تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




نمايش نتايج 1 به 8 از 8

نام تاپيک: رمان رایکــا ( فهمیه سلیمانی )

  1. #1
    داره خودمونی میشه AmirIliya's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    IsaTiS
    پست ها
    172

    پيش فرض رمان رایکــا ( فهمیه سلیمانی )

    امیدوارم تکراری نباشه

    رایکا

    نویسنده: فهمیه سلیمانی

    **************************

    قسمت اول

    با ضربه ای که به در خورد سرش را بالا گرفت و به در نگریست:

    بفرمایید

    در به آرامی باز شد،دختری با صورت ظریف و بینی قلمی و بروهای بلند و خوش حالت داخل شد و روبروی او ایستاد. رایکا به صندلی چرمی اش تکیه داد و در حالیکه خودنویس داخل دستش را تکان میداد به مغرش فشار آورد تا چهره دختر را بیاد آورد. اما هرچه اندیشید بی نتیجه بود. به همین خاطر بار دیگر به برگه های روی میز روبرویش خیره شد و با بی توجهی پرسید:

    بفرمایید .... امرتون

    دختر جوان من من کنان گفت:

    ببخشید سرمدی هستم، رزا سرمدی

    رایکا بی توجه به او باز هم کلماتی رو کاغذ روبه رویش یادداشت کرد و پرسید:

    اسم شما باید چیزی رو بیاد من بیاره؟

    دختر با لحنی آرام گفت:

    بله،من از امروز قراره بعنوان مترجم شرکت .....

    رایکا سرش را بالا آورد و از پشت عینک، کمی چشمهایش را ریز کرد و دقیق تر به صورت او نگریست.اکنون بیاد میاورد که چهره او را کجا دیده است! دو روز پیش در میان فرمهای درخواست کار، نام او را دیده و از منشی اش خواسته بود تا با او تماس بگیرد، او هم ساعتی بعد آمد و بعد از گفتگو کوتاهی قرار بر آن شده بود که از امروز بعنوان مترجم شرکت، کار کند.رایکا که از برخورد خود خجل شده بود از جا برخاست و با تواضع گفت:

    بله بفرمایید خانم

    اما هرچه به ذهنش فشار آورد نام او را بیاد نیاورد، به همین خاطر لبخندی بر لب راند.

    بله ببخشید! لطفا بفرمایید

    سرمدی هستم

    اوه بله، البته، بفرمایید خانم سرمدی، ظاهرا شما کاملا وقت شناس هستید

    رزا روی مبل چرمی روبروی میز مدیر عامل لم داد و در حالیکه یک پایش را روی پای دیگر می انداخت، به صورت جدی و بی حالت رایکا نگریست. در نظر اول چهره او بیشتر شبیه مردان رومی بود، صورتی استخوانی و بینی باریک و قلمی و لب و دهانی کوچک و محکم، بله او کاملا شبیه مردان رومی بود و بر خلاف صورت ظریف و زیبایش، جدیت خاصی داشت که با آن همه زیبای هماهنگی نداشت. رزا هنوز در افکار خود غرق بود که لحن ملایم رایکا او را بخود آورد:

    متوجه عرایض بنده شدید خانم سرمدی؟

    رزا دستپاچه جواب داد:

    بله،بله آقای بهنود!

    پس بفرمایید کارتون رو شروع کنید.موفق باشید

    رزا از روی صندلی برخاست و گامی به سمت در اتاق برداشت، اما لحظه ای بعد همان جا ایستاد.او اصلا متوجه نشده بود که باید برای انجام کارهایش به کدام اتاق برود و چه وظایفی را بر عهده دارد! با اعصابی درهم، لب زیرینش را گزید و در دل نالید: اه از همین الان دختر حواس پرتی جلوه میکنم، دختر حواست کجاست؟

    با من بودید؟

    رزا سراسیمه به پشت سر نگریست و چشمان نگرانش را به صورت جدی و غیر قابل نفوذ رئیسش دوخت. باید اعتراف میکرد که حواسش نبوده و متوجه توضیحات او نشده، این بهترین راه ممکن بود. به همین خاطر به سختی آب دهانش را فرو داد و گفت:

    من، من باید کجا برم؟

    رایکا عینک را از چشمانش جدا کرد و با دیدگان متعجب به او نگریست:

    من چند دقیقه پیش ...

    بله میدونم اما متاسفانه من ....

    شما باید حواستون را بیشتر جمع کنید. من دوست دارم کارمندانم حواسشون فقط به کار باشه. اینجا فرصتی برای تکرار دوباره حرف نیست

    رزا بسختی بغضش را فرو داد. در اولین حضورش در محل کار، دختر سر به هوا و حواس پرتی بنظر آمده بود و اجازه داده بود مورد توبیخ قرار بگیرد. .اما به نظرش اشتباهش آنقدر جدي نبود که رئیسش اینگونه خصمانه او را مورد سرزنش قرار دهد. به سختی جلوي ریزش اشکهایش را گرفت و با صدایی مرتعش و لرزان گفت:

    دیگه تکرار نمیشه

    رایکا بی توجه بحال منقلب او سر به زیر انداخت و شاسی تلفن روي میزش را فشرد و در همان حال گفت:

    لطفا خانم سرمدي رو به اتاق آقاي شهبازي راهنمایی کنید

    و بعد بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، خودنویس را روي کاغذ روبرویش کشید وگفت:

    آقاي شهبازي شما رو راهنمایی میکنه

    رزا سر به زیر از اتاق خارج شد. از همان لحظه اول، خوب ظاهر نشده بود .شاید باید به نصیحت پدرش گوش میکرد و از خیر کار کردن می گذشت و یا لااقل طبق پیشنهاد او در شرکت دایی اش مشغول به کار می شد .اما با یاد آوري اینکه در شرکت دایی مجبور بود هر روز با برادر زن او روبرو شود و به تملق هاي بی سرو ته اش گوش بسپارد، پشیمان شد .نفس عمیقی کشید و با گامهایی محکم بسمت منشی رفت .او هم از پشت میز برخاست و بسمت اتاق دیگري رفت و چند ضربه به در زد ، بعد وارد اتاق شد و لحظه اي بعد که دوباره بازگشت گفت:

    آقای شهبازی منتظر شما هستند

    رزا بار دیگر نفسی تازه کرد و این بار با ضربه اي آرام وارد اتاق شد .باز هم مردجوانی پشت میز نشسته بود و برخلاف مدیر عامل شرکت، کاملا منتظرش بود! با ورود رزا، با ادب کامل از جایش برخاست و همراه با لبخندي که آذین بخش صورتش شده بود به مبل چرمی نزدیک میز اشاره کرد و گفت:

    بفرمایید خانم سرمدي، خیلی خوشحالم که شما رو ملاقات می کنم!

    رزا که غم چند دقیقه پیش را کاملا فراموش کرده بود، لبخندي کمرنگ بر لب راند و روي مبل نشست. آقاي شهبازي دستهایش را زیر چانه ستون کرد و مستقیم به او نگریست:

    چه کمکی میتونم به شما بکنم؟

    اگر لطف کنید و وظایف منو بگید ممنون می شم

    بله بله البته. اما می تونم بپرسم چرا آقاي بهنود این افتخار رو نصیب من کردن

    رزا سرش را به زیر انداخت و صدایش را کمی پایین آورد و گفت:

    ایشون توضیح دادن ، اما من براي لحظه اي توجهم جاي دیگري معطوف شده بود

    صداي خنده آقاي شهبازي بلند شد و لحظه اي بعد که دختر جوان را حیرت زده دید، خنده اش را بسرعت فرو داد وگفت:

    و حتما خیلی ایشون رو عصبانی کردید...... خانم سرمدي شما باید بیشتر دقت کنید، آقاي بهنود روي بعضی مسائل حساسیت خاصی دارند

    رزا فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد.آقاي شهبازي هم بلافاصله وظایف او را شرح و اتاقش را نشان داد.بعد از خروج خانم سرمدي، پرونده هاي روي میزش را جابجا کرد و از اتاق خارج شد. بخوبی می توانست حالت صورت رایکا را تجسم کند ، به همین خاطر لبخند بر روي لبش ماندگار شده بود و بسرعت به سمت اتاق او رفت و چند ضربه به در کوبید و بدون آنکه منتظر جواب او بماند، در را گشود و با لبخند وارد اتاق شد. رایکا بار دیگر نگاهش را از کاغذهاي روي میز برداشت و به در نگریست و با مشاهده لبخند او، لبخندي هر چند کمرنگ بر لب راند و به صندلی تکیه داد وگفت:

    دوباره چی؟

    هیچی اومدم یه آقای بداخلاق را ببینم

    منظورت چیه؟

    منظوري ندارم، فقط می خوام بدونم تو اصلا نگاش کردي؟ چرا مثل موش کور توي لونه ....
    بس کن دانیال!

    دانیال روي مبل چرمی لم داد و یک پایش را روي پاي دیگر انداخت وگفت:

    جدا تو چطوري می تونی از مقابل اینهمه زیبایی ووقار بگذري

    منظورت رو نمی فهمم

    منظورم واضحه، در مورد خانم سرمدي حرف می زنم، رزا سرمدي

    رایکا سرش را تکان داد و با خنده گفت:

    دانیال جون، اونم مثل هزاران دختر دیگه اي که............

    بله بله، مثل هزاران دختریه که دیدي اما آقا پسر گل ، اگه یه کم بیشتر نگاه میکردي، می فهمیدي که اون نه کوله پشتی درب و داغون وکثیف داشت و نه مثل خیلی از اونا با موهاي مشکی فرق هاي باز و مقنعه پفکی توي کوچه ها پرسه میزد .پسر جون این دختره یه جور وقار خاصی داشت، یه حالتی که........ نمی دونم اسمش رو باید چی گذاشت، اما اون یه جورایی با دخترهایی که تا حالا دیده ام ، فرق داشت، یه جور جدیت توي رفتارش بود و یه جذبه اي توي نگاهش که ....

    مبارکـــــه!

    دانیال دستهایش را پشت سر تکیه داد و با نا امیدي سري جنباند:

    باشه، هر طور مایلی! اما بهت گفته باشم بالاخره یه روز باید اون چشمات رو باز کنی و ببینی در اطرافت چی می گذره!

    تو هم که مثل بابام حرف میزنی

    چون حرف حق میزنه

    رایکا از پشت میز برخاست و رو به پنجره، پشت به او ایستاد و گفت:

    خواهش میکنم تمومش کن وگرنه مجبور می شم از اتاق بندازمت بیرون!

    اگر جراتش رو هم داشتی بد نبود....

    و بعد در حالیکه بسمت در اتاق می رفت ، باز هم به پشت سر نگریست:

    بهر حال یادت نره امشب زود بیاي

    رایکا در شکوت ، فقط سرش را تکان داد و دانیال صداش را کمی آرامتر کرد وگفت:

    شب بازم میخواي بري سراغ عسل؟

    رایکا به سکوت خود ادامه داد.دانیال که جواب خود را گرفته بود.با تاسف سري تکان داد و در همان حال گفت:

    بهر حال زود بیا، خاله خانمتون زیاد نمیتونه منتظر بمونه

    دانیال گامی به سوي در برداشت براي بار آخر به پشت پنجره نگاه کرد، رایکا هنوز مغموم و در خود فرو رفته روبروي پنجره بلند اتاق کارش ایستاده بود و او بخوبی می دانست که پسر خاله اش با چه افکاري دست به گریبان است!
    Last edited by AmirIliya; 28-09-2009 at 16:13.

  2. 2 کاربر از AmirIliya بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    داره خودمونی میشه AmirIliya's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    IsaTiS
    پست ها
    172

    پيش فرض قسمت دوم (رمان رایکا)

    ساعت از ده گذشته بود، اما هنوز از رایکا خبري نبود.آقاي بهنود با حالتی عصبی پرده را انداخت و از پشت پنجره کنار آمد و با لحنی گرفته و ناراحت رو به همسرش گفت:



    این پسره دیگه داره شورش رو در می یاره



    آقاي شهبازي بجاي همسرش بسخن در آمد:



    فتاح خان کمی بر اعصابت مسلط باش ، اونکه دیگه بچه نیست



    آقاي بهنود لب زیرینش را با غضب گزید و از شدت خشم، چشمانش را کمی تنگ تر کرد و گفت:



    اون از بچه هم بچه تره، اگه اینطور نبود خودش رو بازیچه دست او دختره.....



    ا فتاح خان



    با اعتراض همسرش شکوفه ، فتاح خان از ادامه سخنش بازماند.دانیال که اینطور دید، از جا برخاست، اما صداي آقاي بهنود او را بر همان جا میخکوب کرد:



    رایکا رفته پیش اون دختره؟



    دانیال من من کنان گفت:



    نمی دونم



    آقاي بهنود که از پرده پوشی او خبر داشت، با حالتی عصبی پیپش را از داخل کتش بیرون کشید و میان لبهایش گذاشت و در همان حال گفت:



    امشب تکلیفم رو باهاش روشن می کنم



    خواهش میکنم فتاح، یه کم به اعصابت مسلط باش



    آقاي بهنود ، برافروخته به همسرش نگریست و تقریبا فریاد زد:



    چطوري؟ تو بگو چطوري؟ پس کی باید جلوي خودسریهاي این پسره رو بگیرم، هان؟



    وقتی یه بچه گذاشت توي دامن او دختره، اونوقت چه خاکی بر سرم کنم؟



    آقاي شهبازي که حال اورا این چنین دید بلند شد و دست او را گرفت و در حالیکه او را به آرامش دعوت میکرد،گفت:



    بهر حال با داد وبیداد هم کاري از پیش نمی ره.......... مگه تا الان غیراز این بوده؟



    آقاي بهنود عاجزانه به او نگاه کرد:



    تو بگو چکار کنم؟



    آقاي شهبازي که با سوال سختی مواجه شده بود، سکوت کرد . آقاي بهنود با ابروهاي گره کرده به همسرش، که رنگ پریده و رنجور بنظر می رسید ، نگاه کرد و در همان حال پکی محکم به پیپش زد وگفت:



    به شکوفه نگاه کنید. این پسر احساس نداره! عاطفه نداره! اصلا یه وقتها فکر میکنم قلب هم نداره! آخه آدم چطور می تونه بخاطر عشقی اینچنین بی ارزش ، مادرش رو اینطور برنجونه والله ما هم جوون بودیم، به اندازه خودمون جوونی هم کردیم، اما تا مادرمون رضایت نداد پاي هیچ دختري رو توي زندگیمون باز نکردیم، اما حالا این جووناي امروزي دیگه هیچی حالیشون نیست!



    دانیال که همه توجه ها را بسمت شوهر خاله اش دید، به آرامی از سالن خارج شد و بسرعت بسمت اتاقش دوید و در را پشت سرخود بست .کنار تلفن نشست و گوشی را برداشت و شماره گرفت.بعد از چند ثانیه، صداي رایکا در گوشی پیچید:



    بله



    معلومه کجایی؟ هیچ به ساعتت نگاه کردي؟



    رایکا با بی حوصلگی جواب داد:



    تا ده دقیقه دیگه می رسم



    نمی شد زودتر دل بکنی تا اینجا اینهمه آشوب به پا نشه؟



    مگه چی شده؟



    هیچی ، فتاح خان حسابی قاط زده و قراره گوشت رو بپیچونه!



    پس بهتره من امشب نیام اونجا



    دانیال با اعتراض گفت:



    چی میگی پسر؟ خل شدي! همین الانش کارد بزنیم خون بابات در نمیاد.لااقل اینجا باشی شاید وساطت خاله پري جونت کارساز باشه



    بخدا دانیال دارم دیوونه می شم....... دیگه طاقت ندارم، باور کن کم آوردم



    دانیال که از لحن کلام او دلش گرفته بود. با لحن آرامتري گفت:



    بالاخره یه روز درست میشه



    پس کی؟ وقتی من مردم؟



    رایکا مثل بچه ها حرف می زنی!



    رایکا بسختی بغض خود را فرو داد و گفت:



    کاش هنوز بچه بودم



    بالاخره هرکی خربزه میخوره باید پاي لرزش هم بشینه! زیادي فکر وخیال نکن و تا اوضاع بدتر نشده سریع خودت رو برسون، خداحافظ



    رایکا اتومبیل را به گوشه خیابان هدایت کرد، تلفن همراهش را روي صندلی کناري اش پرت کرد و سرش را به فرمان اتومبیل تکیه داد .از لحظه اي که از خانه عسل خارج شده بود، حال خوشی نداشت .از دست خودش بیشتر از بقیه عصبانی بود، چطور هنوز بعد از یکسال نتوانسته بود عسل را متقاعد سازد که خواسته هاي خانواده اش را بپذیرد؟ علت اینهمه یکدندگی او را نمی فهمید، اما نمی دانست چه قدرتی در چشمان آبی رنگ او نهفته است که او را این چنین عاجز و زبون ، در برابر خواسته هاي خود، به زانو در می آورد وچرا حتی براي یکبار هم که شده قادر نبود روبروي زن زیباي زندگی اش بایستد و به او بفهماند که تنها راه چاره و ایجاد آرامش در میان آنها، فقط کمی ملایمت اوست .اما عسل هربار با آن چشمهاي آبی فریبنده و زیبا به او می نگریستو زمانی که او در چشمان دریایی اش غرق می شد، از سردي کلامش یخ میزد نه رایکا من حاضرم براي تو بمیرم ، اما از من نخواه در برابر پدر مغرورت سر خم کنم و تو رو گدایی کنم این بار رایکا عاجزانه نالیده بود:



    حتی بخاطر من؟



    و لحن قاطع او، تمام رویاهایش را بر سرش ویران ساخته بود:



    حتی بخاطر تو!



    رایکا نا امید از آن دریاي خروشان، دیده برگرفت و بسمت در رفت که صداي دلنواز عسل پاهایش را سست کرد:



    مثل اینکه یادت رفت......



    رایکا ایستاد و به پشت سر نگریست، باز هم آن لبخند شیرین، برگوشه لب عسل نشسته بود و چشمانش ، باز هم مهربان و دیوانه کننده شده بود



    رایکا خیلی تنهام! نمی شه بیشتر پیشم بمونی؟



    رایکا دستش را به پیشانی اش گرفت، سرش بشدت درد میکرد .دلش میخواست فریاد می زد:


    این آرزوي قلبی من است که تمام ساعات و دقایق عمرم را در کنار تو بگذرانم اما......



    بسختی افکارش را از خود دور ساخت و به عسل که حالا دمغ و دلخور به دیوار تکیه زده بود نگریست وگفت:



    باید برم، امشب خونه خاله پري دعوت داریم



    و حتما اگه نري فتاح خان رو دلخور می کنی؟



    رایکا نگاه پر غیظش را به صورت نرم و لطیف عسل دوخت و با صداي بلندي که از شدت عصبانیت گرفته بود،گفت:



    تو هیچ نمی فهمی چه اتفاقی داره می افته؟ تو براي پنهون کردن خودخواهی خودت اسم فتاح رو به میون میاري! وگرنه هم من و هم تو بخوبی می دونیم که من فقط و فقط بخاطر شرایط مامانه که سکوت میکنم و اجازه می دم هرکس در مورد زندگیم تصمیم بگیره. تو، تو اگر لااقل تونسته بودي مادرم رو متقاعد کنی که می تونی عروس خوبی براش باشی؛ من دیگه اهمیتی به نظرات به قول تو، فتاح خان نمی دادم پس میخواستی اموراتت رو چطور بگذرونی؟ می دونی انتخاب من، یعنی خداحافظی با ریاست شرکت بزرگ و عظیم ستاره آبی..... می دونی یعنی......



    تو خودت بهتر از هرکسی می دونی که اینها هیچکدوم براي من پشیزي ارزش نداره


    پس چرا توي روشون وا نمی ایستی و نمی گی که من فقط عسل رو می خوام؟



    رایکا عاجزانه سر جنباند.



    مادرم.....



    مامانم، مامانم.....ا ه حالم رو داري با این بچه بازیهات به هم می زنی



    رایکا که از سخن او بسیار رنجیده بود، بسرعت از او روي برگرداند و بسمت در رفت که صداي عسل در گوشش پیچید:



    ببخشید عزیزم، عصبانی شدم



    رایکا بدون آنکه به پشت سر بنگرد ، گفت:



    تو حق نداري در مورد مادرم اینطوري حرف بزنی



    گفتم که ببخشید ، پس امشب رو پیشم بمون



    رایکا در حالیکه از در خارج میشد، با صداي آرامی گفت:

    می دونی که از خدامه، اما نمیشه!



    وبعد از در خارج شد و بسرعت پشت اتومبیلش نشست . از همان لحظه دچار دلشوره شده بود حالش اصلا خوب نبود و از ادامه این بازي، خسته بنظر می رسید .بعد از تماس دانیال، حالش بدتر هم شده بود .حالا در شرایطی نبود که بتواند روبروي پدرش بایستد و به سرزنش هایش گوش دهد، اما چاره اي نداشت .بار دیگر ترمیز دستی را خواباند و پایش را روي پدال گاز فشرد. چند دقیقه بعد روبروي خانه خاله اش رسید و به کندي از اتومبیل پیاده شد و زمانیکه زنگ در را فشرد ، نفس عمیقی کشید .در بلافاصله باز شد و او وارد حیاط شد .لحظه اي بعد در ساختمان باز شد وموجی از نور به داخل حیاط تاریک،تابیدن رفت .رایکا در میان نور،قامت دانیال را شناخت، دانیال چون همیشه لبخند بر لب داشت و همین حالتش باز به او آرامش داد دانیال که او را در فکر فرو رفته دید، با صداي بلند گفت:



    چرا ماشینت رو تو نیاوردي؟ میخواي در موقع لزوم بلافاصله جیم بشی؟



    رایکا بزحمت لبخندي بر لب راند .دانیال در همان حال گفت:



    عجله کن آقا، یه ضیافت باشکوه انتظارت رو می کشه!



    تو نمی خواي مسخره بازي رو تمومش کنی؟



    چرا، اما خب من جاي تو بودم تو نمی اومدم ، فتاح خان شده یه گلوله آتیش! پسر حالا نمی شد یه کم زودتر بیایی؟ تو که می دونی.......



    باید با عسل حرف می زدم



    عسل، عسل.... پسر این بازي رو تمومش کن! این عسل به درد تو نمی خوره



    رایکا با تعجب به پسر خاله و دوست دیرینه اش نظر انداخت:



    تو دیگه چرا؟ تو که می دونی قلب من بدون عسل دیگه تپش نداره



    اما اون ، قدر این عشق پاك رو نمی دونه!



