-
سروده هاي محمد جاويد
چشم انتظار
من امشب تا سحر بيدار خواهم ماند// وبال خواب را ازگردن خود باز خواهم كرد
به او گويم برو امشب نمي خوابم// وچشمان را به بیداری خود دمساز خواهم کرد
برايت از حياط خانه ي دل صد گل احساس خواهم چيد// به باغ آرزوهايم گل اميد مي كارم
ستاره هاي اقبالم به من چشمك زنان گويند// كه تو مي آيي ومن اشك شوق از ديده مي بارم
شب آرام و هوا رام ، آسمان پر نور// و قرص ماه همچون روي تو در آسمان پيداست
صداي عوعو سگها نمي آيد// تو گويي امشب اين بيدار مانده ، يكه و تنهاست
شفق سر زد، سياهي رفت و صبح آمد// و قرص ماه جايش را به مهرِ آسمان بخشيد
ومن بيدار و چشمانم به در مانده // براي ديدنت اين قلب ناآرام مي جوشيد
تو گويي انتظارم باز بيهوده ست// نمي آيي و من اينبارهم گول تو را خوردم
از آن ترسم كه هجرانت شود ‹‹ جاويد ›› و من تنها// شكايت از جفاي تو بَرِ مرغ سحر بردم
لحظه ي وصال
روزی که با دوشاخه گل آمد سراغ من**در چشم او امید و به قلبش نوید بود
گفتم به او سلام، بفرما ،خوش آمدی**در دست او دوشاخه ی یاس سپید بود
بر لب تبسمی به قشنگی مهر و ماه**صد عیب اگرکه داشت زمن ناپدید بود
او آبشار مهر و صدای رسای عشق**آوای او برای دل من جدید بود
با هر تبسم اش غمی از قلب من زِدود**عشقش چوخون پاک به قلب و ورید بود
با هر کلام غنچه ی لبهای او شکفت**لرزان زهر کلام دلم همچو بید بود
چشمش پیاله ی می مرد افکن و خُمار**سُکر آوری آن می و ساغر شدید بود
طعنه به ماه می زند از جلوه ی جمال**رخشنده چهره ی او همچو شید بود
«جاوید» ماند در دل من لحظه ی وصال**چون کان عشق و معدن مهر و امید بود
گذر زمان
غروب است و هجوم وحشي اوهام
نشسته كنج تنهايي
به دور از هاي و هوي و
ساكت و آرام
نگاهم مانده بر شمُاطه ي ساعت
چو پتكي مي خورد برجسم و جان ِمن
گذشت عمر را با ضربه هاي تيك تاك اش
خوب مي بينم
به هر تيك اش دمي
از عمرمن تفريق مي گردد
به هر تاك اش چو گامي
از گذشته دور مي گردم
گذشت عمرمن مجموع
رفت و آمد شماطه ي ساعت
گذر از لحظه ي ماضي
عبور از حال وِ مستقبَل
چو رودي جاري و ساري
چو بادي تند و بنيان كن
شروع روزي از عمرم
طلوع مهر*‹‹ جاويد›› است
و پايانش غروب شمس تابنده
دوباره روز ديگر ، روزي ِ ديگر
*مهر=خورشيد
-
سلام جاويد جان خوشحالم دوباره ميبينمت
-
لحظه هاي بي قراري
چندی ست من این لحظه ها را می شمارم**در انتظارِ رویش و فصلِ بهارم
چندی ست چون بلبل به روی شاخه ی گل**آوازه خوان ِلحظه های بی قرارم
چندی ست چشمانم به در، در دل هیاهو ست**در انتظار ِلحظه های انتظارم
چندی است همچون آن پرستوی مهاجر**در پهن دشت آسمان ره می سپارم
گفتی که من همواره با فصل بهارم**گفتی که با خود مهرو عشق و شادی آرم
گفتی که با انبوهی از عشق و محبت**با صد سبداز برگ گل آیی کنارم
گفتی که تو شمعی ومن پروانه ی تو **می سوزی وروشن کنی شبهای تارم
گفتی چو بلبل در فراقت نغمه خوانم**باین سخنها فتنه ها کردی به کارم
آمد بهار اما زعشق و گل اثر نیست**مرغ دلم جز مرغکی بی بال و پر نیست
کو آن سبدهای گل و مهر و محبت**از شمع و از پروانه و بلبل خبر نیست
از آن سخنهای قشنگ و عاشقانه **دیگر بجز خونِ دل و آه جگر نیست
باید دهم آن بی وفا را گوشمالی**جاوید دیگر زین سپس فکر خطر
-
مقصد كجاست؟؟
ديشب كه خواب دوچشمم نمي ربود
در سر خيال و هوايي دگر فتاد
با اين سوال زخود :
مقصد كجاست ؟
مقصود چيست؟
اين راه پر نشيب و بلندي كجا رود؟
اين اسب بي مهار
تاكي ، كجا دَوَد؟
مقصود او زخلقت انسان چه بوده است؟
آيا ز روز اول و آغاز زندگي
از بهر خلقت و انجام اين امور
بهتر ز اين دوپا
ديگر كسي نبود؟
حالا كه آفريد وَرا
تاكي ، كجا مجال و فرصت عصيان دهد خدا؟
آخر يكي به من ِ سرشارِ از سوال
پاسخ دهد چرا؟
ابليس را زبهر چه انداخت جانمان؟
آن كبرياي پاك ، آن ذات سرمَدي
كَز روز اولين و نخستين ِعناد او
ناداني اش بديد و وَرا ا راند از بهشت
بار دگر چرا ، فرصت به او بدادكه كُنَد اينهمه خطا؟
هم بر خود و به نوع خودش اين همه جفا؟
تاكي چنين صبوري و الطاف بي كران؟
تا كي مجال به ابليس بد نهاد؟
از بهرمكر وحيله و ريو وفريب ما؟
ظلم بشر تا به كجا ميرسد، خدا؟
مقصود او زخلقت انسان چه بوده است؟
ما را چرا به اشرف مخلوق نام داد؟
بهر چه اختيار به شيطان تمام داد؟
آخر چرا به دست بشر اين زمام داد؟
افكار من پريش شد و بي جواب ماند
درياي پرسش و دنيايي از سوال
دانم كه هيچكس بجز ذات كبريا
آگاه نيست كه گويد يك از هزار
پاسخ به اين سوال:
مقصد كجاست ؟
مقصود چيست؟
تاروز حَشر‹‹جاويد ›› و برقرار بماند
همين سوال!!!
