پسران پادشاه یا سه برادر (روایت دوم)
یک پادشاهی بودکه سه پسر داشت این سه پسر عاشق دختر وزیر شده بودند و پادشاه می دید که پسرهاش همیشه با هم مرافعه دارند. پادشاه یک روز به پسرهاش گفت:«من هر کدام از شما را با یک اسب و صد تومان پول به یک شهر دیگری می فرستم تا دو ماه خرج خودتان را در بیاورید هر کدام از شما بعد از دو ماه آمد و صد تومان را برگرداند دختر وزیر را به او می دهم. من میخواهم ببینم که شما بعد از مرگ من میتوانید گلیم خودتان را از آب بیرون بیاورید یا نه؟»
پسران پادشاه قبول میکنند و در یک روز براه می افتند. وقتی که راه می افتند میخواهند از هم جدا شوند ولی پسر بزرگتر میگوید:«برادران! چرا ما به خاطر یک دختر از هم جدا بشویم بیائید در یک شهر زندگی کنیم که از حال هم با خبر باشیم.» آن دو تا هم قبول می کنند و براه می افتند.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
با این قرار سه برادر رفتند تا رسیدند به یک شهری. دم دروازه شهر که رسیدند به دروازه بان گفتند: «ما غریب هستیم امشب یک جا و منزلی میخواهیم که شب را صبح بکنیم.» دروازه بان خانه دختر داروغه را نشان میدهد و میگوید:«دختر داروغه به غریب های تازه وارد این شهر جا میدهد.» پسران پادشاه نشانی خانه دختر داروغه را گرفتند و براه افتادند موقعی که به خانه دختر داروغه رسیدند دیدند که خانه ای است خیلی بزرگ و مجلل با اتاقهای خوب و با تمام وسایل و نوکر و کلفت و بیا و برو و بزن و بکوب. پسران پادشاه اتاقی گرفتند و شامی خوردند و آخرهای شب بود که دختر داروغه با سه چهار تا جام شراب به سر وقت شان آمد و این شراب ها را به پسرها داد اما در این شراب ها داروی بیهوشی ریخته بود.
دختر داروغه هر کس که به خانه اش میآمد آخر شب او را بیهوش میکرد و هر چه داشت برمیداشت و بعد از اینکه لخت و عریانش میکرد او را می داد می بردند بیرون شهر. با پسرهای پادشاه هم همین کار را کرد. پسران پادشاه صبح که چشم باز کردند دیدند لخت و عریان در یک گودال افتاده اند. بلند شدند و خودشان را با یک مشت کهنه پوشاندند و به شهر آمدند. سه برادر وقتی به شهر میآیند از هم جدا می شوند یکی میرود شاگرد آشپز میشود یکی شاگرد حمامی و سومی که از آن دو تا کوچکتر بود میرود می بیند که یک زنی دارد پولهائی که از صبح گدایی کرده می شمارد. میرود پیش این زن میگوید:«من بی پدر و مادر هستم تو میخواهی که من پسرت بشم؟» از قضا این پیرزن گدا بچه نداشت و قبول میکند که این پسر را به پسری بخانه ببرد و او را به خانه اش می برد. یک دو روز که به این ترتیب گذشت پسر به یاد دختر داروغه افتاد و مصمم شد از او انتقام بکشد اما پیش خودش گفت:«اول باید از داروغه انتقام بگیرم بعد، از دخترش»
داروغه مردی بود که چشمش دنبال زن های جوان و دخترهای مردم بود. این جوان رفت و توی کوچه کنار خانه اش چاهی کند و به مادر خوانده اش گفت:«من یک دست لباس زنانه می خواهم باید بمن بدهی» مادرش که همان پیرزن باشد قبول کرد و پسر که خیلی هم خوشگل بود اول رفت حمام و ریش و سبیل خود را خوب تراشید بعد، لباس زنانه را پوشید و رفت در برابر جایگاه داروغه ایستاد. داروغه تا چشمش به او افتاد از جایگاه پائین آمد و دنبال دختر را گرفت.
