پیام خانواده سپهری - سال 1367
برای من جای کمال خوشوقتی است که از سوی خانواده نقاش و شاعر معاصر سهراب سپهری از تشریف فرمایی همه سرورانی که راه بلند سفر را بر خود هموار کردند تا در یادواره او شرکت کنند تشکر و سپاسگزاری نمایم .
با توجه به وظیفه ای که به این جانب محول شده و با رعایت حوصله برنامه ، اگر اجازه بفرمائید شمه ای از زندگی و روحیات هنرمندی را به عرض برسانم که به قولی شاعر رنگ ها بود و نقاش کلام . اهل کاشان بود . در خانواده ای ادیب و دانش دوست دیده به جهان گشود . مادربزرگش حمیده سپهری شاعره ای بنام و پدربزرگش مورخ شهر ملک المورخین ، نگارنده ناسخ التواریخ بود ؛ از هشت سالگی شعر می گفت و نقاشی می کرد . با اتمام تحصیلات مقدماتی و متوسطه در کاشان ، دانشکده هنرهای زیبای تهران فرصتی بود تا ذوق و استعداد هنرمند جوان را شکوفا کند . سهراب با احراز رتبه نخست و دریافت نشان درجه اول علمی ، دنشکده را پشت سر گذاشت .
انتشار مجموعه اشعار "مرگ رنگ" و کمی دیرتر ، "زندگی خوابها" ، شرکت در نمایشگاههای انفرادی و گروهی و دریافت جایزه اول هنرهای زیبا در بینال دوم تهران و کمی دیرتر ، انتشار دو کتاب "آوار آفتاب" و "شرق اندوه" فرصتی فراهم کرد تا دوستداران شعر و نقاشی با ذوق هنری سهراب آشنا شوند .
سپهری در سال 1336 به عزم ادامه تحصیل راهی پاریس شد . سفر به ایتالیا و شرکت در بینال ونیز و آنگاه آموختن فنون حکاکی در ژاپن و سیاحت در هند و پاکستان و افغانستان ، او را از نزدیک با فرهنگ شرق و غرب آشنا کرد . در بازگشت از سفر شرق بود که پس از شرکت در چند نمایشگاه نقاشی دو شعر بلند "صدای پای آب" و "مسافر" را به شیفتگان ادب تقدیم کرد .
سپهری در پی انتشار کتاب حجم سبز در سل 1349 به نیویورک رفت و پس از شرکت در دو نمایشگاه نقاشی به تهران بازگشت . برپایی نمایشگاههای متعدد ، سفر به پاریس و اقامت در کوی بین المللی هنر ، و آنگاه مسافرت به یونان و مصر و شرکت در نمایشگاه هنرهای معاصر در بال سویس و سرانجام انتشار "هشت کتاب" که می توان آنرا در حکم مجموعه آثار ذیلا" به چاپ رسیده اش دانست ، فعالیتهای سالهای آخر عمر هنرمندی است که امروز در یادواره اش شرکت کرده ایم .
احتمالا" ، گویاترین تصاویر ذهنی و بارزترین کیفیات روحی سهراب سپهری با رجوع به آثار ادبی و هنری او مشخص می شود . "صدای پای آب" به مفهومی سالشمار بی تاریخ زندگی او و گویای خصوصیات روحی و عشق بی حدش به طبیعت و بیزاری او از پیرایه ها و بی صداقتی ماست . هر آنکه صدای پای آب را شنیده باشد ، سهراب سپهری را از پژواک صمیمانه عاشق آن باز می شناسد .
بدون شک ، بارزترین صفت سهراب عشق بیریای او به طبیعت بود . سفرهای متعدد به دیار فرنگ و شرق دور و اقامت در شهرهای شلوغ و زندگی در آسمان خراشها و میان مردم و مظاهر تمدن شرق و غرب ، لحظه ای او را از اندیشه مناظر طبیعی و تک درختها و تکه سنگها و رودهای خشک کویر و جوی های آب روان دشتها و درختان پرسار باز نداشت . به همین دليل سفرهايش اغلب كوتاه بود . در ميان همهمه و هياهوي غرب دلش هواي كوير مي كرد و از احساس تنهايي و غربت و دوري از طبيعت مانوس وطن بي قرار مي شد . قتل مهتاب را به فرمان نئون مي دانست و زخم حنجره جوي آب را به گذر قوطي كنسرو خالي نسبت مي داد . از اعماق وجود خروش بر مي كشيد شهر من گم شده است ، اين جا چشمي عاشقانه به زمين خيره نيست ، اين جا زاغچه اي سر مزرعه را جدي نمي گيرند .
سهراب شيفته كاشان بود ، شيفته دياري كه سالهاي نوجواني خود را در آن سپري كرده بود . عاشق قريه چنار و گلستانه و مجذوب باغها و دشتهاي باصفا و مردم بي رياي روستاها بود . سهراب بيزار از "رويش هندسي سيمان ، آهن ، سنگ" و "سقف بي كفتر صدها اتوبوس" ، بوي علف را در گلستانه جستجو مي كرد . روح كم سالي داشت كه به آغاز زمين نزديك بود . تنهايي را لمس مي كرد و با سرنوشت تر آب و عادت سبز درخت آشنا بود ؛ از مصاحبت آفتاب مي آمد و مخاطب تنهاي بادهاي جهان بود . او در حافظه چوب باغي مي ديد و با مرغان هوا دوستي مي كرد .
سهراب از تنهايي بيزار و با اين حال هميشه تنها بود . از غربت گريزان و هميشه غريب بود . سهراب پر از نور روشن و دار و درخت و پر از راه ، از پل ، از رود ، از موج ، درون تنهايي داشت . مي گفت كه در تنهايي بزرگش سايه ناروني تا ابديت جاري است . "به سراغ من اگر مي آئيد نرم و آهسته بيائيد ؛ مبادا كه ترك بردارد چيني نازك تنهايي من" . او كه در لخت ترين موسم بي چهچهه سال تشنه زمزمه بود بر مي خواست ، رنگ بر مي داشت تا بر تنهايي خود نقشه مرغي بكشد .
سهراب ، شاعر رنگ ها و نقاش كلام ، كسي كه ، يكي از معتبرترين جرايد غرب ، او را عنوان بازيگر رنگهاي شرق داده بود انساني افتاده و فروتن بود و عليرغم هوش و استعداد سرشار ، در نهايت در وصف حال و روز خويش به اين بسنده مي كرد كه "خورده هوشي دارم ، سر سوزن ذوقي" .
سهراب دل بزرگي براي دوست داشتن ؛ ديدن روستايي پسري كه به شرم نان خشك سفره اش را پيشك كش او مي كرد ، نبض شعري است كه همگان مي دانند :
"آب را گل نكنيم ، دوست درويشي شايد ، نان خشكيده و فرو برده در آب"
سهراب از آب روان ساده تر ، و از سايه افتاده تر بود كه وزن زمان را بر ستون فقرات گل ياس مي فهميد . غربت سنجاقك را درك مي كرد و صداي چك چك چلچله را از سقف بهار مي شنيد .
تا بخواهيد مهربان و دلسوز بود . "پيامي در راه" سهراب كه "خواهم آمد گل ياسي به گدا خواهم داد ، هر چه دشنام از لبها خواهم برچيد ، هر چه ديوار از جا خواهم بركند" ، وعده اي است كه مكنون وجود اوست .
سهراب براي مادر بهتر از برگ درختش پسري بود بهتر از برگ گل ، او كه سطح خود را به سرطان شريف عزلت ايثار كرده بود ، وجود نازنين خويش را با خوشه هاي سرطان از ما گرفت . خواب او آرام ترين خواب جهان خواهد بود . يادش عزيز و پيامش پايدار .
گفت و گو با دكتر محمود فيلسوفي همكلاسي سهراب
اشاره: تا به حال مطالب گوناگوني درباره اشخاص و همنشينان سهراب سپهري نوشته شده ، اما گفت و گوي حاضر سعي در روشني افكندن بر وجوه ديگري از شخصيت سپهري دارد كه از كودكي تا هنگام مرگ با آن زيسته است . دكتر محمود فيلسوفي از دوستان دوران كودكي سهراب است و دوستي آنان تا هنگام مرگ سهراب ادامه داشته است.
- دوستي شما با سپهري از كجا آغاز شد و آشناييتان تا كجا پيش رفت ؟
واقعيت اين است كه در موارد بسيار خاص كه به احساس آدمي برميگردد نمي توان از انگيزه اي دقيق راجع به يك دوستي و آشنايي سخن گفت اما در اين حد مي گويم كه آشنايي ما از دبستان مرحوم مدرس حوالي سال 1320 آغاز شد. مدرس يك سال به دبستان خود اضافه كرده بود و ما جزو آن شاگردان بويم كه در سال هفت درس مي خوانديم. آن زمان جنگ بود و من براي اولين بار سهراب را آنجا حدود شصت سال پيش ديدم. نام دبستان پهلوي بود كه امروزه "امام" نام گرفته است. به علت انكه حجم كلاس كم بود و شاگردان بي شمار ، ما را به كلاس ديگري بردند و در آنجا من و سهراب روي يك نيمكت مي نشستيم. سهراب به نظرم ده يا دوازده ساله بود. ادامه دوستي ما تا سال 1359 بود كه سهراب در آن سال ما را تنها گذاشت و رفت ... البته من اجازه توضيح درباره روابط خانوادگي سهراب را ندارم و در صفحه 100 كتاب "يادواره سهراب سپهري"، در رابطه مسايل اجتماعي و ميزان دوستي و ارتباطم با سهراب صحبت كرده ام .
