي مات و مبهوت به او نگریست و بعد مثل گرگ زخم خورده شروع به فریاد کرد:
کی بتو اجازه می ده دست روي من بلند کنی؟
چشمهاي رنگین رایکا از خشم سیاه شد
من شوهر تو هستم!
عسل روي مبل خزید و سیگاري از داخل پاکت بیرون کشید و به لبش نزدیک کرد و حالت طنز آلودي به صدایش داد:
اوه شوهر! عجب شوهري!
رایکا با عصبانیت به او نزدیک شد و سیگار را از میان انگشتان او بیرون کشید و به گوشه اي پرت کرد .عسل دیگر دیوانه شده بود، بلند شد و با مشت به سینه او کوبید
دیوونه چرا اینطوري می کنی؟
رایکا آنقدر برافروخته بود که با شدت او را روي کاناپه پرت کرد:
من همه زندگیم رو پاي تو گذاشتم . یکساله عمرم رو تلف نکردم که حالا با لحن تمسخر آمیز با من حرف بزنی ! تو اگه واقعا زن من هستی باید.....
باید چی؟ حتما وقتی مهمونی می گیرم تو رو هم مثل سرخر دعوت کنم! نه عزیزم! از این خبرها نیست .دوستاي من از بچه سوسولایی مثل تو خوششون نمی یاد. آره بچه مثبت عزیزم! در ضمن پدر گرامیتون اگر بو ببره که پسر پاستوریز هاش توي همچین مهمونی هایی شرکت میکنه از ارث محرومش میکنه!
رایکا گیج و سردرگم به عسل نگریست
عسل اینجا چه خبر بوده؟!
من و تو فقط محرم هم هستیم . هروقت که تونستی عقدم کنی حق داري سین جیم کنی. تا اون موقع لطفا توي کارهاي من دخالت نکن!
رایکا دست او را کشید ، اما بلافاصله منصرف شد و بسمت در رفت . صداي عسل از پشت سر به گوشش رسید:
رایکا وایسا، حالا چرا زود از کوره در می ري؟
اما او بر سرعت گامهایش افزود ، بلافاصله از خانه خارج شد و پشت اتومبیلش نشست، اما قدرت حرکت نداشت .اعصابش چنان به هم ریخته بود که حتی نمی دانست مسیرش کجاست .به همین خاطر سرش را روي فرمان اتومبیل گذاشت .دلش می خواست با صداي بلند گریه کند و اشک بریزد
عسل را دوست داشت ، اما تحمل رفتارهاي زننده او که روز به روز بیشتر میشد، کار آسانی نبود. تصویر چشمان آبی رنگ او در مقابل دیدگانش می چرخید اما او نباید تسلیم می شد عسل درست می گفت . او تا زمانی که به عقد رسمی اش در نیاید.......
بله حتما همینطوره .اگر عسل زن قانونی و رسمی من بشه حتما دست از این کارهاي ....... شاید هم تمام این کارهاش از روي لجبازیه ، پس باید تا قبل از اینکه کاملا از دست بدمش، تکلیف زندگیم رو روشن کنم
با این افکار ، اتومبیل را روشن کرد و بسمت شرکت راند . خیلی زود به شرکت رسید و بمحض اینکه به راهرو طبقه بالا رفت ، به یاد رزا افتاد .او حالا دیگر یک مشکل اساسی و یک سنگ بزرگ در برابر رسیدن به آرزوهایش بود . پس باید به هر وسیله اي شده او را از سر راهش بر می داشت . به همین خاطر بر سرعت گامهایش افزود . در اتاق روبرو باز بود و او صورت رزا را مشاهده میکرد که با دیدن او از روي صندلی برخاست و گفت:
سلام آقاي بهنود
رایکا بی توجه به او وارد اتاقش شد و پشت میز نشست . لحظه اي از برخورد تند و زننده خود شرمگین شد ، اما چاره اي جز این نداشت .باید هر چه زودتر به این بازي مسخره خاتمه می داد . باید او را از این کار دلسرد کرده و به کنج خانه می فرستاد تا بلکه پدرش از تصمیم خود صرفنظر کند .اصلا اي کاش هیچ وقت او را استخدام نمیکرد!