دختر به داروغه گفت:«اگر میخواهی کنار من بیائی باید صد تومان بدهی» داروغه قبول کرد. دختر، داروغه را آورد به خانه اش و گفت:«اگر میخواهی کنار من بیائی باید لخت بشی چون هر کس کنار من میاد اول لخت میشه» داروغه قبول میکند و لخت میشود و میرود کنار دختر که شروع کند به عشقبازی دختر هم داروغه را می خواباند و خفه میکند و تو چاه می اندازد و روی آنرا خاک می ریزد و لباس های داروغه را بر می دارد قایم می کند. آنوقت با خط داروغه برای دختر داروغه می نویسد که چند جعبه جواهر برای من به فلان جا بفرست که میخواهم چیزی بخرم و مهر اسم داروغه را هم به پایین نامه می زند.
دختر داروغه روز بعد چند جعبه جواهر می فرستد این پسر جعبه ها را می گیرد و به خانه میبرد و به مادرش میگوید که:«تو هم دیگر به گدائی مرو و از همین جواهرات خرج کن.» دختر داروغه می بیند چند روز است که از پدرش خبری نشده. میرود پیش پادشاه میگوید:«چند روز است که از پدرم خبری نیست و چند صندوق جواهرهم از من خواسته که من برایش فرستاده ام و دیگر خبری ازش نشده.» پادشاه به وزیر میگوید:«چکار کنم؟ حتماً داروغه را کشته اند و صندوق جواهرات او را هم برده اند» وزیر میگوید:«چند شتر بار جواهر با یک ساربان شب بفرست در شهر و به ساربان بگو که با صدای بلند بگوید که این شترها را به چند صندوق جواهر میدهم. هر کس که صندوق های جواهر داروغه را برده باشد می آورد تا شترها را بگیرد و شناخته میشود» پادشاه همین کار را می کند.
شب که میشود پسر می بیند از کوچه شان شتر میگذرد بیرون میآید می بیند که ساربان دارد آن جلوها میرود از پشت سر یک شتر را می گیرد میبرد توی خانه و ساربان نمی فهمد. روز بعد پادشاه می بیند که از شش تا شتر پنج تا میرود یکی نمی رود، به وزیر میگوید:«شتر هم که رفت» از آن طرف هم پسر سر شتر را می برد و میآید می اندازد بیرون از خانه. باز وزیر به پادشاه میگوید «هفت نفر پیر زن از شهر جمع کن که بروند در خانه ها بگویند ما گوشت شتر می خواهیم و مریض داریم و هر کس که شتر را برده باشد از گوشت آن به آنها میدهد و ما می شناسیمش.» پادشاه همین کار را می کند و پیر زن ها در خانه ها می روند.
از قضا یکی شان میرود در خانه همین مادر و پسر گوشت شتر میخواهد مادر پسر میرود از همان شتر یک تکه می برد میدهد به پیرزن. پسرش سر میرسد می پرسد:«پیرزن چی داری؟» میگوید:«هیچی گوشت شتره می برم برای مریضی که دارم» پسر میگوید:«بیا من بیشتر بدهمت» پیرزن را میآورد توی خانه و سرش را می برد. سر پیرزن گدا را هم میبرد و میگوید:«این پیرزن اگر بماند سر مرا فاش میکند»
پادشاه چند روز بعد می بیند از هفت پیرزن شش تا تو شهر می روند یکی نمی رود به وزیر میگوید:«این پیرزن هم که رفت و نیامد؟!» وزیر جواب میدهد:«این کار از دخترت بر میآید و بس، دخترت را امشب بفرست دم دروازه و یک کیسۀ جواهر بگذار کنارش و بگو هر کس داروغه را کشته، جواهرات او را برده، شتر و پیرزن را کشته اگر جرأت دارد امشب بیاید از کنار دخترم کیسۀ جواهر ببرد» پادشاه هم فرمان میدهد همین جور جار بزنند بعد هم دخترش را با سگ نگهبان دختر و یک کیسۀ جواهر دم دروازه شهر میفرستد.