-
چند رباعي
از رمـــز و رمـــوز دهـــرآگـاه نه ايم/ آگاه ازيـــن زمـــيـــن وآن مـــاه نــه ايم
از خــلــقـــت كائــنــات و اســرار ازل / ازگـــــــردش روزگــــار آگــــاه نــه ايم
مــســتــيــم زبــــاده و خـــرابــيـم زمي/ آگاه نـــــه ايــــــم زآمـــد و رفــتـــن دي
چـــون كــبــك بـه زير برف خفتيم مُدام/ تــاچشــم بــه هم زنيم ،اين ره شده طي
غـــرقــيـــم بـــه وادي هــــلاك ِتـــزويــر/ در ســـر نــبــود فــكر خــلاص و تدبير
بــرخــيـــز و شـــكــن قــيــود دنياي دني/ نــاجــي نــَبــوَد كســي تــورا از زنجير
تـــاچــنــد بــه دل نـشانده اي تخم هوس/ تـــا چــنـــد كــنــي جهد به آزردن كَس
تــا چـــشم بـــه هــم زنـي مَلَك مي گويد: / آرام بــخــواب ، زنـــدگانــــي تـــو بـَس
آيــيــنــه چـــرا شــكســتي اي يار عزيز / خــود را بشــكــن ، بـشـوچـو آيينه تميز
اويـــار صـــديـــق تــوســت ،اورامشِكَن / عــيـــب تــو بـگويــد و زحُسنت هـم نيز
ای کـــاش دلـــم اســیـــر و بــیـمار نبود/ در بـــنـــد نــــگاه او گــــرفــتــار نــبـود
من عاشق واو زعشق من بی خـبر است/ ای کــاش دل و دلــبــــر و دلـــدار نـبود
بـــا آمـــــدنــــــت بــهـــشــــت را آوردی/ طــعـــم خـــوشِ ســرنــوشـت را آوردی
گلــشن شــده از وجــود تــو خــانـه ی دل / تــو نــیــکی ِ یـــک ســرشـت را آوردی
یک قلب و یکی نیزه و یک کاسه ی خون/ کــنــدم بـــه روی درخــتِ بـیـد مـجـنون
آن قــلـب ز مــن بــود و نــگاهــت نــیــزه / آن کاسه ی خون ، خون ِ دلِ این مجنون
-
عصيان بشر
این شعر با الهام از دو مصرع واقع شده در «» از زنده ياد سهراب سپهري سروده ام:
« من نديدم بيدي، سايه اش را بفروشد به زمين»
ياكه باران بفروشد آبش ، به تن خشك درخت
ياكه خورشيد ستاند از ما
بهر گرمي تن يخ زده ی ما پولي
يا كه بلبل بفروشد ، آواز
يا كبوتر پرواز
يا گلي عطر و شمیم تن خویش
« رايگان مي بخشد ، نارون شاخه ی خود را به كلاغ »
يا كه چوبش جهت ساختن كلبه به ما
در طبيعت همه چيز حراج است
هيچكس فكر زراندوزي نيست
جز بشر ،اشرف مخلوق زمين
كه نخواهد دادش ، جان خودر را به خدايش مُفتي
و نخواهد كردبه همنوع خودش
رايگان ،عرض سلام و بدرود
قدمی از پي کار دگری
تاكه پولي نستاند ، نرود
دوست از دوست ، توقع دارد
پسر از بابايش، طفل از مادر خود
چه عجب معركه بازاري هست
من ندانم به چه چيزش آدم، به زمين اشرف مخلوقات است؟
به زراندوزي وطغيان و ستم
يا به آزار دل تنگ و دژم
يا به قتل و غارت، به فرو رفتن دام نكبت
يا به آزار دل هم نوعان
به جفایي كه روا داشته بر پروانه
يا به آزردن قلب قمري
يا به تيغي كه زده بر تنه سبز درخت
يا به حبس بلبل، در دل تنگ قفس
يا به انداختن ماهي قرمز در تُنگ
به فدا كردن وجدان و شرف
در پي ساختن كاخ بلند
من ندانم كه چرا او بايد
به جهان فخر فروشي كند وعشوه گري
او مگر كيست ؟
بجز قطره ی گنديده ی آب، يا كه مشتي از خاك؟
او ز خاطر برده، اين سخن آمده از سوي خدا
آفريدم انسان ، ز تُراب و علق ونطفه ی پست
اوچرا نیست به این فکر که سازد « جاوید»
نیکنامی و وفاداری و مهر ؟
من ندانم حتي ، فكر آنرا نتوانم هر گز
-
اشك من و شمع
من بودم و يار بود و پروانه و شمع/ من ماندم و يار رفت و پروانه پريد
تا صبح زهجر يار خود همچون شمع/ ناليدم واشك حسرت از ديده چكيد
ازدوري پروانه دل شمع شكست / پشتش زفراق و هجرت يار خميد
گفتم غزلي ز بي وفايي نگار/آن يار كه از برم چو آهو بِرَميد
من گفتم و شمع اشك ريزان بگريست/ با گوش دل او قصه ي هجران بشنيد
چندان بگريستي كه در وقت طلوع/ از شمع اثر نماند و من ماندم و شيد
من ماندم و اشكهاي پاشيده ي شمع/ هجري كه براي من او شد ‹‹ جاويد››
-
تركت نمي كنم
ديوانه گر بنامي ام عيبت نمي كنم**صد بار اگر براني ام طردت نمي كنم
ديوانه ام ، ولي به خدا مي پرستمت**اين نكته فاش گويم و غيبت نمي كنم
مجنون نموده اي تو مرا با نگاه خود**اما چه سود كه راه به قلبت نمي كنم
صد بارگر بميرم و آيم به زندگي**جامم تهي زباده ي گرمت نمي كنم
دانم كه عاقبت به دلت رخنه مي كنم**زين رو نظر به ناله ي سردت نمي كنم
وقتي كه آمدي به رُخَت بوسه مي زنم**خود را جدا زمحفِلِ گرمت نمي كنم
‹‹جاويد مي كنم›› به دلت شور زندگي**تو بهر من عزيزي و تركت نمي كنم
-
براي زن مظلوم
آقا مزن اينگونه براين خسته ي مجروح//آخر منم مانند تو انسانم آقا
ويران مكن كاشانه ي عشق و محبت// حيوان ني ام انسانم و مي دانم آقا
اخر چرا زنها اسير دست مَردَند؟// آخر چرا بايد زن خود را كتك زد؟
زن مادر است و قلب او درياي عشق است// آخر كه گفته بايدش چوب و فلك زد
عهد حجر نيست اين زمان آقا كجايي؟// زن نيمي از بنيان و رُكن خانواده ست
با يك ستون بنيان و اُس خانه سست است// فهميدن اين حرف خيلي سهل وساده ست
آقا مزن اين دل محبت دارد آقا//اين تن زگوشت و پوست مي باشد ،چدن نيست
من مادرم، مادرصبور و مهربان است// در مهرباني اش دگر جاي سخن نيست
پايانه ي معراج مرد است دامن زن// گراونباشدغيراوراه گذرنيست