- آقاي دكتر ، شما به عنوان دوست و رفيق نزديك سهراب ، روحيه و سجاياي اخلاقي او را چگونه ارزيابي مي كنيد؟
سهراب نمونه بود ، خجالت مي كشم بگويم من هم مثل او هستم ، در سفرهاي كوتاهي كه با هم داشتيم ، رفتار و اخلاق خارق العاده از خود نشان مي داد.
مثلا اگر شاخه درختي را مي شكستيم ناراحت مي شد، اگر مورچه اي مي ديد راهش را عوض مي كرد ، اگر رعيتي از كنارمان حتي از فاصله اي دور مي گذشت ، ما را رها مي كرد و به همنشيني با او مي شتافت و به او قول مي داد كه در سفر بعدي حتما" از شهر چيزهايي را كه او خواسته است براييش ببرد. سهراب پاك نهاد بود . بچه هاي مرا عاشقانه دوست داشت و با آنها ، به سن و زبان خودشان رفتار مي كرد. روزي با بچه ها قرار صحرا گذاشتند ، وقتي به آنجا مي رسند شكارچي اي مي بينند كه در حال نشانه گيري به طرف خرگوشي سفيد است. خرگوش بيچاره ، بي تاب و هراسان از لا به لاي بوته هاي صحرا سرش را به عقب مي چرخاند تا از انصراف شكارچي مطمئن شود اما باز خود را در طعمه دام صياد مي يابد. سهراب اين منظره را از دور
مي بيند، انگار صداي قلب وحشتزده خرگوش را شنيده است . دستش را روي بوق مي گذارد ، آنقدر فشار مي دهد تا شكارچي را از شكار منصرف كند و به اين ترتيب خرگوش را فراري مي دهد.
من و سهراب و دكتر مديحي از دوستان و رفقاي مدرسه و محله بوديم. در كودكي هر كدام تير و كمان داشتيم كه بعد ها در اعتصابات دانشگاهي از آن استفاده مي كرديم. سهراب با تير و كمانش در كودكي گنجشك مي زد ولي چند سال بعد از اين حرف ها خبري نبود و حتي يكي از مخالفان سرسخت شكار شد.
او به هيچ عنوان اهل دروغ و تعارف و مبالغه نبود. انساني بسيار ساده دل و بي ريا و بي تظاهر. حتي تا آنجا از تظاهر و ريا نفرت داشت كه شعرهايش را هم براي ما نمي خواند. كسي او را به وضوح سر نماز مشاهده نكرد گروهي هم معتقد بودند اصلا" اهل نماز و عبادت نيست. زماني در جلسه اي به حرمت سهراب حاضر شديم ، خانمي از راه رسيد و كنار من نشست و گفت : آقاي دكتر شنيده ام سهراب معتاد بوده ؟ گفتم اين حرفها چيست خانم ، سهراب هيچ وقت حتي سيگار هم نمي كشيد ، چگونه مي تواند معتاد باشد ؟ او حتي در محيطي كه بوي سيگار مي آمد احساس ناراحتي مي كرد.... .
- سهراب فرزند نداشت . آيا نشانه اي از او باقي است كه ما را به سمت او سوق دهد؟
خير سهراب هيچگاه ازدواج نكرد . اما خواهر زاده اي به نام "جعفر" دارد كه به قدري شبيه اوست كه مي توان گفت تنها نشانه اي است كه از سهراب به يادگار مانده است و اثري زنده و پويا با همان خصوصيات و همان شكل و شمايل.
- سهراب در ابتدا بيشتر نقاشي مي كرد و بعد به سرودن روي آورد ، دقيقا" از چه زماني و با چه حال و هوايي نظرش به شعر هم جلب شد ؟
فكر مي كنم حدود سال 25 ، 26 يا 27 شروع به نوشتن شعر كرد . ما همگي با هم از همان دوران دبستان نقاشي مي كرديم. دكتر مديحي نقاش بسيار چيره دست و توانايي بود و من متعجبم كه چگونه نقاشي را رها كرد. و از ميان ما سه نفر سهراب همچنان به كشيدن ادامه داد و با علاقه اين هنر را دنبال كرد و تا آنجا پيش رفت
كه شايد ديگر ، تنها نقاشي كفاف روح بزرگ و پرورده او را نمي داد. بنابر اين به شعر پناه جست و اولين مجموعه خود را با نام "در كنار چمن" به من داد. شعرها و نقاشي هايش با طرز و نگاه ديگري است. حتي همين عاملي براي مخالفت گروهي از هم دوره هاي او شد. نقاشي و شعرش حالتي از كوبيسم را داشت اما من تا به حال از آنها سر در نياورده ام و هيچگاه راجع به سبك و سياق هنري او صحبت نكرده ام. ما آنقدر مطلب براي گفتن و شنيدن داشتيم كه ديگر وقت براي بحث راجع به اين مسايل نمي شد . بيشتر وقتمان را به گشت و گذار در صحرا و طبيعت مي گذرانديم . او از قدم زدن در منظر طبيعي و نيزارهاي اطراف كاشان به قدري واله و عاشق مي شد كه مجال به بحث هاي متفرقه نمي داد.
- آيا تا زمان فوت سهراب ، پيش آمده بود كه براي مدت طولاني همديگر را نبينيد؟ در اين صورت چگونه دوباره همديگر را پيدا كرديد؟
بله در حدود ده يا پانزده سال يكديگر را نديديم ، آن زمان سهراب به سفرهاي متعدد خارج از ايران رفته بود و من هم مشغول مطالعه و تحصيل در يكي از كشورهاي خارجي بودم.
بعد از برگشتن در يكي از بيمارستان هاي كاشان كار مي كردم و بعد از ظهرها در مطب. من آن وقت جراح منحصر به فرد كاشان بودم و هميشه قبل از رسيدن به مطب ، مريض هاي زيادي خارج از آن در كوچه به انتظار مي ايستادند. يك روز كه از بيمارستان باز
مي گشتم ، از ابتداي كوچه عده اي را ديدم كه ايستاده اند و يك جوان ريشو كه صورتش غرق در خون است ميان آنهاست و همه منتظر رسيدن من بودند.
با عجله وارد شدم و او را روي تخت معاينه خواباندم و به سراغ گاز و پنس و مواد ضد عفوني كننده رفتم تا محل پارگي را پاك كنم و ميزان جراحت را تشخيص دهم ، نگاهش كردم ، خدايا سهراب بود بعد از پانزده سال با آن سر و وضع خوني و صورت ريش دار، شناختمش! نامش را صدا زدم . او هم در همان حال مرا شناخت و يكديگر را در آغوش كشيديم و بوسيديم. اصلا انتظار چنين لحظه اي را نداشتم كه بعد از اين همه سال ، رفيق روزهاي كودكي را اين گونه و در چيني شرايطي ببينم. بوسيدمش ، صورت من هم خوني و كثيف شده بود. اطرافيان و مريضان از ديدن اين صحنه هم متعجب شده بودند و هم شگفت زده و دائم از هم مي پرسيدند كه او كيست ؟
و اين گونه بعد از پانزده سال ، پاي سهراب در حين بازي واليبال به سنگ مي خورد و پيشاني اش مجروح مي شود و به مطب من مي آيد و به اين ترتيب يكديگر را پيدا كرديم.
سهراب قصدش اين بود كه به تهران بازگردد، اما پس از اينكه فهميد من و دكتر مديحي در كاشان هستيم از من خواست خانه اي برايش دست و پا كنم تا او نيز همان جا در كاشان پيش ما بماند.
- با توجه به صحبت هاي جناب عالي كه در آن سال ها فضاي حاكم ، فضايي سياسي بود و گاهي كشت و كشتارهايي روي مي داده و با در نظر گرفتن اشعار و آثار شاعران هم دوره سهراب مثل شاملو، نظرتان نسبت به فعاليتهاي سياسي سهراب در آن روزگار چيست ؟
در زمان انقلاب، كاشان ده يا پانزده روز كشت و كشتار بود ، من احساس مي كردم كه سهراب جگرش مي سوخت از اين كه
مي ديد همشهريانش كشته مي شوند اما عقيده ي خاصي را كه آقاي شاملو در رابطه با اشعار و جامعه داشت ، او نداشت. در اين حد بگويم كسي كه از آزار رساندن به يك مورچه مي ترسيد ، كسي كه در گالري نقاشي اش شهربانو فرح سه بار آمد و او نرفت (يعني اينكه از آنها خوشش نمي آمد ) بنابراين نمي توانست روحيه سياسي نداشته باشد. اما عقيده خاصي هم نداشت ، سرش به كار خودش بود. سهراب خزبي و اهل حزب نبود.