بلند شد و پشت پنجره ایستاد و به بیرون خیره شد . این دختر از لحاظ کاري همیشه بهترین بود و خودش بارها در مقابل دانیال اعتراف کرده بود که او با وجود سن کمش بسیار با تجربه و دقیق است .اما امروز مجبور بود بدون دلیل او را توبیخ کند، فقط براي اینکه پدرش را نا امید کرده و عسل....
باز هم عسل او را در کاري که میخواست انجام دهد، مصمم ساخت .اما معصومیت نگاه آن دختر...... دلش نمی آمد چنین دختري را خرد کند، اما نه ....... باید کار را یکسره میکرد .با آنکه شرکت به وجود چنین مترجم زبده اي نیاز داشت . اما او باید هر طور شده او را از ادامه این کار منصرف میکرد .اخلاق پدرش را بخوبی می شناخت ومی دانست که او امروز خود را براي جنگی نا برابر آماده کرده است
آرام پشت میز نشست و به موهایش چنگ زد و به وقایعی که از دیروز گذارنده بود اندیشید
خانم سرمدي بارها با ترجمه دقیقش قرار دادهاي مهمی را براي شرکت به امضا رسانده بود حالا یا مجبور بود از آنهمه سود و بخصوص مترجم کم نظیري مانند او بگذرد و یا باید.......
عسل از همه چیز برایش مهمتر بود . به همین خاطر نفس عمیقی کشید و دستش را روي آیفون فشرد:
خانم سرمدي لطفا بیایید اتاق من!
رزا بلافاصله از روي صندلی برخاست و کتابی را که در دستش بود، به سینه فشرد .لحن عصبی رایکا، قلبش را به تپش انداخته بود . صورتش بوضوح رنگ باخته بود و لبهایش به سفیدي می زد . از اینکه کسی در اتاق نبود تا اوضاع بهم ریخته اش را ببیند براي لحظه اي خشنود شد .از صبح که از خواب بیدار شده بود دلشوره عجیبی به دلش چنگ انداخته بود و اکنون این لحن عصبی رایکا و آن برخورد غیر منتظره دلشوره اش را دوچندان کرده بود .با سرعت از اتاق بیرون زد و با چشمهایی نگران به در اتاق رایکا نگریست .صداي دانیال او را از تصورات تلخش بیرون کشید:
چقدر رنگ پریده، نکنه روح دیدي!
رزا چشمهاي مضطربش را به دانیال چرخاند و با دیدن چهره خندان او شرمگین، سربزیر انداخت.دانیال که اینچنین دید با خنده عمیقتري گفت:
آهان فهمیدم ! نکنه بازم پسرخاله بداخلاق من.....
رزا احساس کرد دیگر توان ایستادن ندارد، به همین خاطر به دیوار پشت سرش تکیه داد. دانیال که او را اینطور دید ، این بار کاملا جدي گفت:
فشارت پائین افتاده؟
رزا به آرامی سر جنباند و بسمت اتاق رایکا رفت و ضربه اي به در زد .صداي نامهربان رایکا باز هم ترس به دل او انداخت:
بفرمایید
رایکا مثل روزهاي گذشته خود را پشت میز بزرگش پنهان ساخته بود .رزا به آرامی در اتاق را گشود و نظري به صورت برافروخته از خشم رایکا انداخت و قلبش در سینه فرو ریخت.در را آهسته بست و آرام و بی صدا روبروي او ایستاد .رایکا سرش را بالا آورد و نگاه خشمگینش را به صورت نگران او دوخت و در همان حال گفت:
خانم سرمدي ، معلومه حواستون کجاست؟ من تا کی باید از اینهمه سر به هوایی شما چشم پوشی کنم؟
رزا بسختی بغض سنگین گلویش را فرو داد و با صدایی مرتعش گفت:
من نمی دونم چه خطایی از من سر زده که شما......
شما کی می دونید که چه اتفاقی افتاده ؟ خانم محترم شما در هپروت سیر می کنید!