این پسر یک دسته نام و مشک آبی با یک سوزن بزرگ برمیدارد و یک دست بریده آن پیرزن را هم با خودش می برد. اول نان ها را جلو سگ نگهبان دختر می ریزد که صدا ندهد. بعد میرود پیش دختر پادشاه. دختر پادشاه همین که این پسر را می بیند از بس که این پسر خوشگل بوده عاشق او میشود و گرم عشقبازی میشود و تا این دختر خوابش می گیرد و دست پسر را می گیرد پسر میگوید:«من باید بیرون بروم» دختر میگوید:«هر کاری داری همین جا بکن و از پیش من نرو» پسر به دختر میگوید:«تو رویت را برگردان تا من کارم را بکنم» دختر رویش را برمی گرداند پسر سوزن را در مشک آب فرو میکند و مشک شروع به شر شر میکند و دست آن پیر زال را هم بجای دست خودش توی دست دختر پادشاه می گذارد و کیسه جواهر را برمیدارد و می رود.
دختر پادشاه میگوید:«چقدر ادرار میکنی؟» همینکه روش را برمیگرداند دست مرده ای را در دستش می بیند از حال می رود و به زمین می افتد.
صبح پادشاه می بیند که کیسه جواهر را هم از کنار دخترش بردند باز به وزیر میگوید:«چکار کنم؟» وزیر میگوید:«همان انگشتری که از حضرت سلیمان بوده به دست کن و بگو که هر کس داروغه را کشته، صندوق جواهرات او را برده شتر و پیرزن را کشته کیسه جواهر را از پهلوی دخترم برده اگر می تواند بیاید و انگشتر دست مرا هم ببرد.»
رسم این شهر بود که مردم هر روز به حضور پادشاه میرفتند و دستش را می بوسیدند آن روز اتفاقاً جمعیت به قدری زیاد میشود که پادشاه از فکر انگشتر بیرون می رود. همین که پسر می رود دستش را ببوسد انگشترش را در میآورد و پادشاه نمی فهمد. وقتی که جمعیت یک کمی کم میشود پسر به پادشاه میگوید:«انگشترت را بگیر» پادشاه تعجب می کند و میگوید:«تو انگشتر را از دست من بیرون آوردی؟» می گوید:«تو داروغه را کشتی؟» میگوید:«بله – میگوید:«تو صندوق جواهرات را بردی؟» میگوید:بله – میگوید:«تو شتر و آن پیرزن را کشتی؟» میگوید: بله- میگوید:«تو کیسه جواهر را از کنار دخترم بردی؟» میگوید: بله- پادشاه میگوید:«بروید این پسر را بکشید» پسر میگوید:«شما از من نپرسیدید که چرا این کارها را کردم همینطور بروند مرا بکشند!؟»
پادشاه تعجب میکند و از او دلجوئی میکند اول میگوید:«بروید برادران مرا بیاورید تا من آنها را ببینم بعد برای شما تعریف میکنم» پادشاه دستور میدهد برادرانش را می آورند آنها را می بیند و به پادشاه میگوید:«حالا بیائید برویم از شهر بیرون تا من برای شما تعریف کنم اما لباس مبدل بپوشید که شما را کسی نشناسد» این پسر با پادشاه براه می افتند.
پادشاه را می برد در همان دروازه و از دروازه بان نشانی خانه دختر داروغه را می گیرد و با پادشاه می رود خانه دختر داروغه و شب را می مانند. صبح که پادشاه چشم باز میکند می بیند با همان پسر در یک گودال بیرون شهر لخت و برهنه هستند بلند می شوند و خودشان را به قصر می رسانند و پسر میگوید:«به سر ما سه برادر همین را آوردند و من برای کشیدن انتقام از این دختر این کارها را کردم» پادشاه روز بعد می فرستد دنبال دختر داروغه و دستور میدهد که او را به دو تا اسب دیوانه ببندند و در بیابان رها کنند. دختر خودش را هم عقد میکند میدهد به همین پسر و دختر وزیر را هم میدهد به پسر بزرگتر و پول زیادی هم میدهد به پسر میانی و میگوید:«تو هم برو دختر وزیر شهر خودتان را به زنی بگیر.»