اين ره خطير است و سراسر رنج و محنت// چون باوفا باشد دگرفكرخطرنيست
من باز مي گويم مزن اين تن لطيف است// بگذارتا بارآورم دُردانه هايم
‹‹جاويد›› خواهم كرد من نام محبت // آقا بيا بگذارسربرشانه هايم
18/4/84
تقديم به تمام زنان رنج كشيده و اسيردستان شياطين مرد نما
-
کجاست عشق ومهر؟
خواستم از گل بگویم درگلستان گل نبود// نغمه ها خاموش حتی دانه ای بلبل نبود
خواستم چون خواجه با ساقی کنم رازونیاز// میکده بسته ، به جایش بتکده گردیده باز
خواستم شعری بگویم از صفای جویبار// نی اثر از جویبار اینجا ست نی از چشمه سار
صحبت از آواز قمری نیز حرفی بی خود است// شعر پرواز پرستو هم یقیناً بیهُده ست
شمعها خاموش ، پروانه زهجر شمع سوخت// بهر پرواز کبوترها نباید چشم دوخت
شاعران در انتخاب واژه ها درمانده اند// آنچه می گویند هم در داستانها خوانده اند
خواستم از عشق گویم بر قلم جاری نشد// از وفا و مهر حتی جمله ای ساری نشد
هیچکس دیگر چو مجنون عاشق و دلخسته نیست// همچو فرهادی به شیرین، عاشق و وابسته کیست؟
آن پدر کو تا که چون یعقوب از دوری پور؟// آن چنان نالد که گردد چشم هایش هردو کور
کسیت اینک همچو ابراهیم تا درراه عشق؟ // آورد فرزند دلبندش به قربانگاه عشق
کیست اینک چون علی تا در ره پیغمبرش؟// خوابد او آرام و راحت آنچنان دربسترش
هیچ چیز و هیچ کس اینک به جای خویش نیست// آنچه می گفتند و می خواندیم ،خوابی بیش نیست
معرکه بازار این دنیا پر از ریو وریاست// مهر والفت را نمی بینم ،وفاداری کجاست ؟
از جفای ابِن آدم زندگانی مرده است// بوستان معرفت دیری ست که پژمرده است
واژه عشق و وفا بس واژه ای نا آشناست/ /صحبت از مردانگی کردن در این وادی خطاست
همنشینی با گل و رفتن به دشت و کوهسار// گفتن از دلدادگی و لحظه های انتظار
دیدن پرواز مرغان و شکوه آبشار// چهچه آن عندلیب مست در فصل بهار
گشته چون رویا ی بی تعبیر بهر آدمی// گوییا هستیم ما اندر جهان دیگری
حسرت« جاوید» شد آرامش و آسودگی// کیمیا شد مهر و عشق وغیرت و مردانگی
-
فقیر
ژولیده مردِ خسته به کنج خرابه ای//افتاده است بی رمق و ناتوان و زار
در بستری زخاک و کلوخی به زیر سر// خوابیده چشم به راه و به انتظار
شاید کسی زروی وفا گویدش درود// در پیش او زمهر نِهَد کاسه ی طعام
شاید که دست عاطفه از آستین مهر// آید برون به او بدهد مژده و پیام
مرهم نهد به زخم دِلش ،گویدش بِخند// برخیز تاکه شاد نمایم دلِ پریش
این ژنده جامه را زتن خود برون بکن// واکن وَبال فقر و فلاکت زجان خویش
اما دریغ و درد کسی در نمی زند// چشمان انتظار به در خسته می شود
گویی زیاد رفته ،زدنیای دیگری ست// درهای عاطفه به رویش بسته می شود
فقر است بدترین گُنه ِمرد ژنده پوش// دیگر گناه وجرم همانا گرسنگی ست
ژولیده جامه گان یله هستند وبی پناه // گویی که سهم اشان زجهان زجر و خستگی است
دنیا به پیش اهل زرو زور خم شود // فاخر لباس را غمی از بیش و کم مباد
«جاوید» می شود غم فقر و گرسنگی// از بهر آن فقیرکه در مَزبَله فِتاد
-
عاشق دنيا
اگرآدم بداد از دست جنّت را به يك گندم// ولي فرزند او دنياي دون را هيچ نفروشد
نخواهد كرد دنيا را عوض با جنّت ورضوان//دلش از غمزه ي دنيا چو سير و سركه مي جوشد
زشهوت هاي دنيايي ندارد لحظه اي آرام//شراب غفلت از آن باده ي منفور مي نوشد
دل آزاري و كج خُلقي شده آويزه ي گوشش// به جمع مال و حرص و آز او پيوسته مي كوشد
نگاه لعبتي بيرون كند اورا زراه عقل//چه آسان دين و جنّت را به يك بازيچه بفروشد
خرابي تا كي و او اسب غفلت تا كجا راند؟//چرا او در پي اصلاح اعمالش نمي كوشد؟
كجا دنياي دون با جنّت ‹‹جاويد›› يكسان است؟// چرا ازبهردفع اين بلا اوجوشن تقوي نمي پوشد؟
چرا او نشكند اين ساغرغفلت به سنگ عقل؟ // چرا از آن شراب معرفت جامي نمي نوشد؟
-
آقاي محمد جاويد وزن اشعار شما اكثرا ايراد داره :arrow:
-
عزيزUnix,
خوشحال مي شوم اگر نظري راجع به هركدام داريد چه در اينجا چه بوسيله پيام خصوصي بنويسيد
-
مضمون شعرهايت بسيار عالي است من هميشه تاكيد كرده ام كه در اين دوره اي كه ما قرار داريم گفتن اشعار عاشقانه و عرفاني يك خيانت محض محسوب مي شود و شاعران بايد شعر را وسيله اي براي دفاع از حق مظلومين قرار دهند شعر فقيرت بسيار عالي بود
و مضامين اجتماعي كه در شعرت به كار بردي جاي تحسين دارد من خودم هر گاه مي بينم كه شاعري به مضامين اجتماعي روي مي آورد او را تحسين مي كنم هر چند كه از تكنيك كار آنچنان آشنا نباشم صور خيال در اشعارت بسيار در سطح بالايي است فقط مي خواهم در مورد اشكالي كه در زير بيان كرده ام برايم توضيح دهي:
در مورد شعر چشم انتظار بايد خدمتت عرض كنم كه قافيه هايت اشكال جدي دارد و گويا رديف را با قافيه اشتباه گرفته اي و اگر منظورت شعر نو است اين ديگر چه شيوه ايست
وبال خواب را ازگردن خود باز خواهم كرد
به شوق ديدنت چشمان خود را باز خواهم كرد
در اين دو مصراع گردن و چشمان بايد با هم هم قافيه باشند كه اينطور نيستند مثلا گردان و چشمان كه رديف آن خود باز خواهم كرد با رديف مصراع پايين كه خود را باز خواهم كرد كمي ناهمگونگي به چشم ميخورد.