- آقاي دكتر فيلسوفي با توجه به نزديكي خانوادگي و اجتماعي شما به شخص سهراب ، آيا تا به حال ايشان به ازدواج انديشيده بود يا حتي ازدواج كرده بود ؟ گروهي معتقدند كه با توجه به نمونه اي از شعر ايشان (رفتم تا زن) و مسافرت هايشان ، به خصوص مسافرت به ژاپن ، ممكن است در آنجا ازدواج كرده باشد. نظر شما در اين باره چيست ؟
خير ، سهراب هيچگاه ازدواج نكرد ! اما اينچنين سوالي راجع به ژاپن از او نكردم. يعني ما هيچوقت به زندگي خصوصي هم كاري نداشتيم. سعي هم نمي كرديم از اوضاع شخصي هم مطلع شويم . چنين سوالي را مي بايست از خانواده سهرب بپرسيد.
- گروهي از شاعران ، شعر را براي خلق اثر مي سرايند و گروهي ديگر بر مبناي عقايد شخصي خود. شما سهراب را از كدام دسته مي دانيد؟
سهراب دقيقا به آنچه كه مي گفت عقيده داشت . شعرهايش از روح و فكرش مي تراويد نه براي خلق اثر و همانطور كه قبلا" هم گفتم او اصلا" اهل تظاهر نبود كه بخواهد اثري از خود خلق كند.
سهراب اهل تعريف و تمجيد از ديگران هم نبود . حتي زماني كه فرح در تابلوهاي او را به قيمت گزاف خريد ، سهراب حاضر به تعريف يا حتي ديدار با او نشد.
- همانطور كه مي دانيم سهراب وصيت كرده بود كه بعد از مرگش در گلستانه دفن شود ، پس چطور شد كه تصميم به تدفين او در "مشهد اردهال" گرفتند ؟
روز آخر كه قصد رفتن به كاشان داشتم ، براي آخرين بار سهراب را ديدم و مي دانستم كه ديگر او را نمي بينم . دو روز بعد (نصف شب ) به من زنگ زدند و اين خبر شوم و تكان دهنده را اعلام كردند. نمي دانيد چه حالي داشتم و بر من چه گذشت ...
گفتند سهراب وصيت كرده حتما در گلستانه يا چنار دفن شود . در سال 59 هم موقعيتي نبود كه بتوانيم او را طبق وصيتش در آن محل ها دفن كنيم ، نمي دانم در جريان بوديد يا نه ؟
موقعيت اصلا مناسب نبود. سهراب را وقتي آوردند كاشان ، فقط يك نفر با او بود ، ولي با اين حال بعضي از خانم ها و آقايان ادعا كرده بودند كه در مراسم تدفين و سوگواري شركت داشتند كه دروغ محض بود. يك نفر با او بود كه او هم شوهر خواهر سهراب بود. فاميل هاي سهراب به خاطر بيماري مادرش كه خيلي هم حالشان بد بود و فكر مي كردند او را هم از دست مي دهند نيامده بودند. دوستانش هم از ترس اينكه سهراب هنرمند است نيامده بودند. حقيقت را بگويم، جگرش را نداشتند كه در آن شرايط در مراسم تدفين شركت كنند.
در مراسم فقط جناب آقاي دكتر مديحي به همراه پسر و فرزندانش ، و من به همراه همسر و دو فرزندم بوديم. البته افتخار نيست و من با تاسف و تاثر مي گويم كه جسد سهراب را من شخصا در داخل قبري گذاشتم كه خودمان شب قبل خريده بوديم.
در مورد خريد قبر عرض كنم كه نصف شب به من اطلاع دادند ، ما نشستيم و با خانمم تصميم گرفتيم كه سهراب را در كجا به خاك بسپاريم . اول قرار شد در حبيب بن موسي دفن كنيم ، اما
نمي شد چون دوستان و آشناياني كه براي زيارت قبر سهراب
مي آمدند راهشان دور مي شد. به همه جا فكر كرديم ، ديديم افرادي كه مي آيند مختلف و متفاوتند . بنابراين تصميم گرفتيم مكاني را انتخاب كنيم كه در صحرا باشد و در پناه يك امامزاده . خانمم موافقت كردند و همان شب به تهران تلفن زديم كه جسد سهراب را بفرستيد ، ما كارها را تمام خواهيم كرد . به دكتر مديحي هم اطلاع داديم. ايشان پرسيد : چطور شد كه آنجا ؟ گفتيم چاره اي نداريم تو بگو كجا ؟
او گفت : "من نمي دانم، والله نمي دانم" . اين بود كه تصميم گرفتيم همان جايي دفنش كنيم كه الان مقبره سهراب است ، ضمن اينكه صحراست و در پناه امامزاده اي است كه هيچ كس جرات جسارت ندارد. الان شنيده ام كساني كه به آنجا مي روند به زيارت نمي خورند. برنامه هايمان اين بود كه اگر شد مقبره سهراب را به مكاني ديگر طبق وصيت خودش منتقل كنيم ، چون حالا ديگر مي شود !..
البته همه كساني كه قصد ديدن قبر ايشان را دارند مرا سرزنش مي كنند كه چرا آنجا را انتخاب كرده ام كه اينقدر دور است و من در جوابشان مي گويم قبر خيام ، سعدي و حافظ نزديك است چرا خجالت نمي كشيد ؟ شما يعني نمي توانيد از تهران 250 كيلومتر را طي كنيد ؟
گفتگو با محسن مخملباف - نشريه هرستوك
هرستوك : مسائل بشري هم در سطح بين المللي همين طور است. كشورهاي بزرگتر ، كشورهاي كوچكتر را مثل آن كودك دو ساله مي كشند و با خود مي برند.
مخملباف: بله ، در تاريخ ايران نمونه هاي بسياري از اين رفتار وجود دارد . افراد و قوم هايي كه از خارج به ايران حمله كردند و بسياري را كشتند و غارت كردند ، رومي ها مغول ها ، تركها ، عراقي ها ، انگليسي ها ، آمريكايي ها و مجموعه غرب در همين امروز كه من و شما با هم صحبت مي كنيم ، منتها ظريفتر و با رنگ و لعابي مدرن تر. در واقع مي شود گفت كه آن ها به نوعي دارند از كودكي ما شرقي ها استفاده مي كنند.
ما شاعري داريم به نام سهراب سپهري كه شعرهاي لطيفي دارد.
شعرهاي او در قبل و بعد از انقلاب تاثير زيادي بر افكار نسل جوان گذاشته است. شعرهاي او نه مداحي هاي حاكم پسند است نه فحاشي هاي مخالف پسند. در آن سوي اين درگيري ها به توسعه مهرورزي مشغول است. طوري كه حالا هر كس به گونه اي از خشونت خسته مي شود سري هم به شعرهاي سپهري مي زند و خودش را آرام مي كند و يا تلطيف مي كند. او شعري دارد درباره آب خوردن يك پرنده :
"آب را گل نكنيم
در فرو دست انگار
كفتري مي خورد آب"
يك منتقد مشهور ايراني نقدي پر سر و صدا بر آثار او مي نويسيد كه " در شرايطي كه آمريكا در ويتنام ناپالم مي ريزد و آدم مي كشد ، تو نگران آب خوردن يك كبوتري ؟"
سپهري در يك مجلس دوستانه به او پاسخ مي دهد:
"دوست عزيز، ريشه قضيه در همين جاست. براي مردمي كه از شعرها نمي آموزند كه نگران آب خوردن يك كبوتر باشند ، آدم كشي در ويتنام يا هر جاي ديگر ، امري بديهي است."
يكي از دوستان من شبي نزد سپهري ميهمان بوده ، موقع گفتگو سوسكي وارد اتاق مي شود و دوست من قصد داشته آن را با دمپايي بكشد. سپهري جلوي او را مي گيرد و مي گويد: " تو فقط مي تواني به او بگويي كه به اتاقت نيايد." دوست ما سوسك را با دمپايي ميگيرد و به بيرون پرتاب مي كند. سپهري گريه اش مي گيرد كه صاحب جاني در اين جهان مجروح شد ، و از دوست من مي پرسد كه "نينديشيدي اگر در اين نيمه شب پاي اين سوسك بشكند و با توجه به اينكه سوسكها به اندازه ما آن قدر متمدن
نيستند كه بيمارستان داشته باشند ، چه خواهد شد؟ و از كجا معلوم كه اين سوسك مادر بچه سوسكي نباشد كه منتظر بازگشت مادرش به خانه است؟"
شما به اين نگاه شاعرانه دقت كنيد. اگر طبع بشر به اين لطافت برسد كه نگران آب خوردن يك كبوتر از آب نازلال باشد ، يا نگران مجروح شدن يك سوسك ، طبيعتا" اين همه به خشونت دامن نمي زند و به راحتي در هر جا آدم نمي كشد.