شاهزاده ابراهيم و فتنه خونريز
به روایت : مرشدی بوانا مهر 1346
یکی بود یکی نبودغیر از خدا هیچکس نبود . در زمانهای قدیم پادشاهی بود که هر چه زن می گرفت بچه ای گیرش نمی آمد پادشاه همینطور غصه دار بود تا اینکه یک روز آینه را برداشت و نگاهی در آن کرد یکمرتبه ماتش برد ، دید ای وای موی سرش سفید شده و صورتش چین و چروکی شده آهی کشید و رو بوزیر کرد و گفت :« ای وزیر بی نظیر، عمر من دارد تمام می شود و اولاد پسری ندارم که پس از من صاحب تاج و تخت من بشود نمی دانم چکار کنم . چه فکری بکنم ؟»
وزیر گفت :« ای قبله عالم ، من دختری در پرده عصمت دارم اگر مایل باشید تا او را بعقد شما در بیاورم شما هم نذرونیازبکنید و به فقیران زر و جواهر بدهید تا بلکه لطف و کرم خدا شامل حالتان بشود و اولادی بشما بدهد .»
پادشاه بگفته وزیر عمل کرد و دختر وزیر را عقد کرد . پس از نه ماه و نه روز خداوند تبارک و تعالی پسری به او داد و اسمش را شاهزاده ابراهیم گذاشتند . پس از شش سال شاهزاده ابراهیم را به مکتب گذاشتند و بعد از آن او را دست تیر اندازی دادند تا اسب سواری و تیراندازی را یاد بگیرد .
از قضای روزگاریک روز شاهزاده ابراهیم بپدرش گفت :« پدرجان من میخواهم بشکار بروم .» پادشاه پس از اصرار زیاد پسرش به او اجازه داد تا به شکار برود . نگو، شاهزاده ابراهیم بشکار رفت و همینطور که در کوه وکتلها می گشت ناگهان گذارش به در غاری افتاد دید یک پیرمرد در غار نشسته و یک عکس قشنگی بدست گرفته و دارد گریه میکند . شاهزاده ابراهیم جلو رفت و پرسید :«ای پیرمرد این عکس مال کیه ؟ چرا گریه می کنی ؟» پیرمرد همینطور که گریه می کرد گفت :« ای جوان دست از دلم بردار.» ولی شاهزاده ابراهیم گفت :« ترا به هر کی که می پرستی قسمت می دهم که راستش را به من بگو.»
وقتی که شاهزاده ابراهیم قسمش داد پیرمرد گفت :« ای جوان حالا که مرا قسم دادی خونت بگردن خودت . من این قصه را برایت می گویم . این عکسی را که می بینی عکس دخترفتنه خونریز است که همه عاشقش هستند ولی او هیچ کس را بشوهری قبول نمی کند و هر کس هم که به خواستگاریش برود او را میکشد » نگو که او دختر پادشاه چین است .
شاهزاده ابراهیم یکدل نه بلکه صد دل عاشق صاحب عکس شد و با یک دنیا غم و اندوه بمنزل برگشت و بدون اینکه لااقل پدر یا مادرش را خبر کند بار سفر را بست و براه افتاد و رفت و رفت تا اینکه بشهر چین رسید . چون در آن شهر غریب بود ، نمی دانست بکجا برود . و چکار بکند همینطور حیران و سرگردان در کوچه های شهر چین میگشت . یکمرتبه یادش آمد که دست بدامن پیرزنی بزند چون ممکن است که بتواند راه علاجی پیدا کند .
خلاصه تا عصر همینطور میگشت تایک پیرزنی پیدا کرد جلو رفت و سلامی کرد . پیرزن نگاهی بشاهزاده ایراهیم کرد و گفت :« ای جوان اهل کجائی ؟» شاهزاده ابراهیم گفت :« ای مادر من غریب این شهرم و راه به جائی نمی برم .»