با تشكر استاد معاصر
-
ظلمهای دوپای با احساس
گوش کن ، گوش کن چه می گوید
این زمین از چه دارد این فریاد؟
تن زخمی او چه می خواهد؟
ناله و شِکوها زکه دارد؟
حال می گویمت زچه نالد
ناله او ز دست انسان است
از جفایی که او روا دارد
برزمین وزمان و هرچه دراوست
اوکه حتی به خود جفا کرده
همه ی ساکنین دنیا را
به غم ودرد مبتلا کرده
تیغ بر قلب کودکِ احساس
تیشه بر پیکر درختِ وفا
بستن چشمهای آگاهی
دشنه بر دست مهر و زیبایی
خون فشان کرده دیده ی اُلفت
پای بر سینه ی شکیبایی
کشتنِ مهر در دل عاشق
دوستی با حواری شیطان
بستن پای نخل آزادی
دشمنی با الهه ی ایمان
خاک بر چشم دوستانِ صفا
مشتها بر دهان عِزّ و شرف
باز گویم زظلم و جور ِبشر؟
از خطای بزرگ این مخلوق؟
حال دانستی از شکایت خاک؟
از جفای دوپای بااحساس؟
زین مقوله هزارها دیوان
می توان گفت وبازگفت و شنید
وای برحال و روزگار زمین
شده «جاوید» ظلم وجور بشر
برزمین وزمان و هرچه دراوست
-
بانو بیا
بانو بیا تامن برایت قصه گویم//ازدردها از رنجها ،از غصه گویم
بانو بیا باردگر دلداریم ده//در حل وفصل مشکلاتم یاریم ده
بانوی من شعری بخوان آرام گیرم//باردگر از جام عشقت کام گیرم
بانو بیا تاسربه زانویت گذارم//یاس سفیدی گوشه ی مویت گذارم
درشعرمن بیتالغزل بودی همیشه// درعاشقی ضرب المثل بودی همیشه
بانو صدایت بهترین آواز دنیاست//آهنگ قلبت بهتر ازهرساز دنیاست
روزی که رغتی روزمرگ آرزو بود//روزفراق و ختم ِبحث و گفتگو بود
رفتی برو بانو، خدا پشت و پناهت// جاوید می ماند نگاه من به راهت
چون نیک میدانم که روزی خواهی آمد// یک باردیگر شور وشادی خواهی آورد
-
تَلنگُری به خیال
به خاطرات خوش سی و اند سال گذشته
تلنگُری زدم و نقش شد به ذهن و خیال
صدای شرُ شرُ باران که
می نواخت تن خیس بام خانه ی پدری
وبوی عطر خوش کاهگل
چون شمیم صبح بهار
فضای خانه ی امید را
گُل افشان کرد
ومن به حرص و ولع
می سپردَمَش به ریه
ومست نکِهت آن کاه و گِل شدم ... باری .....
صدای غُل غُل آب ِسماور ِ مادر
برای من زهزاران ترانه خوش تر بود
و استکانی از آن چای دبش قند پهلو
چوانگبین و عسل باز بلکه بهتر بود
و جوجه بلبل خیس از گرسنگی می خواند
کجاست مادر خوبم ، کجاست لانه ی من
ومن میان دو دستان پناه می دادم
به او که مانده ز لانه
غریب و تنها بود
و.....بعد
زدم به کوچه که تا زیر نم نم باران
بشویم این تن و
بسپارمش به دست نسیم
وکوچه مان که شُلی بود و
پر زکاج بلند
وقارقار کلاغی به شاخسار درخت
که زیر بال وپرش
خفته بود جوجه ی خیس
صدای رعد مهیبی گسست افکارم
پرید خاطره ها همچون برق از ذهنم
دوباره یکه و تنها و
حسرتی «جاوید»
-
باغ و یار
روزی کـه بــه بــاغ رفته بودی** درســایـه ی گل نشسته بودی
مــن نــیــز بــه بــاغ رفته بودم** در سایه ی گل* نشسته بودم
تــو بــودی و باغ و سایه ی گل** مــن بـودم ویار و صوت بلبل
گل بـود و شکــوه شــاعـــرانـه** هــنــگامــه ی خــوانـدن ترانه
احساس تو بـود و عـشق منهم** آمــیــخــتــه بـــود هــردو باهم
خــوانــدی تــو سـرود مهربانی** خواندم من از آنچه که تو دانی
دسـتــان تــو گـرم و پر حرارت** بــوسیــدم اشـان به حکم عادت
گــفــتـی تو به من زقصه ی دل** عشقــی کــه در او نـموده منزل
مــن نــیـــز بـــه تـــو امـید دادم** از عــشـــق خــودم نــویــد دادم
تــصــویــر دو قلب و نیزه و تـیر ** بــر روی درخـــت گـــردوی پیر
کــنــدیـم بـه یاد عشق ِ «جاوید»** در پــرتــو نـور و مهرِ خورشید
آن نــیــزه نــگاه آتــشـیـن بــود ** گــویی کــه چو تیر در کمین بود
چون خورد به قــلب شد فنایـش** جـــز وصـــــل دگــر نـَبـُد دوایش
28/3/84
-
مردن آدمّیت
زمانی کا حضرت آدم زجنت رانده شد ازجهل// زفرمان خدا برتافت سرازمکرآن نا اهل
ازآن هنگام که هابیل را قابیل خونین کرد// واز خون برادر دستهای خویش رنگین کرد
از آن روزی که یوسف را به چاهی سرنگون کردند// ویعقوب نبی را راهی دشت جنون کردند
وشُد موسی اسیر کینه ی فرعون بی پروا// به دشت ماریه آن سان به نیزه برده شد سرها
آدمیت گشت مدفون،گرچه آدم زنده بود
در قمارزندگانی آدمی بازنده بود
از زمانی که صلیبی بهر عیسی ساختند// برمسیح پیروِ حق آن زبونان تاختند
بهر ابراهیم آتش از جفا افروختند// هرلب حق گوی را با رشته ی کین دوختند
سنگ کفر و جهل بر دندان احمد کوفتند// زاتش ظلم سکندر بیگناهان سوختند
پیلهای ابرهه برشهرمکه تاختند// جنگ را با خفت و خواری به مرغان باختند
آدمیت گشت مدفون،گرچه آدم زنده بود
در قمارزندگانی آدمی بازنده بود
آن زمان کز جهل ونخوت فرق مولا شد دوتا // شد سر پاک حسین در نینوا از تن جدا