    رایکا که از سخنان او رنجیده بود ، لبهایش را محکم به هم فشرد و با ابروهاي در هم گره کرده گفت:



    تو حق نداري در مورد اون اینوطر حرف بزنی!



    دانیال بحالت تسلیم، دستهایش را بالا برد و با خنده گفت:



    باشه، باشه رئیس جون، تو رو خدا عصبانی نشو! حوصله توبیخ و اخراج ندارم



    رایکا بدون آنکه به شوخی او بخندد، در را گشو .قلبش بشدت تحت فشار بود و حالش اصلا خوب نبود .در همان لحظه اول ، چشمش به خواهرش و بعد از آن به دختر خاله اش درنا افتاد درنا و روناك به او لبخند زدند .لبخند تلخی لبهاي بی رنگ او را هم به جنبشی درد آور وا داشت .صورت رنگ باخته روناك، خبر از یک جنجال تمام عیار می داد .در همان لحظه خاله پري بسمت او آمد و با صداي بلند گفت:



    واي رایکا جون! چه خوب شد اومدي! بیا ، بیا که شام حاضره و همه منتظر تو هستند



    بعد دست او را کشید و سعی کرد اوضاع را آرام کند، اما در همان لحظه آقاي بهنود از روي مبلی که پشت به در سالن داشت، بلند شد و بسمت آنها نگریست وگفت:



    پري خانم ، یه چند لحظه اجازه بدید ، براي شام خوردن هنوز فرصت باقیه ...... این آقا پسر باید جوابگوي چندتا سوال باشه



    پري خانم که اوضاع را آنطور دید ، با صداي آرامی گفت:



    کاش می ذاشتید براي بعد از شام



    خواهش میکنم اجازه بدید این مسئله زودتر حل بشه



    پري خانم دیگر سکوت کرد و در کنار خواهرش روي مبل خزید ، این بار شکوفه خانم به سخن در آمد فتاح جان بذار براي بعد



    آقاي بهنود نگاه پر غضبش را به همسرش دوخت و با صدایی مرتعش گفت:



    خواهش می کنم!



    او هم که این چنین دید، اعتراضی نکرد ودر سکوت به پسرش نگریست


    خب! شما تا الان کجا تشریف داشتید؟



    رایکا ابروهایش را بالا داد و در همان حال گفت:



    شما نمی دونید؟



    آقاي بهنود فریاد زد:



    نه!


    رایکا سعی کرد آرامش خود را حفظ کند و آرام گفت:



    رفته بودیم دیدن عسل



    عسل خانم کی باشن؟



    شما نمی شناسین؟



    آقاي بهنود که حسابی بر افروخته شده بود، بار دیگر با عصبانیت فریاد زد:



    نه!



    اون همسر منه!



    آقاي بهنود دوباره از کوره در رفت، گامی بلند بسوي او برداشت، اما آقاي شهبازي راهش را سد کرد و دستهاي یخ زده او را در دست فشرد



    فتاح خان ، یه کم خوددار باش! اینطوري خودت رو از پا می اندازي



    آقاي بهنود که صورتش همچون گلوله اي آتش قرمز شده بود . با لحنی عصبی و همراه با بغض گفت:



    اردلان خان، بذار جواب گستاخی این پسره رو بدم، بذار بفهمه که حق نداره اسم اون دختره ....


    رایکا بر افروخته فریاد کشید:



    شما حق ندارید به زن من توهین کنید



    آقاي بهنود خنده اي عصبی و بلند کرد وگفت:



    اوه ، اوه غیرت آقا جوشید! پسر تو اگه غیرت داشتی نمی تونستی نگاههاي مردم رو به اون دختره که همه مون خوب می شناسیمش ، تحمل کنی .تو اگه غیرت داشتی به اون زن هرزه نمی گفتی زنم....!



    رایکا با عصبانیت بسمت پدرش خیز برداشت ، اما دانیال راه او را سد کرد و با صدایی آرام گفت:


    دیوونه شدی؟



    رایکا با صورتی خشمگین و بر افروخته و گردنی که از شدت عصبانیت رگهایش متورم شده بود، فریاد زد:



    من اجازه نمی دم شما به زن من توهین کنید



    مثلا چه غلطی می کنی، هان؟! پسره احمق اون زن اگه لایق این عشق پاك و بی غل وغش بود، با همون شوهر اولش می ساخت و پسر کوچولوش رو بدون مادر رها نمیکرد....



    بخدا قسم وقتی رفتم سراغ اون پسره و پاي درد دلش نشستم دلم براش کباب شد . اون عسل خانم شما توي زندگی، از زهرم تلخ تره، اون یه جادوگر بی عاطفه ست که فقط به خودش و غرورش فکر میکنه، اون همینطور که به این راحتی عشق هرمز خندید ...... فردا هم به عشق تو می خنده .اونوقت تو هم مثل هرمز یه مرد شکسته شده هستی ، یه مرد خرد شده و من نمیخوام چنین روزي رو ببینم



    رایکا دست دانیال را کنار زد و از آنها فاصله گرفت و رو به پنجره ایستاد و سعی کرد بغض مزاحمی که گلویش را آزار می داد، را فرو دهد، بعد با صداي گرفته اي گفت:



    من امروزم یه مرد خرد شده ام که حتی نمی تونم خودم براي آینده ام تصمیم بگیرم! امروز بخاطر عشقی که تمام وجودم رو به آتیش کشیده باید ملامت بشم و زنی رو که دوستش دارم مخفیانه ببینم



    ما همه صلاح زندگی تو رو می خواهیم .خودت هم می دونی پسرم، عسل زن زندگی نیست .هنوز هم که اتفاقی نیفتاده ، صیغه محرمیت که بینتون خوندید، یه مدت دیگه تموم میشه، بعد از اون هرکدوم به راه خودتون برید. بخدا ما خوشبختی تو رو می خوایم



    ریزش قطره اشکی، زیر پلکهایش را به سوزش واداشت و با چشمانی خیس به مادرش نگریست و گفت:



    اما مامان من دوستش دارم ........ خوشبختی من در کنار اونه!



    خانم بهنود ابروهاي نازکش را درهم کشید وگفت:



    اما اون یه پسر هشت ساله داره



    سهیل مثل پسر خودمه، من می تونم حتی عسل رو راضی کنم که اون رو هم.....



    تو جادو شدي مادر جون، تو جادو شدي



    و بعد صداي هق هق گریه اش بلند شد .رایکا نگران بسمت او رفت و دستهاي نرم وظریف مادرش را در میان دستهایش فشرد و گفت:



    مامان ، خودت رو ناراحت نکن! مگه دکتر نگفته غم و غصه و استرش براي قلبت خوب نیست، دوباره می خواي خداي نکرده پات به بیمارستان برسه؟



    خانم بهنود با پشت دست ، اشک را از روي گونه هایش زدود .روناك نیز نگران کنار مادرش زانو زده بود. این بار باز هم آقاي بهنود بصدا در آمد:



    دفعه اول هم حضور عسل خانم و او رفتار زشت و زننده اش باعث شد پاي مامانت به اینجور جاها برسه وگرنه بیماري قلبی سالهاست با مادرت همراهه، چرا تا حالا اینطور نشده بود؟



    رایکا با خشم به پدرش نگاه کرد، روناك آرام زمزمه کرد:



    رایکا خواهش می کنم!



    رایکا نگاه از پدر گرفت و به صورت رنگ پریده خواهرش نگریست و از مادرش فاصله گرفت .روناك هم بلند شد و بدنبال او رفت و در کنارش ایستاد .رایکا بار دیگر به صورت رنگ پریده و دستهاي لرزان خواهرش نگریست و این بار طاقت نیاورد و پرسید:



    تو چرا اینقدر رنگت پریده؟



    توروخدا بذار بحث همین جا تموم بشه. قلب مامان گنجایش اینهمه اضطراب رو نداره .می دونی که اگه خداي نکرده بلایی سر مامان بیاد من هم می میرم



    رایکا سري جنباند و در سکوت به سرامیک هاي کف سالن خیره ماند. باز هم باید بخاطر قلب بیمار مادرش سکوت میکرد و اجازه می داد چون گذشته، زندگی اش بازیچه دست پدر شود


    هنوز در افکار خود غوطه ور بود که صداي پدر بین او و افکارش فاصله انداخت:



    بهر حال گفته باشم ، دیگه حق نداري اسم اون دختره رو پیش ما بیاري.هرچه سریعتر هم باید به این بازي مسخره خاتمه بدي.دلم نمیخواد اسم من وخانواده ام توي دهن مردم بیفته.



    خب حالا که همه چیز به خیر وخوشی تموم شد، بفرمایید سر میز شام



    رایکا با تحقیر به صورت دانیال نگریست و او هم چشمکی زد و با خنده،خودش را به او رساند و در حالیکه بازویش را می فشرد گفت:



    بالاخره باید بیشتر از بقیه، هواي پدر زن آینده ام رو داشته باشم!



    رایکا که از لودگی او به خنده افتاده بود ، نگاهش را به اندام ظریف خواهرش که بسمت درنا می رفت، دوخت وگفت:



    اما مطمئن باش که من یکی نمی ذارم این وصلت سر بگیره!



    اي برادر زن بدجنس



    رایکا لبخندي به پهناي تمام صورتش زد وگفت:



    آخه حیف روناك ما نیست که زن تو یه لا قبا بشه؟



    تو لیاقت نداشتی وگرنه اگه تو از درنا خواستگاري میکردي، من جلوي پات سنگ نمی انداختم


    رایکا محکم بر سر او کوبید:



    دیوونه بی غیرت!



    دانیال با لودگی گفت:



    خب من دارم از آرزوهام حرف می زنم، اما تو که براي به تحقق رسیدنش قدمی برنداشتی!


    تو دیوونه ای!



    می دونم، اما هنوز یادمه که وقتی بچه بودیم و چهارتایی بازي می کردیم، من از همون زمان عاشق روناك بودم و فکر میکردم حتما تو هم به درنا دل باختی



    درنا همیشه براي من یه دختر خاله و یه دوست خوب بوده



    می دونم ، اما اینم گفته باشم که الان دیگه اگه بهم اصرار هم کنی، اجازه نمی دم با خواهرم ازدواج کنی



    رایکا ابروهایش را درهم گره زد و با لبخند پرسید:



    دیگه چرا؟



    براي اینکه تو یه زن شوهر داري!



    رایکا آرام بر بازوي او کوبید



    مسخره! نمی خواي تمومش کنی؟



    چرا اما فقط یه کلمه دیگه بگم؟



    خب بگو



    دانیال کمی از رایکا فاصله گرفت و با صدایی آهسته گفت:



    الهی تو گلوش گیر کنه!



    رایکا با تعجب پرسید:



    کی؟



    اون عسل خانمتون رو میگم، چه صیدي کرده!



    دوباره داري چرت وپرت می گی ها



    باور کن راست می گم ، من بهش حسادت می کنم



    رایکا با صداي بلند خندید:



    نکنه تو هم چشمت منو گرفته بود!



    آره، این دل بدمصب خیلی وقته گرفتار شده، بابا صدبار سعی کردم بهت بگم عاشقتم ، اما توي نفهم فقط عسل رو دیدي و عشق اونو باور کردي رایکا به تلخی خندید .نام عسل گویا خنجري به دلش میزد. چقدر دلش میخواست اکنون در کنار او بود و می توانست صداي تپش قلبش را بشنود! می توانست کلمات شیرین و دلگرم کننده او را بشنود و در دریاي چشمانش شنا کند تمام طول شب را بیاد عسل گذراند و زمانیکه همه عزم رفتن کردند،تازه بیاد آورد چیزي از سخنان دیگران را نشنیده است
    Last edited by AmirIliya; 28-09-2009 at 19:10.

  4. 2 کاربر از AmirIliya بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    داره خودمونی میشه AmirIliya's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    IsaTiS
    پست ها
    172

    پيش فرض قسمت سوم

    خانم سرمدي، چند لحظه بیایید اتاق من



    رزا بلند شد وکتاب روي میزش را بست .خانم عبدي دختر 26 ساله اي که روبرویش ، پشت کامپیوتر نشسته بود پرسید:



    کجا داري می ري؟



    آقاي بهنود احضارم فرمودند



    یواش یواش به برخوردهاي تندش عادت می کنی ............ شاید اگه ما هم پدرمون اینقدر پول و پله داشت که از بیست و یکی دوسالگی رئیس شرکت به این بزرگی می شدیم، این جور به زمین و زمون فخر می فروختیم!



    رزا سکوت کرد، اما هرچه در میان احساسهاي چندگانه اي که در وجودش شکل گرفته بود جستجو کرد، نفرتی از او نیافت. برخلاف خانم عبدي، از شخصیت رایکا خوشش می آمد و او را مردي جدي و کاملا دوست داشتنی می دانست.بسرعت بسمت اتاق رفت و در را گشود.

    رایکا پشت میز نشسته و مشغول صحبت با تلفن بود. بمحض مشاهده او در کنار در، دستش را روي دهانی گوشی گذاشت و نامه اي را از روي میز برداشت و بسمت او گرفت وگفت:



    خانم سرمدي لطف کنید این نامه رو ترجمه کنید وخیلی زود برام بیارید



    رزا گامی به جلو برداشت و نامه را از لاي انگشتان او بیرون کشید و در حال نگاه کردن به نامه، با صدایی آهسته گفت:



    بله



    رایکا کاملا بی توجه به او، به صحبتش با تلفن ادامه داد و او هم آرام اتاق را ترك کرد و بی اختیار در ضمیر ناخودآگاه خود چشمهاي جادویی او را ترسیم کرد. بیش از دوماه از ورودش به شرکت گذشته بود و در این مدت بارها با رفتارهاي سرد و جدي رایکا روبرو شده بود، اما هرشب که به خلوت اتاقش پناهنده می شد، باز هم رنگ چشمهاي او بود که تمام ذهنش را بخود مشغول می ساخت.



    نگاه او در تمام جسمش رسوب کرده و پاهایش را سست نموده بود. آیا باید باور میکرد؟


    معنی این هیجانات و این حالات چه بود؟ سعی کرد ذهن آشفته اش را از نام و یاد او پاك کند، اما باز هم در تمام لایه لایه هاي مغزش تصویر ناخودآگاه او زنده بود



    بسرعت داخل اتاقش شد و به نامه نظر انداخت و خودکارش را روي کاغذ لغزاند .چند دقیقه بعد، نامه را بطور کامل ترجمه کرده بود. نظري سطحی به کاغذ انداخت و زمانی که از نتیجه کارش راضی شد، بسرعت اتاقش را ترك کرد و پشت در بسته اتاق ایستاد و ضربه اي به در زد. صداي رایکا در گوشش نشست:



    بفرمایید



    آرام در را گشود و با گامی بلند وارد اتاق شد و صاف ایستاد . رایکا عینکش را در آورد و روي میز گذاشت وبی تفاوت به او نگریست:



    سوالی پیش اومده؟



    رزا با حالتی کاملا جدي به او نگاه کرد:



    کار ترجمه تموم شد!

    رایکا ابروهایش را درهم گره و دستش را دراز کرد .رزا با گام، مقابل میز رسید و نامه را بدست او سپرد .رایکا مضمون نامه را از نظر گذراند و این دختر واقعا استثنایی بود! در مدتی که به آن شرکت آمده بود، بهتر از هرکسی از عهده کارهاي ترجمه بر آمده بود. چشمانش را از روي نامه برداشت و به صورت جدي رزا نگریست. دانیال حق داشت . او دختر بی نظیري بود! یه دختر نجیب و باوقار و در عین حال جدي در کار. هیچ زمانی کارها را ناتمام نگذاشته بود .با آنکه زیبایی چشمگیري نداشت . اما در نگاه و طرز صحبت کردنش جذابیتی نهفته بود که دلها را به آسانی نرم میکرد. حتی دل او را که مدتها بود نسبت به هیچ دختري واکنش نشان نمی داد. اما امروز احساس میکرد دوست دارد از او بخاطر همه تسلط و سرعت عمل و دقتش در کار تشکر کند .اما باز هم فقط به دو کلمه اکتفا کرد:



    خوبه، بفرمایید



    رزا نگاه گیرایش را به صورت او دوخت و در یک لحظه او در چشمان دختر جوان......... نه این امکان نداشت.میلی مهار ناشدنی نگاهش را بسوي نگاه جذاب او می کشید. در نگاه او حسی وجود داشت که در تاروپود وجودش گرماي مطبوعی را ایجاد میکرد. باید جمله اي می گفت وخود را از زیر این نگاه می رهانید. به همین خاطر بسختی لب به سخن گشود:



    متشکرم



    رزا سر به زیر انداخت و اتاق را ترك کرد، ولی رایکا همچنان به روبرو خیره بود. در یک لحظه او در آن چشمان سیاه چه چیز یافته بود که این چنین وجود آشوب زده اش را به آرامش سکرآوري کشانده بود؟ لحظه اي به اتفاقی که افتاده بود اندیشید و سعی کرد آن نگاه سیاه رنگ جذاب را از صفحه ذهنش پاك کند زنگ تلفن به یاري اش آمد. بسرعت گوشی را از روي میز قاپید:



    بله



    از فرانسه تماس داریم شرکت جی.ام.اس



    وصل کنید به اتاق خانم سرمدي



    بله، چشم



    رایکا به تلفن نگریست ، قصد داشت گوشی را قطع کند، اما بی اختیار شماره اتاق سرمدي را گرفت .صداي او در گوشی پیچید:



    بله چشم وصل کنید



    و بعد صداي او را شنید که بسیار روان، فرانسه صحبت می کند وگاهی اصطلاحات کاري را با چنان دقتی بیان میکرد که بی اختیار لبخند بر روي لب رایکا می نشست .امور ترجمه شرکت را بدست آدم لایقی سپرده و از این بابت راضی وخشنود بود. به آرامی گوشی تلفن را سرجایش گذاشت . به پشتی صندلی تکیه داد .خودکارش را لاي دندانها قرارداد و به فکر فرو رفت و لحظه اي ذهنش پر از یاد عسل شد .دیشب باز هم عسل به میهمانی هاي شبانه رفته بود و باز هم صبح حال خوشی نداشت . لحظه اي با خود اندیشید؛ یعنی واقعا عسل او را دوست دارد؟ یعنی واقعا عاشق اوست؟ یا بقول پدرش ،فقط پول اوست که برایش جذابیت دارد؟ اما نه چطور باید باور میکرد چشمان عسل به او دروغ میگویند و نگاهش..... اما او هر زمانی که به مهمانی شبانه می رفت، رنگ چشمانش تغییر میکرد و سردي نگاهش تن یخزده او را به نیستی می کشاند. باز هم به خود نهیب زد: نه، عسل منو دوست داره ، فقط وقتی با دوستاشه، کمی حضور من کمرنگ میشه. من باید بیشتر براي عسل وقت بذارم.طوریکه کاملا جدي قبول کنه که همسر منه و باید به من تعهد داشته باشه و بعد باز هم لبخند تلخی کنج لبش خانه کرد



    بسرعت از رستوران خارج شد .برخلاف هر روز امروز تمایل نداشت نهار را در اتاقش صرف کند .به همین خاطر کمی زودتر از بقیه شرکت را ترك کرده بود. مدتها بود که به تنهایی خو گرفته بود و ترجیح می داد ساعاتش را با تنهایی و فکر عسل پر کند . بسرعت سوار آسانسور شد و به طبقه بالا رفت . همه کارمندان به کارهاي روزمره خود مشغول بودند.لبخندي بی رنگ بر لب رایکا نشست که غم چهره اش را نمایان تر کرد و زیر لب زمزمه کرد: امروز هم گذشت ، چون بقیه روزهاي یکنواخت



    آسانسور در طبقه چهارم متوقف شد .به آرامی در را گشود و وارد راهرو و از آنجا داخل ساختمان اصلی شد .منشی که پشت میز نشسته بود و با تلفن صحبت مبکرد، با مشاهده او از روي صندلی جست . رایکا با دست اشاره کرد که بنشیند و بسمت اتاقش رفت، اما براي لحظه اي صداي خنده اي پاهایش را متوقف ساخت. آرام به داخل اتاق نظر انداخت .رزا با صداي بلند می خندید. خانم عبدي در حالیکه چایش را میخورد .قند به گلویش پرید و به سرفه افتاد .رزا با خنده بلند شد و پشت او ایستاد .صداي خانم عبدي تغییر کرده و هنوز ریز ریز میخندید.


    آره وقتی به خو
    دش اومد نظري به صورت جدي آقاي بهنود انداخت. چشمهاي رئیس از عصبانیت، سرخ رنگ شده بود و خانم امیدي که دست و پایش رو گم کرده بود با من من گفت (( ببخشید آقاي بهنود، یه کم حواسم.....)) آقاي بهنود که از خشم در حال انفجار بود عینکش را از روي صورتش برداشت و چشمان غضبناکش را به اون بیچاره دوخت (( خانم لطف کنید برید منزلتون و هر وقت حواستون سرجاش اومد دنبال کار بگردید )) خانم امیدي زیر لب نالید ((اما....)) آقاي رئیس با صداي بلندتري گفت)) اما نداره خانم محترم بفرمایید!)) و خانم امیدي سلانه سلانه بسمت اتاق اومد رزا سرش را پایین انداخت و با لحنی دلسوزانه گفت:



    بیچاره خانم امیدي!



    دلت براش نسوزه ، تو از بس خوبی همه رو مثل خودت می بینی . اما خدا می دون اون چقدر پر مدعا بود. فکر میکرد از دماغ فیل افتاده و اونقدر فیس وافاده داشت که بیا و ببین! همه ما از رفتنش دلمون خنک شد



    اینطور نگو خانم عبدي



    باور کن اگه تو هم جاي ما بودي همین قدر خوشحال می شدي . مخصوصا که بعد از اون همکار خوبی مثل تو نصیبمون شد .اما از همه جاش مهمتر قسمتی بود که انگار از دماغ آقاي رئیس از شدت عصبانیت ، دود بلند میشد . یه لحظه نگاهش کردم ، دیدم شده مثل یه اژدهاي خشمگین! با خودم گفتم الانه که با دماغش یه آتیش سوزي راه بندازه!



    رزا با صدا خندید!



    ا خانم عبدي



    اما باور کن قیافه اش خیلی خنده دار شده بود . هیچوقت که نمیشد با صد من عسل هم خوردش، اون روز که دیگه نوبر بود!