پیرزن دلش به حال او سوخت و گفت :« ما یک خانه خرابه ای داریم اگر سرتان فروگذاری میکند بخانه ما بیائید .» شاهزاده ابراهیم همراه پیرزن براه افتاد تا بخانه پیرزن رسیدند . نگو شاهزاده ابراهیم همینطور در فکر بود که ناگهان زد زیر گریه و بنا کرد گریه کردن . پیرزن رو کرد به او و گفت :« ای جوان چرا گریه می کنی ؟» شاهزاده ابراهیم گفت :« ای مادر دست بدلم نگذار .» پیرزن گفت :« ترا بخدا قسمت میدهم راستش را بمن بگو شاید بتوانم راه علاجی نشانت بدهم .» شاهزاده ابراهیم گفت :« ای مادر از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان ، من روزی عکس دختر فتنه خونریز را دست پیرمردی دیدم و از آنروز تا بحال عاشقش شده ام و حالا هم به اینجا آمده ام تا او را ببینم !»
پیرزن گفت :« ای جوان رحم بجوانی خودت بکن ، مگر نمیدانی که تا بحال هر جوانی بخواستگاری دختر فتنه خونریز رفته کشته شده ؟» شاهزاده ابراهیم گفت :« ای مادر میدانم ولی چه بکنم که دیگه بیش از این نمیتونم تحمل بکنم و اگر تو بداد من نرسی من میمیرم .»
پیرزن فکری کرد و گفت :« حالا تو بخواب تا من فکری بکنم تا فردا هم خدا کریم است .»
صبح که شد شاهزاده ابراهیم مشتی جواهر به پیرزن داد . وقتی پیرزن جواهرها را دید پیش خودش گفت :« حتما این یکی از شاهزاده هاست ولی حیف از جوانیش می ترسم که آخر خودش را به کشتن بدهد .»
خلاصه پیرزن بلند شد و چند تا مهر و تسبیح برداشت و سه ، چهار تا تسبیح هم به گردنش کرد و عصائی بدست گرفت و براه افتاد و همینطور شلان شلان و سلانه سلانه رفت تا به بارگاه دختر فتنه خونریز رسید و آهسته در زد . دختر، یکی از کنیزها را فرستاد تا ببیند کیست . کنیز رفت و برگشت و گفت که یک پیرزن آمده . دختر به کنیز گفت :« برو پیرزن را به بارگاه بیار.» پیرزن همراه کنیز داخل بارگاه شد و سلام کرد و نشست .
دختر گفت :« ای پیرزن از کجا میآیی؟» پیرزن مکار گفت :« ای دختر! من از کربلا میام و زوارهستم و راه را گم کردم تا اینکه گذارم به اینجا افتاد .»
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خلاصه پیرزن با تمام مکر و حیله ای که داشت سر صحبت را همینطور باز کرد تا یکمرتبه ای گفت :« ای دختر شما به این زیبائی و به این کمال و معرفت چرا شوهر نمی کنید ؟» ناگهان دیگ غضب دختر بجوش آمد و یک سیلی بصورت پیرزن زد که از هوش رفت . پس از مدتی که پیرزن بهوش آمد دختر دلش به حال او سوخت و برای دلجوئی گفت :« ای مادر در این کار سری هست ، یکشب خواب دیدم که بشکل ماده آهوئی در آمدم و در بیابان میگشتم و می چریدم . ناگهان آهوئی پیدا شد که او نر بود آمد پهلوی من و با من رفیق شد خلاصه همینطور که می چریدم پای آهوی نر در سوراخ موشی رفت وهرچه کرد که پاش را از سوراخ بیرون بکشد نتوانست . من یک فرسخ راه رفتم و آب در دهنم کردم و آوردم در سوراخ موش ریختم تا اینکه او پاش را بیرون کشید و دوباره براه افتادیم این بار پای من در سوراخ رفت و گیر افتاد . آهوی نرعقب آب رفت و دیگر برنگشت .