آن زمانی که نظام برده داری شد بپا// سهم آن بی چیز و دارا در طبیعت شد سِوا
زنده در گور جهالت گشت جسم دختری// گشت نیلی صورتی از سیلی نامادری
دشنه ی نامردمان قلب عدالت را درید// مرغ عشق و معرفت از بام انسانها پرید
آدمیت گشت مدفون،گرچه آدم زنده بود
در قمارزندگانی آدمی بازنده بود
گرچه آدم بود لیکن راه شیطانی گرفت// ظاهرش انسان ولیکن خوی حیوانی گرفت
حسرتی «جاوید » شد از بهر او مهرووفا// دور شد هرلحظه او از پاکی و عشق وصفا
این شعر با الهام از شعر «اشکی در گذرگاه تاریخ» زنده یاد فریدون مشیری سروده ام
-
شو بده بزارم كتب خانهpdfسلام دوست عزيز دوست داشتي فايل
-
بگذار و برو
بگذار مرا دگرچه می خواهی تو// از این دل مبتلا ، گذر کن از من
آوردی آنچه خواستی برسرمن// حالا توبِهِل مرا ،حذرکن ازمن
یک روز برای خود کَسی بودم// با ریو وریا تو ناکَسم کردی
با نغمه ی شوم وبس هوسناکت// چون مرغ ِدرون قفسم کردی
سجّاده نشین سربراه بودم// ویرانه نشین خسته ام کردی
شاهین بُدم ودراوج ودربالا// چون مرغک بال بسته ام کردی
بگذار مرا توای سفیرشب// ای گرد سپید ِ زشت شیطانی
تا عمق وجود من فروکردی// افیون پلید جهل ونادانی
با آتش« جاوید» بسوزی تو// سوزد دلم از نگاه منفورت
خواهم زخدا دهد مرا یاری // ترکت کنم و روی پی گورت
-
حافظ کجاست؟
******************************
چندي است نوبهار و درخت و شكوفه زار
لفظي ست بس غريب
ديگر صداي بلبل و قمري وچلچله
صوتي ست بس عجيب
ديگر كسي صفا و عطر بهاران و بوي گل
باور نمي كند
ديگر هَزار هم به شاخه ي گل
دل نمي دهد
فرزند من حكايت برگ و گل و گياه
از من شنيده است
او تابحال شكل پرستو نديده است
آواز عندليب
به گوشش نخورده است
ديگر زمان شاعر و شعراز گل و بهار
از چشمه سار با طرَب وهمدم و قرار
از بوي ناي خشت ترشده دركوچه باغها
پرواز دسته جمعي و قار كلاغها
از بوي خوب نان تنور گلی ِ ده
آواز ساقي طناز ميكده
اكنون گذشته است
حافظ كجاست ؟ تاكه ببيند ديار او
در زير بار آهن و سنگيني بِتُن
پشتش دوتا شده
ديري ست« آب ركني وآن باد خوش نسيم»
از او جدا شده
از «هفت كشور و خال رُخش » كنون
چيزي نمانده است
ديگرسرود عشق و وفا را به گوش گل
بلبل نخوانده است
برجاي سرو وكاج وسپیدار ِ قصردشت *
برجي بلند سر به ثريا كشيده است
در پشت برجها
تابش‹‹ جاويد›› مهر و ماه
گم گشته، راه به جايي نمي برد
* ازباغهای شیراز
-
جفاي دوست
گرتو از دشمن جفا بيني نباشد بس عجيب// دشمني از دوستان را باچه من سودا كنم؟
سست پيمانند ياران در وفا و دوستي// من زدست دوستان بي خرد غوغا كنم
مار چون برتن زند، نيشش مُداوا مي شود// ليك زخم نيش ياران را به دل تدبير نيست
« ما زياران چشم ياري داشتيم» // ورنه با دشمن كه دل درگير نيست
دشمنان در دشمني خويشتن ثابت قدم// ليك ياران در وفاداري خود ناپايدار
جاي صد افسوس دارد گر كه تو باور كني// مهرباني را ازاين گردون وچرخ كج مدار
تاكه آب و رنگ داري دوستانت صادقند// چون كه گل پژمرد كي بلبل براو زاري كند
گر كسي« جاويد» شد در دوستي قدرش بدان// او كه هردم مهر خود بر دوستان جاري كند
دیگران از صدمه ی اعدا همی نالند ومن
ازجفای دوستان گریم چو ابر بهمنی ** (رهی معیری)
-
معنای زندگی
*******************************
زندگی را هرکسی یک جور معنا می کند// هرکسی یک جور با این زندگی تا می کند
از نگاهی معنی اش دلدادگی ست // بودن و ماندن در عین سادگی ست
یک نفر او را وفا معنا کند// دیگری آن را به کُلّ حاشا کند
از نگاه عاشقان، دیدار یار// سرنهادن بردروکوی نگار
گاهگاهی زندگی پژمردن است// بد سِگالی ،حرص وحسرت بردن است
یک نفر بر دار بیند زندگی// دار بَهرَش منتهای بندگی
زندگی بهر یکی هَمره شدن// در ره معشوق خاک ره شدن
یک نفر گوید بهار آرزوست// یا نوای دلکش آوای دوست
دیگری گوید که او رویا بُوَد// گرچه او فتانه و زیبا بُوَد
دیگری پوچی کند معنای او// گرشود با مشکلاتش روبرو
زندگی از دیدگاه من صفاست// مهرورزی با خود و خلق خداست
مهرورزی معنی« جاوید» عشق// روشنی بخش است چون خورشید عشق
-
بچه ي قرن اتم
**********************
ياد آن دوره بخير
اولين روز زفصل پاييز
جلوه اي ديگر داشت
بچه ها سرخوش و شاد
راهي مدرسه ها
درس و مشق و سخن آغاز شده
همه جا خلوت بود
نه ترافيكي نه دود و دَمي
حسني پاي پياده
راهي مدرسه شد
نه پدر با او بود
نه كه مادر همراه
او خودش بود و كتاب و دفتر
نه خبر از سرويس
ياكه ماشين پدر
هفت پاييز زعمرش رفته
اودگر كودك نيست
بايد از دوش پدر
بارخود را برداشت
پدرش وقت سحر
رفته تا روزي خود را يابد
مادرش درخانه
بايد آماده كند قوت و غذا
حسني مي داند
اندراين راه دراز
در پي دانش و علم
يكه و تنها هست
........