    رایکا اخمهایش را در هم کشید .منشی لبش را به دندان گزید و از روي صندلی برخاست ، اما او با دست اشاره کرد که سرجایش بنشیند و ساکت باشد و آرام خود را به اتاق نزدیکتر کرد. این بار صداي رزا آمد:



    اینقدرها هم که می گید وحشتناك نیست فقط یه کم جدیه ، که این جدیت هم لازمه مسئولیتی به این سنگینیه



    چی میگی عزیزم ؟ الان آقاي شهبازي ، هم به وظایفش به خوبی می رسه و هم رابطه خوبی با همه داره .نه ، عزیزم مشکل اینجاست که این آقاي رئیس ما فکر می کنه که از دماغ فیل افتاده و چون رئیس شده باید به زمین و زمان فخر بفروشه.



    رزا بی خیال شانه بالا انداخت و قصد داشت از اتاق خارج شود که بار دیگر خانم عبدي گفت:


    اما خدائیش اون روز بلوایی به پا بود .خانم امیدي وقتی لبخند روي لب ما رو دید داشت دیوونه میشد و با عصبانیت دندون قروچه اي کرد و کیفش رو از روي میز برداشت و با عجله اتاق رو ترك کرد . اما اونقدر بسرعت از اتاق خارج شد که بندکیفش به دستگیره در اتاق گرفت و خانم نقش زمین شد! جات خالی همه از خنده روده بر شده بودند .حتی آقاي شهبازي هم با صداي بلند می خندید، اما آقاي رئیس همینطور ساکت به اون خیره شده بود. جدیت آقاي رئیس هم به طنز اون روز اضافه شده بود



    رزا باز هم با صداي زیبایی خندید و بسرعت از در خارج شد . رایکا هم که دیگر طاقت از کف داده بود ، بسمت اتاق چرخید . در یک لحظه رزا محکم با سینه او برخورد کرد و بشدت به عقب رفت .رنگش مثل گچ سفید شد و لحظه اي نگاه مضطربش را به چشمان رایکا دوخت .همه چیز تمام شده بود! از صورت خشمگین او مشهود بود که تمام سخنان آنها را شنیده و حال باید منتظر عواقب بد آن می ماندند. رایکا با خشم چشمانش را روي هم گذاشت سعی کرد بر اعصاب خود تسلط یابد و در همان حال گفت:



    بیاید اتاق من!



    و بعد بلافاصله وارد اتاقش شد .منشی با تاسف سري جنباند و رزا با نا امیدي به دیوار اتاق تکیه داد .خانم عبدي به بیرون از اتاق دوید:



    بدبخت شدیم رفت! حالا باید چکار کنم؟ من به این شغل احتیاج دارم



    بعد قطرات اشک در پهناي صورتش پخش شد .رزا انگشت دست راستش را رو ي لب گذاشت و با صداي پائینی گفت:



    هیس! حالا اینقدر شلوغش نکن. مقصر خودمون بودیم، پس آرومتر.اینطوري اگه صدات رو بشنوه بیشتر عصبانی می شه.



    خانم دستهاي سردش را به دستهاي رزا چسباند و رزا از سرماي آن لرزید


    چرا اینقدر یخ کردي؟



    یعنی چکارت داره؟



    نمی دونم، حتما همه حرفامون رو شنیده!



    خانم عبدي به پیشانی اش کوبید:



    منو که اصلا لایق توبیخ هم ندونست .حتما برگه اخراجم رو به تو می ده که بهم بدي دیدي چه آسون بدبخت شدم . چیزي که زیاده تایپیست



    رزا ابرو در هم کشید:



    بسه دیگه انقدر ناله نکن ، شاید هم ....... شاید هم........



    تو اونو نمی شناسی



    رزا سري جنباند:



    بهر حال زودتر برم بهتره



    و بعد بسوي اتاق رفت و ضربه اي آرام به در نواخت .لحظه اي سکوت و بعد صداي او آمد:


    بفرمایید



    آرام در را گشود و وارد شد . رایکا پشت به او و رو به پنجره ایستاده بود .آرام در را بست و به آن تکیه داد ومنتظر ماند .اما رایکا هم سکوت کرده بود. جرات حرف زدن نداشت و ترجیح می داد او سکوت حاکم را بشکند. لحظه اي طول کشید تا یسمت رزا چرخید .از خشم دقایقی پیش خبري نبود و فقط همان صورت بی حالت و سرد ! رایکا روي میز خم شد و پرونده اي را از روي آن برداشت و بطرف او گرفت وگفت:



    اینها رو همین امروز ترجمه کنید



    رزا با گامهایی آرام بسمت میز رفت و پرونده را گرفت. رایکا پرونده دیگري را برداشت و به دست او داد:



    اینم بدید خانم عبدي بگید که تا همه رو تایپ نکرده به منزل نره . حتی اگه تا اخر ساعت کاري طول کشید باید بمونن و تمومش کنن



    رزا نفسی به آسودگی کشید، پس تنبیهی که در انتظارش بود، همین بود.لبخندي در چشمانش نشست که از نگاه تیزبین رایکا دور نماند .او هم که چنین دید قاطعانه گفت:


    عجله کنید خانم وگرنه مجبورید شب رو همین جا بخوابید



    رزا سر به زیر انداخت و بسمت در چرخید



    بله



    اما لحظه اي بعد همان جا ایستاد و به آهستگی گفت:



    ببخشید ، کار ما اصلا درست نبود!



    رایکا بی توجه، پشت به او و رو به پنجره ایستاد . رزا به پشت سر نگریست و لبخندي بر لبش نشست . رایکا با همه مردهایی که دیده بود فرق داشت، چیزي در دلش فرو ریخت .این مرد با همه تفاوتهایش.......



    باید می گریخت! باید از این اتاق و صاحب مغرورش می گریخت! قلبش تحت فشار بود و تمام عضلات بدنش منقبض شده بود. ناي تکان خوردن نداشت اما باید می گریخت، باید می گریخت! بسرعت از در خارج شد و در را پشت سر خود بست و به آن تکیه داد و چشمهایش را بر هم گذاشت .خانم عبدي به صورت خود کوبید



    دیدي بیچاره شدم!



    رزا به آرامی چشمهایش را گشود، بغضی تلخ آزارش می داد .آیا باید باور میکرد؟ آن مرد با آن غرور و با آن چشمها چه بلایی بر سر احساسش آورده بود؟ دو قطره اشک روي برجستگی گونه هاي رنگ پریده اش سرخورد . دلش می خواست در اتاق خودش در خانه شان بود ، باید بخود اعترافات سختی میکرد .دلش میخواست گریه کند .اشک بریزد و فریاد بزند .دلش میخواست چشمان طوسی رنگ او را در قاب چشمانش قاب کند تا هرگاه که چشمانش را روي هم می گذارد ، فقط تصویر دو چشم خاکستري جانشین سیاهی مطلق چشمانش شود


    دلش میخواست گریه کند اما براي چه؟ به چه دلیل؟ اما چرا گریه؟ او باید شاد می بود. مردي ، در کنج دلش خانه کرده بود، مردي که می توانست لحظات تنهایی اش را پر کند،مردي که می توانست با او و در کنار او لحظات ناب تنهایی اش را معنا کند! اما نیاز به گریه داشت، چرا؟ آیا اشک ریختن لازمه عشق بود؟ آخر او هیچ وقت عاشق نشده بود و نمی دانست عشق چیست



    نگرانی عجیبی به دلش چنگ انداخت .چشمهایش را بست و در پشت پلکهایش ، تصویر رایکا را دید که پشت به او و رو به پنجره ایستاده است .لبخندي روي لبش نشست .هنوز خانم عبدي گریه میکرد و او باید خوددار می بود آرام دستش را روي لبش گذاشت و پرونده را بسمت او گرفت:



    چرا هیاهو راه انداختی؟ تنبیه تو اینه!



    خانم عبدي با ناله بسوي او آمد و پرونده را گرفت و نظري به برگه هاي داخل آن انداخت


    اینا چیه؟



    باید امروز همه رو تایپ کنی!



    همه رو؟ اینا که دو روز طول میکشه!



    بالاخره تنبیه شما اینه!



    خانم عبدي نفسی عمیق کشید:



    واي خدا رو شکر! عیبی نداره مثل آدم می شینم و تا شب کار میکنم. بهتر از اینه که اخراج بشم و بعد خندان به اتاقش رفت. در همان لحظه دانیال از راهرو وارد شد و با تعجب به رزا ومنشی که هنوز ایستاده بودند ، نظري انداخت:



    چی شده، چرا اینجا ایستادید؟ اتفاقی افتاده؟



    هر دو به اتفاق سري تکان دادند و رزا لبخند ملایمی بر لب راند:



    نه هبچ اتفاقی نیفتاده



    و بعد چشمکی به منشی زد و او هم ریز ریز خندید.دانیال ابروي چپش را بالا انداخت و سرش را تکان داد و با خنده، دستگیره در اتاق رایکا را گرفت و گفت:



    هر طور مایلید!



    و بعد وارد اتاق شد . رایکا هنوز پشت به در و رو به پنجره ایستاده بود



    معلومه اینجا چه خبره؟



    رایکا برگشت و لبخندي بر لب راند:



    هیچی، مگه چی شده؟



    من امروز سرکارم؟



    نه چرا؟



    آخه خانم سرمدي وحسینی یه طوري بودن



    چطوري؟



    نمی دونم، اما شرایط مثل همیشه نبود



    رایکا با صدا خندید:



    داري از فضولی می میري؟



    دانیال دستهایش را بهم فشرد:



    آره بخدا!



    حقشون بود اخراجشون میکردم ، هردوتاشون رو، اما.......



    کیا رو؟



    سرمدي وعبدي



    چرا؟



    خانم عبدي منو مسخره میکرد و سرمدي می خندید



    این بار دانیال با صداي بلند خندید:



    تو رو؟



    آره ، خنده داره؟



    آخه حق داشتن، منم به تو عادت کردم وگرنه خدائیش تو خیلی خنده داري!



    رایکا پشت میز نشست



    مطمئن باش اگه یه کلمه دیگه چرت و پرت بگی تو رو دیگه اخراج میکنم



    چیه زورت به من رسیده!



    نه ، خانم عبدي هم بخاطر خانم سرمدي قصر در رفت



    دانیال با دست روي میز کوبید:



    ا نه بابا! خبریه؟



    نخیر آقا اشتباه نکن ، فقط صلاح نبود مترجم ماهري مثل اونو از دست بدم .این دختر با این سن کمش خیلی دقیقه.تا حالا توي این چندسال مترجم به این خوبی نداشتیم


    این دختره توي همه چیز بی نظیره! اینقدر قشنگ حرف می زنه که آدم دوست داره دو ساعت بشینه و فقط به آهنگ صداش و کلمات قشنگش گوش بده خب دیگه چی عزیزم؟ نگران نباش ، من به روناك چیزي نمی گم!



    تو که آدم فروش نبودي



    خیلی از آدما تغییر می کنن



    اما تو..........



    خب می گفتی دیگه چی ؟ تو صداي لطیف خانم سرمدي رو شنیدي؟



    دانیال با خنده گفت:



    نامرد!



    امشب طرف خونه ما پیدات نشه



    تو این کار رو نمی کنی



    پس بیا تا خودت برخورد روناك رو ببینی



    دانیال بار دیگر با صداي بلند خندید.
    Last edited by AmirIliya; 29-09-2009 at 11:31.

  6. 2 کاربر از AmirIliya بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #4
    داره خودمونی میشه AmirIliya's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    IsaTiS
    پست ها
    172

    پيش فرض قسمت چهارم

    رزا نظري به پرونده انداخت .باید هر چه زودتر همه آنها را ترجمه میکرد .دلش نمیخواست در برابر او کم بیاورد .بسرعت خودکارش را روي برگه سفید کشید . زمانیکه خسته چشم از روي برگه برداشت ساعت 5 بعد از ظهر را نشان می داد .دستهایش را در بالاي سر گذاشت و کش وقوسی به اندامش داد. خانم عبدي سر بلند کرد و به او نگریست:



    تموم شد؟



    آره



    خوش بحالت! من که فکر کنم امشب رو اینجا مهمونم رزا لبخندي لطیف بر لب راند:



    اما خوب تنبیهی بود! هم کار شرکت جلو افتاد و هم حسابی دمار از روزگار ما در آورد



    خانم عبدي سري جنباند و به کامپیوتر روبرویش خیره شد



    دیگه داره حالم به هم میخوره



    برات آب قند بیارم؟



    آره، مرسی مثل اینکه فشارم پائین اومده



    باشه، وقتی برگشتم برات می یارم



    و بعد از اتاق خارج شد.منشی دستش را روي آیفون فشرد:



    آقاي بهنود با من امري ندارید؟



    نخیر بفرمائید.شب خوشی داشته باشید



    ممنون



    و بعد از آن ارتباط را قطع کرد و به رزا نگریست



    ترجمه ها تموم شد؟



    تبسمی بر روي لبهاي رزا نشست



    تقریبا



    طفلی خانم عبدي ! معلوم نیست تا چه ساعتی مهمونه



    میشه یه لیوان آب قند براش ببري؟ انگار فشارش پائین اومده



    خانم منشی ، کیفش را از روي صندلی برداشت و در حالیکه به سمت آبدارخانه می رفت

    آهسته گفت:



    باشه اگه ندیدمت خداحافظ



    خداحافظ



    رزا دستش را پیش برد و ضربه اي به در زد .تپش قلبش چند برابر شده بود و دستش بوضوح می لرزید.صداي دلنشین رایکا در گوشش نشست:



    بله



    رزا چشمهایش را بست و دست روي قلبش گذاشت .((قرار بود خوددار باشی، نمی خواي که آبروي منو به همین راحتی ببري، هان؟))



    و بعد لبخندي به دستهاي لرزانش زد، ((چیه؟ نکنه میخواي بگی لرزش دستم هم نشونه عاشق شدنه! پس اگه اینطوره عشق رسوا کننده اس، یه رسوا کننده دلپذیر))



    بار دیگر صداي رایکا آمد:



    بله



    رزا دستگیره در را فشرد و آن را گشود، رایکا منتظر به در می نگریست و با مشاهده رزا خودکارش را روي میز نهاد و به پرونده اي که در دست او بود، خیره شد .رزا گامی به جلو گذاشت ، دستش هنوز می لرزید و او بیم داشت رسوا شود .به همین علت به سرعت پرونده را روي میز گذاشت و خود را کنار کشید .رایکا با حیرت به پرونده و سپس به صورت او خیره شد:



    تموم شد؟



    بله



    رایکا پرونده را بازکرد و بدون آنکه به او بنگرد ، اشاره کرد که روي مبل چرمی کنار دیوار بنشیند .سپس به برگه ها خیره شد . کلمات بسیار دقیق و بدون نقض ترجمه شده و هیچ بهانه اي وجود نداشت. دقایقی به همین منوال سپري شد و او به دقت متن را از نظر گذارند. اما هرچه بیشتر می گشت، کمتر اشتباهی می یافت .رزا دستهایش را بهم گره کرد و به صورت زیبا ومردانه رایکا نگریست . صورت او به تمام معنا زیبا بود! اما او عاشق غرور خاص این مرد شده بود، غروري که در هیچ پسري ندیده بود .مردان زیادي، بارها در سر راهش قرار گرفته بودند، چه جوانهایی که در کالج با او هم دوره بودند و یا جوانانی که بعد از بازگشت به ایران در سر راهش قرار گرفته بودند . همه آنها خصلتهاي مشترکی داشتند، اما رایکا مرد دیگري بود با شخصیتی متفاوت و بی نظیر! او همیشه بدنبال چنین مردي بود و امروز او را یافته بود . در مملکت خودش و در اتاق کناري، جایی که هر روز می نشست و می توانست به انتظار دیدن طوسی زیباي چشمانش بنشیند!



    رایکا بسرعت کلمات را از نظر می گذراند و در دل او را تحسین میکرد، اما باید بهانه اي می یافت تا او را براي تنبیه تا شب نگاه دارد .پس..... اما هیچ ایرادي در کار نبود و کلمات دقیق و پشت سر هم ردیف شده بودند . به همین علت به ناچار خم شد و از داخل کشوي میزش پرونده اي دیگر را بیرون کشید و بسمت او گرفت و گفت:



    حالا که انقدر سرعت عمل دارید زحمت این یکی رو هم بکشید!



    رزا ابروهایش را در هم گره کرد و به چشمان خندان رایکا نگریست . چشمان او می خندید، اما بقیه اجزاي صورتش جدي بود، پس این کار چه معنایی داشت؟ گامی به جلو برداشت و پرونده را از میان دست او بیرون کشید .رایکا نگاه خندانش را به صورت او دوخت:



    حالا دیگه یاد می گیرید پشت سر کسی غیبت نکنید!



    رزا سر به زیر انداخت .براي لحظه اي دوست داشت زمان در همان لحظه متوقف شود ، اما تمام تلاشش براي متوقف کردن زمان بی نتیجه ماند .دل کندن از آن طوسی زیبا، کار سختی بود ، اما باید می رفت .سعی کرد آن نگاه و آن چشمها را در ذهن خود قاب بگیرد و بسرعت اتاق را ترك کرد.



    به هر زحمتی بود گریخته بود .بارها با خود تکرار کرد، (( واي کاش مانده بودم و می گفتم که من .....)) اما نه، چه دفاعی داشت؟ او با خنده هایش خانم عبدي را ترغیب به ادامه صحبت کرده بود، اما خودش می دانست که در تمام آن لحظه ها در دلش رفتار جدي رایکا را ستوده بود



    رایکا روي صندلی چرخدارش بسمت پنجره چرخید و به غروب آفتاب که در قاب پنجره اتاق نشسته بود، نگریست .غروب آفتاب، چشمانش را نوازش کرد و خستگی را به او یادآور شد . چشمهایش را لحظه اي بر هم گذاشت ، باز هم دلتنگ عسل شده بود! از شوق دیدار او بسرعت از روي صندلی برخاست و کیف مشکی چرمی اش را از کنار میز برداشت و کتش را روي دست انداخت و از اتاق خارج شد. ساختمان در سکوت سکرآوري فرو رفته بود. به سرعت بسمت در رفت ، اما در همان لحظه بیاد خانم سرمدي افتاد و بسمت اتاق آنها نگریست.خانم سرمدي پشت میز نشسته بود و خودکارش را روي کاغذ می کشید . لبخندي بر روي لبش نقش بست .انتقام خوبی گرفته بود. زیر لب زمزمه کرد(( حالا دیگه درس خوبی می گیرید!))


    و بعد سوئیچ اتومبیلش را در دستش جابجا کرد و بسرعت از ساختمان خارج شد



    لطف کنید برید اتاق رئیس، باهاتون کار دارن



    رزا گوشی را روي دستگاه گذاشت .باز هم چون روزهاي گذشته زمانیکه به اتاق او خوانده می شد ، قلبش به تپش افتاد . بی توجه به سخنان خانم عبدي بسرعت خود را به اتاق او رساند و ضربه اي به در زد . صداي او آمد:



    بفرمایید



    نفس حبس شده در سینه اش را بیرون داد و به سنگینی ، در را گشود . دوست داشت به خود و احساسش مسلط باشد و چون روزهاي ابتداي ورودش با صلابت و مغرور، پا در اتاق او بگذارد .اما اعتراف چند روز پیش ، پاهایش را سست میکرد . حالا می دانست که فقط و فقط به امید دیدن او بود که به شرکت می آمد و زمانی که به اتاقش احضار می شد، نفس در سینه اش حبس می شد و از شوق دیدار ، سر از پا نمی شناخت .حالا می توانست علت گریز بعضی از آدمها را از عشق بداند .عشق، ویران کننده بود.



    در به آرامی گشوده شد و او را مشاهده کرد که در پشت میز بزرگ خود نشسته بود و چون روزهاي گذشته بسرعت کلماتی را روي برگه روبرویش یادداشت میکرد.با اضطراب،چشمانش را در اتاق چرخاند . از حضور دانیال در اتاق، آرامش به دل پرهیاهویش راه پیدا کرد .حضور دانیال کمی آرامش کرده بود . به همین علت با شهامت بیشتري قدم به داخل اتاق گذاشت. لبخند گرم دانیال مشوقش شد و او هم لبخندي بر لب نشاند و لحظه اي بعد باز هم چشمانش را به صورت خشک و بی حالت رایکا انداخت و بی تفاوت نگاه از کاغذ برداشت و به صورت رزا نگریست .قلب رزا به یکباره دیوانه شد و حس کرد زیر آن برق نگاه طوسی رنگ طاقت مقاومت را از کف داده و از هرم گرماي وجودش در حال شعله ور شدن است .حس میکرد عرق روي پیشانی اش نشسته و گونه هاي تبدار از شرمش او را رسوا خواهد کرد، اما اطمینان داشت رایکا چنان غرق در کارهاي تکراري روزمره و افکاري است که او از آنها خبر ندارد، که هرگز متوجه تغییر حالت ناگهانی او نمیشود . افکارش هم درست از آب در آمد ، زیرا او نگاه دلسرد کننده اش را به صورت رزا دوخت و خیلی شمرده گفت:



    خانم سرمدي امروز بعد از ظهر از سوئد دو مهمان داریم دلم میخواد اونا رو کاملا در مورد کارهاي شرکت توجیه کنید ، پاي قرار داد مهمی در میونه!



    رزا به آرامی سر جنباند و نگاه درمانده اش را به صورت دانیال دوخت. او هم لبخندي هدیه چشمهاي نگران دختر جوان کرد. رزا با نا امیدي گام برداشت .خودش نمی دانست چرا هرگاه که به اتاق رئیسش خوانده میشد، انتظار برخورد جدید و لااقل ذره اي دلگرم کننده را داشت .اما هربار نا امیدتر از دیروز راهی اتاق خودش می شد و زمانیکه پشت میزش می نشست، بغض با تمام سنگینی اش به گلویش فشار می آورد .تصمیمی گرفت زودتر از فضاي خفه کننده داخل اتاق فرار کند. به همین خاطر بسختی لب گشود و به آرامی زمزمه کرد:


    بله، تمام سعی ام رو می کنم



    آنقدر این جمله را آرام بر زبان آورد که لحظه اي توجه رایکا به او جلب شد .با تعجب به دختر جوان که در حال خارج شدن از اتاق بود، نگریست .علت برخوردهاي او را نمی فهمید! زمانی چنان شاد و سرزنده بود و لحظه اي دیگر این چنین مغموم و در خود فرو رفته ! براي نخستین بار کمی کنجکاو شده بود. وقتی گونه هاي تبدار و رنگ گرفته وچشمان منتظر دختر را نظاره کرد ، بی اختیار لب به سخن گشود:



    خانم سرمدي!