رزا دوباره بسختی بغضش را فرو داد .تا این لحظه کسی با او اینچنین صحبت نکرده بود .واي که عشق چقدر انسان را خار میکند ! شاید اگر امروز بجاي رایکا هرشخص دیگري با این لحن تند با او سخن می گفت ، او بسرعت اتاق را ترك میکرد و دیگر به هیچ دلیلی به این شرکت باز نمی گشت ، اما امروز پاي عشق در میان بود. چگونه می توانست از این چشمها بگریزد؟ چگونه می توانست این چشمها را نادیده بگیرد ؟ واي که مجبور به تحمل چه لحظات سخت وگزنده اي بود! نه، از این عشق بدش می آمد ، از اینهمه حقارت متنفر بود اما نه ...... پس رایکا چه ؟ پس مردي که نگاهش ، کلامش و حتی این صورت بی حالت و جدي اش ، تمام روحش را تسخیر خود کرده بود، چه؟ بغض آنقدر به گلویش فشار آورد که بی اختیار اشک از دیده اش پائین چکید .از کلام تند رایکا نرنجیده بود؛ از خودش رنجیده بود ، از این اسارت و تحقیرآمیز بدش آمده بود، یعنی عشق آنقدر ارزش داشت؟ تا حدي که اجازه دهد این مرد مغرور این چنین بی ادبانه با او برخورد کند! بی اختیار لبهاي لرزانش را از هم گشود ؛ نه او حتی بخاطر عشق هم حاضر نبود بی احترامی هاي او را تحمل کند .به همین علت با صداي لرزان گفت:
من به شما اجازه نمی دم اینطور گستاخانه با من برخورد کنید!
رایکا که از برخورد تند دختر جوان یکه خورده بود، به صورت گریان اما مغرور او نگریست .لحظه اي دلش براي او سوخت .به خوبی می دانست که بدنبال بهانه اي براي توبیخ رزا می گشته و تمام هدفش این است که او را از کار کردن در این شرکت منصرف کند. نه ، او اجازه نمی داد که این دختر تازه از راه رسیده جانشین عسل او شود .پدرش درست می گفت ؛ این دختر هم زیبا بود و هم از خانواده اي اصیل برخوردار بود .اما چشمهاي آبی عسل را نداشت . صورت مهتابی عسل را نداشت و لبهایش همچون لبهاي صورتی رنگ عسلش نبود .نه، او هیچ شباهتی به عسل نداشت ، نباید اجازه می داد این دختر بیش از این به خانواده اش نزدیک شود . سخنان شب پیش پدر ، اعصابش را مثل خوره میخورد .به همین علت سعی کرد چشمهاي معصوم و گریان دختر جوان را نادیده بگیرد . نگاهش را از روي صورت او دزدید و بر روي برگه سفید روبرویش دوخت .با خودکار کلمات و اشکال نامفهومی روي کاغذ می کشید .هنوز چشمهاي عسل او را در این راه راسخ تر می کرد . بهم همین علت باز هم با صداي خشمگینی گفت:
خانم سرمدي من فکر نمی کنم دیگه احتیاجی به شما داشته باشیم ، زودتر برید و با حسابداري تسویه کنید!
و آرام زمزمه کرد:
دیگه دلم نمیخواد شما رو اینجا ببینم!
رزا بشدت لبهایش را به هم فشرد .از برخورد تند رایکا حسابی جا خورده بود و باید تلافی میکرد .به همین خاطر با حفظ آرامش همیشگی به رایکا که هنوز به او می نگریست ، نگاه کرد و گفت:
آقاي بهنود! منم از این اتفاقی که افتاده بسیار خشنود و خوشحالم ! چه بهتر که این اتفاق زودتر افتاد چون اگر زمان طولانی تر میشد از شما توقع برخوردهاي بدتري می رفت خوشحالم که ارتباط ما با هم به همین جا ختم میشه و من دیگه مجبور نیستم ......... بهر حال هم شما و هم من می دونیم که اینطور نبوده و من هیچوقت دختر سر به هوایی نبود هام ، اما بالاخره شما رئیس هستید و می تونید تصمیمهاي......
اما جمله اش را ادامه نداد
آنقدر عصبانی بود که شاید اگر می ماند کلمات نامربوطی بر زبان می راند . به همین خاطر در را گشود و بسرعت اتاق را ترك کرد .دانیال که پشت در به انتظار ایستاده بود،چشمهایش را به سمت دیگري چرخاند .رزا نگاه سرزنش بارش را به صورت دانیال انداخت .می دانست که کاملا از کلمات رد و بدل شده میان آنها باخبر است، به همین خاطر صورتش را با دست پوشاند و صداي هق هق گریه اش فضاي اتاق را پرکرد. دانیال بسمت او گامی برداشت.
خانم سرمدي! شما اجازه بدین من با......