بوق ماشين وصداي آژير
راه بندان عجيب
پسرم گفت: پدر جان عجله
ديرشد مدرسه ام
پاره شد رشته ي افكارقشنگ
چه گذشته ست به ما
تا به كي بردن و آوردن او؟
تا به كي غصه ي باليدن او؟
او چه چيز از حسني كم دارد؟
بچه ي قرن اتم
ازچه وحشت دارد؟
تا به كي تكيه به مادر، به پدر؟
فكر ديگر بايد
بايد اورا حسني وار كنيم
ورنه با كرده ي خويش
خواه نا خواه وَرا
خواروگرفتار كنيم
-
باکی نیست
************************************
اگه می خوای تو منو تنها بذاری ، باکی نیست// روی قلبم کوهی از غمها بذاری، باکی نیست
تو برو ولی بدون خدایی هم اون بالا هست// گرچه می دونم تو با اون کارنداری ، باکی نیست
دل من دریای بیکران مهره حالیته// اگه تو قلبت گُل کینه می کاری، باکی نیست
روز اوّل سخن از مهر و وفا گفتی به من// چی شده حالا ایجور زمن بیزاری ، باکی نیست
تو پروندی مرغ عشقم از روی بوم دِلِت// جای اون جغد فراق اگه می زاری، باکی نیست
یادته اون روزا که ذلیل یه نگام بودی// اگه امروز برخرِ ِمراد سواری ، باکی نیست
اومدی دشنه ی مژگونت فرو کردی به دل// حالا یکی یکی اونو درمی آری ، باکی نیست
از کمون ابروهات تیر نگات خورد به دلم // اگه صد تیر جفا رومن بباری ، باکی نیست
می خوام «جاوید» بمونه عهدی که ما بسته بودیم// اگه تو وفا به این عهد نداری، باکی نیست
-
عندلیب باغ
******************************
ديوانه گر بنامي ام امری غریب نیست** ازخود اگر برانی ام ازتو عجیب نیست
ديوانه ام ، ولي به خدا مي پرستمت** در گفته ام دروغ و ریا و فریب نیست
مجنون نموده اي تو مرا با نگاه خود** در این دل بلا زده صبر و شکیب نیست
از بهر این دل ِ بی صبروطاقتم ** غیراز تودیگرهیچ نگاری حبیب نیست
دانم كه عاقبت به دلت رخنه مي كنم** چون درنثار عشق مرا کَس رقیب نیست
وقتي كه آمدي به لبت بوسه مي زنم** آیا مرا مُلی زلب تو نصیب نیست؟
تسکین دهد مرا لب لعل تو ای نگار**جز این برای درد درونم طبیب نیست
‹‹جاويد» مي كنم به دلت شور زندگي**در باغ من بجز تو دگرعندلیب نیست
-
لحظه های انتظار
******************************
چندی ست من این لحظه ها را می شمارم**در انتظارِ رویش و فصلِ بهارم
چندی ست چون بلبل به روی شاخه ی گل**آوازه خوان ِلحظه های بی قرارم
چندی ست چشمانم به در، در دل هیاهو ست**در انتظار ِلحظه های انتظارم
چندی است همچون آن پرستوی مهاجر**در پهن دشت آسمان ره می سپارم
گفتی که من همواره با فصل بهارم**گفتی که با خود مهرو عشق و شادی آرم
گفتی که با انبوهی از عشق و محبت**با صد سبداز برگ گل آیی کنارم
گفتی که تو شمعی ومن پروانه ی تو **می سوزی وروشن کنی شبهای تارم
گفتی چو بلبل در فراقت نغمه خوانم**باین سخنها فتنه ها کردی به کارم
آمد بهار اما زعشق و گل اثر نیست**مرغ دلم جز مرغکی بی بال و پر نیست
کو آن سبدهای گل و مهر و محبت**از شمع و از پروانه و بلبل خبر نیست
از آن سخنهای قشنگ و عاشقانه **دیگر بجز خونِ دل و آه جگر نیست
باید دهم آن بی وفا را گوشمالی**جاوید دیگر زین سپس فکر خطر نیست
-
راز انتظار
***************************
من ندانم چیست راز انتظار؟// درخزان ماندن به امّید بهار
چیست رمز و راز این دلواپسی؟// چشم در راه دوچشمان خُمار
آن کسی که بوی نرگس می دهد// بوی عطردلگشای کوی یار
آن نگار در نقاب ِقرن ها// گوش بر فرمان ِیار ِپرده دار
هر که دارد هر مرام و مسلکی//دیده در راه هست و بی صبر و قرار
گبر و ترسا و مسلمان ومجوس// منتظر مانند و بس امیدوار
هر کسی نامی نهد بر این نگار// این دلارام ِعزیز تک سوار
من ندانم کی به پایان می رسد؟// انتظار توده های بی شمار
کی براندازد حجاب وپرده را؟// کی رسد آواز و گلبانگ هزار؟
کی دهد فرمان خدای پرده دار؟// تا دهد درس ادب آموزگار
کی شود آدینه ی صبح حضور؟// کی خورَد دجّال سیلی از سوار؟
تا شوم آگه ز راز انتظار// تا بیابد این دل محزون قرار
گرچه سخت است لحظه های منتظر// می برد از دل عنان اختیار
لیک با یادش شود دل منجلی// آن مه «جاوید» وفخر روزگار
-
گنج پنهان
**********************************
« به خطّ و خال گدایان مده خزینه ی دل» *// هزار دوز و کلک در بساط آنان است
زباند پیچی پا تا به گچ گرفتن دست// برای جلب ترحّم ، چه اشکباران است
برای او شده این کار خوب و نان آور// گَهی به کوچه ،گَهی پارک گَه خیابان است
چه شغل بهتر از این که بدون سرقفلی// ویا اجاره بها سود آن دوچندان است