(مجله فيلم - شماره 156)
پرويز ناطق خانلري و سهراب
نظر شما در مورد كارهاي سپهري چيست ؟
- اشعارش را كامل نمي بينم. البته داراي معاني ، مضامين و عبارات لطيف هست.
- از چه جنبه اي آن را كامل نمي بينيد؟
- چيزي نيست كه بشود آن را به خاطر سپرد و نقل كرد.
شعر " ساده رنگ " سهراب سپهري ، يك رباعي مدرن
عمران صلاحي
شعر " ساده رنگ " سهراب سپهري ، يك رباعي مدرن آميز است. در رباعي مرسوم ، همه ماجرا در مصراع آخر اتفاق مي افتد . شاعر در سه مصراع اول زمينه چيني مي كند و حرف اصلي را در مصراع آخر مي زند. مصراع آخر ، زنگ و ضربه نهايي رباعي است كه مخاطب را در همان اوج نگه مي دارد. مصراع آخر بي ارتباط با مصراع هاي قبلي نيست ، اما بيشتر به ياد مي ماند. گاهي سه مصراع اول فراموش مي شود و تنها مصراع آخر در حافظه مي ماند و حتي به صورت ضرب المثل در مي آيد. البته هميشه اين طور نيست . بعضي از رباعي هاي خيام به قدري يكپارچه است كه انگار هر چهار مصراع آن ها يك مصراع است. اما اغلب مصراع آخر است كه حرف اصلي را مي زند.
در رباعي مدرن سهراب سپهري هم دقيقا چنين حالتي پيش
مي آيد . در شعر سپهري به جاي "مصراع" ، بهتر است بگوييم "بخش"."ساده رنگ" ، از چهار بخش تشكيل شده است .
بخش اول ، حالتي ايستا دارد. توصيف آدم ها و فضاست. هيچ اتفاقي نمي افتد :
آسمان ، آبي تر.
آب ، آبي تر.
من در ايوانم ، رعنا سر حوض.
از بخش دوم ، حركت آغاز مي شود :
رخت مي شويد رعنا
برگ ها مي ريزد .
شاعر به ياد مادرش مي افتد و گفت و گوي خود با او :
مادرم صبحي مي گفت : موسم دلگيري است.
من به او گفتم : زندگاني سيبي است ، گاز بايد زد با پوست.
طنز ، خودش را در همين مصراع نشان مي دهد، وقتي زندگي به سيب تشبيه مي شود ، اين سيب ممكن است لهيده و كرمو هم باشد. به قول يارو گفتني: آش كشك خالته ، بخوري پاته ، نخوري پاته !
بخش سوم نيز باز توصيف حالت هاست :
زن همسايه در پنجره اش ، تور مي بافد ، مي خواند.
من "ودا" مي خوانم ، گاهي نيز
طرح مي ريزم سنگي ، مرغي ، ابري.
سهراب همه چيزهايي را كه در بخش هاي قبلي پخش و پلا كرده است ، در بخش چهارم جمع مي كند . اين بخش با توصيف ساده اي آغاز مي شود:
آفتابي يكدست
سارها آمده اند.
تازه لادن ها پيدا شده اند
و حرف اصلي اينجاست:
من اناري را ، مي كنم دانه ، به دل مي گويم :
خوب بود اين مردم ، دانه هاي دلشان پيدا بود.
اگر شاعر به آرزويش برسد و دانه هاي دل مردم پيدا باشد ، چه اتفاقي مي افتد :
مي پرد در چشمم آب انار: اشك مي ريزم.
مادرم مي خندد
رعنا هم.
بعد از مادر و رعنا ، مخاطب شعر هم دچار انبساط خاطر مي شود.
شهر در اوج خود تمام شده است . ممكن است بعضي ها بگويند پنج مصراع آخر اين بخش ، خودش يك شعر كامل است و نيازي به بخش هاي قبلي نيست. من فكر مي كنم اين طور نباشد. زمينه چيني هاي قبلي ، مخاطب را آماده مي كند تا به مرحله نهايي برسد ."برگسون" مي گويد خنده نتيجه رها شدن نيرويي است كه به جايي نرسيده است. وقتي سپهري آرزو مي كند كه دانه هاي دل مردم پيدا باشد ، مخاطب شعر ، نيرويي را در خود ذخيره
مي كند و با آن به سراغ پاسخي مي رود كه خود در ذهن دارد. اما پاسخ بر خلاف تصور و انتظار اوست. اگر دانه هاي دل مردم پيدا باشد ، آدم اشكش در مي آيد . انتظار مخاطب به جايي نرسيده است و نيروي ذخيره بايد رها شود . خنده ، يعني رهايي. سپهري در سه بند اول اين انتظار را به وجود مي آورد و بند آخر را به آب
مي دهد!
در اينجا ممكن است خواننده زبلي بگويد ، من كه خنده ام نگرفت. او خنده اش گرفته است ، اما خودش خبر ندارد! همان انبساط خاطر ، خودش خنده است ، منتها خنده اي است دروني و پنهان ، يا به قول سنايي: خنده اي بي لب و دندان.
به بهانه نمايشگاه طراحي هاي سهراب سپهري
سهراب سپهري بي ترديد يكي از بزرگترين هنرمندان كشورمان است . مي گويم ، بزرگترين ، چرا كه اينك ستاره پر فروغ آسمانش مي رود تا هر چه روشن تر بر دنياي فرهنگي- هنري سرزمينمان پرتو بيفكند.
هنرمندي كه تمامي وجود پهناورش را صادقانه و خالصانه نثار ما آدميان در "راه" كرد تا شايد بتوانيم در پناه مشعلي فروزان ، همواره و همواره از تاريك هامان گذر كنيم:
از خود پسندي هاناداني ها و جهالت ها . و خوب و صميمي و مهربان باشيم ، به همان گونه كه خودش بود.
نه ، و اما قصد آن ندارم كه از سنتي ناپسنديده ... اين مقوله را بهانه اي سازم ! چرا كه هدف سخن گفتن از حقيقتي ست كه ديگر با گذشت سال ها تعالي اش آشكارتر شده است . و از اين رو آن چه هست تنها علاقه اي است كه به كارهاي اين هنرمند دارم. چه در شعر و چه در نقاشي. و حال كه فرصت ديگري دست داده است وظيفه مي دانم با نگاهي به طرح هاي سياه قلم او كه چندي پيش در گالري گلستان به نمايش در آمدند مختصري بنويسم:
بي شك اين يكصد و بيست و چند طرح حاصل كارهاي چندين ساله اين هنرمند است . و كارها البته اين گفته را به وضوح اثبات مي كنند. طرح هايي بسيار ساده در عين سادگي از صلابت و زيبايي خاصي برخوردارند ، و هر چه جلوتر رفته اند ،پاكيزه تر و پخته تر شده اند و با كمي دقت مي توان در يافت كه چه اندازه راحت و آزاد كار شده اند ، بي هيچ تكلفي. گويي كه طبيعت با تمامي عظمتش در نگاه نافذ هنرمند اسير گشته ، استحاله يافته ، تجزيه شده و سپس با حركتي آگاهانه بر دست ، از نوك قلم با رسم چند خط به روي كاغذ سفيد ، موجوديتي ديگر پيدا كرده است. كوه ها و تپه ها ، بام ها و ديوارهاي كاهگلي ، سنگ ها و قلوه سنگها ، درخت ها و علف ها ، همه و همه با نظمي شاعرانه به گونه اي كنار هم نقش بسته اند كه توي بيننده بتواني هر چند براي مدتي كوتاه در طبيعتي سرشار و بكر ،بيا سايي : با بوي علف ، سايه درخت و خنكاي نسيم كه چهره آفتاب سوخته ات را نوازش
مي دهد ، بياميزي و در حضور خلوتشان بيارامي.
حتي بتواني دست هايت را آنقدر پيش ببري تا از ميان شاخه هاي سبز و پر بار ، انار رسيده اي را كه بر شاخه اي سنگيني كرده است ، بچيني و "وزن بودن" را نيز احساس كني...
سهراب سپهري در شعر و نقاشي شخصيت بيگانه اي دارد . شعرها و نقاشي هايش از يكديگر جدايي ناپذيرند . و به عبارتي مي توان گفت كه هر يك ، ادامه اي از ديگري است و يا كامل كننده آن است. منتها در دو شكل بياني متفاوت. دو شكل "كلام" و "تصوير" كه با انتخابي صحيح و رندانه از هر دو به مناسبت استفاده شده است. به خصوص در همين طرح هاي سياه قلمي ، اين يگانگي عريان تر به چشم مي آيد.