    رزا به پشت سر نگریست .رایکا با لحنی کاملا آرام پرسید:



    حالتون خوبه؟



    رزا با حیرت به چشمان پر جذبه رایکا نگریست .احساس ذوب شدن داشت احساس میکرد پاهایش در زیر نگاه دلنشین او توان ایستادن را از دست داده اند .شادي حاصل از توجه رایکا باعث شد بی اختیار لبهایش، لبخندي گرم را مهمان خود کند .همه وجود او با همین یک سوال ، به خروش آمده بود و احساس میکرد دوست دارد از شدت شادي پرواز کند . بهر سختی بود بر خود فائق آمد . سرخی شرم زیر پوست صورتش دوید و با لحنی آرام گفت:



    بله خوبم، از محبتتون ممنون



    بلافاصله اتاق را ترك کرد .رایکا با حیرت به در خیره شد و لحظه اي خودنویس خود را میان دندانهایش فشرد . بعد با تعجب به دانیال که با سماجت لبخندش را حفظ کرده بود، نگاه کرد و گفت:



    این دختره چه اش شده؟!



    چطور؟



    نمی دونم .احساس میکنم بین غم و شادیش فاصله اي نیست .شایدم اشتباه میکنم ، اما نگاه اون یه جور خاصی..........



    دانیال بشکنی در هوا زد:



    دلت رو لرزونده؟



    چرند نگو!



    چرند نگودیگه عجب آدمی هستی! فکر نمیکنم هرمرد دیگه اي به جاي تو بود می تونست در برابر اون ، اینهمه بی تفاوت باشه .اون یه دختر همه چیز تمومه ، یه دختر مستقل وخانم و از همه مهمتر، با اراده .من که تا حالا دختري به این پختگی ندیدم .اصلا انگار یه ده سالی از همسن هاش بزرگتر و عاقلتره .دیدي چطور به امور رسیدگی میکنه؟



    رایکا بی خیال سري جنباند و از پشت میز برخاست و پنجره پشت سرش را باز کرد و به بیرون خیره شد . پائیز آرام آرام می آمد و نم نم باران نشان از سلام دوباره آن می داد رایکا نفس عمیقی کشید و به میز تکیه داد .همانطور که پشت به دانیال داشت با صداي گرفته و خشن داري گفت:



    یکسال دیگه هم گذشت و باز هم پائیز!



    رایکا تو خودت رو بی جهت ناراحت می کنی ، من دوست داشتم تو می فهمیدي که عسل .......



    رایکا با خشم به پشت سر نگریست:



    عسل چی؟



    چرا اینقدر زود قاطی می کنی؟ من که منظوري ندارم، فقط اینقدر تو رو دوست دارم که طاقت ندارم تلف شدن عمرت رو ببینم



    من با عسل زندگی میکنم



    دانیال به میز نزدیک شد. رایکا باز هم از پنجره به خیابان نگریست



    اما تو رایکاي سال پیش نیستی.رنگ چشمات آدم رو به گریه می اندازه



    رایکا سر چرخاند و به صورت دانیال نگریست .از علاقه او به خود خبر داشت ، اما نمی توانست علت مخالفت او و دیگران را با وجود عسل بفهمد



    تو چرا اینقدر با عسل مخالفی؟ اونکه در حق تو بدي نکرده



    دانیال لبخند تلخی زد:



    دانیال لبخند تلخی زدمن خوشبختی تو رو می خوام، از زمانیکه عسل وارد زندگی تو شده ، تنها چیزي که دیدم غمه که توي چشمات چادر زده و نگاهت اینقدر خست هاس که آدم رو........



    غم من از پائیزه .همیشه توي این فصل همین حال رو داشتم.



    دانیال باز هم به تلخی خندید:



    فکر میکنی باید باور کنم؟



    رایکا بسختی بغضش را فرو داد:



    من اگه قرار بود عاشق بشم توي این 29 سال شده بودم .دانیال، عسل یه دختر بی همتاست ، اون تنها کسیه که تونست احساسات منو.........



    به بازي بگیره!



    باز هم خشم در چشمان رایکا خیمه زد:



    تو کم کم داري منو عصبانی میکنی



    دانیال به نشانه تسلیم ، دستهایش را بالا برد:



    باشه هر طور که خودت مایلی! تو راست میگی ، تو باید از اون خوشت بیاد نه ما



    و بعد بسرعت از اتاق خارج شد .دلش براي پسر خاله اش شور میزد. درباره عسل حرفهایی شنیده بود که شرم داشت به پسرخاله اش بگوید، اما بالاخره باید کاري میکرد عسل به هیچ عنوان مناسب او نبود



    ساعتها بسرعت سپري شدند تا عقربه روي ساعت 4.5 توقف کرد. چشمهای رزا هنوز بر روي عقربه هاي ساعت ثابت مانده بود و انتظار دیدن دوباره او را می کشید که باز هم صداي او را شنید و قلب دیوانه اش شروع به تپیدن کرد:



    خانم سرمدي، مهمانان من اومدند .لطف کنید تشریف بیارید



    بسرعت از جا برخاست و بسمت اتاق مدیر عامل رفت . نفس عمیقی کشید و ضربه اي به در زد .باز هم صداي مرادنه و گیراي او برخاست:



    بله بفرمایید



    با دلهره دست بسمت دستگیره در برد و در را گشود



    چشمانش را آرام آرام بالا برد و در نظر اول چشمش به دو اقاي بلند قد و باریک اندام با موهاي بلوند افتاد .لبخندي بر لب راند و سپس نگاهش روي صورت آقاي بهنود بزرگ ثابت ماند .او هم لبخند بر لب بسوي رزا آمد و نگاه متعجب و پرحیرتش را به او دوخت.



    شما خانم سرمدي نیستید؟ رزا سرمدي! باورم نمیشه، چرا خودتی، رزا کوچولو!



    عمو فتاح، خودتون هستید؟



    بله عزیزم، چقدر بزرگ شدي!



    رزا خندید .آقاي بهنود بزرگ با هیجان به او نگریست



    کی به ایران برگشتی؟



    سه سالی میشه



    پدر حالش چطوره؟




    خوبن، سلام می رسونن



    رایکا با تعجب به آنها نگریست و دانیال لبخندي بر لب راند و رو به آقاي بهنود پرسید:



    شما خانم سرمدي را می شناسید؟



    فتاح خان که از دیدن دخترجوان بسیار خشنود شده بود ، سرش را به آرامی تکان داد و در همان حال گفت:



    پدر رزاي عزیزم یکی از دوستان خوب منه که البته مدتیه کم لطف شده و به ما سر نمیزنه


    و بعد بار دیگر به رزا نگاه کرد و ادامه داد:



    پس مترجم زبده شرکت تو هستی عزیزم ! تعریفت رو زیاد شنیده بودم



    رزا با شرم سري جنباند



    در خدمتم!



    پسرم که باهات بدرفتاري نکرده دختر خوبم؟



    رزا به رایکا که هنوز متعجب بنظر می رسید ، نگریست . او خیلی بی تفاوت نگاه از آنها بر گرفت و مشغول بازي با کاغذهاي روي میزش شد . رزا که از مشاهده کم توجهی او دلسرد شده بود، با لحن آرامی گفت:



    اینجا همه مهربون و با محبت هستند!



    بهر حال اگه پسرم اذیتت کرد بگو تا توبیخش کنم



    و بعد با صداي بلند خندید و او را به دوستان سوئدي اش معرفی کرد اما توجه رزا به رایکا که اخم کرده و به کارهایش مشغول بود، معطوف بود . ساعتی در اتاق ماندند و رزا با مهمانان در مورد کارهاي شرکت گفتگو کرد. بعد از آن به همراه فتاح خان از شرکت خارج شده و به هتلی که مهمانان در آنجا اقامت داشتند، رفتند و در لابی هتل هم حدود یکساعتی به گفتگو نشستند .پس از آن فتاح خان شخصا او را به خان هاش رساند، اما پدر رزا هنوز به خانه نیامده بود ، به همین خاطر فتاح خان هم دیدار با او را به روزي دیگر موکول کرد و بعد خداحافظی کوتاهی رفت .رزا بسرعت وارد خانه شد .یاسمن خواهرش در سالن کوچک روبروي تلویزیون نشسته بود . رزا پاورچین پاورچین به او نزدیک شد و دستهایش را روي چشمهاي او قرار داد .یاسمن دست بلند کرد و انگشتانش را روي دستهاي نرم و لطیف خواهرش کشید و با لمس انگشتر باریک و ظریف او لبخندي بر لب راند و گفت:



    رزا جون ، این جور مواقع انگشترت رو از دستت در بیار



    رزا خندید و بسرعت کاناپه را دور زد و روي آن نشست ، یاسمن هم لبخندي بر لب راند:



    حالا تو چرا امروز انقدر شارژي؟



    اشکالی داره؟



    اشکال که نه، اما چه خوب بود همیشه اینقدر سرحال به خونه می اومدي!



    رزا ابرو در هم کشید و با تعجب پرسید:



    مگه هر روز سرحال نیستم؟



    نخیر خانم، الان یک هفته اي بود که دمغ و کسل به خونه می اومدي .وقتی می دیدمت دلم می گرفت!



    رزا با صداي بلند خندید:



    عزیزم قول می دم از این به بعد خستگیم رو توي خونه نیارم



    یاسمن او را در آغوش کشید:



    حالا راستش رو بگو، امروز چرا اینقدر خوشحالی



    حدس بزن



    یاسمن ابرو بالا انداخت.



    چیزي به ذهنم نمی رسه



    اگه گفتی رئیس اصلی شرکت ما کیه؟



    از کجا باید بدونم ؟ خب حتما همون آقاهه ، اسمش چی بود؟ آهان، آقاي بهنود



    نه ، اون مدیر عامله ، رئیس اصلی شرکت پدرشه ، فتاح خان!



    یاسمن ابرو در هم کشید:



    کدوم فتاح خان؟ نکنه .....



    رزا با هیجان دستهایش را بهم کوبید



    آفرین ، همون عمو فتاح خودمون که توي سفر انگلیس، همسفر ما بود، اونی که پنج ماه تمام با ما یکجا زندگی کرد یاسمن که حالا او هم به هیجان آمده بود ، با خنده پرسید:



    اونوقت تو تازه فهمیدي دختر؟



    خب از کجا باید می فهمیدم؟ اسم شرکت که ستاره آبی بود، منم که نمی دونستم اسم آقاي بهنود کوچیک چیه، پس باید از کجا حدس می زدم؟



    از فامیلشون



    خب اولش یه کم کنجکاو شدم که این اسم رو کجا شنیدم، اما یادم نیومد .آخه عمو فتاح رو به اسم کوچیک یادم بود و بعد هم خیلی زود از صرافت افتادم، آخه پسر عمو فتاح هیچ شباهتی به اون نداره ، منم که.......



    و در دل زمزمه کرد : (( فقط غرق در افکار خودم شده بودم))



    پس با این حساب اسم رئیس شرکتتون رایکاست



    رایکا بهنود،چه اسم قشنگی ! راستش توي شرکت هیچکس اسم اونو صدا نمی زنه، کی فکر میکرد بعد از شش سال یکدفعه.........



    بعد از شش سال چه اتفاقی افتاده ؟



    رزا به پشت سر نگریست ؛ بهناز مادرش ظرف میوه به دست از در آشپزخانه خارج شد .این بار یاسمن با هیجان پرسید:



    مامان اگه گفتی رئیس شرکت رزا کیه؟



    بهناز خانم ابرو بالا انداخت:



    از کجا باید بدونم؟



    عمو فتاح! یادته مامان، اون سال توي انگلیس عمو فتاح با ما زندگی میکرد؟



    لبخند بر لب بهناز خانم نشست



    عجب! ببین دنیا چقدر کوچیکه! تو تازه فهمیدي؟



    این بار رزا به سخن در آمد:



    آره، امروز اومده بود شرکت ، از دیدنش شوکه شدم. اونم از اینکه منو دیده بود خیلی به شوق اومد .می گفت دلم براي پدرت خیلی تنگ شده بهناز خانم آهی کشید؛گویا به گذشته بازگشته بود . نگاهش را به قاب عکس روي کنسول دوخت و در همان حال گفت:


    فتاح خان و پدرت از زمان دانشجویی با هم دوست بودن .این دوستی بر می گشت به دوران نوجوانیشون .اونا توي یه محل همسایه بودن ، توي یه دانشگاه درس خوندن، البته دوتا رشته مختلف. بعد از اون پدرت براي ادامه تحصیل رفت انگلیس و فتاح خان ایران موند و ازدواج کرد و بعدش هم صاحب پسري شدند .همون روزها بود که پدرت به ایران برگشت و منو که توسط مادربزرگت که کاندید شده بودم، دید و پسندید و با هم ازدواج کردیم. پدرت که تازه فارغ التحصیل شده بود ایران موند .تو شش ساله بودي که دوباره پدرت هوس رفتن کرد . منم باهاش همراه شدم . توي این مدت هنوز پدرت و عمو فتاح با هم رابطه داشتن ، حالا یا تلفنی یا با فرستادن نامه وکارت پستال .شش سال پیش هم که خوب یادته عمو فتاح براي یه معامله تجاري اومده بود انگلیس و پنج – شش ماهی پیش ما موند.



    مامان، شما هیچ وقت رایکا رو دیده بودید؟



    آره، اما آخرین باري که دیدمش 13 – 14 سال بیشتر نداشت و از حق نگذریم پسر قشنگی بود . یه صورت فانتزي و جذاب داشت و چشمهاي طوسی خوشرنگ!



    رزا لحظه اي چشمهایش را روي هم گذاشت و در پشت پلکهایش تصویر نوجوان سیزده ساله اي را دید که زیر تیغ آفتاب در کنار شمشادهاي بلند ایستاده و به دور دستها نظر انداخته. لبخندي محو بر لبانش نقش بست .باز هم صداي مادر او را از رویاهایش دور ساخت


    فکر کنم فتاح خان یه دختر هم داشت ! آره مثل اینکه اسمش روناك بود



    این بار یاسمن پرسید:



    پس چرا وقتی برگشتیم ایران دیگه.......



    بهناز خانم گویا در افکار خود غرق بود به سخن در آمد:



    نمی دونم یه دفعه چی شد! توي این شش سال انقدر پدرت درگیر کار شد که دیگه از همه چیز غافل شد . اوایل که عمو فتاح به ایران برگشته بود هنوز کارت پستال می فرستاد و گاهی هم تماس می گرفت . خب به هر حال بچه هاي ما بزرگ شده بودند و در گیریهاي ذهنی و کاري چند برابر ! البته شاید اینها همه اش بهونه باشه، ما اگه می خواستیم خیلی راحت می تونستیم فتاح خان رو پیدا کنیم



    رزا با هیجان از روي کاناپه برخاست:



    حالا هم دیر نشده، ما دوباره می تونیم با هم رابطه برقرار کنیم



    حالا کجا ؟ وایسا میوه بخور خستگیت در بیاد



    رزا بسمت اتاقش رفت و در همان حال گفت:



    میل ندارم، بیش از هرچیز نیاز به دوش آ بگرم دارم



    و بعد از آن وارد اتاقش شد، اما خسته تر از آن بود که به حمام برود. به همین خاطر با همان لباسها خود را روي تخت انداخت و به سقف خیره شد .صورت رایکا با همان جذبه همیشگی در برابر دیدگانش جان گرفت . لبخندي محسوس بر روي لبش جا خوش کرد . با روبرو شدن با فتاح خان به آرزوي محالش نزدیکتر شده بود .شاید دیدار مجدد پدر و فتاح خان باعث بازگشت صمیمیت گذشته و روابط بیشتر خانواده ها می شد و لااقل او می توانست دقایق بیشتري در کنار رایکا باشد .هرچند مرکز توجهات او نباشد . آهی کشید و چشمانش را بر هم گذاشت و خواب خیلی راحتی چشمانش را ربود.



    فتاح خان بسرعت وارد سالن شد و به اطراف نگریست . رایکا روي مبل نشسته و روزنامه می خواند، اما حواسش جاي دیگري بود. شکوفه خانم با لبخند به او نزدیک شد:



    سلام چیه ، چرا انقدر کبکت خروس می خونه؟



    فتاح خان کتش را از تن در آورد و به دست بهجت خانم مستخدم منزل داد و خود را روي اولین مبل انداخت و در حالیکه پیپش را روشن میکرد ، با لبخندي بسوي همسرش نگریست و گفت:



    امروز بعد از سه چهار سال خبري از یک دوست صمیمی گرفتم



    شکوفه خانم لبخند زنان روبروي او نشست



    منم اونو می شناسم ؟



    رایکا که از هیجان پدرش سردرگم شده بود، روزنامه را کناري گذاشت و به او نگریست. روناك هم که تازه وارد سالن شده بود، کتابش را روي سینه فشرد و در کنار مادر نشست. فتاح خان که همه را مشتاق شنیدن جواب دید، با صداي آهسته اي گفت:



    آره، سجاد!



    اوه، مهندس سجاد سرمدي؟



    آفرین خودشه! امروز دخترش رو توي شرکت خودم دیدم .اصلا باورم نمی شد، بلا خانم اینقدر بزرگ شده بود که بسختی شناختمش!



    اگه شماها با هم اینقدر صمیمی بودید ، پس چرا ما تا بحال اونا رو ندیده بودیم؟



    فتاح خان که گویا به خاطرات سالهاي قبل بازگشته بود چشمانش را کمی تنگ کرد و پکی به پیپش زد وگفت:



    اونا که حدود سیزده سالی خارج از کشور بودند . من توي اون پنج ماهی که انگلیس بودم با اونا زندگی میکردم و آهی کشید و ادامه داد:



    چه روزهاي خوبی بود! سجاد یه آدم بی نظیره؛ یه مرد کامل و یه دوست واقعی ! اما حیف که سالها بین ما فاصله افتاد و من دیگه از اونا آدرس و نشونی نداشتم . مقصر اصلی هم خودم بودم ، اما باورکنید یکی دوساله که تصمیم گرفته بودم دوباره پیداشون کنم، اما هرچه می گشتم نتیجه اي نمی گرفتم

    پس علت خوشحالی امروزتون اونا هستن؟



    بله و شما هم امشب مهمون منید!



    رایکا باردیگر روزنامه را از روي میز برداشت و شروع به مطالعه کرد . علت خشنودئی بیش از اندازه پدر را نمی فهمید . فتاح خان که چنین دید با چشم و ابرو به همسرش اشاره کرد و گفت:



    باید یه شب بریم خون هشون، اون دختراي بی نظیري داره!



    روناك و شکوفه خانم لبخند زدند .رایکا هم ابرو درهم کشید و بی توجه به سخن پدر ، به روزنامه روبرویش خیره شد .فتاح خان که روناك و همسرش را همچنان منتظر دید ، گویا براي صدنفر سخنرانی میکرد ، رشته سخن را دوباره بدست گرفت و با صداي بلند و رسایی شروع به سخنرانی کرد:



    من مدتها بود که دنبال اونا می گشتم ، سجاد دختراي خوبی داره؛ شاید هم خدا خواست و ما هم تونستیم از دست این بانو رها بشیم!



    رایکا با اخم روزنامه را روي میز گذاشت و از جا برخاست .فتاح خان که از برخورد تند رایکا خشمگین شده بود به صورت پسرش خیره شد:

    دوباره معلومه چت شده؟



    رایکا از او رو برگرداند و با صداي آرامی گفت:



    دارم می رم بخوابم



    هنوز که سرشبه



    ولی من خسته ام



    فتاح خان با تاسف سري جنباند و رایکا بلافاصله از پله ها بالا رفت و داخل ساختمان مستقل خودش شد . فتاح خان با دست ، شقیقه اش را فشرد و رو به همسرش گفت:



    این پسره بالاخره با این کاراش منو به جنون می کشه



    شاید بهتر بود اسم عسل رو وسط نمی آوردي



    من چکار به اون دختره......... یعنی ما حق نداریم توي این خونه حتی نظر هم بدیم؟ این پسره نمی دونه که ما همه زنجیروار به هم متصلیم و اگه یکی توي این میون.......



    حالا تو یه کم ملاحظ هاش رو بکن تا بعدا ببینم چکار باید کرد!



    فتاح خان عصبی دستش را تکان داد:



    از این بیشتر ملاحظه کنم خانم؟ از این که می بینم به این راحتی داره آینده اش رو به آتیش می کشه قلبم داره تکه پاره میشه



    شکوفه خانم با بغض ، دستمال کاغذي را از روي میز برداشت و به چشم هایش مالید
    Last edited by AmirIliya; 30-09-2009 at 13:02.

  8. 2 کاربر از AmirIliya بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #5
    داره خودمونی میشه AmirIliya's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    IsaTiS
    پست ها
    172

    پيش فرض قسمت پنجم

    صبح بسرعت از خانه خارج شد .آنقدر خسته بود که حتی به دیدن عسل هم نرفت و یکراست اتومبیل را بسمت شرکت راند . به محض ورود به طبقه اي که دفترش در آنجا بود نظري به اتاق رزا انداخت. او پشت میزش نشسته و روبرویش کتابی بود و او روي کاغذ چیزهایی یادداشت میکرد .با صداي خانم منشی که از جا بلند شد و سلام کرد ، رزا هم سرش را بالا آورد و به او نگریست . رایکا چشم از او گرفت و در جواب سلامش ، فقط سري تکان داد و لبی جنباند .رزا ناامید ابرو بالا انداخت و به خود دلداري داد که این رفتار سرد جزو خصلت اوست . به همین خاطر باز هم به برگه روبرویش خیره شد .رایکا بلافاصله داخل اتاقش رفت و در را بست و به میز بزرگ وسط اتاقش تکیه داد و به فکر فرو رفت . باید راه حلی می یافت . از این بحث ها و جنجالهاي هر روزه خسته بود و باید زودتر تکلیف خود را یکسره میکرد . در تمام طول روز ، پشت میز بزرگش پنهان شده بود و زمانیکه همه کارمندها رفتند،از اتاق خارج شد . نظري به سالن خلوت و ساکت انداخت .نمی دانست چرا خودش را در اتاقش محبوس کرده بود .از چه چیزي می ترسید؟


    با افکاري درهم از شرکت خارج شد و پشت اتومبیل مدل بالاي خود نشست و با سرعت بطرف خانه راند .باز هم به برخوردهاي اخیرش با عسل اندیشید .چندبار در طول مسیر تصمیم گرفت به دیدن او برود، اما از ترس برخوردي دیگر و چون هفته هاي گذشته تنشی دیگر، از رفتن منصرف شد و بسرعت به خانه رفت .دلش می خواست مثل شبهاي گذشته بسرعت داخل اتاقش شده و تا صبح به چشمهاي عسل خیره شود. چون چشمهاي عسل در زیر پلکهاي خسته او مهربانتر و دوست داشتنی تر از همیشه بود .هنوز وارد سالن نشده بود که روناك بسرعت خود را به او رساند و آماده و سرحال روبرویش ایستاد. رایکا لبخندي شیرین بر لب راند که بر جذابیت صورتش هزار بار افزود.