چه نیک گفت ظریفی :گدایی گرننگ است//ولیک شغل پراز سود وگنج ِپنهان است
برای جلب نظرها سرشک غم بارد// چو شُد به خانه ،به ریش من و تو خندان است
کسی که آبروی خویش را معامله کرد// کجا به فکر صفتهای پاک انسان است
گدای حرفه ای هرروز چاق و چلّه شود// نحیف آنکه نیازش به لقمه ای نان است
کمک به همچو گدایی ستم به محرومین// هموکه سرخی صورت به ضرب دستان است
اگر به گفته ی «جاوید» نیک تر نگری // یقین شود که گدا همچو گنج ِ پنهان است
-
معماي زن
******************************
هر خصلت زن خدا زيك چيز گرفت // آنگاه گِل ِخلقت او را بِسرشت
نازك دلي و لطافت ازبرگ گُلي// سُكر آوري لبانش ازجام مُلي
چشمان ِخُماراو زآهوي خُتَن// شادابي اش ازخرّمي دشت و دَمَن
افسونگري اش زگردش چرخ وفلك// از روبَه ِ مكّار بسي دوز و كلك
طنازي و دلبري زطاووس چَمَن// بوي گل ياس و رازقي عطربدن
پرحرفي اوزجيك جيك گنجشك// صافي دل از خلوص ياقوت سِر ِشك
گرمي تنش زخور،صفا از باران//مهرازصفت فرشته،مكر از شيطان
تقليد زطوطي و حريصيش زمور// در نيش زبان زخار و رخسار زحور
پيچيده ترين وجود ، موجودِ زن است//هم باعث شادي و صفا هم مِحَن است
اوضمن بدي، نيك ترين عبد خداست// مادر بُوَد و به اين سبب كوه وفاست
گاهي دلش ازمرغ سحر نازك تر// يك وقت دگر سخت ترازسنگ وتبر
او گاه رفیق ره چو لیلا باشد// گه غرق هوس همچو زلیخا باشد
مجموع خِصال نيك و بد در او جمع// از سردي آب و گرمي شعله ي شمع
او جلوه گر قدرت« جاويد» خداست// هم مظهرعشق و كينه ومهروجفاست
-
شعر معمای زن به علت تکراری بودن حذف شد
-
وای از دست تلیف
***********************************
صبح جمعه با صدای زنگ از جا خاستم// گرچه در آن روز قصد استراحت داشتم
پشت خط نازک صدایی بود و فهمیدم که او// قصد دارد با عیال بنده سازد گفتگو
گوشی را دادم به دستش تا که او صحبت کند// طبق معمول از فرشته یا زری غیبت کند
چانه ها گرم است و گویی صحبت از صبحانه نیست// گوییا جزاو دگرفردی درون خانه نیست
صحبت از کفش و لباس تازه ی عصمت خانم// تاتوی ابرو و میک آپ وفِر شوکت خانم
شد برای من پنیر و نان وچای دیشلمه// بعد رفتند بر سر موضوع دیگ و قابلمه
بعد از آن صحبت زخیاطی و امر ِ دوخت و دوز// صبح طی شد رفت وکم کم بازآمد نیمروز
صحبت از دعوای نسرین بود با مادر شوور// وای بمیرم اعظم از دست هووش گشته پکر
ظهر نزدیک است و بحث وگفتگو اتمام نیست// همسرم در فکر صبحانه، ناهار و شام نیست
صحبت از گوشواره ودستبند همروس زری// رنگ موی تازه و مانتوی زیبای پری
شد ناهار و شام ومن از گشنگی بی هوش ومنگ// اعتراضی گرکنم خانه شود میدان جنگ
شامگاهان چون که ختم گفتگو اعلام شد// بحث و غیبت هایشان ازاین و آن اتمام شد
روبه من فرمود وبا ناز وادا ابراز کرد// بهر صبحانه تو چای داغ خواهی یا که سرد
گفتمش صبحانه ی فردا اگر مقصود هست// بهر چایی دَم نمودن وقت داری ، زود هست
گشته «جاوید» از تلیف و گوشی و خط منزجر// حتم دارم می شوم ازغصه و غم منفجر
-
بخت بد
*****************************
دیدم به خواب لُعبت ساغر بدست را**از بخت بد پیاله ی او پر تُفاله بود
چون نیک تر به صورت او خیره گشتمی**صورت نگو که کوچه ی پرچاه و چاله بود
در دست دیگرش سبدی بود تیره رنگ**دادَش به من ، درون سبد پُر زباله بود
افشان نمود موی پریشان ولی چه سود**موهای او سپید تر از موی خاله بود
انداخت دستهای کریه اش به گردنم**دستی خشن که سخت تر از سنگ خاره بود
آمد به قُرب من که بگوید ز عاشقی**اما هزار حیف که هیکل او بد قواره بود
با خنده ای ملیح عیان شد ز زیر لب** دندان عاریت که روی آرواره بود
آوازه خوان ِ میکده خوش نغمه می سرود** اما به گوش من به مثال نغاره بود
ساقی نگو، مجسمه ی نکبت و بلا **از زشتی اش دوچشم همه مات و خیره بود
جامی بداد بر من بد شانشِ بی نوا**ساغر نگو، که جام پر از سرکه شیره بود
چون خواستم رها شوم از شرّ ِمیکده**گویی که دست وپای به زنجیر و گیره بود
در خواب هم به بخت بدم گریه کردمی **بختی چنان سیاه که چون شام تیره بود
-
ظلمهای دوپای با احساس
*******************
گوش کن ، گوش کن چه می گوید
این زمین از چه دارد این فریاد؟
تن زخمی او چه می خواهد؟
ناله و شِکوها زکه دارد؟
حال می گویمت زچه نالد
ناله او ز دست انسان است
از جفایی که او روا دارد
برزمین وزمان و هرچه دراوست
اوکه حتی به خود جفا کرده