اما رزا ادامه سخن او را نشنید . بسرعت بسمت اتاق خودش دوید .باید زودتر لوازمش را جمع میکرد .دیگر نمی توانست آن محیط را تحمل کند .نه، او حتی به عشق هم اجازه نمی داد او را بی احترام کند
بسرعت داخل اتاقش پیچید و پشت در پناه گرفت و با پشت دست، اشک را از روي صورتش زدود. خانم عبدي همانطور پشت میز ایستاده و به صورت او خیره شده بود . اما تلاش رزا براي فرو دادن بغض گلویش تقریبا بی اثر ماند و هرچه تلاش میکرد قادر به مهار آن نبود خانم عبدي بسمت او دوید و دست زیر بازوي او انداخت
یه دفعه چی شد ؟ چرا دق دلیش رو سرتو خالی کرد؟
رزا با تاسف سري جنباند:
آقاي بهنود با خودش هم مشکل داره؟
خانم عبدي با تکان دادن سر گفت:
خب گریه نکن عزیزم، حتما عصبانیتش فروکش میکنه و باز هم می تونی به کارت ادامه بدي
رزا آهسته نالید:
هرگز دیگه به هیچ قیمتی حاضر نیستم به کار در اینجا ادامه بدم
دانیال بسرعت وارد اتاق مدیر عامل شد و با صدایی لرزان گفت:
قاطی کردي پسر ؟ معلومع تو داري با کی لج میکنی؟
رایکا بدون اینکه به او بنگرد با صداي پائینی گفت:
با پدرم، با مادرم ، اصلا با خودم .دیگه چی می گی؟
هیچی؛ فقط میگم تو یه کبک احمقی که اون سر بی صاحب موند هات رو کردي توي برف و فکر میکنی کسی تو رو نمی بینه .هیچ فکر کردي آخر و عاقیبت اینکارها به کجا می رسه؟
رایکا با شدت از روي صندلی برخاست و تقریبا فریاد زد:
به اونجا که تو و اون پدر خودخواهم دست از سرم بردارید و بذارید برم یه گوشه دنیا و با عسلم زندگی کنم
دانیال روي مبل چرمی نشست و با دست راست پیشان یاش را چسبید و با لحنی بسیار آرامتر از دقایقی پیش گفت:
تو اشتباه میکنی ! آخر این بازي به اینجا ختم میشه که خاله بیچاره من و البته مادر تو با این قلب مریضش بیفته توي بیمارستان و انتظار........
صداي فریاد رایکا او را وادار به سکوت کرد:
ساکت شو!
دانیال با بهت به صورت بر افروخته رایکا نگاه کرد . در تمام وجودش نسبت به عسل احساس نفرت میکرد، زیرا از روزي که او وارد زندگی صمیمی تزین دوستش شده بود، ذره ذره آب شدن و از بین رفتن او را نظاره گر بود و می دید که رایکا روز به روز مغموم تر و بی حوصله تر از گذشته میشود و این دختر به ظاهر عاشق پیشه او را چنان در پیله عنکبوتی خود پیچیده که راه نجاتی باقی نمانده است
دانیال با تاسف سري جنباند و گفت:
اي کاش کاري از دست من بر می اومد
رایکا که حالا کمی آرامتر شده بود؛ روي صندلی اش افتاد و با دست شقیقه هایش را فشرد
دانیال برو بیرون، خواهش میکنم!