    کجا می خواي بري خوشگل خانم! ببین چه تیپی هم زده!


    روناك لبهاي نازکش را از هم گشود و دست برادر را به نرمی فشرد


    امشب قراره بریم خونه مهندس سرمدي


    رایکا ابرو در هم کشید


    خوش بگذره!


    اما تو هم باید بیایی


    کی باید گذاشته؟


    روناك سربزیر انداخت و نگاهش را به سنگ سفید و براق پله ها دوخت


    کاش میشد می اومدي .میترسم بازم بابا.......


    رایکا لبخندي دندان نما زد و گونه روناك را در میان انگشتان مردانه اش گرفت و با مهربانی گفت:


    عزیز دلم نترس ؛ بابا ناراحت نمیشه


    مطمئنی؟


    رایکا چشمکی زد و با خنده گفت:


    تو باید شجاع تر از این حرفها باشی . زندگی با دانیال یه مرد آهنی میخواد. باید....


    روناك سخنش را قطع کرد و با شرم دخترانه اي گفت:


    داداش جون!


    باشه عزیزم، برو انشاءا.... بهتون خوش بگذره


    و بعد با لبخندي وارد سالن شد .فتاح خان که کتش را روي دست انداخته و منتظر همسرش ایستاده بود، بمحض مشاهده رایکا با جدیت همیشگی گفت:


    سریعتر آماده شو ، امشب قراره بریم......


    می دونم ، اما متاسفانه نمی تونم شما رو همراهی کنم


    چرا؟


    از صبح سر درد داشتم


    فتاح خان نگاه پر تردیدش را به صورت او دوخت و از آنجایی که قصد نداشت تشنجی بوجود بیاورد، سکوت کرد، اما شکوفه خانم که تازه از اتاق خارج شده بود با دو گام بلند خود را به پسرش رساند، روي نوك پا ایستاد تا دستش به پیشانی او برسد، دست سرد خود را روي پیشانی رایکا گذاشت و با نگرانی پرسید:


    چی شده رایکا ؟ نکنه سرما خوردي ؟


    رایکا لبخندي بر لب راند و به صورت پریشان مادر نگریست


    مامان من دیگه بچه نیستم .اینهمه نگرانی براي چیه؟


    شکوفه خانم بغض کرد و کیفش را گوشه مبل گذاشت ، خودش هم روي آن نشست و با چشمانی اشکبار به پسرش نگریست


    اشتباه شما بچه ها اینه که فکر میکنید خیلی زود بزرگ می شید و دیگه نیاز به مراقبت ندارید ؛ غافل از اینکه بچه ها هیچ وقت براي پدر ومادرشون بزرگ نمی شن


    رایکا چشمهاي مهربانش را به مادر دوخت و گامی برداشت و روبروي پاهاي او روي زمین زانو زد و دستهاي ظریف و کوچک مادرش را در میان دستهاي مردانه اش گرفت


    الهی قربونت بشم ، منکه منظوري نداشتم .فقط دلم میخواست بزرگترها هم می فهمیدند که بچه هاشون هر چند که بچه اند ، اما دوست دارن بزرگترها اونا رو بچه نبینن و بهشون کمک کنند تا باور کنند که بزرگ شدن و می تونن با سختیهاي زندگی مبارزه کنن .مامان جون ، بچه موندن ماها براي شماها قشنگه ، اما ما دوست داریم بزرگ بشیم ، اونقدر بزرگ شدیم که بتونیم مهمترین تصمیم هاي زندگیمون رو خودمون بگیریم


    فتاح خان که معنی سخن کنایه آمیز پسرش را فهمیده بود، کتش را به تن کرد و همچون همیشه با جدیت گفت:


    من می رم توي ماشین منتظرت می مونم


    رایکا که هنوز به مادرش می نگریست .سکوت کرد .شکوفه خانم نگاه از همسرش برگرفت و دستش را روي گونه اصلاح شده پسرش کشید و با لحنی آرام گفت:


    اگه بچه ها باور کنن که بزرگترها فقط بخاطر خودشون.......


    اما مامان بچه دلشون میخواد یه چیزهایی رو خودشون تجربه کنن


    حتی به قیمت از دست رفتن زندگی و جوونیشون ؟


    حداقل میدونن که راهی بوده که خودشون انتخاب کردن




    شکوفه چشمهاي نگران و مضطربش را به پسرش دوخت بازهم حلقه هاي اشک در چشمانش به هم پیوند خورد


    اما بزرگترها با تمام این اوصاف نمی تونن جهنم زندگی بچه هاشون رو ببینن و طاقت بیارن . اونا با دیدن رنج و درد بچه هاشون از پا در میان


    این بار چشمهاي رایکا هم پر از نگرانی شد


    حتی اگه این درد و رنج رو خودشون به بچه هاشون تحمیل کنن؟


    شکوفه خانم به گریه افتاد و اشک غلتان از روي گونه هاي لاغرش به پائین سر خورد .رایکا با نگرانی دستش را روي گونه مادر کشید و براي دلداري او گفت:


    اما با اینحال بچه ها همیشه عاشق اونا هستن و دلشون نمیخواد نظاره گر اشک اونا باشن


    ولی تو در مورد من و پدرت اشتباه می کنی، ما........


    رایکا که می دانست بحث بیفایده است .بزحمت لبخندي بر لب راند و با دست رطوبت گونه هاي مادر را پاك کرد و گفت:


    عزیزم ، اینطوري همه آرایشت پاك شد! بلند شو که حسابی دلم گرفت . امروز قراره بشما خوش بگذره


    بدون تو فکر میکنی امکان داره ؟


    رایکا دست مادر را گرفت و او را از روي مبل بلند کرد و گفت:


    اگه بدونی توي خونه بیشتر به من خوش میگذره چی؟ مامان، باور کن حضور من در اون مهمونی بیشتر کسلم میکنه


    اینبار شکوفه خانم تسلیم شد و در حالیکه بسمت در می رفت زمزمه کرد:


    هرطور مایلی عزیزم!


    و بعد خانه را ترك کرد .رایکا لحظه اي به اطراف نگریست . به چنین سکوتی نیاز داشت آرام از پله ها بالا رفت و وارد ساختمان خودش شد . همه جا مثل همیشه تمیز بود و برق میزد .چقدر دلش میخواست زمانی می رسید که پشت این در ، دو چشم آبی به انتظار بازگشتش نشسته باشد ! با خستگی خود را روي کاناپه انداخت و نگاهش به تلفن افتاد .چقدر دلش براي عسل و صداي گرم او تنگ شده بود . بی اختیار دست پیش برد و شماره گرفت.صداي بوق به گوش رسید و بعد از یک ، دو ، سه ، چهار..... آنقدر به صداي بوقها گوش داد تا اینکه صداي بوق ممتد در گوشی پیچید .با افکاري درهم گوشی را سرجایش گذاشت یعنی عسل این وقت شب کجا بود؟
    Last edited by AmirIliya; 30-09-2009 at 13:05.

  10. این کاربر از AmirIliya بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  11. #6
    داره خودمونی میشه AmirIliya's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    IsaTiS
    پست ها
    172

    پيش فرض قسمت 6

    به آرامی از پله ها پایین آمد .از بعد ازظهر حال خوشی نداشت . باز هم با عسل جرو بحث کرده بود و باز هم رفتار بی تکلف عسل باعث رنجشش شده بود. با گامهاي آرام بسمت سالن غذا خوري رفت .همه آنجا جمع بودند و میز چیده شده بود . آرام سلام کرد و پشت میز نشست و به لبخند روناك جواب داد .فتاح خان ، ساکت به خوردن مشغول بود و شکوفه خانم که از ورود او خشنود بود، بلند شد و بشقاب پسرش را برداشت و برایش غذا کشید و روي میز گذاشت و با لبخند گفت:


    چرا اینقدر دیر اومدي؟


    ببخشید یه کمی کار داشتم


    شکوفه خانم لبخند مهربانی زد و با غذایش مشغول شد .رایکا با بی میلی غذایش را خورد و زودتر از بقیه سالن را ترك کرد .به سالن کوچک رفت و روي اولین کاناپه لم داد و کنترل تلویزیون را برداشت و به تغییر شبکه ها مشغول شد .بالاخره روي شبکه اي متوقف شد، اما حواسش اصلا به برنامه تلویزیون نبود و ذهنش حول و حوش مسایل آن روز به پرواز در آمده بود .کم کم بقیه هم سالن غذاخوري را ترك کردند .روناك بلافاصله کنار او روي کاناپه جاي گرفت و شکوفه خانم براي آوردن ظرف میوه به آشپزخانه رفت .فتاح خان هم پیپش را روشن کرد و مشغول کشیدن شد .بهجت خانم فنجانهاي چاي را آورد و روي میز گذاشت .رایکا خم شد و فنجانی برداشت و به لبش نزدیک کرد . در همان لحظه صداي زنگ تلفن برخاست .بهجت خانم گوشی را برداشت و لحظه اي بعد رو به فتاح خان گفت:


    آقاي مهندس سرمدي پشت خط هستن


    فتاح خان پیپش را روي جا سیگاري روي میز گذاشت و با لبخند بلند شد و بسمت تلفن رفت .رایکا توجهش به سخنان پدر جلب شد .رزا دختر جالبی بنظر می رسید .اما با وجود توجه بیش از اندازه پدرش به او، کم روي رفتار او حساس شده بود . او دختر خوبی بود اما نه آنقدر که......


    صداي پدرش او را به خود آورد:


    من که از رفت و آمد با تو و خانواده ات سیر نمی شم ، بخصوص از دیدن روي ماه دختراي گلت که بخدا توي هزار تا دختر تک هستن . واقعا خوشا بحال مردي که افتخار دامادي تو رو داشته باشه.


    رایکا که متوجه طعنه پدرش شده بود، به او نگریست . پدرش هم همه توجهش به او بود .پس مطمئن شد که معنی سخن او را به خوبی درك کرده .به همین خاطر با صورتی در هم رفته از جا برخاست و به طبقه بالا رفت


    صبح با عجله از ساختمان خودش پایین رفت . برخلاف همیشه امروز کمی دیرتر از خواب بیدار شده بود زیرا شب گذشته تا نزدیکی هاي صبح بیدار بود و حتی پلک روي هم نگذاشته بود. سخنان دیشب پدر، زنگ خطر را برایش بصدا در آورده بود و اگر به همین منوال پیش می رفت او باید براي همیشه......


    نه باید فکري میکرد . نباید به هیچ قیمت عسل را از دست می داد . دندانهایش را روي هم فشرد .ولی باز هم تصاویر شب قبل مقابل چشمانش زنده شد


    خب نظر شما چیه خانم؟ من که فکر نمی کنم دختري بهتر از اون براي آقا پسر شما وجود داشته باشه!


    شکوفه خانم لبخندي بر لب راند:


    تو همیشه خوش سلیقه بودي!


    فتاح خان هم با صداي بلند خندید .اما رایکا مثل اسپند روي آتش از جا پرید


    شما حق ندارید براي آینده من تصمیم بگیرید و زندگی منو به بازي بگیرید


    فتاح خان که بار دیگر عصبانی شده بود، ابروهایش را در هم کشید و فریاد زد:


    بشین سرجات! ما داریم با تو مشورت می کنیم


    رایکا بی توجه به او بسمت پله ها رفت و در حال بالا رفتن گفت:


    پس اگه اینطوره جواب من منفیه ، فقط همین!


    فتاح خان از روي مبل برخاست ، اما شکوفه خانم دست او را کشید . فتاح خان فریاد زد:


    فکر نکن من اجازه می دم هر غلطی دلت میخواد بکنی! رزا هم زیباست و هم خانواده اصیلی داره و این خیلی مهمه


    پس خواست من چی؟


    تو وقتی می تونی تصمیم بگیري که از عقلت براي این کار استفاده کنی ، نه حالا که فقط از روي احساس حرف می زنی . من نمی ذارم تو آینده ات رو خراب کنی


    این آینده خود منه!


    ما همه زنجیر وار به هم وصلیم ، اینو بفهم!


    رایکا بسرعت از پله ها بالا رفت و فتاح خان بار دیگر فریاد زد:


    ما آخر هفته می ریم خونه سجاد و رزا رو براي تو خواستگاري می کنیم


    اما رایکا داخل ساختمان شده و جوابی نداده بود .تا صبح با خود کلنجار رفت . می دانست که پدرش همیشه هر کاري که خواسته کرده ، اما این بار او نمی گذاشت .نه نمی گذاشت


    تا نزدیک صبح در کنار قاب پنجره ایستاد و به تصویر شب پر ستاره بیرون چشم دوخت واتفاقات چند ماه گذشته مانند فیلمی در برابر دیدگانش رژه رفت


    دم دمهاي صبح ، وقتیکه سپیده طلوع کرد .تصمیمش را گرفت .باید فردا کار را یکسره میکرد . در غیر اینصورت دیگر راهی براي جبران نداشت .با این افکار بر روي تخت خوابید و دستهایش را زیر سر گره کرد و به سقف خیره شد .کم کم پلک هاي خسته اش روي هم افتاد و خواب چشمهایش را فرا گرفت.


    صبح زودتر از همیشه از خوا ب بیدار شد و به حمام رفت و خیلی زود آماده شد .قبل از رفتن به شرکت قصد داشت به دیدن عسل برود ، به همین خاطر بلافاصله از پله ها پایین رفت، اما فتاح خان در سالن به انتظارش نشسته بود


    رایکا!


    رایکا بسمت او برگشت و با صداي آرامی سلام کرد . فتاح خان سري جنباند و در همان حال گفت:


    شب زودتر بیا شاید بخوایم امشب یه سري به آقاي سرمدي بزنیم


    رایکا زیر لب غرید:


    دختره مزاحم!


    فتاح خان با صداي بلندتري گفت:


    شنیدي چی گفتم؟


    رایکا در حال خروج از در سالن ، با لحنی تمسخر آمیز زمزمه کرد:


    بله شنیدم


    و بعد بلافاصله از پله ها پائین رفت و داخل اتومبیلش شد . دلش براي عسل تنگ شده بود و براي دیدارش بی تابی میکرد .خیلی زود به خانه او رسید و بلافاصله بدون اینکه توجهی به پارك اتومبیلش کرده باشد ، زنگ را فشرد .لحظه اي بعد صداي کسل و خسته عسل از پشت آیفون به گوش رسید:


    بله


    سلام عزیزم ، باز کن


    این موقع صبح معلومه چ هات شده پسر؟


    حالا دوست نداري بیام بالا؟


    در باز شد و رایکا با گامهاي بلندي حیاط را طی کرد ووارد ساختمان شد. در بدو ورود از شلوغی خانه سرش گیج رفت و با تعجب به اطراف نگریست .عسل با چشمهایی پف کرده و صورتی کاملا خسته از اتاق خواب خارج شد .رایکا ابروهایش را در هم کشید:


    معلومه دیشب اینجا چه خبر بوده؟


    عسل خود را به او رساند و بوسه اي بر گونه اش نواخت و خود را به او آویزان کرد وگفت:


    عزیزم خبري نبود ، با چندتا از دوستام دور هم جمع شده بودیم رایکا دستهاي او را از گردن خود جدا کرد و کمی خود را کنار کشید و با حالتی کاملا عصبی پرسید:


    چند نفر این بلا رو سر خونه آوردن؟ دوستات کیا هستند که من نباید اونا رو ببینم ؟ اصلا چرا نگفتی منم بیام ؟


    مثل اینکه امروز سر ناسازگاري داري ها!


    رایکا کاملا عصبی دست او را کشید و بسمت میز برد و با مشت روي آن کوبید:


    اینا چیه عسل ؟ هان! این شیشه ها چیه ؟ چندتا دوست کنار هم نشستید و ....... تو معلومه چی میخواي عسل؟ تو براي چی.....


    اینبار عسل هم فریاد کشید:


    اصلا به تو چه ربطی داره؟ من یه آدم آزادم و حق دارم هرطور که دلم میخواد زندگی کنم


    اینبار رایکا کنترل از دست داد و سیلی محکمی به صورت عسل زد .عسل لحظه اي مات و مبهوت به او نگریست و بعد مثل گرگ زخم خورده شروع به فریاد کرد:


    کی بتو اجازه می ده دست روي من بلند کنی؟


    چشمهاي رنگین رایکا از خشم سیاه شد


    من شوهر تو هستم!


    عسل روي مبل خزید و سیگاري از داخل پاکت بیرون کشید و به لبش نزدیک کرد و حالت طنز آلودي به صدایش داد:


    اوه شوهر! عجب شوهري!


    رایکا با عصبانیت به او نزدیک شد و سیگار را از میان انگشتان او بیرون کشید و به گوشه اي پرت کرد .عسل دیگر دیوانه شده بود، بلند شد و با مشت به سینه او کوبید


    دیوونه چرا اینطوري می کنی؟


    رایکا آنقدر برافروخته بود که با شدت او را روي کاناپه پرت کرد:


    من همه زندگیم رو پاي تو گذاشتم . یکساله عمرم رو تلف نکردم که حالا با لحن تمسخر آمیز با من حرف بزنی ! تو اگه واقعا زن من هستی باید.....


    باید چی؟ حتما وقتی مهمونی می گیرم تو رو هم مثل سرخر دعوت کنم! نه عزیزم! از این خبرها نیست .دوستاي من از بچه سوسولایی مثل تو خوششون نمی یاد. آره بچه مثبت عزیزم! در ضمن پدر گرامیتون اگر بو ببره که پسر پاستوریز هاش توي همچین مهمونی هایی شرکت میکنه از ارث محرومش میکنه!


    رایکا گیج و سردرگم به عسل نگریست


    عسل اینجا چه خبر بوده؟!


    من و تو فقط محرم هم هستیم . هروقت که تونستی عقدم کنی حق داري سین جیم کنی. تا اون موقع لطفا توي کارهاي من دخالت نکن!


    رایکا دست او را کشید ، اما بلافاصله منصرف شد و بسمت در رفت . صداي عسل از پشت سر به گوشش رسید:


    رایکا وایسا، حالا چرا زود از کوره در می ري؟


    اما او بر سرعت گامهایش افزود ، بلافاصله از خانه خارج شد و پشت اتومبیلش نشست، اما قدرت حرکت نداشت .اعصابش چنان به هم ریخته بود که حتی نمی دانست مسیرش کجاست .به همین خاطر سرش را روي فرمان اتومبیل گذاشت .دلش می خواست با صداي بلند گریه کند و اشک بریزد


    عسل را دوست داشت ، اما تحمل رفتارهاي زننده او که روز به روز بیشتر میشد، کار آسانی نبود. تصویر چشمان آبی رنگ او در مقابل دیدگانش می چرخید اما او نباید تسلیم می شد عسل درست می گفت . او تا زمانی که به عقد رسمی اش در نیاید.......


    بله حتما همینطوره .اگر عسل زن قانونی و رسمی من بشه حتما دست از این کارهاي ....... شاید هم تمام این کارهاش از روي لجبازیه ، پس باید تا قبل از اینکه کاملا از دست بدمش، تکلیف زندگیم رو روشن کنم


    با این افکار ، اتومبیل را روشن کرد و بسمت شرکت راند . خیلی زود به شرکت رسید و بمحض اینکه به راهرو طبقه بالا رفت ، به یاد رزا افتاد .او حالا دیگر یک مشکل اساسی و یک سنگ بزرگ در برابر رسیدن به آرزوهایش بود . پس باید به هر وسیله اي شده او را از سر راهش بر می داشت . به همین خاطر بر سرعت گامهایش افزود . در اتاق روبرو باز بود و او صورت رزا را مشاهده میکرد که با دیدن او از روي صندلی برخاست و گفت:


    سلام آقاي بهنود


    رایکا بی توجه به او وارد اتاقش شد و پشت میز نشست . لحظه اي از برخورد تند و زننده خود شرمگین شد ، اما چاره اي جز این نداشت .باید هر چه زودتر به این بازي مسخره خاتمه می داد . باید او را از این کار دلسرد کرده و به کنج خانه می فرستاد تا بلکه پدرش از تصمیم خود صرفنظر کند .اصلا اي کاش هیچ وقت او را استخدام نمیکرد!


    بلند شد و پشت پنجره ایستاد و به بیرون خیره شد . این دختر از لحاظ کاري همیشه بهترین بود و خودش بارها در مقابل دانیال اعتراف کرده بود که او با وجود سن کمش بسیار با تجربه و دقیق است .اما امروز مجبور بود بدون دلیل او را توبیخ کند، فقط براي اینکه پدرش را نا امید کرده و عسل....


    باز هم عسل او را در کاري که میخواست انجام دهد، مصمم ساخت .اما معصومیت نگاه آن دختر...... دلش نمی آمد چنین دختري را خرد کند، اما نه ....... باید کار را یکسره میکرد .با آنکه شرکت به وجود چنین مترجم زبده اي نیاز داشت . اما او باید هر طور شده او را از ادامه این کار منصرف میکرد .اخلاق پدرش را بخوبی می شناخت ومی دانست که او امروز خود را براي جنگی نا برابر آماده کرده است


    آرام پشت میز نشست و به موهایش چنگ زد و به وقایعی که از دیروز گذارنده بود اندیشید


    خانم سرمدي بارها با ترجمه دقیقش قرار دادهاي مهمی را براي شرکت به امضا رسانده بود حالا یا مجبور بود از آنهمه سود و بخصوص مترجم کم نظیري مانند او بگذرد و یا باید.......


    عسل از همه چیز برایش مهمتر بود . به همین خاطر نفس عمیقی کشید و دستش را روي آیفون فشرد:


    خانم سرمدي لطفا بیایید اتاق من!


    رزا بلافاصله از روي صندلی برخاست و کتابی را که در دستش بود، به سینه فشرد .لحن عصبی رایکا، قلبش را به تپش انداخته بود . صورتش بوضوح رنگ باخته بود و لبهایش به سفیدي می زد . از اینکه کسی در اتاق نبود تا اوضاع بهم ریخته اش را ببیند براي لحظه اي خشنود شد .از صبح که از خواب بیدار شده بود دلشوره عجیبی به دلش چنگ انداخته بود و اکنون این لحن عصبی رایکا و آن برخورد غیر منتظره دلشوره اش را دوچندان کرده بود .با سرعت از اتاق بیرون زد و با چشمهایی نگران به در اتاق رایکا نگریست .صداي دانیال او را از تصورات تلخش بیرون کشید:


    چقدر رنگ پریده، نکنه روح دیدي!