پنداري اين مجموعه طرح ، مجموعه شعر ديگري است كه به زباني ديگر ، با زباني آسان و بي واسطه بيان شده است. "صداي پاي آب" ديگري است كه اين يكي را به دنياي خاموش تو نثار كرده است. توي بيننده صبور و مهربان و هشياري كه لزوم گل نكردن آب را با همه وجودت احساس كرده اي. كه نشاني خانه دوست را
مي داني و هر صبح "مي روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ سر به در مي آرد..." و "طرف سايه دانايي" را مي شناسي و شاد هستي از آن كه مي بيني "رايگان مي بخشد ، نارون سايه خود را به كلاغ." و دلگير و دلتنگ مي شوي اگر كه روزهاي دوستانت "پرتقالي" نباشند و آن همه را بر ايشان آرزو مي كني . تويي كه با آب ، خاك ، هوا ، آسمان، پرنده ، گل، گياه ، شبنم ، نور ، باران ، ... شعر ، زندگي ، و عشق پيوند داري و سبكبال به پيش مي روي ، به سوي جاودانگي ، به آن دورهايي كه آوايش را شنيده اي و بي تاب شده اي و مي داني كه تو را مي خواند ... سخن آخر اين كه سهراب سپهري چشمه اي زلال و گوار است در دل شوره زار كوير.
ياد و نامش گرامي باد
حسين محمودي
دنياي سخن 89
حسين محمودي
اين دنيا يك دنيا تنگ حوصله ايست
خسرو شكيبايي
صداي پاي آب عنوان كاستي است از شعرهاي سهراب سپهري با صداي خسرو شكيبايي كه اخيرا" به بازار نوار عرضه شده . از شكيبايي در اين مورد كه آيا فعاليت در اين زمينه را به طور مداوم دنبال خواهد كرد يا در كنار بازيگري گاهي در حد يك دل مشغولي به آن خواهد پرداخت و همچنين از علاقه اش به شعرهاي سپهري پرسيديم . مي گويد: " دلمشغولي با تمام دل ، از سر نياز يا با تمامي وجود خواستن . نمي دانم ! فقط اين را ميدانم كه (سهراب) براي من همه زندگيست. براي من تبلور انسان است. انساني كه رو به سوي روشني دارد ، انساني كه خود جهاني كوچك است ، انساني كه در عين ساكن بودن در نقطه اي ، به ته درياها و اوج آسمان ها و هزار توي زمان راه يافته است.
وقتي كه يك سلام ساده ، يك "دوست خواهم داشت" حالا، صميمي ، مي تواند در خلوت عزيزانم خوش بنشيند ،وقتي كه عشق به انسان را در تمامي پاره پاره تنم ، براي مردم وطنم پيش كش زندگي كرده ام ، پس ديگر اين دل مشغولي شاه نشين چشم دل من خواهد بود. هميشه با من ، خود من خواهد بود و شد."
شكيبايي در پاسخ به سوال ديگرمان در مورد شيوه اجرا و نوع گويش در اين كاست مي گويد: " بشر امروز با همه پيشرفتهاي معجزه آسايش كه در قلمرو علم و فن كرده است . در اصل ، همان بشر عاجز هزاران سال پيش است و اين بشر احتياج به شكفتگي روح دارد، احتياج به غم دارد، ناكامي را به همان اندازه دوست دارد كه كام. جدايي را به همان اندازه دوست دارد كه وصل.
راستش را بخواهيد ما هنوز گدايان يك لبخنديم و محتاج يك نگاه. پس اين انسان "نيازمند" زبان خاص خود را طلب مي كند در اين دنيا كه دنياي "تنگ حوصله ايست".
من در نحوه شعرخواني (در حد بضاعت اندكم ) با اعتقاد كامل سعي كرده ام به اين انسان نزديك شوم . اين كه عصر امروز زبان امروز را مي طلبد، حرف بي راهي نيست. سهراب در منظومه "صداي پاي آب" در تمامي مراحل مختلف زندگي از كودكي ، نوجواني و جواني اش گرفته تا مراحل پختگي و آنگاه كه رو به سوي روشني و تولد ديگر داشته و در پشت دانايي اردو زده از هرگونه تصنع و تظاهر دوري جسته است.
پس لطافت كار و سادگي منش دروني سهراب چنين حكم مي كرد كه مثل او باشم. ساده باشم. همراه مردم باشم. نه گامي پس و نه فرسنگها دور. نزديك نزديك به قدر يك آه.
ما تعمدا " شيوه هاي رايج و مرسوم شعرخواني را كنار گذاشته ايم و با ايمان و اعتقاد كامل قدم در راهي نرفته نهاده ايم كه لازمه زمان بود. زماني دير كه ديگر جاي نشستن بر لب جو و ديدن گذر عمر نيست، جاي رفتن ، ديدن نرسيدن است!
(هفته نامه سينما - شماره 16- 137 آذز 1373)
روایت انسانیکه جزء طبیعت است
در آغاز کار ، شهرت سپهری به عنوان یک نقاش ، بیشتر از آوازه ی شاعریش بود . این به دهه ی سی بر می گردد . اگر چه شعرهایش در آن سالها خوانده می شد اما جز در نظر خواص ، تجربه ای موفق به شمار نمی آمد – سپهری بین سی تا چهل چهار مجموعه ی ( مرگ رنگ / 30 زندگی خوابها / 32 آواز آفتاب / 40 و شرق اندوه / 40 را منتشر کرده است – در سالهای سی و چهل شعر شکست و حماسه طرفداران بیشتری داشت .
شاعران در آن دوران ، فراوان بودن و نقاشان اندک . یک نقاش متوسط بیشتر و زودتر از یک شاعر متوسط می توانست خود را در حافظه ی جمعی ثبت کند .
تابلوهای او در آن ایام بیشتر عبارت بود از منتهای تیره ، با یک "تاش" رنگی در کمپوزیسیونی سنجیده که به عمد با سطوح رنگی در هم دویده ، مغشوش جلوه می کرد .
در این دوره ، سهراب از نقاشیهای ژاپنی گرته برداری می کرد : بازی با فضاهای خالی ، حرکت آزاد و شتابزده قلم مو ، تقلید رنگی از شیوه های نقاشی مرکب و آب ، استفاده از رنگهای محدود آبی و قهوه ای و ناگهان یک گل ، یک شیئی مرکزی ، در تضاد با متن در قلب منظره یا طبیعت بیجان . هدفش اینست : جهان را در چهارچوبی منتخب نشان دادن ، حیات را در تضاد شدید رنگها خلاصه نمودن .
نقاش از ابتدا در اندیشه وحدت بخشیدن به کثرتهای پیرامون خود بود و یافتن رابطه ای بین اجزاء مهم سازنده ی یک کادر و رسیدن به هدف اصلی یک نما که در تابلو با رنگی چشمگیر نشانه گیری می شد . در واقع خلاصه کردن خویش در شعر و نقاشی بدانگونه که نقاشیهایش آواز رنگها و خوابها در متن مرگ و آفتاب و اندوه شرقی بود و شعرهایش بازتاب این فضا در گنجایی کلام . در دهه ی چهل "درختها" از دستی و "صدای پای آب" از دست دیگر ، نقاش – شاعر بزرگ را بین عده ی بیشتری مطرح می کند .
درختهای سپهری در فاصله ی بین سطح و حجم نوسان دارند ، گاهی سطحی رنگی هستند ، در ارتباط با رنگمایه های متشابه ، گاه چون بخشی از تندیسی بریده و چسبانده شده به سطح تابلو .
این درختان با رنگهای زنده ، زبر ، پرقدرت ، چه در سطح یک تابلو و چه در تابلوهای متعدد یک دوره یا ادوار بازگشت ، تکراری می شوند . ریتمی که دایم مکرر می شود تا هارمونی کثرتی وحدت یافته را در بیانی تجسمی مهار کند .
همین جا درباره ی ادوار بازگشت ، توضیح بدهم که سپهری در دوره های متعدد کار خود با آنکه شیوه عوض می کرد ، گهگاه به تجربه ی پیشین بر می گشت و آنرا در شکلی خلاصه تر ، روشنتر و بمعنای دقیقتر باز می آفرید .
موسیقی پراشارتی از زندگی را در مجموعه ی درختها می یابیم ؛ یک ردیف ، یک برش از درختها که گاه سطح تابلو ، که بخشی از تابلو را در چشم انداز می پوشاند خبر از جنگلی می دهد که نمی بینیم ، اما حضورش در تابلو و در ما تا بی نهایت تکرار می شود .
درختها – حالا که پس از مرگش درباره ی مجموعه ی آثارش به داوری می نشینیم – مهمترین کارهای سپهری اند و بزرگترین تجربه ی نقاش که توفیقی عام یافته است و از حدود تجارب سرزمینی فراتر می رود . اگرچه چند تابلوی آبستره فیگوراتیو او در سالهای بازپسین ، خلوصی عمیقتر و مکاشفه ای جسورانه را در فضای نقاشی و دنیای رنگها نشان می دهد .