یکمرتبه از خواب پریدم و از همان موقع با خودم عهد کردم که هرچه مرد بخواستگاریم آمد او را بکشم چون دانستم که مرد بی وفاست .» پیرزن که این حکایت را از دختر شنید بلند شد و خداحافظی کرد و رفت . چون بمنزل رسید جوان را در فکر دید گفت :« ای جوان قصه دختر را شنیدم و تو هم غصه نخور که من یک راه نجاتی پیدا کردم .»
خلاصه پیرزن تمام سرگذشت را برای شاهزاده ابراهیم گفت و بعد از آن شاهزاده ابراهیم گفت:« حالا چکار باید بکنم ؟» پیرزن گفت که باید یک حمامی درست کنی ودستوربدهی در بینه ورخت کن حمام تصویر دوتاآهو ، یکی نر، یکی هم ماده بکشند ، که دارند می چرند ؛ در مرحله دوم شکل آن دو تا آهو را بکشند که پای آهوی نر در سوراخ موش رفته و آهوی ماده آب آورده و در سوراخ ریخته . در قسمت سوم نقشی بکشند که پای آهوی ماده در سوراخ رفته و آهوی نر هم برای آوردن آب بسرچشمه رفته و صیاد او را با تیر زده ، و وقتی هم حمام درست شد خواه نا خواه دختر بحمام میرود و این نقاشی ها را می بیند ، شاهزاده ابراهیم از همان روز دستور داد تا آن حمام را درست کنند . یک ، دو ماهی طول کشید تا حمام درست شد . نگو این خبر در شهرچین افتاد که شخصی از بلاد ایران آمده و یک حمام درست کرده که در تمام دنیا لنگه اش نیست . چون دختر فتنه خونریز آوازه حمام را شنید گفت :« باید بروم و این حمام را ببینم .» بدستور دختر درکوچه و بازار جار زدند که هیچکس در راه نباشد که دختر فتنه خونریز میخواهد به حمام برود . خلاصه دختر به حمام رفت وآن نقش ها را دید یکباره آهی کشید و در دلش گفت :« ای وای ، آهوی نر تقصیری نداشته .» و در دل نیت کرد که دیگر کسی را نکشد و بگردد و جفت خودش را پیدا کند . خلاصه از آنطرف پیرزن برای شاهزاده ابراهیم گفت که امروز دختر به حمام آمد و بعد از آن پیرزن گفت :« امروز یک دست لباس سفید می پوشی و به بارگاه دختر میروی ومی گوئی آهوم وای ، آهوم وای ، آهوم وای و فوری فرار می کنی که کسی دستگیرت نکند . روز دوم یک دست لباس سبز می پوشی و باز ببارگاه میروی و همان جمله را سه بار تکرار می کنی و فرار می کنی ، خلاصه روز سوم یک دست لباس سرخ می پوشی و باز میروی و همان جمله را میگوئی ولی این بار فرار نمیکنی تا ترا بگیرند . وقتی ترا گرفتند و پیش دختر بردند دختر از تو می پرسد که چرا چنین کردی و تو هم بگو « یک شب خواب دیدم که با آهوی ماده ای رفیق شده و بچرا رفتیم ، پای من در سوراخ موشی رفت ، آهوی ماده یک فرسخ راه رفت و آب آورد و مرا نجات داد – طولی نکشید که پای آهوی ماده در سوراخی رفت و من رفتم آب بیاورم که ناگهان صیاد مرا با تیر زد. یکمرتبه از خواب بیدار شدم .حالا چند سال است که شهر بشهر دیار به دیار بدنبال جفت خودم می گردم.»