    رزا چشمهاي مضطربش را به دانیال چرخاند و با دیدن چهره خندان او شرمگین، سربزیر انداخت.دانیال که اینچنین دید با خنده عمیقتري گفت:


    آهان فهمیدم ! نکنه بازم پسرخاله بداخلاق من.....


    رزا احساس کرد دیگر توان ایستادن ندارد، به همین خاطر به دیوار پشت سرش تکیه داد. دانیال که او را اینطور دید ، این بار کاملا جدي گفت:


    فشارت پائین افتاده؟


    رزا به آرامی سر جنباند و بسمت اتاق رایکا رفت و ضربه اي به در زد .صداي نامهربان رایکا باز هم ترس به دل او انداخت:


    بفرمایید


    رایکا مثل روزهاي گذشته خود را پشت میز بزرگش پنهان ساخته بود .رزا به آرامی در اتاق را گشود و نظري به صورت برافروخته از خشم رایکا انداخت و قلبش در سینه فرو ریخت.در را آهسته بست و آرام و بی صدا روبروي او ایستاد .رایکا سرش را بالا آورد و نگاه خشمگینش را به صورت نگران او دوخت و در همان حال گفت:


    خانم سرمدي ، معلومه حواستون کجاست؟ من تا کی باید از اینهمه سر به هوایی شما چشم پوشی کنم؟


    رزا بسختی بغض سنگین گلویش را فرو داد و با صدایی مرتعش گفت:


    من نمی دونم چه خطایی از من سر زده که شما......


    شما کی می دونید که چه اتفاقی افتاده ؟ خانم محترم شما در هپروت سیر می کنید!


    رزا دوباره بسختی بغضش را فرو داد .تا این لحظه کسی با او اینچنین صحبت نکرده بود .واي که عشق چقدر انسان را خار میکند ! شاید اگر امروز بجاي رایکا هرشخص دیگري با این لحن تند با او سخن می گفت ، او بسرعت اتاق را ترك میکرد و دیگر به هیچ دلیلی به این شرکت باز نمی گشت ، اما امروز پاي عشق در میان بود. چگونه می توانست از این چشمها بگریزد؟ چگونه می توانست این چشمها را نادیده بگیرد ؟ واي که مجبور به تحمل چه لحظات سخت وگزنده اي بود! نه، از این عشق بدش می آمد ، از اینهمه حقارت متنفر بود اما نه ...... پس رایکا چه ؟ پس مردي که نگاهش ، کلامش و حتی این صورت بی حالت و جدي اش ، تمام روحش را تسخیر خود کرده بود، چه؟ بغض آنقدر به گلویش فشار آورد که بی اختیار اشک از دیده اش پائین چکید .از کلام تند رایکا نرنجیده بود؛ از خودش رنجیده بود ، از این اسارت و تحقیرآمیز بدش آمده بود، یعنی عشق آنقدر ارزش داشت؟ تا حدي که اجازه دهد این مرد مغرور این چنین بی ادبانه با او برخورد کند! بی اختیار لبهاي لرزانش را از هم گشود ؛ نه او حتی بخاطر عشق هم حاضر نبود بی احترامی هاي او را تحمل کند .به همین علت با صداي لرزان گفت:


    من به شما اجازه نمی دم اینطور گستاخانه با من برخورد کنید!


    رایکا که از برخورد تند دختر جوان یکه خورده بود، به صورت گریان اما مغرور او نگریست .لحظه اي دلش براي او سوخت .به خوبی می دانست که بدنبال بهانه اي براي توبیخ رزا می گشته و تمام هدفش این است که او را از کار کردن در این شرکت منصرف کند. نه ، او اجازه نمی داد که این دختر تازه از راه رسیده جانشین عسل او شود .پدرش درست می گفت ؛ این دختر هم زیبا بود و هم از خانواده اي اصیل برخوردار بود .اما چشمهاي آبی عسل را نداشت . صورت مهتابی عسل را نداشت و لبهایش همچون لبهاي صورتی رنگ عسلش نبود .نه، او هیچ شباهتی به عسل نداشت ، نباید اجازه می داد این دختر بیش از این به خانواده اش نزدیک شود . سخنان شب پیش پدر ، اعصابش را مثل خوره میخورد .به همین علت سعی کرد چشمهاي معصوم و گریان دختر جوان را نادیده بگیرد . نگاهش را از روي صورت او دزدید و بر روي برگه سفید روبرویش دوخت .با خودکار کلمات و اشکال نامفهومی روي کاغذ می کشید .هنوز چشمهاي عسل او را در این راه راسخ تر می کرد . بهم همین علت باز هم با صداي خشمگینی گفت:


    خانم سرمدي من فکر نمی کنم دیگه احتیاجی به شما داشته باشیم ، زودتر برید و با حسابداري تسویه کنید!


    و آرام زمزمه کرد:


    دیگه دلم نمیخواد شما رو اینجا ببینم!


    رزا بشدت لبهایش را به هم فشرد .از برخورد تند رایکا حسابی جا خورده بود و باید تلافی میکرد .به همین خاطر با حفظ آرامش همیشگی به رایکا که هنوز به او می نگریست ، نگاه کرد و گفت:


    آقاي بهنود! منم از این اتفاقی که افتاده بسیار خشنود و خوشحالم ! چه بهتر که این اتفاق زودتر افتاد چون اگر زمان طولانی تر میشد از شما توقع برخوردهاي بدتري می رفت خوشحالم که ارتباط ما با هم به همین جا ختم میشه و من دیگه مجبور نیستم ......... بهر حال هم شما و هم من می دونیم که اینطور نبوده و من هیچوقت دختر سر به هوایی نبود هام ، اما بالاخره شما رئیس هستید و می تونید تصمیمهاي......


    اما جمله اش را ادامه نداد


    آنقدر عصبانی بود که شاید اگر می ماند کلمات نامربوطی بر زبان می راند . به همین خاطر در را گشود و بسرعت اتاق را ترك کرد .دانیال که پشت در به انتظار ایستاده بود،چشمهایش را به سمت دیگري چرخاند .رزا نگاه سرزنش بارش را به صورت دانیال انداخت .می دانست که کاملا از کلمات رد و بدل شده میان آنها باخبر است، به همین خاطر صورتش را با دست پوشاند و صداي هق هق گریه اش فضاي اتاق را پرکرد. دانیال بسمت او گامی برداشت.


    خانم سرمدي! شما اجازه بدین من با......


    اما رزا ادامه سخن او را نشنید . بسرعت بسمت اتاق خودش دوید .باید زودتر لوازمش را جمع میکرد .دیگر نمی توانست آن محیط را تحمل کند .نه، او حتی به عشق هم اجازه نمی داد او را بی احترام کند


    بسرعت داخل اتاقش پیچید و پشت در پناه گرفت و با پشت دست، اشک را از روي صورتش زدود. خانم عبدي همانطور پشت میز ایستاده و به صورت او خیره شده بود . اما تلاش رزا براي فرو دادن بغض گلویش تقریبا بی اثر ماند و هرچه تلاش میکرد قادر به مهار آن نبود خانم عبدي بسمت او دوید و دست زیر بازوي او انداخت


    یه دفعه چی شد ؟ چرا دق دلیش رو سرتو خالی کرد؟


    رزا با تاسف سري جنباند:


    آقاي بهنود با خودش هم مشکل داره؟


    خانم عبدي با تکان دادن سر گفت:


    خب گریه نکن عزیزم، حتما عصبانیتش فروکش میکنه و باز هم می تونی به کارت ادامه بدي


    رزا آهسته نالید:


    هرگز دیگه به هیچ قیمتی حاضر نیستم به کار در اینجا ادامه بدم


    دانیال بسرعت وارد اتاق مدیر عامل شد و با صدایی لرزان گفت:


    قاطی کردي پسر ؟ معلومع تو داري با کی لج میکنی؟


    رایکا بدون اینکه به او بنگرد با صداي پائینی گفت:


    با پدرم، با مادرم ، اصلا با خودم .دیگه چی می گی؟


    هیچی؛ فقط میگم تو یه کبک احمقی که اون سر بی صاحب موند هات رو کردي توي برف و فکر میکنی کسی تو رو نمی بینه .هیچ فکر کردي آخر و عاقیبت اینکارها به کجا می رسه؟


    رایکا با شدت از روي صندلی برخاست و تقریبا فریاد زد:


    به اونجا که تو و اون پدر خودخواهم دست از سرم بردارید و بذارید برم یه گوشه دنیا و با عسلم زندگی کنم


    دانیال روي مبل چرمی نشست و با دست راست پیشان یاش را چسبید و با لحنی بسیار آرامتر از دقایقی پیش گفت:


    تو اشتباه میکنی ! آخر این بازي به اینجا ختم میشه که خاله بیچاره من و البته مادر تو با این قلب مریضش بیفته توي بیمارستان و انتظار........


    صداي فریاد رایکا او را وادار به سکوت کرد:


    ساکت شو!


    دانیال با بهت به صورت بر افروخته رایکا نگاه کرد . در تمام وجودش نسبت به عسل احساس نفرت میکرد، زیرا از روزي که او وارد زندگی صمیمی تزین دوستش شده بود، ذره ذره آب شدن و از بین رفتن او را نظاره گر بود و می دید که رایکا روز به روز مغموم تر و بی حوصله تر از گذشته میشود و این دختر به ظاهر عاشق پیشه او را چنان در پیله عنکبوتی خود پیچیده که راه نجاتی باقی نمانده است


    دانیال با تاسف سري جنباند و گفت:


    اي کاش کاري از دست من بر می اومد


    رایکا که حالا کمی آرامتر شده بود؛ روي صندلی اش افتاد و با دست شقیقه هایش را فشرد


    دانیال برو بیرون، خواهش میکنم!


    دانیال از روي مبل برخاست و با سري که بسمت پایین افتاده بود بسمت در رفت و بمحض بیرون رفتن از اتاق به اتاق روبرویی نگریست .رزا با کیفی در دست ، از اتاق خارج می شد، دانیال گام بلند برداشت و درست روبروي او قرار گرفت


    صبر کن خانم سرمدي ............ شما نباید زود ناراحت بشید . اون فقط کمی عصبیه رزا بی آنکه سرش را بالا بیاورد گفت:


    من ناراحت نیستم فقط دیگه تمایلی به ادامه همکاري با این شرکت ندارم


    دانیال با تاسف سرش را تکان داد:


    نمیخوام اصرار کنم اما بدونید همیشه در این شرکت به روي شما بازه و ما از همکاري دوباره با شما خوشحال می شیم


    رزا تشکر کوتاهی کرد و از در خارج شد . در داخل آسانسور تمام تلاش خود را کرد که مژه بر هم نزند .دوست نداشت باز هم اشکها، رسوایش کنند و بیش از این در میان همکارانش تحقیر شود . بمحض آنکه از آسانسور خارج شد، بسرعت بسمت در اصلی رفت .حتی متوجه سرایدار هم نشد و بسرعت از عرض خیابان گذشت .به بوق ممتد چند اتومبیل که از کنارش می گذشتند هم اعتنایی نکرد . شتابان بسمت اتومبیلش رفت وداخل آن نشست


    رایکا در پشت نماي شیشه اي اتاقش ایستاده بود و به خیابان می نگریست .اعصابش بشدت تحریک شده بود و از اینکه باعث رنجش رزا شده بود، خود را سرزنش میکرد. از بابتی هم به خودش حق می داد .این دختر به آسانی توانسته بود توجه خانواده اش را جلب کند ؛ کاري که عسل از انجام آن عاجز بود .رایکا دستش را در میان موج موهایش فرو برد و به حرکت اتومبیل ذغالی رنگ رزا نگریست رزا بسرعت پایش را روي پدال گاز فشرد و ماشین با جهشی از جا پرید . باز هم پرده اي از اشک ، چشمهایش را پوشاند و دیدن را برایش مشکل ساخت . سنگینی بغضی که تا حالا آزارش داده بود به گلویش فشار می آورد و تلاش براي مهار اشکهایش بی فایده بود. هق هق گریه اش در فضاي خالی اتومبیل پیچید. دست راستش را زیر بینی اش تکیه داد و با صداي بلند گریست . دیگر هیچکس . هیچ چیز برایش مفهومی نداشت . او یک شبه عاشق شده بود در عرض چند دقیقه عشقش را باخته بود .حسرت باز هم بر گریه اش افزود .او دیگر حتی نمی توانست از دور چهره زیباي محبوبش را ببیند، نمی توانست صداي پر جذبه اش را بشنود و حتی دیگر قادر نبود روبروي او بایستد و به توبیخهاي گاه و بی گاهش گوش بدهد .نه، او همه چیز را باخته بود و حالا دیگر راه برگشتی نبود، هرچند این راه ، راه برگزیده خودش بود . او در تمام طول زندگی اش آرزو داشت که عشق را با تمام وجود حس کند، آرزو داشت قلب او هم با دیدن چشمهاي مردي به تپش بیفتد وگرماي جانبخش آن برتمامی وجودش مستولی شود، اما تمام این لذتهاي شیرین به از دست دادن غرورش نمی ارزید .حاضر نبود عشق را با اشک، گدایی کند.


    نفهمید چه موقع به خانه رسید. اتومبیل را همان جا پشت در رها کرد و بسرعت بسمت ساختمان دوید . خانه مثل اغلب روزها بی حضور پدر ومادرش ، ساکت بود .بسرعت به داخل اتاقش رفت و خودش را روي تخت انداخت .صداي گریه اش هر لحظه بلندتر و بلندتر شد .هنگام غروب آفتاب، چشمهایش را از هم گشود ، نور قرمز رنگ و دلگیر خورشید به داخل اتاق می تابید .چشمهایش را ریز کرد و به آسمان نگریست . با آن خواب عمیقی که رفته بود،باز هم خستگی و رخوت را در بند بند وجودش احساس میکرد. کش و قوسی به اندامش داد ، اما با یادآوري روزي که به گذارنده بود، باز هم اشک به دیده آورد . صداي ضربه اي که به در خورد ،موجب شد از فکر و خیال دست بکشد و به در بنگرد . در روي پاشنه چرخید و مادرش در پشت آن نمایان شد.


    سلام رز ، حالت خوبه؟


    کمی خود را بالا کشید و با صداي گرفته اي گفت:


    بله خوبم ممنون


    مادر با تردید به صورت دخترش خیره شد:


    چرا اینقدر زود به خونه اومدي؟ چرا ماشینت روي توي پارکینگ نبردي ؟ چرا صورتت متورم و برافروخته اس؟


    رزا بحزمت لبخندي بر لب راند وگفت:


    مامان جون، یکی یکی بپرس!


    مادر که لبخند او آرامش کرده بود، این بار با آرامش بیشتري پرسید:


    خب چرا چشمات قرمز شدن و اینقدر برافروخت هاي؟


    حالم اصلا خوب نبود، مرخصی گرفتم که زودتر بیام خونه


    مادر بسرعت خود را به تخت او رساند و دستش را روي پیشانی اش گذاشت


    گرماي بدنت که طبیعیه


    آره فکر میکنم بدنم خسته اس و این کسالتم هم از خستگیه


    تو نباید زیاد به خودت فشاربیاري


    سعی میکنم، اما خب کارهاي شرکت خیلی زیاده!


    چندبار بابات بهت گفت این کار مناسب تو نیست ! آخه دختر کار به این مهمی لااقل سه چهار سال سابقه کار میخواد . تو هنوز براي مسئولیت به این بزرگی ، جوونی


    نمی دونم شاید دیگه ادامه ندم


    مادر با تردید در چشمهاي دخترش بدنبال جواب سوالش گشت ، اما تلاشش بی نتیجه ماند،به همین علت از گوشه تخت برخاست و در همان حال گفت:


    بهر حال این تصمیمیه که خودت باید بگیري. اما ازت میخوام مثل سرکار رفتنت که عجولانه و بی تفکر تصمیم به انجامش گرفتی ، نباشه؛ این بار یه کم بیشتر فکر کن!


    رزا سرش را تکان داد و بهناز خانم با لبخند از اتاق خارج شد .هنوز چند دقیقه اي از رفتن او نگذشته بود که بار دیگر در به صدا در آمد . با بی حوصلگی گفت:


    بله


    میشه بیام تو؟


    صداي یاسمن بود . دستش را به پیشانی کشید؛ حوصله هیچ کس را نداشت ، اما بهانه اي هم براي این بدرفتاري نداشت . باید در مقابل خانواده اش صبوري به خرج می داد و نمیگذاشت آنها به اختلاف بین او و مدیر عامل شرکتش پی ببرند . شاید در این صورت مورد شماتت و مواخذه آنها قرار می گرفت . هرچند که امیدوار بود تا بحال آقاي بهنود بزرگ همه چیز را به پدرش نگفته باشد .بار دیگر صداي یاسمن بین او و افکارش فاصله انداخت


    رزا؟


    بیا تو


    یاسمن دستگیره در را بسمت پایین کشید و در باز شد . رزا چشمهاي خسته اش را بطرف او چرخاند . یاسمن حال خواهرش را چندان مساعد ندید، کتابی را که در آغوش داشت بیشتر به خود فشرد و گفت:


    سلام . مثل اینکه حالت خوب نیست!


    نه خوبم کاري داشتی؟


    سلام . مثل اینکه حالت خوب نیست!


    نه خوبم کاري داشتی؟


    یاسمن من من کنان گفت:


    من..........میخواستم اگه برات امکان داشته باشه چندتا اشکالم رو رفع کنی، اما مثل اینکه حوصله نداري.


    رزا با بی حوصلگی سري جنباند:


    آره اگه امکان داره بذار براي یه فرصت مناسبتر


    یاسمن بدون مخالفت بسمت در چرخید، اما بار دیگر بطرف خواهرش برگشت و با تردید پرسید:


    میتونم کمکت کنم؟


    نه فقط یه کم ناخوشم


    فقط همین؟


    چیز دیگه اي بنظر میاد؟


    یاسمن شانه هایش را بالا انداخت و با ابروهاي درهم کشیده ، جواب داد:


    نه، فقط یک کم کنجکاو شدم .گفتم شاید با کسی مشکلی پیدا کرده باشی


    چیزي چون آوار در دلش فرو ریخت . براي لحظه اي فکر کرد آنها از وقایع امروز باخبرند،اما با یادآوري اینکه پدر هنوز به منزل باز نگشته،کمی از دلهره اي که در وجودش شکل گرفته بود، کم شد و سعی کرد خیلی خونسرد بگوید:


    یاسی جون! من حالم خوبه ، تو هم نگران نباش


    یاسمن با آنکه قانع نشده بود، اما ترجیح داد خلوت او را برهم نزند و خیلی زود اتاق را ترك کرد .رزا کنار پنجره، روي تخت نشست و به بیرون نگریست .باز هم ریز ریز باران می بارید . لرز در تمام وجودش رخنه کرد، به همین خاطر دستهایش را دور بدنش حلقه کرد .بغض تلخی که ساعتها گلویش را میفشرد دوباره شکسته و اشک از گونه هایش جاري شد . این غروب غم انگیزترین غروب زندگی اش بود .گویا خورشید هم بخاطر عشق برباد رفته او خونه گریه میکرد


    این قسمت خیلی زیاد بود خودم به دو قسمت تقسیم کردم
    Last edited by AmirIliya; 01-10-2009 at 15:57.

  12. این کاربر از AmirIliya بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  13. #7
    داره خودمونی میشه AmirIliya's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    IsaTiS
    پست ها
    172

    پيش فرض قست 6-2

    از روي تخت برخاست و روبروي میز توالت ایستاد و در آینه به صورت خود نگریست اشک همچنان روي گون هاش خط می کشید . دستی روي پوست صورتش کشید و عمیقتر به خطوط صورتش نگریست .دیگر هیچ گاه حس سابق به او دست نمی داد . بارها با خود تکرار کرد (( یعنی من زیبا نیستم؟)) و لحظه اي بعد، گریه اش به هق هق تبدیل شد . هزاران چرا در ذهنش به حرکت در آمد. علت اینهمه بی مهري رایکا را نمی فهمید و این حالت تدافعی....... واقعا چرا بی دلیل سعی در شکستن او داشت؟ همه چراها بدون یافتن جوابی در ذهنش باقی ماندند .آنقدر گریست که بعد از آن بار دیگر بیحال خود را روي تخت انداخت و به عمق نگاه رایکا اندیشید. اي کاش این امکان وجود داشت که براي یکبار هم که شده چشمهایش را در چشمهاي او بدوزد و در عمق نگاهش گم شود . اي کاش این امکان وجود داشت که رنگ سیاه چشمهایش با طوسی نگاه او پیوند بخورد......... اي کاش، اي کاش!


    رایکا بر سرعت اتومبیل افزود .باید هرچه زودتر نزد عسل می رفت و از او میخواست تا این بازي کسل کننده را خاتمه دهد .باید همه حرفهایش را میزد، قبل از آنکه همه چیز را چون یک خواب و رویا از دست بدهد .او عسل را دوست داشت؛ به حد پرستش! و حاضر نبود بخاطر غرور کذایی که از آن متنفر بود چشمهاي آسمانی او را به آسانی از دست بدهد؛ نه او باید همه تلاش خود را میکرد .روبروي در سفید رنگ خانه عسل ایستاد . به سرعت از اتومبیل پائین آمد و با گامی بلند ؛ خود را به در خانه رساند و دستش را روي زنگ فشرد.کمتر از چند ثانیه طول کشید که صداي نرم و لطیف عسل از پشت گوشی آیفون ، گوشش را نوازش داد:


    بله


    همه عصبانیتش ناگهان فروکش کرد. او باز م اسیر این صدا و این لطافت و ظرافت زنانه شده بود. بار دیگر صداي عسل در گوشی پیچید:


    بله!


    رایکا بسختی لبهایش را از هم گشود:


    عسل بیا پائین کار دارم


    سلام! تویی آقا پسر ترسو؟ بیا بالا عزیزم ، منم باهات خیلی کار دارم دکمه آیفون را زد و در حیاط باز شد . رایکا به ناچار راه ساختمان را در پیش گرفت . اما با خود عهد کرد به هیچ طریقی در برابر او کوتاه نیاید .او باید بخاطر عشقش این فداکاري را میکرد و این غرور کاذب را به دور می انداخت .هنوز در افکارش غرق بود که در سالن باز شد و اندام بلند و کشیده عسل نمودار گشت . مشاهده صورت زیباي عسل، نه تنها آرامش را به دل پرهیاهویش بازنگرداند، بلکه آشفته تر از قبل گام برداشت و زیر لب زمزمه کرد:


    نه ، من این فرشته رو به هیچ قیمتی از دست نمی دم!