دانیال از روي مبل برخاست و با سري که بسمت پایین افتاده بود بسمت در رفت و بمحض بیرون رفتن از اتاق به اتاق روبرویی نگریست .رزا با کیفی در دست ، از اتاق خارج می شد، دانیال گام بلند برداشت و درست روبروي او قرار گرفت
صبر کن خانم سرمدي ............ شما نباید زود ناراحت بشید . اون فقط کمی عصبیه رزا بی آنکه سرش را بالا بیاورد گفت:
من ناراحت نیستم فقط دیگه تمایلی به ادامه همکاري با این شرکت ندارم
دانیال با تاسف سرش را تکان داد:
نمیخوام اصرار کنم اما بدونید همیشه در این شرکت به روي شما بازه و ما از همکاري دوباره با شما خوشحال می شیم
رزا تشکر کوتاهی کرد و از در خارج شد . در داخل آسانسور تمام تلاش خود را کرد که مژه بر هم نزند .دوست نداشت باز هم اشکها، رسوایش کنند و بیش از این در میان همکارانش تحقیر شود . بمحض آنکه از آسانسور خارج شد، بسرعت بسمت در اصلی رفت .حتی متوجه سرایدار هم نشد و بسرعت از عرض خیابان گذشت .به بوق ممتد چند اتومبیل که از کنارش می گذشتند هم اعتنایی نکرد . شتابان بسمت اتومبیلش رفت وداخل آن نشست
رایکا در پشت نماي شیشه اي اتاقش ایستاده بود و به خیابان می نگریست .اعصابش بشدت تحریک شده بود و از اینکه باعث رنجش رزا شده بود، خود را سرزنش میکرد. از بابتی هم به خودش حق می داد .این دختر به آسانی توانسته بود توجه خانواده اش را جلب کند ؛ کاري که عسل از انجام آن عاجز بود .رایکا دستش را در میان موج موهایش فرو برد و به حرکت اتومبیل ذغالی رنگ رزا نگریست رزا بسرعت پایش را روي پدال گاز فشرد و ماشین با جهشی از جا پرید . باز هم پرده اي از اشک ، چشمهایش را پوشاند و دیدن را برایش مشکل ساخت . سنگینی بغضی که تا حالا آزارش داده بود به گلویش فشار می آورد و تلاش براي مهار اشکهایش بی فایده بود. هق هق گریه اش در فضاي خالی اتومبیل پیچید. دست راستش را زیر بینی اش تکیه داد و با صداي بلند گریست . دیگر هیچکس . هیچ چیز برایش مفهومی نداشت . او یک شبه عاشق شده بود در عرض چند دقیقه عشقش را باخته بود .حسرت باز هم بر گریه اش افزود .او دیگر حتی نمی توانست از دور چهره زیباي محبوبش را ببیند، نمی توانست صداي پر جذبه اش را بشنود و حتی دیگر قادر نبود روبروي او بایستد و به توبیخهاي گاه و بی گاهش گوش بدهد .نه، او همه چیز را باخته بود و حالا دیگر راه برگشتی نبود، هرچند این راه ، راه برگزیده خودش بود . او در تمام طول زندگی اش آرزو داشت که عشق را با تمام وجود حس کند، آرزو داشت قلب او هم با دیدن چشمهاي مردي به تپش بیفتد وگرماي جانبخش آن برتمامی وجودش مستولی شود، اما تمام این لذتهاي شیرین به از دست دادن غرورش نمی ارزید .حاضر نبود عشق را با اشک، گدایی کند.
نفهمید چه موقع به خانه رسید. اتومبیل را همان جا پشت در رها کرد و بسرعت بسمت ساختمان دوید . خانه مثل اغلب روزها بی حضور پدر ومادرش ، ساکت بود .بسرعت به داخل اتاقش رفت و خودش را روي تخت انداخت .صداي گریه اش هر لحظه بلندتر و بلندتر شد .هنگام غروب آفتاب، چشمهایش را از هم گشود ، نور قرمز رنگ و دلگیر خورشید به داخل اتاق می تابید .چشمهایش را ریز کرد و به آسمان نگریست . با آن خواب عمیقی که رفته بود،باز هم خستگی و رخوت را در بند بند وجودش احساس میکرد. کش و قوسی به اندامش داد ، اما با یادآوري روزي که به گذارنده بود، باز هم اشک به دیده آورد . صداي ضربه اي که به در خورد ،موجب شد از فکر و خیال دست بکشد و به در بنگرد . در روي پاشنه چرخید و مادرش در پشت آن نمایان شد.
سلام رز ، حالت خوبه؟
کمی خود را بالا کشید و با صداي گرفته اي گفت:
بله خوبم ممنون
مادر با تردید به صورت دخترش خیره شد:
چرا اینقدر زود به خونه اومدي؟ چرا ماشینت روي توي پارکینگ نبردي ؟ چرا صورتت متورم و برافروخته اس؟
رزا بحزمت لبخندي بر لب راند وگفت:
مامان جون، یکی یکی بپرس!
مادر که لبخند او آرامش کرده بود، این بار با آرامش بیشتري پرسید:
خب چرا چشمات قرمز شدن و اینقدر برافروخت هاي؟
حالم اصلا خوب نبود، مرخصی گرفتم که زودتر بیام خونه
مادر بسرعت خود را به تخت او رساند و دستش را روي پیشانی اش گذاشت
گرماي بدنت که طبیعیه
آره فکر میکنم بدنم خسته اس و این کسالتم هم از خستگیه
تو نباید زیاد به خودت فشاربیاري
سعی میکنم، اما خب کارهاي شرکت خیلی زیاده!
