گر به راه عشق رویت سر نریزم جان نبازم
چون لوای بخت در اوج وصالت برفرازم؟
آتش عشق است در دل حسرت وصل است در جان
چو در این آتش نسوزم چون بر آن حسرت نسازم
قبله، روی دوست، تربت، خاک خونآلود مقتل
جان به وجد از این عبادت، دل به شوق از این نمازم
جلوهبخش بزم عشقم سوزم و پروا ندارم
پرتو جان میشود افزون از این سوز و گدازم
کو صغیر ناوک جانسوز دشمن زانکه هر دم
مژده وصل تو آید زان نوای دلنوازم
روزهای عمر کوته سر شد از شوق وصالت
ای خیالت مونس و غمخوار شبهای درازم
دست از اکبر کشیدم دل ز اصغر برگرفتم
نقد جانی مانده اندر کف که در راه تو بازم
کی نیازی هست بر تیغ و سنان در کشتن من
زانکه خود معقول عشقم ای خدای بینیازم
تا نگردد نقش، بر خاک سیه یا حق زخونم
کی در این عالم شود با اهل دل مکشوف رازم
کربلا شد کعبه مقصود تا نور تو دیدم
نک نه در فکر عراقم نی به سودای حجازم
حیف باشد بر سر این خاکدان پر برفشانم
من که در جولانگاه اوج وصالت شاهبازم
تا به دستم داد جام تشنگی ساقی عشقت
با لب عطشان به آب کوثر و تسنیم نازم
زخم افزون خوردهام اما به کوی وصل جانان
تا رهی یابم نیاز زخم دیگر هست بازم
من ره عشق تو با سر پویم و با جان سپارم
نیست بیجا رهروان را افتخار امتیازم
شام عاشوراست «عابد»! من به غربت با رفیقان
خواستند از من صدیق و فکر جو کاین شعر سازم