    و لحظه اي بعد او در کنار عسل بود، ولی باید کاملا برخود مسلط می ماند و امروز دیگر اجازه نمی داد حربه هاي زنانه عسل ، او را از خواست هاش که بیش از یکسال از آن دور مانده بود، دور کند .نه، عسل باید زن او میشد و این تنها راه آرام کردن قلب سرکشش بود. ترنم صداي عسل باز هم او را از افکارش دور ساخت


    آقاي بداخلاق ! اومدي دعوا؟


    رایکا به چشمهاي جذاب و خندان عسل نگریست .نه، حقیقتا این چشمها هیچ گاه قدرت استقامت براي او نگذاشته بود. اما این بار با همیشه فرق میکرد ؛ نفس عمیقی کشید و با لحنی کاملا جدي گفت:


    عسل، بشین باهات کار دارم


    حالا چرا اینقدر با عجله؟


    لطفا بشین!





    عسل با لبخند به روي مبل خزید .رایکا چشمهایش را به چشمهاي بازیگوش او دوخت و با لحنی کاملا جدي گفت:


    امیدوارم فکرهات رو کرده باشی!


    در چه مورد؟


    یعنی تو نمی دونی؟


    دلم میخواد تو بگی


    عسل، من امروز اصلا روز خوبی رو نگذروندم و دلم نمیخواد تو هم منو به بازي بگیري!


    عسل پاهاي کشیده اش را روي هم انداخت و از داخل پاکت سیگار، سیگاري برداشت و آن را آتش زد ، پک محکمی به آن زد و در همان حال گفت:


    من هیچ وقت زندگی رو به بازي نمی بینم، عشق هم برام یه بازي نیست ، مگر اینکه تو ............


    رایکا بر افروخته تر از سابق، ابروهایش را درهم کشید


    اما تو منو یه پسرك ترسو و عاشق پیشه می دونی که هر کاري میکنی، صداش در نمی یاد! اما عسل باور کن من فقط در برابر تو این پسر بچه ترسو و بزدل هستم! اینو می تونی بفهمی؟ این عشق توئه که اینطور میخواد خوار و زبونم کرده! آره این منم، رایکا بهنود؛ تنها پسر فتاح خان بهنود که فکر میکنه مالک همه تهرونه! عسل اینو بفهم. من بخاطر عشق تو دارم زجر میکشم، دارم شکنجه میشم، اونم توسط همه اونهایی که یه زمونی دوستشون داشتم . لااقل توي این شرایط از تو میخوام که عشقت رو ازم نگیري، دلم میخواد تو رو داشته باشم، می فهمی؟


    عسل بار دیگر پکی محکم به سیگار زد و ابروهاي نازك و کشیده اش را در هم کشید و گفت:


    من فکر نمیکنم جایی برات کم گذاشته باشم!


    اما من این چیزها رو نمی خوام، من میخوام تو زنم باشی ، بهم تعهد داشته باشی، می فهمی! من میخوام بتونم هروقت که دلم میخواد تو رو براي خودم داشته باشم .دلم میخواد بدونم دوستات کیا هستن و با هم توي مهمونیهاي اونا شرکت کنیم .اینو بفهم عسل .فهم این موضوع فکر نمی کنم زیاد سخت باشه!


    عسل خونسردتر از قبل ، آتش سیگارش را در جاسیگاري خفه کرد


    خب من باید براي رسیدن تو به آرزوهات چکار کنم؟


    رایکا با حیرت به صورت او نگریست .دلش میخواست در چشمهایش خواسته دیگري را بخواند، اما چشمهاي آبی او یخزده بود؛ درست مثل کوه یخ! از سرماي آن چشمهاي یخزده، وجود او هم یخ زد و برخود لرزید .صداي غم گرفته رایکا گویا از اعماق چاه بیرون آمد:


    آرزوهاي من؟


    خب آرزوهاي هر دوي ما، چه فرقی میکنه عزیزم؟ مهم اینه که فتاح خان دوست نداره من عروسش بشم


    تو چرا تلاشت رو براي رسیدن به این آرزو نمی کنی؟


    صدبار گفتم ، باز میگم ؛ از من نخواه مقابل اون پیرمرد مغرور وخودخواه زانو بزنم!


    حتی بخاطر من؟


    حتی بخاطر تو!


    رایکا نا امید خود را روي مبل انداخت و با دست پیشان یاش را فشرد. باز هم عسل او را از خود مایوس ساخته بود و باز هم آن چشمها رنگ بی تفاوتی بخود گرفته بود


    باور نمیکنم دوستم داشته باشی


    عسل این بار فریاد زد:


    دوستت دارم اما بخاطر خودت، دلم نمیخواد در مقابل این مرد ظالم زانو بزنم .رایکا اینو بفهم !ما نمی تونیم تا آخر عمر زیر سلطه اون زندگی کنیم . من نمی تونم بعدها براي رفتن به مهمانی یا انتخاب لباسهام از اون اجازه بگیرم ، کاري که اون دلش میخواد عروسش انجام بده .تو هم یا منو فراموش کن یا جلوي این همه ظلم و استبداد رو بگیر!


    رایکا باز هم شقیقه هایش را با دست فشرد. بحث وجدل بی فایده بود ، پس باید تصمیمی را که بعدازظهر همان روز گرفته بود بازگو میکرد. این دیگر آخرین راه حل بود. به همین خاطر لبهایش را از هم گشود و گفت:


    پس فقط یک راه حل باقی می مونه، اونم اینه که دیگه کاري به فتاح خان نداشته باشیم و من و تو همین امشب بریم عقد کنیم


    عسل یکباره از جا پرید


    تو دیوونه شدي ؟!


    مثل اینکه تو نمیخواي بفهمی من از این وضعیت خسته شدم


    منظورت چیه؟ یعنی میخواي خودت رو از چیزي که حق مسلمته محروم کنی! یعنی میخواي اون خونه و شرکت و باغها و ویلاها رو بذاري براي فتاح خان که بره دنبال عیش ونوشش و تو هم.......


    مثل اینکه فراموش کردي همه این چیزهایی که ازشون حرف می زنی مال خود پدره و این خودش بوده که با زحمت این زندگی رو ساخته!


    مزخرف نگو پسر ! تو نمی فهمی چی میگی.اونا همه اش ارث توئه، حق توئه! می فهمی دیوونه؟


    نه نمی فهمم؛ فتاح خان هنوز زند هاس


    اما براي همیشه که زنده نمی مونه!


    هنوز تا اون زمان خیلی مونده


    عسل با حالتی عصبی در سالن شروع به قدم زدن کرد و گفت:


    تو فکر میکنی یه زن توي شرایط من میتونه به یه مرد بی پول و...... رایکا ، تو فکر میکنی اینطور من و تو خوشبخت می شیم؟


    رایکا که از رفتار عسل سردرگم شده بود ، بلند شد و روبروي او ایستاد و دستهاي نرم و لطیفش را در میان دست گرفت و چشمهاي عاشقش را به چشمهاي او دوخت و گفت:


    عسل من نمی ذارم کمبودي توي زندگی احساس کنی؛ یه خونه برات میخرم و خودم هم می رم سرکار


    عسل با عصبانیت دستهایش را از میان دستهاي رایکا بیرون کشید و با حالتی عصبی فریاد کشید:


    آره حتما میري میشی حسابدار شرکت، شاید هم توي بایگانی یه کاري پیدا میکنی!


    عسل ، تو از من چی میخواي؟


    هیچی، میخوام تنهام بذاري


    رایکا نا امید و خسته سري جنباند و بسمت کاناپه رفت ، کتش را از روي آن برداشت و روي دست انداخت و بسمت در حرکت کرد .عسل به یکباره بسمت او چرخید و با صداي بلند گفت:


    معلومه داري کجا می ري؟


    خودت گفتی میخواي تنها باشی


    عسل با حالتی عصبی خود را روي مبل انداخت و پاهایش را جمع کرد وگفت:


    من اینجا رو گذاشتم براي فروش، یه جاي دیگه رو هم دیدم ، اما براي خریدنش تقریبا شصت میلیون کم دارم ...... براي پس فردا هم قرار گذاشتم که برم براي قولنامه


    کجاست؟


    همین اطراف


    رایکا با یاس ، سري جنباند .نیاز به استراحت داشت و ترجیح می داد خود را زودتر به اتاقش برساند . به همین علت در حال خروج از در، با صدایی بسیار آهسته گفت:


    پس فردا می ریزم به حسابت!


    تو از من دلخوري؟


    نه


    بسرعت از خانه خارج شد و داخل اتومبیلش نشست . سرش به شدت درد گرفته بود .به همین خاطر چند لحظه سرش را روي فرمان گذاشت و سعی کرد سخنانی را که بین او و عسل رد و بدل شده بود، مرور کند . اما با یادآوري آنها مایوس تر از قبل، سرش را از روي فرمان اتومبیل برداشت و پایش را بر روي پدال گاز فشرد . خسته بود و نیاز مبرمی به خواب داشت .شاید در این صورت کمی آرامش به قلب پر دردش راه می یافت اتومبیل رایکا از پیچ کوچه پیچید که مرسدس سیاه رنگ فتاح خان کنار در سفید رنگ خانه متوقف شد .فتاح از آن خارج شد و با اکراه دستش را روي زنگ در فشرد . باز هم صداي نرم و زنانه عسل در آیفون پیچید:


    بله؟


    فتاح هستم ، در رو بزنید


    سکوتی چند ثانیه اي برقرار شد و در پی آن دکمه آیفون زده شد .فتاح در را باز کرد و قدم به داخل خانه اي که پسرش را اینگونه افسون کرده بود، گذاشت .دلش نمیخواست بار دیگر قدم به خانه زنی بگذارد که با طنازي و فریبندگی زنانه، پسرش را در دام افکنده و احساسات پاك و بی آلایش او را به بازي گرفته . با او و دخترانی این چنین، آشنایی کامل داشت .خودش مرد چشم وگوش بسته و سر به راهی نبود و بارها با چنین زنانی روبرو شده بود . با این تفاوت که او عاشق نمی شد . اما پسرش........


    بهر حال باید این مار خوش خط وخال را از سر راه برمی داشت تا از آینده پسرش اطمینان حاصل میکرد . او می دانست عسل فقط وفقط عاشق ثروت هنگفت خانواده بهنود است نه خود او، پس باید تا پسرش بیشتر در این گرداب فرو نرفته ، نجاتش می داد هنوز غرق در افکارش بود که به در سالن رسید. زن جوان با لباس نامناسبی جلوي در ایستاده بود و لبخند مضحکی بر لب داشت


    به به، چه سعادتی نصیب ما شده که فتاح خان بهنود به خونه فقیر فقرا تشریف آوردن! خوش اومدین ، مزین فرمودین!


    عسل خود را کنار کشید و فتاح با ابروهاي درهم گره کرده داخل سالن رفت و روي اولین مبلی که به چشم میخورد، نشست . عسل هم با ناز کرشمه بسمت مبل رفت و همراه با لبخند گفت:


    بفرمایید تا براتون شربت بیارم


    لازم نیست، عجله دارم


    عسل بی تفاوت ، شانه هایش را بالا انداخت و روي مبلی مقابل فتاح نشست و بار دیگر پاکت سیگارش را برداشت .فتاح خان نظري به پاکت سیگار و سپس به جاسیگاري پر از ته سیگارهاي خاموش شده در آن انداخت و با حالتی عصبی ، سر تکان داد وگفت:


    نمی دونم چطور رایکا اینقدر کور شده که زشتیهاي تو رو نمی بینه! اون فقط مسخ آبی چشمات شده و فکر میکنه دنیا توي اونا خلاصه میشه .اما نمی دونه زیر اینهمه زیبایی و ظرافت ، یه گرگ نشسته و منتظر دریدنه!


    حالا شما چرا ناراحتین؟ بذارین رایکا هم مدتی زندگی کنه ...... شما که با این جور زندگیها ناآشنا نیستین!


    فتاح خان با عصبانیت دندانهایش را بهم سائید .تحمل این زن برایش غیر ممکن بود! اما چاره اي هم جز این نداشت ، پسرش نیازمند کمک او بود


    ببین! نیومدم اینجا که باهات دعوا کنم، حوصله جر و بحث رو هم ندارم، تو خودت می دونی از هر لحاظ که فکرش رو بکنی هیچ تناسبی با رایکاي من نداري. من براش یه دختر مناسب و با اصل و نسب پیدا کردم و قراره به زودي بریم خواستگاري ......ناراحت نشو، بالاخره تو هم به قول خودت توي این یکسال زندگی کردي و باید خرجت در بیاد .حرفی ندارم، تو صید خوبی کردي و ماهی چاق و چله اي رو توي تور انداختی! عیبی نداره ، ما هم باید تاوان سر به هوایی پسرمون رو پس بدیم ؛ پس خودت تعیین کن..... قیمت رهایی پسرم از توي تور چقدره؟


    عسل لبخندي بر لب راند و گفت:


    آخه دوستش دارم!


    نیازي به بازار گرمی نیست .تو بگو هر چقدر که باشه می پردازم.اما بشرطی که دیگه به هیچ عنوان در مقابل دید پسرم ظاهر نشی، طوري که همه فکر کنن مردي؛ می فهمی ؟ تو از این به بعد باید نقش یه مرده رو براي رایکا بازي کنی!


    عسل پاهاي کشیده اش را روي هم انداخت و به پشتی مبل تکیه داد و خاکستر سیگارش را در جا سیگاري تکاند و گفت:


    اما رایکا خیلی به من وابسته شده ، فکر نمیکنم به همین راحتی........


    تو اگه بخواي میتونی اونو از خودت دلسرد کنی ........ اصلا لزومی نداره اینکار رو بکنی . با پولی که من بهت می دم ، میتونی یه خونه خیلی خوب هر جا که دوست داري.........


    نه،نه اصلا تو میتونی با این پول یه زندگی رویایی براي خودت توي اروپا دست وپا کنی.


    عسل که به مقصود خود رسیده بود، لبخندي زد و تظاهر به فکر کردن کرد.


    شب باز هم چادر سیاه و پولکینش را بر پهنه آسمان افراشته بود، ماه هم مانند هر شب به طنازي مشغول بود .رایکا پشت پنجره ایستاده و به آسمان یکدست سیاه چشم دوخته بود که ضربه اي به در خورد. بسمت در چرخید وآرام پرسید:


    بله


    روناك در را گشود و سرکی به داخل اتاق کشید


    چند لحظه وقت داري؟


    رایکا لبخندي بر لب راند


    براي تو همیشه وقت دارم


    روناك شادمان وارد اتاق شد و به در تکیه زد و گفت:


    فکر کردم بهتره با تو صحبت کنم


    رایکا در حالیکه به یکی از مبلهاي گوشه اتاقش اشاره میکرد، گفت:


    خب بهتره بشینی


    روناك بسرعت روي اولین مبل خزید .رایکا که اضطراب خواهرش را دید به خنده افتاد و با گامهایی آرام خود را به کنار او رساند و همانطور که خنده اش را حفظ کرده بود پرسید:


    چه اتفاقی افتاده که خواهرم نازم رو اینطور پریشون خاطر کرده؟!


    روناك دستهایش را بهم گره کرد و چشمهایش را به قالی گرد و کرم رنگ وسط اتاق دوخت


    نمی دونم ؛ شاید نباید مزاحمت میشدم......... اما خب تو تنها کسی هستی که....که.. و صدایش را آرامتر کرد و ادامه داد:


    که من باهاش راحتم


    رایکا دستش را زیر چانه خواهرش برد و سر او را بالا آورد ، به چشمان مضطربش لبخند زد و گفت:


    پس اگه اینطوره راحت حرفت رو بزن، من سراپا گوشم


    روناك که کمی از اضطرابش کاسته شده بود، آهسته زمزمه کزد:


    راستش من یه مشکلی دارم........ یعنی یه مدته که یکی مزاحمم میشه. من خیلی سعی کردم اونو متقاعد کنم که دست از سرم برداره اما نشد .حتی از عاطفه دوستم خواستم بره و باهاش صحبت کنه و بگه..... بگه من...... نامزد دارم اما باز هم اون دست بردار نبود، تا اینکه امروز ، یعنی یکساعت پیش تلفن زنگ زد ، گوشی رو که برداشتم، خودش بود، می گفت دلش میخواد با من دوست بشه.


    روناك لحظه اي مکث کرد، چشمهایش را کاملا گرد کرد و نگاه معصومش را به چشمهاي رایکا که بسختی لبخندش را فرو می داد دوخت و ادامه داد:


    من نمی دونم ........... بخدا نمی دونم شماره منو از کجا گیر آورده! از شدت اضطراب ، قلبم داشت بیرون میزد .اگه بابا خونه بود می دونی چه اتفاقی می افتاد؟ واي رایکا! تو رو خدا کمکم کن ، من نمی دونم این پسره شماره منو از کجا گیر آورده.


    رایکا لبخند اطمینان بخشی بر لب آورد و دستهاي یخ زده خواهرش را در میان دستهاي مردانه خود گرفت.


    خیالت راحت ، فردا میام دم در دبیرستانتون، فقط بهم نشونش بده ، خودم ترتیب کارها رو می دم .در ضمن اگه بازم تلفن زد منو صدا کن


    روناك که هنوز چشمهایش ، همان اضطراب دقایق پیش را داشت گفت:


    یعنی میخواي دعوا کنی ؟ آخه می دونی.......


    لبخند رایکا عمیقتر شد؛ نگاه اطمینان بخشش را به صورت خواهر دوخت:


    عزیزم ، تو نگران نباش ، من اهل دعوا نیستم ، فقط از دانیال میخوام بیاد باهاش منطقی صحبت کنه


    عرق شرم بر پیشانی روناك نشست ، چشمهاي پرحیایش را به زمین دوخت و با لبخندي کمرنگ گفت:


    اذیت نکن!


    اذیت نمی کنم؛ فقط مطمئنم دانیال بهتر از من حرف اونو می فهمه!


    روناك از روي مبل برخاست و در حالیکه بسمت در می رفت با خنده گفت:


    ازت ممنونم


    منکه هنوز کاري نکردم


    روناك بسمت پنجره نگاه کرد و چهره اي متفکر به خود گرفت:


    صداي ماشین بابا میاد


    ابروهاي رایکا در هم گره خورد ، اگر پدرش از جریان اخراج خانم سرمدي مطلع میشد امشب یک جنجال درست و حسابی داشتند . به همین خاطر به روناك که قصد خروج از اتاق را داشت، گفت:


    من خیلی به شام میل ندارم..........اگه بابا پرسید بگو خواب هستم


    اتفاقی افتاده ؟


    نه، فقط مثل هر شب حوصله جر و بحث ندارم......


    هنوز سخن رایکا به پایان نرسیده بود که صداي بلند فتاح خان به گوش رسید:


    رایکا بیا اینجا باهات کار دارم!


    روناك مضطرب به گوشه در تکیه داد:


    تو که گفتی اتفاقی نیفتاده!


    دختر جون تو چقدر ترسویی! بابا فقط یه کم عصبانیه


    پس امشب یه جنجال به پا میشه!


    تو هنوز هم از یه کم سر وصدا می ترسی؟


    روناك چشمهاي به غم نشسته اش را به صورت برادرش دوخت


    من فقط نگران مامانم. قلب مامان مریضه ، تو که اینو می دونی


    رایکا دستش را به پیشانی فشرد و سکوت کرد .صداي فتاح خان باز هم در سالن پیچید:


    خانم این آقا پسرت که مثل آب خوردن حیثیت منو به باد می ده ، کجاست؟


    رایکا از روي مبل برخاست و بسمت در رفت .روناك که هنوز مشوش بود، دست رو سینه برادرش گذاشت وگفت:


    نرو بیرون می رم می گم خوابه


    بی فایده اس؛ خودت می دونی که اون به این راحتی کوتاه نمی یاد


    آخه اگه بري بیرون ممکنه بازم با هم درگیر بشین


    بالاخره یه روزي باید این بازیها تموم بشه. تو هم نگران نباش، من سعی میکنم به اعصابم مسلط باشم


    روناك لبخند مهربانش را به صورت برادر دوخت و رایکا بلافاصله از اتاق خارج شد. بسرعت از سالن گذشت و از پله ها به طبقه پایین رفت . پدر در سالن با عصبانیت قدم میزد و دستهایش را پشت کمر گره زده بود .مادر روي مبلی نشسته بود و به شوهرش می نگریست .با ورود رایکا هر دو بسمت او نگریستند .رایکا به صورت برافروخته پدر نگاه کرد و متوجه کل ماجرا شد .فتاح خان که آرامش صورت رایکا را دید ، عصبانی تر شد و تقریبا فریاد کشید:


    پسر تو دیوونه اي ! میخواي آبروي منو ببري؟ واي خدایا! پسر، تو چرا با من و خانواده ات چنین کاري میکنی؟


    من نمی فهمم شما درباره چی صحبت می کنید


    نمی فهمی ؟ یعنی تو نمی دونی......... تو چرا رزا رو اخراج کردي، هان؟ فکر نکردي با این کارت آبروي منو پیش دوست چندین و چند ساله ام می بري؟


    این دوست چطور یک شبه پیدا شد؟


    فتاح خان با صداي بلند فریاد کشید:


    به تو مربوط نیست!


    رایکا بسمت پله ها حرکت کرد، ولی فتاح خان راهش را سد کرد:


    چرا این کار رو کردي؟


    رایکا قدمی به عقب گذاشت و به پدرش نگاه کرد:


    تا حالا در اینجور موارد با هم صحبت نمی کردیم


    اما رزا فرق میکنه، تو خودت خیلی بهتر از من اینو می دونی


    خانم سرمدي براي من مثل همه کارمندامه و هیچ تفاوتی با دیگران نداره


    فتاح خان که دیگر از شدت عصبانیت می لرزید، فریاد زد:


    پسر، بازي بدي رو با من شروع کردي!


    این بازي رو شما شروع کردید و من تمایلی به ادامه اون ندارم


    رایکا این را گفت و بسرعت از پله ها بالا رفت .فتاح خان نالید:


    من مطمئنا بازنده این بازي نیستم!