چون شاهزاده ابراهیم این دستور را از پیرزن گرفت لباس پوشید و حرکت کرد و به بارگاه دختر رفت و همان عملی را که پیرزن یادش داده بود انجام داد . دختر به غلام ها گفت :« این بچه درویش را بگیرید .» چون آنها بطرفش حمله کردند شاهزاده فرار کرد . شد روز دوم ، باز بهمان ترتیب روز اول ببارگاه رفت و دو مرتبه خواستند او را بگیرند ، فرار کرد . خلاصه روز سوم هم مثل دو روز جلوتر سه مرتبه گفت :« آهوم وای » ولی این دفعه ایستاد تا او را گرفتند وپیش دختر بردند . نگو همینکه دختر چشمش به شاهزاده افتاد یکدل نه صد دل عاشقش شد ولی پیش خودش فکر کرد که خدایا من عاشق این بچه درویش شده ام . خلاصه دل بدریا زد و گفت :« ای بچه درویش ، تو چرا در این سه روز این کار را کردی و باعث گفتن این حرف ها را برای من بگو .»
شاهزاده ابراهیم هم بقیه حرف هائی که پیرزن یادش داده بود گفت که ناگاه دختر آهی کشید و از هوش رفت . پس از مدتی که بهوش آمد گفت :« ای جوان! ای بچه درویش ، خدا نظرش بما دو نفر بوده و منهم از این همه خون ناحق که ریخته ام پشیمانم و حالا هم دل خوش دار که جفت تو من هستم ، من گمان می کردم که مرد بی وفاست . نمیدانستم که صیاد آهوی نر را با تیر زده .» خلاصه دختر از شاهزاده پرسید که کیست و از کجا آمده ؟ و او هم برایش تعریف کرد که پسر پادشاه ایران است و اسمش شاهزاده ابراهیم است . همان روز دختر یک قاصدی با نامه پیش پدرش فرستاد که من می خواهم عروسی کنم . پدرش ماتش برد که چطور شده دخترش پس از این همه آدمکشی حالا میخواهد شوهر کند ولی وقتی فهمید که جفت دخترش پسر پادشاه ایرانست نامه ای برای دخترش نوشت که خودت مختاری . از آن طرف پدر دختر مجلس عروسی برپا کرد وشاهزاده ابراهیم را در مجلس آورد وعقد دختر را برایش بستند . نگو پدر شاهزاده ابراهیم از آنطرف دستور داد تا تمام شهر را و دیار را بدنبال شاهزاده ابراهیم بگردند . ولی غلامان هر چه گشتند او را پیدا نکردند و پدر شاهزاده چون همین یکدانه پسر را داشت بلند شد و لباس قلندری پوشید و شهر بشهر ، دیار بدیار دنبال پسرگشت . نگو در همان روزی که عروسی شاهزاده ابراهیم با دختر فتنه خونریز بود پدر شاهزاده با آن لباس قلندری گذارش به شهر چین افتاد ، دید همه مردم بطرف بارگاه پادشاه چین می روند از یکنفر پرسید امروز چه خبر شده ؟ واوهم در جوابش گفت که امروز عروسی دختر فتنه خونریز با شاهزاده ابراهیم پسر پادشاه ایران است . چون قلندر اسم پسرش را فهمید از هوش رفت . وقتی به هوش آمد همراه مردم ببارگاه رفت .خلاصه تا چشم شاهزاده در میان جمعیت به قلندر افتاد فوری او را شناخت . جلودوید و پدرش را در بغل گرفت و بوسید و پس از آن دستور داد تا او را به حمام بردند و یک دست لباس شاهی تنش کردند . وقتی پدر شاهزاده از حمام آمد شاهزاده ابراهیم او را پهلوی پدر دختر برد وبه او گفت که این پدر منست هر دو تا پادشاه همدیگر را در بغل گرفتند .
خلاصه تا هفت روز مجلس عروسی طول کشید وشب هفتم دختر را به هفت قلم بزک کردند و به حجله بردند. پس از مدتی شاهزاده ابراهیم دختر را برداشت و با پدرش به مملکت خودشان برگشتند و چون پادشاه هم پیر شده بود شاهزاده را به تخت نشاند و دستور داد تا سکه بنامش زدند وآنوقت نشستند بنا کردند به زندگانی کردن .