در مجموعه ی "درختها" او بیانی خالص دارد ، نقاشی می کند نه نقاشی و هنرنمایی و تجددپراکنی . در همین دوره شعرهای حجم سبز سروده شده است "حجم جنگلی" که ما جزیی از آنرا در منظر داشتیم .
در نمایشگاه پنج نقاش در انجمن ایران آلمان ، او و بهمن محصص ، در کنار هم قرار دارند . دو نقاش که هر دو کار خود را خوب بلدند در شیوه ی بکار بردن رنگ ، زمینه سازی با هم شباهتهایی دارند ، با این تفاوت که بهمن سبعانه با انسان در جهان صنعتی و جهان سوم روبرو می شود ، اما سهراب در برابر وسوسه ی حضور انسان در نقاشی خودداری می کند ، چرا که انسانش ، درخت ، گل ، یک تکه رنگ ، کویر و نور است .
سپهری به انسان می پردازد ، اما نه جدا از طبیعت پیرامونش ، کارکرد حیاتی او را به شیوه ای کنایی باز می نماید : رویش ، انوده ، با هم بودن ، جدا افتادگی ، رنگباختگی ، شدتها و تناقضها که به زبان رنگ و در محدوده ی سطح حکایت می شود و وسعت این جهان معنوی از نگاه شتابزدگان بدور می ماند .
بعد از چند نمایشگاه موفق ، خودش هم مثل ما از تکرار عنصر "درخت" خسته می شود تا کی می شود از یک عامل شناخته شده استفاده کرد . سوژه ای را بهانه ی ساختن ترکیبهای متنوع رنگی کرد . گاهی به نظر می رسد که به سفارش گالری ، آن درختها در چهارچوب بوم می روید ، درست همین جاست که هر نقاشی از جستجو باز می ماند ، اما سهراب عصیانگری پر تامل ، که عصیانش در لحظه ظاهر نمی شود .
در یک دوره دیگر ، شیوه ی او کاملا" عوض می شود . مربعهای رنگی ، سطحهای هندسی ساده (موندریانی) سطح یکدست تابلوها را می پوشاند .
این دوره کوتاه مدت است ، چون تجربه ای کاملا" دور از نگرش سپهری است شاید می خواسته از خود دور بشود و از دور به خود بنگرد . جشن شادمانه ای بود بی ریشه . چنان نظمی که با حدود مشخص ، تکه تکه سر جای خودش ، در ذهنیت نقاش ، نوظهور بود . او که همیشه سطح رنگی را در هم می آمیخت ، فضاها را با سیلان رنگ و بدون مرزبندی یکپارچه می کرد ، حالا اجزایی تعیین حدود شده را با نظمی وام گرفته از خارج از حوزه ی اندیشگی اش عرضه می کرد که شاید طنزی نمایشی برای نشان دادن جهان صنعتی یا گریز از فضای رنگهای کدر ، زبر ، مهاجم و کهنه شده بود .
سهراب از وام گیری شیوه ها ، چونان بسیاری از نقاشان همنسلش ، پروایی نداشته است اما او شیوه ی وام گرفته از نقاشیهای ژاپنی را می توانست در پرتو عرفان شرقیش بومی و از آن خود کند . اما دنیای هندسی رنگین را نتوانست به خود یا به ما بقبولاند . تا آنجا که به یاد دارم ، یک نمایشگاه بیشتر از آن دوره ی گذار ، عرضه نکرد .
در یک دوره ی کوتاه دیگر اشیای خانگی در کارهای او روی می نمایند . سپس طبیعت او را مسخر می کند . او که زمانی به مکاشفه ، روبروی طبیعت ایستاده بود ، بعد حل شده در متن طبیعت ، جزیی از هستی پیرامون شده بود در درختی ، بامی ، نهری ، تکه ابری ، رنگی .
دوره ی آخر کار سپهری ، یادآور غم غربتی بود که از کویر داشت ، بازنمایی شوق وصلی که سرانجام به اصل خود پیوسته است . اصل او کاشان ، شهر کویری و آن حوالی است ، جایی که نور و هوا و غبار و حجمها به او میدان می داد که دوباره به فضاهای خالی خود جای بیشتری اختصاص دهد و آن فضای یکپارچه تهی را با چند خط رنگی نشت کننده سریع ، حجمی نازک آرا ببخشد .
به فضاهای مأنوس بازگشته بود ، خود را در ورای آن فضای تهی ، آن چند خط شتابزده ی قهوه ای و خاکستری پنهان می کرد . کویر را از درون نقاشی می کرد از درون خود و از درون تاریخ کویر . البته او در این بازگشت به سنت تنها نبود ، سنت در دهه ی پنجاه ، بیشتر در شکل ظاهریش ، مقبولیت تام یافته بود . سپهری ژرفتر با سنت روبرو شد . از جهان انسانی پنهان شده درون سنت ، به فرهنگ ذخیره شده در این شکلهای کهن ، از حجم های بدیهی و رفتارهای بظاهر ساده بی خبر نبود و این کار او را از حد تزیین و تکرار اشکال و مضامین قدیمی فراتر می برد .
رفتن به عمق ، هر چه ساده تر شدن ، خلاصه تر بودن ، خلاصه کردن همه چیز ، شکل رمزی به اشیا ، رنگها و رابطه ها دادن ، فریاد رنگهای دوره ی آغازین خود را بدل به نجوای رنگمایه ها کردن ، هر چه فضای رها شده بر سطح اعتبار بخشیدن ، ترکیبهای باز ، غیرمتعارف با ساختهای کنایی تا بدانجا که چندتایی از کارهایش تجرید محض رنگ است ، ویژگیهای دوران آخر کار سپهری را نشان می دهد . میهن او نقاشی بود . میهن او کویر رنگ و حیاتی جوشنده از آن است او در میهن خود هر روز دوباره کشف می شود .
جواد مجابی
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم1
قصه این است كه نمی خواست كتابی را بخواند كه در آن باد نمی آید. سهراب سپهری محصول پدیده های بكر پیرامونش بود، پدیده هایی كه او به خوبی آن ها را احساس می كرد. «جهت تازه اشیا»، «آغاز زمین»، «حوضچه اكنون» و هزاران اتفاق تازه كه آن ها را جور دیگر باید دید.
گاهی شاهدیم هنرمندان بسیاری تا پایان عمر خود به دنبال كنكاش و تجربه اند و بارها مسیر شناخت خود را تغییر داده، از جایگاه های مختلف به پدیده ها و اتفاق های پیرامونشان می نگرند و حتی تا پایان عمر مسیر قابل قبولی را از نظر خودشان طی نمی كنند.
اگرچه این كنكاش قابل ستایش است، اما چنین كنكاشی برای سهراب به این شكل و شمایل رخ نداد. سهراب تلاش داشت به عمق پدیده ها راه پیدا كند و مسیر كشف این عمق با مسیرهای تجربیات متفاوت جدا بود، به این معنا كه سهراب سپهری تا نقطه قابل نشانه گذاری ای به كشف و شهود پرداخت و از آنجا به بعد این فضای پیرامونی بود كه به سهراب سپهری دریچه های تازه ای را هدیه می كرد.
در واقع، اساساً سپهری در نقاط عطف شاعری اش جست وجوگر و كاشف پدیده ای نیست بلكه تازگی و بكر بودن به ذهن او سرازیر می شود. در این حالت، شاعر به آینه ای تبدیل می شود كه بازتاب دهنده پیرامون است، پیرامونی كه «هستی» اش را آفریده و عناصرش به همان صداقت فطری به نمایش درمی آید. سهراب سپهری ذهنی از این گونه دارد، ذهنی كه عناصر پیرامونی همان گونه كه هستند خودشان را به او نشان می دهند.
با نگاهی به آثار سپهری درمی یابیم كه او در ابتدا شكلی از همان كنكاش مرسوم هنرمندان و شاعران را در خود داشته و تلاش كرده دغدغه های درونی اش را با شعر معرفی یا التیام بخشد،در «مرگ رنگ» با شاعری از این دست روبه روییم.
«دیرگاهی ست در این تنهایی / رنگ خاموشی در طرح لب است» یا «نیست رنگی كه بگوید با من / اندكی صبر سحر نزدیك است».در این فضاها، شاعر از موقعیت خودش در «هستی» و پیرامونش سخن می گوید و از این كه چقدر دلگیر، خسته و افسرده است.
در «مرگ رنگ»، رابطه سهراب با اطراف به گونه ای است كه همه چیز علیه اوست و به خواب فرورفته است. به این سطرها توجه كنید: «فرسود پای خود را چشمم به راه دور / تا حرف من پذیرد آخر كه زندگی: / رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود/»، «سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ آلوده ست»، «دیری ست مانده یك جسد سرد، در خلوت كبود اتاقم»، «جهان آلوده خواب است / فروبسته است وحشت، در به روی هر تپش هر بانگ»، «او نمی داند كه روییده ست / هستی پربار من در منجلاب زهر»، «در زمین زهر می روید گیاه تلخ شعر من».
در واقع، این سطرها كه از شعرهای مختلف سهراب سپهری در مجموعه «مرگ رنگ» انتخاب شده، همه حكایت از فضاهایی دارد كه اگرچه رگه هایش تا پایان زندگی سهراب در او قابل پیگیری ست ،اما این گونه سرودن از آن ها را دیگر در آثار او نمی بینیم.
سهراب در «مرگ رنگ»، نیمایی به تكامل رسیده و احساساتی است كه موزون می سراید و وزن را می شكند، اما درتركیب واژگانی و غرور آن ویژگی هایی كه ما سهراب را با آن ها می شناسیم، حرف قابل توجهی ندارد.
اما در «زندگی خواب ها» سال ۱۳۳۲ اتفاقات تازه ای رخ می دهد، اتفاقی مثل «زندگی» در «خواب ها». برای شناخت فضای این مجموعه كه در واقع سهرابی كه ما می شناسیم از این جا قابل نشانه گذاری است، نیازمند دانستن و شناخت دو فضاییم، اول «زندگی» سپس «خواب». در واقع، شاید دلیل این مسأله كه عده ای شعر سهراب را نمی فهمند این باشد كه از «زندگی» و «خواب» شروع نكرده اند و تلفیق این دو در یك فضای شعر برایشان قابل ادراك نیست. سهراب با «زندگی خواب ها» وارد جهانی می شود كه در آن جهان تا ابد خواهد زیست. به این سطرها توجه كنید:
«در تابوت پنجره ام پیكر مشرق می لولد / مغرب جان می كند، می میرد»، «شب را نوشیده ام»، «زمزمه های شب در رگ هایم می روید»، «به استخوان های سرد علف چسبیده ام»، «اتاقی به آستانه خود می رسید كه مرغی بیراهه ی فضا را می پیمود / و پنجره ای در مرز شب و روز گم شده بود».
این سطرها خبر از كشف ها و راه های تازه ای می دهد كه سهراب در حال طی طریق در آن هاست. تركیب های واژگانی تازه، نگاه باریك بین و دقیق و در عین حال حساس و از همه مهم تر یافتن ارتباطات تازه میان اشیا، طبیعت و انسان از مشخصه های این كشف است. شاید این نوع نگاه سهراب سپهری از همین مجموعه شروع شده باشد. در این مجموعه، سهراب از نیما فاصله گرفت و اگرچه هنوز (و تا پایان البته) پیرو او بود، اما راهی را برای خودش یافت كه پایانش «حمله واژه به فك شاعر بود».
در واقع برخی از مخاطبان نمی توانند با این تركیب واژگانی سپهری و فضاهایی كه میان خواب و بیداری است ارتباط برقرار كنند، این است كه كلید آن ها متعلق به دروازه شعر سهراب نیست. شعر سهراب در «زندگی» و «خواب» شكل می گیرد. به این معنی كه زندگی عادی در شعر او جریان دارد، اما مناسبات میان عناصر و اجزای تشكیل دهنده شعر شبیه مناسبات «خواب» می ماند كه هر پدیده ای ممكن است بدون منطق زمانی ـ مكانی در كنار هر پدیده دیگری قرار بگیرد. به بیانی دیگر، تركیبات واژگانی سپهری در عرفانی ملایم و قابل حس ریشه دارد كه سادگی و مناسباتش مانند «خواب» است كه هیچ محدودیتی در آن یافت نمی شود و راه نمی یابد. به این سطر توجه كنید: «بزی از خزر نقشه جغرافی آب می خورد». این بخشی از همان زندگی و خواب است كه سهراب در «صدای پای آب» می آورد.
می توان گفت سهراب سپهری در «زندگی خواب ها» در تلاش بود خود را به فضای تازه ای پرتاب كند. در شعر «مرز گمشده» سطری دارد كه احساس می كنم به تجربه خودش از «مرگ رنگ» و رسیدن به «زندگی خواب ها» بسیار نزدیك است. این سطر را بخوانید:
«از مرزی گذشته بود / در پی مرزی گمشده می گشت». در واقع، این سطر را شاید به نوعی بشود به ذهن سهراب از مجموعه اول به مجموعه دوم تعمیم داد.
در مجموعه سوم سهراب سپهری «آوار آفتاب» كه در سال ۱۳۴۰ منتشر می شود، اتفاقات دیگری می افتد. این اتفاقات از طرفی به «مرگ رنگ» شباهت دارد و از سویی به «زندگی خواب ها». از آن جایی كه تنهایی خودش و غمزدگی اش را بیان می كند، رگه های «مرگ رنگ» را دوباره به شكل دیگری تكرار می كندو از آنجایی كه باز دنبال نوجویی است، شبیه «زندگی خواب ها» است. به این سطرها توجه كنید:
«تنها در بی چراغی شب ها می رفتم / دست هایم از یاد مشعل ها تهی شده بود»، «كنار مشتی خاك / در دوردست خودم، تنها نشسته ام»، «ریشه ات را بیاویز من از صداها گذشته ام / ... رؤیای كلید از دستم افتاد / كنار راه زمان دراز كشیدم / ستارها در سردی رگ هایم لرزیدند»، «از شب ریشه سرچشمه گرفتم»، «پنجره ای را به پهنای جهان می گشایم»، «اندوه مرا بچین كه رسیده است»، «بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست، عطش آشنایی ست»، «در نهفته ترین باغ ها دستم میوه چید».
این ها نمونه هایی است كه تلفیق دو فضای در حال تجربه كردن سهراب سپهری را نشان می دهد. او باز از غمگینی خودش حرف می زند و از این كه هنوز زنجیری غم است «ماهی زنجیری آب است، من زنجیری غم».
اما همین «غم» او را وارد دریچه ای از جهان دیگر می كند كه آنجا سراسر كشف و شهود است و این كشف دیگر او را از شاعری كه در پی تجربه كردن برای نوشتن است تبدیل به شاعر پر از كشف و سرشار از برون ریزی می كند. سپهری در حال استحاله است و این استحاله متغیرهای زیادی دارد، عواطف و زندگی شخصی اش، سفرهایش، تأثیر عرفان بر دیدگاه های جهان شناختی اش و... از جمله آن ها است. اكنون او «چیزی شبیه بی خودی و كشف است». كشف جهان جدید و بی خودی از گذشته و دغدغه های آن، البته به جز «غم» كه رگه پنهان سهراب سپهری است و جای خودش را پس از مدت ها به «شادی» شناخت می دهد.
سپهری حدود همین سال هاست (۴۰-۳۹) كه به توكیو می رود و به حكاكی روی چوب می پردازد. سپس به هند سفر می كند و از آن جا هم تجربیاتی به دست می آورد. سال ۱۳۴۰ سهراب تدریس در هنركده هنرهای تزئینی تهران را آغاز و پس از مدتی در همان سال «شرق اندوه» را منتشر می كند.
«شرق اندوه» تجربه عرفانی سپهری است. شاید بیراه نباشد اگر این مجموعه را از جهاتی با نگاه پر از شور و دلدادگی مولانا كه همراه با هلهله و شعف است، مقایسه كنیم. البته این مقایسه به طور قطع فقط در نوع توجه به وزن و ریتم شعر و تا حدودی نگاهی است كه هر دو شاعر از یك جنس به «هستی» دارند وگرنه ممكن است به قول منطقیون قیاس مع الفارق باشد.
در «شرق اندوه» سپهری پیش از آن كه به فكر شعر نوشتن باشد به شور و شعف خود می بالد كه نوع جدیدش را به تازگی دریافته است.
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم2
نوعی سرخوشی كه از سَرِ عشق دست داده است و بالندگی و آزادی روح را به دنبال دارد. به این سطرها دقت كنید: «سرچشمه رویش هایی، دریایی، پایان تماشایی / تو تراویدی، باغ جهان تر شد، دیگر شد»، «خوابی از چشمی بالا رفت»، «در جوی زمان در خواب تماشای تو می رویم»، «بادآمد، در بگشا اندوه خدا آورد»، «آنی بود، درها وا شده بود / برگی نه، شاخی نه باغ فنا پیدا شده بود»، «من رفته، او رفته، ما بی ما شده بود / زیبایی تنها شده بود، هر رودی دریا شده بود / هر بودی بودا شده بود»، «من سازم: بندی آوازم، برگیرم، بنوازم، برتارم زخمه «لا» می زن، راه فنا می زن».
سپهری انگار در این مجموعه دیگر نمی خواهد شعر بنویسد. «شرق اندوه» در واقع طلوع و مشرق «اندوهی» جدید است كه غم «مرگ رنگ» را می زداید، این اندوه، اندوه عشقی است كه شعف انگیز است و «مرز پریدن ها و دیدن هاست». كسی كه كلید دروازه اشعار سپهری را در اختیار دارد از این پس هم می تواند وارد جهان سپهری شود، اما چون اثر بعدی سپهری در واقع یكی از نقاط تكامل شعری اوست تكاملی كه در آرایه های شعری و جهان بینی شاعر رخ می دهد، اگر كلید به دست نیابی، جهان او مكان غریبی می شود كه ساكنانش با واژه های سردرگمی حرف می زنند. سپهری حدود سال های ۴۰ از تمام مشاغل دولتی كناره گیری می كند و به نقاشی و شعر می پردازد. او گالری های متعددی در ایران و خارج از كشور برای نمایش آثارش ترتیب می دهد و به سفر هم می رود.
وی در همین دوره است (یعنی حدود سال های ۴۲ و ۴۳) كه به هند و پاكستان و افغانستان سفر می كند و فرانسه و برزیل را هم برای شركت در جشنواره ها و نشست ها می بیند. با این تجربیات و پس از ۴ سال از مجموعه قبلی اش، سپهری ۲ شعر بلند «صدای پای آب» و «مسافر» را می سراید، شعری كه شاید اوج سهراب و سطرهای به یاد ماندنی او را كه امروز روی پوسترها، دفترها و كارت پستال ها دیده می شود می توان در آن دید.
به این سطرها نگاه كنید: «حجرالاسود من روشنی باغچه است»، «خوب می دانم حوض نقاشی من بی ماهی است»، «نسیم شاید برسد، به گیاهی در هند»، «هركجا هستم باشم آسمان مال من است»، «چه اهمیت دارد گاه اگر می روید قارچ های غربت»، «من به آغاز زمین نزدیكم»، «فتح یك قرن به دست یك شعر»، «چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید»، «چرا گرفته دلت مثل آن كه تنهایی»، «دچار یعنی عاشق»، «قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشكال»، «همیشه عاشق تنهاست»، «دلم عجیب گرفته است خیال خواب ندارم»، «اهل كاشانم روزگارم بد نیست»، «و خدایی كه در این نزدیكی است»، «من وضو با تپش پنجره ها می گیرم»، «روح من در جهت تازه اشیا جاری است».
سهراب سپهری در این ۲ شعر بلند تجربیات متعدد خود در عرصه تركیبات واژگانی و نگاه به «هستی» را به تلفیقی بسیار ساده و سهل ممتنع می رساند و بیان می كند. برخی از سطرهای این دو شعر زیباترین و تأثیرگذارترین سطرهای شعر معاصر ایران را تشكیل می دهند. جهان ساده و بی آلایش سهراب و دغدغه های او به وضوح در این دو شعر قابل پیگیری و نشانه گذاری اند. در واقع، روح سپهری در جهت تازه ای از اشیا قرار گرفته است، همان طور كه خودش در سطری از این شعر می نویسد.
او موقعیت خود در هستی، نگاهش به عرفان، زندگی روزمره، ارتباط با عناصر و اجزای پیرامونی و عشق را در این دو شعر بلند به شكلی آشكار بیان می كند. شاید بیراه نباشد اگر اوج پختگی سپهری را در این دو اثر بدانیم و همین گونه است كه اقبال عمومی از این شعرها نسبت به آثار دیگر سپهری بیشتر بوده است. شناختی كه در اوایل متن از آن سخن به میان آمد و جست وجویی كه شاعر برای شناخت دارد، این جا دیگر از سپهری سلب می شود.
او اینجا دیگر «فاعل شناسا» نیست، بلكه كسی است كه شعر از دریچه نگاه او و به شكلی كاملاً جوششی بیرون می جهد. این دو شعر بلند اگرچه بسیار مقطع نوشته شده اند، اما وحدت ارگانیك و ساختاری كه میان اجزا و عناصر تشكیل دهنده آن وجود دارد نشان از ذهن و ضمیر ناخودآگاه توانمند شاعر دارد.
شاعری كه دیگر «واژه ها به فكش حمله می كنند» و او فقط یك نویسنده صرف است، نویسنده ای كه تجربیات و سختی هایش را كشیده و ضرورت ها و نیازهای ذهنی اش را برای نوشتن سیراب كرده و حالا با یك انفجار ذهنی به این حجم اثر قابل تأمل آفریده است. كلماتی كه سپهری فقط آن ها را روی كاغذ می آورد وگرنه خلق آن ها در فضای دیگری رخ داده است.
در بهمن ،۱۳۴۶ سپهری مجموعه «حجم سبز» را منتشر می كند. «حجم سبز» در واقع ادامه نگاه «مسافر و صدای پای آب» است، نگاهی كه از یك «بصیرت» و «دانایی» خبر می دهد. «حجم سبز» همان «حجم دانایی و بصیرتی» است كه سهراب در آن سیر می كند. او دیگر از فضاهای قبلی اش فاصله گرفته است، «مرگ رنگ»، «زندگی خواب ها»، «شرق اندوه» كه به نوعی از غمزدگی ها و افسردگی هایش نشأت گرفته بود، حالا تبدیل به «اتاق» دیگری شده است، اتاقی كه «آبی» ست و در آن شادی هست.
دیگر برای سهراب سپهری «زندگی خالی نیست، مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست، آری تا شقایق هست، زندگی باید كرد» این نگاه در برابر نگاه «مرگ رنگ» است، همان نگاهی كه در آن سهراب «سربه سر افسرده بود». در «حجم سبز» سهراب از شعف هایش می نویسد: «در دل من چیزی هست، مثل یك بیشه نور، مثل خواب دم صبح / و چنان بی تابم، كه دلم می خواهد / بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه، دورها آوایی ست كه مرا می خواند».
به این سطرها توجه كنید: «قایقی خواهم ساخت»، «پشت دریاها شهری است»، «گوش كن دورترین مرغ جهان می خواند»، «بهتر آن است كه برخیزم، رنگ را بردارم، روی تنهایی خود نقشه مرغی بكشم»، «چرا مردم نمی دانند / كه لادن اتفاقی نیست»، «بیا زندگی را بدزدیم آن وقت / میان دو دیدار قسمت كنیم»، «من در این تاریكی / فكر یك بره روشن هستم».
در تمام این سطرها، امید به زندگی و فضاهای تازه «بودن» دیده می شود. سپهری در «حجم سبز» زندگی اصیل خودش را درمی یابد و اینجاست كه شادی او از بصیرت شاعرانه و كشف و شهود مشخص می شود.
این مجموعه در واقع نقطه برتری سپهری است در آثارش و دیگر نمی توان نقطه نهایی دیگری برای اثرش فرض كرد. در مجموعه «ما هیچ، ما نگاه» اگرچه این امید و ایجاد فضاهای تازه دوباره اتفاق می افتد اما به اندازه «حجم سبز» قابل بررسی و قبول نیست و این مسأله البته در مقایسه سهراب سپهری با خودش قابل بررسی است وگرنه «ما هیچ، ما نگاه» از مجموعه شعرهای كم نظیر در ۱۰۰ سال گذشته شعر ایران است.
سپهری در «ما هیچ، ما نگاه» به آسانی همه چیز را در حد نگاهی دقیق به «هستی» و پیرامون و به بیانی دیگر ایجاد بصیرتی شاعرانه می داند، شما باید تجربیات «هستی شناختی» خود را پس از مدتی از راه نگریستن ادامه دهی، البته نه این كه به پیرامون فقط نگاه كنی بلكه منظور توجه و فعال كردن شهود و كشف در درون آدمی است و تأثیر آن در نوع اتفاقاتی كه در زندگی روزمره می افتد. این سطرها را بخوانید: داخل واژه صبح / صبح خواهد شد»، «راه معراج اشیا چه صاف است»، «یك نفر باید از این حضور شكیبا / با سفرهای تدریجی باغ چیزی بگوید»، «دست هایم نهایت ندارند / امشب از شاخه های اساطیری / میوه می چینند»، «آدمی زاد طومار طولانی انتظار است»، «باید كتاب را بست، باید بلند شد، در امتداد وقت قدم زد، گل را نگاه كرد، ابهام را شنید»، «باید نشست / نزدیك انبساط / جایی میان بی خودی و كشف».
شاید نگاه سهراب در «ما هیچ، ما نگاه» به شكلی انتزاعی بازگو شده است اما دریچه های دانایی و شهود او آن قدر لطیف و انسانی اند كه این شاعر را در انتزاعی ترین حالات هم قابل درك می كند.
روزگاری از دریچه های دیگران به سهراب نگریستیم، دریچه هایی كه گاه او را نكوهش می كردند و شعر او را پس می زدند و گاه او را تمام كمال می پذیرفتند. در هر حال، سپهری از سرمایه های فرهنگی سرزمین ماست و موقعیت تأثیرگذار او را در ادبیات معاصر ایران هیچ گروه یا گرایش فرهنگی نادیده نمی گیرد. سهراب سپهری زیاد نزیست. او ۱۵ مهرماه ۱۳۰۷ متولد شد و یكم اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۹ به «حجم سبز» رفت. روزگاری برایش نوشتم «آدم این جا تنهاست» و نوشتم آدم در شعرهای سپهری تنها می ماند، اما باید گفت: بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم.
حسن گوهرپور
روزنامه ایران