همۀ ساکنین دنیا را
به غم ودرد مبتلا کرده
تیغ بر قلب کودکِ احساس
تیشه بر پیکر درختِ وفا
بستن چشمهای آگاهی
دشنه بر دست مهر و زیبایی
خون فشان کرده دیدۀ اُلفت
پای بر سینۀ شکیبایی
کشتنِ مهر در دل عاشق
دوستی با حواری شیطان
بستن پای نخل آزادی
دشمنی با الهۀ ایمان
خاک بر چشم دوستانِ صفا
مشتها بر دهان عِزّ و شرف
باز گویم زظلم و جور ِبشر؟
از خطای بزرگ این مخلوق؟
حال دانستی از شکایت خاک؟
از جفای دوپای بااحساس؟
زین مقوله هزارها دیوان
می توان گفت وبازگفت و شنید
وای برحال و روزگار زمین
شده «جاوید» ظلم وجور بشر
برزمین وزمان و هرچه دراوست
-
با نوای حافظ
**************************************
« صبا اگر گذری» برفراز خانۀ دوست// بگو که در« دل شیدای» من بهانۀ اوست
«حکایت شب هجران » و رنج فُرقت یار // بُوَد انیس من و مونسم دراین« شب تار»
«زروی دوست» اگرکس بشارتی آرد//گل امید به« قلب رمیده ام » کارد
روم به «گوشۀ میخانه» تا به می شویم// دل حزین و زهجرش مُدام «می مویم»
«مرید جام می ام »،هم نشین« ساقی مست»//« حریف عشق» وی ام تا که جان به پیکرهست
کسی چو جام نباشد عزیز و«محرم راز»// به کنج میکده گشته است با «دلم دمساز»
منم چو «حافظ مسکین غلام و چاکر دوست» //که هرچه می کشم از دست بی وفایی اوست
دلم چو خواجه سپردم کنون به آن «خط وخال»// به «خال هندوی» او می دهم تن و سر و مال
شراب نوشم و« رندی کنم» که غم برود// دلم شکایت خود را به پیش« باده » بَرَد
چو شیخ در« ره میخانه» جان و سر بازم// « شراب لعل» لبش را به ساغر اندازم
مرا به بادۀ یاقوت فام غسل دهید// به «خاک میکدۀ عشق » الحدم سازید
ببر تو« باد صبا» نکهتی ز تربت من// به« کوی یار» که اگه شود زغربت من
بگواگرچه که« جاوید» گشت «هجرو فراق»// ولی به روز پسین ات کشم به بند و« وثاق»
عبارات داخل گیومه ازدیوان خواجۀ اهل راز می باشد
-
آیین خلقت
*****************************
اگر روباه مکّار و زرنگ است**ویا گرگ با بره در حال جنگ است
اگر آهو به دام شیر مانَد**ویا بلبل سرود عشق خوانَد
اگردارد کبوتر داد و فریاد** زدست تیرهای مرد صیّاد
اگر از نیش کژدم کودکی مُرد**عُقاب تیز چنگ آهوبره بُرد
اگر خورشید گرمای زمین است** و شب همواره او را کمین است
روال چرخ گردون این چنین است**همه اسرار خلقت برهمین است
اگر گل همنشین خار باشد** سحرگه بعد شام تار باشد
اگر نهر عاقبت راهی رود است **ویا با هر فرازی یک فرود است
اگر رخسار آن دختر فریباست**برای دیگری آن چهره رویاست
اگر یک زن اسیر سرنوشت است** به سیرت نیکو و در چهره زشت است
اگر نوغنچه ای نشکفته پژمرد** و زالی بعد قرنی زندگی مُرد
طبیعت سازو کارش این چنین است**روال زندگانی برهمین است
بُوَد این راز« جاوید» طبیعت**بُوَد معنایی ازآیین خلقت
-
اگرآرَم به دستت بار ِدیگر
******************************
فدای غمزه و ناز تو گردم// اسیر سینۀ باز تو گردم
بگردم گردن و آن ران و پهلو// فدای چشم غَمّاز تو گردم
تو را هر روزعُریان بینم آنجا//نهادم دینم وآیینم آنجا
به پشت شیشه خوش جا کرده ای تو// زهجرت خوشۀ غم چینم آنجا
دو لنگت برهوا پشتت زمین است// هزاران چشم ِگشُنه در کمین است
کنی اندام لختت را ارائه// فدای شکل تو ، دردم همین است
شود روزی بیابم رانی از تو؟// کنُم با آن مهیّا خوانی از تو؟
کشم برسیخ وآتش سینۀ تو ؟// کنُم یک بار اشکم رانی از تو؟
فدای روی ماهت مرغ بریان// به قربان صفایت مرغ بریان
اگرآرَم به دستت بار ِدیگر// شوم مست نگاهت مرغ بریان
-
باز نشست
***********************************
بعد سی سال دویدن ز پی کسب حلال// شده ام خانه نشین همدم نسرین وجلال
گشته ام گوش به فرمان زن و امر پسر//شده ام شوفر مخصوص برای دختر
ریخت بال و پر این باز، نشست در خانه // شده چون حبس ابد خانه و این کاشانه
با زن خویش نشستم چو شدم بازنشست// نیست دستی که بگیرد زره یاری دست
بعد سی سال که فرمانبر دولت بودم// راه خشنودی ارباب رجوع پیمودم
شده ام نوکر و فرمانبر فرزند وعیال// نیست بهر من بیچاره دگر وقت و مجال
گویی از مادر خود نوکر و چاکر زادم// که چنین دروسط موج بلا افتادم
نیست گوشی شنوا تا که بگویم دردم// خسته ازکارم و چون فرفره ای می گردم
استراحت شده بهر من بیچاره سراب// آن همه نقشه خوشرنگ شده نقش برآب
گشته «جاوید» به دل حسرت آسودن وخواب// در هوای خوش و در پرتو نور مهتاب