چندبار بابات بهت گفت این کار مناسب تو نیست ! آخه دختر کار به این مهمی لااقل سه چهار سال سابقه کار میخواد . تو هنوز براي مسئولیت به این بزرگی ، جوونی
نمی دونم شاید دیگه ادامه ندم
مادر با تردید در چشمهاي دخترش بدنبال جواب سوالش گشت ، اما تلاشش بی نتیجه ماند،به همین علت از گوشه تخت برخاست و در همان حال گفت:
بهر حال این تصمیمیه که خودت باید بگیري. اما ازت میخوام مثل سرکار رفتنت که عجولانه و بی تفکر تصمیم به انجامش گرفتی ، نباشه؛ این بار یه کم بیشتر فکر کن!
رزا سرش را تکان داد و بهناز خانم با لبخند از اتاق خارج شد .هنوز چند دقیقه اي از رفتن او نگذشته بود که بار دیگر در به صدا در آمد . با بی حوصلگی گفت:
بله
میشه بیام تو؟
صداي یاسمن بود . دستش را به پیشانی کشید؛ حوصله هیچ کس را نداشت ، اما بهانه اي هم براي این بدرفتاري نداشت . باید در مقابل خانواده اش صبوري به خرج می داد و نمیگذاشت آنها به اختلاف بین او و مدیر عامل شرکتش پی ببرند . شاید در این صورت مورد شماتت و مواخذه آنها قرار می گرفت . هرچند که امیدوار بود تا بحال آقاي بهنود بزرگ همه چیز را به پدرش نگفته باشد .بار دیگر صداي یاسمن بین او و افکارش فاصله انداخت
رزا؟
بیا تو
یاسمن دستگیره در را بسمت پایین کشید و در باز شد . رزا چشمهاي خسته اش را بطرف او چرخاند . یاسمن حال خواهرش را چندان مساعد ندید، کتابی را که در آغوش داشت بیشتر به خود فشرد و گفت:
سلام . مثل اینکه حالت خوب نیست!
نه خوبم کاري داشتی؟
سلام . مثل اینکه حالت خوب نیست!
نه خوبم کاري داشتی؟
یاسمن من من کنان گفت:
من..........میخواستم اگه برات امکان داشته باشه چندتا اشکالم رو رفع کنی، اما مثل اینکه حوصله نداري.
رزا با بی حوصلگی سري جنباند:
آره اگه امکان داره بذار براي یه فرصت مناسبتر
یاسمن بدون مخالفت بسمت در چرخید، اما بار دیگر بطرف خواهرش برگشت و با تردید پرسید:
میتونم کمکت کنم؟
نه فقط یه کم ناخوشم
فقط همین؟
چیز دیگه اي بنظر میاد؟
یاسمن شانه هایش را بالا انداخت و با ابروهاي درهم کشیده ، جواب داد:
نه، فقط یک کم کنجکاو شدم .گفتم شاید با کسی مشکلی پیدا کرده باشی
چیزي چون آوار در دلش فرو ریخت . براي لحظه اي فکر کرد آنها از وقایع امروز باخبرند،اما با یادآوري اینکه پدر هنوز به منزل باز نگشته،کمی از دلهره اي که در وجودش شکل گرفته بود، کم شد و سعی کرد خیلی خونسرد بگوید:
یاسی جون! من حالم خوبه ، تو هم نگران نباش
یاسمن با آنکه قانع نشده بود، اما ترجیح داد خلوت او را برهم نزند و خیلی زود اتاق را ترك کرد .رزا کنار پنجره، روي تخت نشست و به بیرون نگریست .باز هم ریز ریز باران می بارید . لرز در تمام وجودش رخنه کرد، به همین خاطر دستهایش را دور بدنش حلقه کرد .بغض تلخی که ساعتها گلویش را میفشرد دوباره شکسته و اشک از گونه هایش جاري شد . این غروب غم انگیزترین غروب زندگی اش بود .گویا خورشید هم بخاطر عشق برباد رفته او خونه گریه میکرد
این قسمت خیلی زیاد بود خودم به دو قسمت تقسیم کردم