    رایکا بی توجه به او از پله ها بالا رفت و خود را به اتاقش رساند .حوصله هیچکس را نداشت ، حتی براي شام هم پائین نیامد .نیاز به فکر داشت


    فردا صبح بدون آنکه به دیدن عسل برود ، یکراست به شرکت رفت و وقتی از در وارد شد به اتاق رزا نظر انداخت .نمی دانست چرا فکر میکرد. شاید او را اکنون پشت میزش ببیند. اما او نبود .نفسی به آسودگی کشید و به اتاق خودش رفت . در طول روز حتی یکبار هم از اتاق بیرون نیامد، میل به غذا نداشت و تمام روز ، خودش را با کار سرگرم کرد. آسمان کاملا تاریک شده بود اما رغبتی براي رفتن به خانه نداشت ، بنابراین ترجیح داد همان جا بماند و کارهاي عقب افتاده را انجام دهد که در باز شد و دانیال در آستانه در ظاهر شد


    چیه، چرا مثل لاك پشت خودت رو توي لاکت پنهون کردي ؟


    برو بیرون ، حوصله ندارم


    می دونی ساعت چنده؟ همه رفتن


    می دونم، برو بیرون


    خودت رو زندونی کردي؟


    رایکا عینکش را از روي صورت برداشت و روي میز گذاشت و گفت:


    دانیال ، میتونی درك کنی که حوصله هیچ کس و هیچ چیز رو ندارم؟


    دانیال با دلخوري بسمت در رفت


    اگه اون دختره هم اومده بود باهاش این برخورد رو میکردي؟


    رایکا عصبانی تر از لحظه قبل ، از پشت میز برخاست:


    برو بیرون!


    تو دیگه رایکاي سابق نیستی


    خودم هم می دونم یه آدم عوضی شدم که تحملم براي همه سخته! با این حال بازم دلم میخواد تنها باشم


    صداي زنگ موبایل، اعصابش را برهم زد .گوشی را برداشت و بسمت دانیال گرفت:


    باز هم شروع کردند


    دانیال در حالی که گوشی را می گرفت گفت:


    چی بگم؟




    چه می دونم ، یه چیزي بگو که دست از سرم بردارن


    دانیال گوشی را به گوشش چسباند:


    سلام خاله جون


    .....................


    آره ما با هم هستیم و اصلا حالش خوش نیست


    .........


    نه فکر نکنم بتونه بیاد...... خودتون یه کاریش کنید دیگه!


    ..........


    نمی دونم ، هرچی صلاح می دونید بهش بگید ، چون فکر نمی کنم اون حوصله مهمونی رفتن داشته باشه


    و بعد نظري به صورت رایکا انداخت و در حالیکه ارتباط را قطع میکرد ، زیر لب غرید:


    مرتیکه دیوونه!


    رایکا با صداي آرامی گفت:


    خاموشش کن


    دانیال موبایل را خاموش کرد و بسمت او گرفت و گفت:


    میخواي پیشت بمونم؟


    نه، تنهایی راحت ترم


    هر طور راحتی .اما خاله خیلی اصرار داشت که بري خونه، چون ظاهرا میخوان براي عذرخواهی برن خونه آقاي سرمدي


    باز هم نام سرمدي ها اعصابش را برهم زد:


    اونا با پدر دوست هستن، به من چه؟

    دانیال شانه بالا انداخت و از اتاق خارج شد. رایکا هم سرش را روي دستهایش روي میز قرار داد و چشمهایش را بر هم گذاشت .باید تصمیم نهایی خود را می گرفت
    Last edited by AmirIliya; 02-10-2009 at 12:18.

  14. #8
    داره خودمونی میشه AmirIliya's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    IsaTiS
    پست ها
    172

    پيش فرض

    نور خورشید آرام آرام به داخل دفتر سرك می کشید که سرش را از روي میز بلند کرد. همه بدنش از سرما کوفته شده بود اما باید قبل از رسیدن کارمندان به دیدن عسل می رفت. بسرعت از جا برخاست و از شرکت خارج شد و مستقیم مسیر خانه عسل را در پیش گرفت. وقتی روبروي در سفید رنگ خانه او رسید ، اتومبیل را متوقف ساخت و پیاده شد و زنگ در را فشرد .صداي عسل باز هم با ناز وکرشمه ، به گوش رسید:


    چه عجب یادت افتاد اینجا یکی منتظرت نشسته!


    و بعد در روي پاشنه چرخید ، رایکا بسرعت وارد خانه شد اما قبل از آنکه در سالن را باز کند، عسل این کار را انجام داد .در آن لباس آبی کمرنگ ، چون فرشتگان رویایی و آسمانی شده بود و لبخند آرامش بخشش با آن لبهاي صورتی رنگ ، مسکنی بر دردهاي رایکا بود


    سلام عزیز دلم ، معلومه دو روزه کجایی؟


    رایکا داخل سالن شد


    دلم برات یه ریزه شده بود! دیگه قصد داشتم بیام در خونه تون بهت التماس کنم که به دیدنم بیایی


    رایکا دست او را از روي شانه اش برداشت و در میان دستهاي مردانه اش فشرد:


    نیازي به التماس نیست .من همیشه عاشق تو هستم و عاشق هم می مونم


    اما یه وقتهایی یه عاشق بداخلاق می شی!


    اونم از عشقه


    عسل خرامان خرامان بسمت مبل رفت و خود را روي آن انداخت و انگشت دستش را در هوا تکان داد:


    نوچ نوچ عزیزم ، غیرت زیادي اصلا نشونه عشق نیست ؛ اشتباه نکن


    اما هر مردي دلش میخواد زنش فقط به خودش تعلق داشته باشه


    چشمهاي عسل همزمان با لبهایش خندید:


    منم فقط به تو تعلق دارم؛ فقط تو محبوب من ، رایکاي من!


    رایکا روي کاناپه لم داد و دسته چکش را از جیب کتش بیرون کشید و روي آن ارقامی یادداشت کرد، بعد آن را بسمت عسل گرفت وگفت:


    بیا عزیزم ، برو خونه رو قولنامه کن


    عسل به نرمی پر کاه ، از روي مبل پرید و کنار او نشست


    قربونت برم که اینقدر ماهی! پدرت اسم خوبی روت گذاشته محبوب من! عزیزم تو حقیقتا یه عاشق واقعی هستی


    رایکا خندید .وقت رفتن فرا رسیده بود، دستش را داخل خرمن طلایی موهاي او فرو کرد و گفت:


    عزیزم چه مدت براي جابجایی مهلت داري؟


    حدود دو هفته


    خب یکی دوتا کارگر می فرستم بیان کمک، به بهجت خانم هم میگم توي این یکی دو روزه بیاد اسباب و اثاث ات رو بشوره جابجا کنه


    مرسی عزیزم ، من عاشق همین محبتات شدم


    شناسنامه ات رو آماده کن ، شنبه آینده می ریم محضر. دیگه نمی ذارم هیچکس تو رو از من بگیره


    رایکا منتظر مخالفتی از سوي او بود ، اما با کمال تعجب مشاهده کرد که عسل هم با خنده گفت:


    دوستت دارم!


    من بیشتر! از امروز هم مثل من روزها رو معکوس بشمار .فقط اي کاش قبول میکردي همین فردا بریم محضر


    عزیزم من باید خودم رو آماده کنم .حالا تا شنبه هفته دیگه هم پنج روز بیشتر نمونده رایکا چشمهایش را برهم گذاشت و لبخندي زد:


    من از امروز انتظار می کشم


    و بعد دستهایش را در هوا تکان داد و خانه را ترك کرد .حالش بسیار خوب بود و از غم روز قبل دیگر خبري نبود. بسرعت پایش را روي پدال گاز فشرد .امروز می توانست با توانایی صد برابر به کارهایش برسد


    حدود ساعت هشت شب بسمت خانه حرکت کرد، اما اصلا احساس خستگی نمیکرد .از پله ها بالا رفت و در سالن را گشود .پدرش درست روبروي او در سالن نشسته و گویا منتظر ورود او بود چون بمحض مشاهده او مثل فشفشه از جا برخاست:


    معلومه از دیروز تا حالا کجا بودي؟!


    رایکا بی خیال سري جنباند:


    می اومدید شرکت تا بفهمید کجا هستم


    من باید پسرم رو توي شرکت ببینم؟


    رایکا بی تفاوت بسمت پله ها پیش رفت


    بهر حال خیلی کار داشتم


    اونقدر که نتونستی بیاي خونه؟ تو میخواي با آبروي من بازي کنی؟ هان؟ راستش رو بگو چه نقشه اي داري؟ بگو دیگه، چی میخواي؟ میخواي منو بکشی تا بتونی با ثروت من با اون دختره کثیف و هر....


    رایکا بسمت پدر چرخید وفریاد زد:


    پدر ، من به شما اجازه نمی دم در مورد زن من.......


    فتاح خان دستش را بالا برد و سیلی محکمی به صورت او نواخت .صداي جیغ شکوفه خانم در سالن پیچید:


    چکار میکنی فتاح خان؟


    رایکا با عصبانیت نرده پله ها را فشرد .فتاح خان دیوانه وار فریاد کشید:


    اگه یکبار دیگه اون زن هرزه رو زن خودت......


    باز هم رایکا دیوانه شده بود، بسمت پدرش خیزي برداشت و با تهدید دستش را بالا برد و فریاد زد:


    من نه به شما و نه به هیچکس دیگه اجازه نمی دم به زنم توهین کنه!


    فتاح خان که از برخورد غضب آلود او حیران شده بود ، دستش را به سینه کوبید


    از خونه من برو بیرون که دیگه دلم نمیخواد ببینمت!


    رایکا عصبی خندید:


    تهدید نکنید، دارم از ترس می میرم! پدر عزیز نمی خواستم بهتون بگم اما اینو بدونید که من و عسل تا آخر هفته به عقد هم در می آییم و دیگه شما نمی تونید با خودخواهیتون سرنوشت ما رو به بازي بگیرید .این ثروت تمام نشدنی هم براي خودتون و اونایی که بهش دلباختن!


    شکوفه خانم دست روي قلبش گذاشت و رایکا بسرعت از پله ها بالا رفت تا وسایلش را جمع کند که صداي جیغ روناك و بعد از آن بهجت خانم به هوا برخاست . رایکا بسرعت به پائین پله ها دوید و مادرش را نقش بر زمین دید . روناك سرش را روي پاهاي مادر گذاشته بود و اشک می ریخت و بهجت خانم هم لیوان آبی را به همراه قرصهایش به دهان او نزدیک میکرد.رایکا بسرعت بالاي سر مادر رسید و دستهاي یخ زده او در میان دستهایش فشرد. پوست دست او را به آرامی نوازش داد و دلجویانه گفت:


    مامان،مامان، تو رو خدا چشمهات رو باز کن


    شکوفه خانم بسختی پلک برهم زد و زیر لب نالید:


    تو در کنار عسل........خوشبخت نمی شی........ عسل نمیتونه.....پسرم.......پسرم به من رحم کن....... به خودت ........ رحم کن ........ من حاضرم بمیرم اما.......


    رایکا زیر لب نالید:


    مادر، با من چکار می کنید؟


    بعد مادرش را در آغوش کشید و او را به داخل اتومبیل برد. فتاح خان هم بی حال از روي مبل بلند شد و بیرون رفت و سوار اتومبیلش شد .رایکا مستقیم بسمت بیمارستان راند ووقتی به جلوي در رسید، به همراه دو پرستار که آماده بودند، مادر را روي برانکاد خواباند و به بالا برد .دکتر معالج شکوفه خانم، فورا دستور بستري شدن وي را در بخش سی سی یو صادر کرد و خودش هم به داخل بخش رفت


    رایکا روي اولین نیمکت نشست و انگشتهایش را در میان موهایش فرو برد .علت اینهمه مخالفت خانواده را نمی فهمید. در دل بارها خودش را ملامت کرد. نباید اجازه میداد مادرش به این سرعت از تصمیم او مطلع شود


    بهر حال اتفاقی که باید می افتاد، افتاده بود .ساعتی را همان جا پشت در به انتظار نشست تا بالاخره دکتراز بخش خارج شد و یکراست بسمت آنها آمد. روناك یکریز اشک می ریخت و فتاح خان دچار تنگی نفس شده بود .نظري به اطراف انداخت ؛ همه خوشی آن روز ، در یک لحظه به چه ماتمی تبدیل شده بود!


    دکتر عصبانی تر از آن بود که بتوان با او حرف زد .او که با فتاح خان دوستی قدیمی داشت، با ناراحتی جلو آمد و با صداي دو رگه اي پرسید:


    کمر به قتل این زن بیچاره بستید؟


    فتاح خان به پسرش نگاه کرد و دکتر که معنی نگاه را دریافته بود با نگاهی ملامت بار به او خیره شد


    رایکا جان، شما که خودت بهتر از من از وضعیت قلبی مادرت آگاهی، تو که می دونی یه تنش و یا استرس ناچیز میتونه اونو از پا در بیاره. پس چرا با اون بیچاره اینطور رفتار می کنید؟


    رایکا انگشتانش را داخل موهایش فرو کرد و در سکوت به سنگفرش کف راهرو خیره شد دکتر که سکوت او را دید ، این بار رو به فتاح خان گفت:


    این داروهایی رو که نوشتم تهیه کنید........... زیادم امیدوار نباشید ، حال شکوفه خانم از دفعات قبل خیلی بدتره .اگر هم خدا بخواد و بهبود پیدا کنه، دیگه حتی طاقت کوچکترین استرس رو هم نداره .من از الان گفته باشم


    روناك آهسته آهسته اشک می ریخت و ناله میکرد .چند دقیقه بعد خانواده شهبازي هم رسیدند .دانیال در سکوت، با نگاهی ملامت بار به صورت او خیره شده بود


    بالاخره شب طولانی به پایان رسید و حوالی ظهر روز بعد ، شکوفه خانم به هوش آمد و اولین کلمه اي که بر زبان راند ، نام رایکا بود. او بسرعت بالاي سر مادرش حاضر شد. شکوفه خانم رنگی پریده و چشمهایی بی رمق و لبهایی که به سفیدي گرائیده بود، به پسرش نگاه کرد و چشمهایش پر از اشک شد. رایکا که از آن حالت مادر غمگین شده بود، دست او را در میان دستش فشرد


    مامان جون ، چی میخواي بگی؟ بگو عزیزم، هرچی دلت میخواد بگو! بهم ناسزا بگو و تنبیهم کن ، اما اینطوري نگاهم نکن که قلبم ذره ذره اب میشه..... مامان جونم!


    چشمهاي مرطوب و نگران شکوفه خانم در قاب چشمهایش می چرخید. آرام و بی رمق دستش را بالا برد و روي صورت تبدار پسرش گذاشت .رایکا چشمهایش را از نگاه نگران مادر گرفت .شکوفه خانم دست پسرش را فشرد و رایکا معنی آنهمه نگرانی را فهمید، با دست اشک روي گونه مادر را زدود و با چشمهایی به اشک نشسته سري جنباند


    مامان، اینهمه نگرانی تو از چیه؟ چرا فکر می کنید من.......


    اما دیگر قادر به ادامه صحبت نبود .نگاه پر اضطراب و نگران مادر دیوانه اش میکرد. یعنی عسل تا این حد ترسناك و نگران کننده بود؟ رایکا بهت زده به صورت مادر خیره شد اما سکوت کرد. چه می توانست بگوید؟ این بازي مسخره، خیال تمام شدن نداشت ، همه وهمه با او وعشقش لج کرده بودند و زمین وزمان دست به دست هم داده بودند تا او را از معشوقش جدا کنند . اما چاره چه بود؟ یا باید سلامت مادر را انتخاب میکرد و یا عسل و آن چشمهاي آبی را!


    قطرات اشک بی محابا از چشمهایش پائین می چکید ، دیگر طاقت ماندن نداشت، به همین علت بسرعت از در خارج شد و بعد از آن بیمارستان را ترك کرد. ساعتها در خیابانهاي پرازدحام شهر پیاده راه رفت .سرما به تمام سلولهایش رسوخ کرده و بدنش را کرخ کرده بود اما نیاز به فکر کردن داشت .بر سر دو راهی سرنوشت ، سردرگریبان مانده بود اما از ابتدا هم مسیر او مشخص بود .به هیچ قیمتی حاضر نبود مادرش را از دست بدهد اما عشقش چه؟عشق کجاي زندگی اش قرار داشت؟ لحظه اي چهره رزا را در ذهنش تجسم کرد؛او دختر زیبایی بود اما او دوستش نداشت ، اصلا دوستش نداشت .پس احساسش چه میشد؟ قلبش از شدت غم به درد آمده بود. اي کاش کسی بود که راه درست را نشانش می داد،


    اما......مادرش......و این بار عسل........تنها دختري که قلبش را لرزانده بود


    ساعتها در خیابان بی هدف راه رفت و گاهی بی اختیار از خلوتی خیابانی استفاده کرد و اشک ریخت .ساعت از نیمه شب گذشته بود که خسته و درمانده به بیمارستان بازگشت .باید مادرش را می دید و از سلامت او اطمینان حاصل میکرد. باید او را می دید و به او می گفت که به خواسته اش تن در می دهد و تا آخر عمر خود را عزادار و داغدار عشق برباد رفته اش می کند


    بسرعت از پله ها بالا رفت ، هر که را که قصد داشت مانعش شود، با بردن نام دکتر معالج مادرش قانع کرد و تا اتاق سی سی یو پیش رفت پدر پشت در نشسته و چشمهایش را برهم گذاشته بود. با قدمهایی آرام بسمت اتاق رفت و قصد داشت وارد شود که پرستار مانع شد و گفت:


    آقا، بیماران در حال استراحت هستند، شما نباید خلوتشون رو بهم بزنید رایکا به داخل اتاق نگاهی انداخت


    اما می دونم مادرم چشم انتظار منه پرستار از پشت شیشه به داخل اتاق نگاه کرد. خانم بهنود چشمهایش را بسته بود . پرستار بار دیگر به رایکا نگاه کرد


    ملاحظه بفرمایید ، مادرتون بیشتر از یکساعته که خوابیده اند


    رایکا بسیار مطمئن گفت:


    اجازه بدید در رو باز کنم اگر چمشهاش رو باز کرد یعنی منتظر منه


    پرستار گامی به عقب برداشت و او به آرامی در را گشود .خانم بهنود هم بلافاصله چشمهایش را گشود و لبخندي بر روي لبهاي رنگ پریده اش نشست


    بالاخره اومدي؟!


    رایکا بدون اعتراض پرستار، وارد اتاق شد و مستقیم بطرف تخت مادرش رفت


    من همیشه تسلیم خواسته هاي شما هستم .خودتون می دونید توي این دنیا بیشتر از هرکس و هرچیز برام عزیزید


    اشک باز هم از دیدگان مادر جوشید و او در نگاه مادر خواند:


    می دونستم نا امیدم نمی کنی


    رایکا بغضش را بسختی فرو داد و بسرعت اتاق را ترك کرد. باید به خانه می رفت و در خلوت خانه اشک می ریخت صداي ضربه اي که به در خورد باعث شد چشمهایش را به در بدوزد


    روناك آرام در را گشود و وارد اتاق شد و در کنار او روي تخت نشست


    سلام داداش جون!


    رایکا با صدایی که بسختی شنیده می شد گفت:


    سلام


    روناك دستش را روي دستهاي مردانه برادر کشید و بعد سرش را محکم به سینه او چسباند و با صداي بلند گریه را سر داد .رایکا از روي تخت برخاست و همچنان که سر او را در آغوش می کشید با لحنی تسلی بخش گفت:


    چی شده عزیز دلم؟ چرا گریه می کنی؟


    روناك باز هم گریست . با صداي بلند گریه میکرد . رایکا دستش را روي صورت مرطوب او کشید:


    نمیخواي بگی چرا گریه میکنی؟


    روناك سرخود را محکمتر به سینه او فشرد و آهسته نالید:


    من بدون مامان می میرم!


    قرار نیست ما بدون مامان بمونیم


    روناك چشمهایش را بالا آورد و به صورت او نگاه کرد و با تردید گفت:


    پدر قضیه دیشب رو برام تعریف رد. می دونم این تصمیم بسیار سخت بوده ، آخه تو ......


    چاره اي جز این داشتم؟


    روناك چشمهایش را بهم زد و باز هم قطرات اشک روي پوست صورتش خط کشید و با من من گفت:


    خاله پري و پدر معتقدند که تنها راهی ........ که ممکنه...... ممکنه


    رایکا با ابروهاي در هم کشیده و به صورت رنگ پریده و لبهاي بی رنگ خواهرش که آرام آرام می لرزید نگریست و با تردید پرسید:


    تو چی میخواي بگی ؟ چرا حرفت رو تموم نمی کنی؟


    روناك نگاهش را به زیر انداخت و با خجالت گفت:


    اونا می گن تنها راه بهبود مامان، ازدواج توئه،اونم با کسی غیر از ...... غیر عسل!


    رایکا با حالتی عصبی گفت:


    حتما اونم با رزا!


    اون بهترین گزینه اس، آخه خودت هم می دونی مامان رزا رو خیلی دوست داره


    رایکا موهایش را چنگ زد .چشمهایش بی روح بود و صورتش بی رنگ و صدایش گویا از ته چاه بیرون می آمد:


    چه فرقی میکنه؟ وقتی قراره عسل نباشه دیگه برام فرقی نمی کنه که چه اتفاقی بیفته!


    توي این لحظات فقط دلم میخواد مامان دوباره برگرده خونه


    صداي گریه روناك بلند شد، خود را در آغوش برادرش انداخت و با صدایی لرزان گفت:


    تو یه فرشته اي ! تو با این بزرگواري همه ما رو نجات می دي!


    من براي مادر خودم اینکار رو میکنم


    این بار روناك سرش را از سینه برادر جدا کرد و اشک روي صورتش زدود


    اما تو کار بزرگی می کنی و همه ما تا پایان عمر مدیون توایم ، هرچند می دونم........


    دل خودم براي همیشه مرده!


    الهی من بمیرم و غم تو رو نبینم!


    رایکا بسختی لبخندي مرده و بی جان بر لب راند


    خوشبختی تو آرزوي منه، الان هم ماتم نگیر. دیگه همه چیز تموم شد


    روناك با حیرت به صورت او نگاه کرد ، اما چشمهاي پر از غم او جواب تمام سوالاتش را داد


    اشکالی نداره پدر با آقاي سرمدي قرار امشب رو بذاره؟


    او که گویا هنوز در خواب رو رویا بسر میبرد با صدایی گرفته پرسید:


    چرا اینقدر با عجله؟!


    روناك با صداي آرامی جواب داد:


    شاید این خبر بتونه روي روحیه مامان اثر خوبی بذاره، نمی دونم اما شایدمامان.....

    رایکا فقط سکوت کرد و ادامه سخن او را نشنید
    Last edited by AmirIliya; 04-10-2009 at 11:45.

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •