داستانها و خاطرات فاطمه امیری کهنوج
سلام
سرکار خانم" فاطمه امیری کهنوج" ، خاطرات مدیریت مدرسه و سایر داستانهای کوتاهش را که تعداد بسیار زیادی هستند و البته بعللی بخشی از آنها را فقط میتوان به شکل عمومی در اختیار دوستان تالار گذاشت ؛ همه آنها ماجراهای واقعی و در پیرامون او اتفاق افتاده را با گوشی تلفن همراه ، بعد از فراغت از خانه داری سنگین ، شبها شروع به نوشتن میکرد . این داستانها را سریالی و بصورت ادامه دار برای گروه همکاران معلم و یا بازنشسته با برنامه تلگرام و یا واتساپ ارسال میکردند .
سبک نثر ایشان کاملاً عامیانه و محاوره ائی و به شکل خاصی زیبا و منحصر بفرد است . بطوریکه برای آشنایان ملقب به "نویسنده واتساپی" شده اند.
بنا به اصرار جمعی از دوستداران قلم ایشان ، من بر آن شدم که مطالبشان را در تالار قرار بدهم .
با توجه به مشکلات ناشی از تایپ در گوشی همراه که پیش می آید لاجرم غلط های تایپی در نوشته هایشان دیده میشد ، ولذا از من خواستند که اشتباهات تایپی را اصلاح نمایم و بعد ارسال نمایم . من خاطرات و داستانهایش را به کامپیوتر منتقل کردم که بتوانم با برنامه WORD ویرایش نمایم ، در اینجا اشتباه بزرگی که مرتکب شدم این بود که به رسم امانت ، نسخه اصلی را نباید دستکاری میکردم و میبایست فقط نسخه کپی را ویرایش میکردم . متاسفانه بجای غلط گیری اقدام به ویرایشهای دستوری و انشائی کرده و شیرینی زیبائی نوشتارهای ایشان را از بین بردم .
با این حال هنوز این ماجراهای واقعی و خاطرات ایشان ارزش خواندن را دارند .
جالب است که خانم فاطمه امیری کهنوج همیشه یک لیستی از داستانها و ماجراهائی که قرار است بعداً بنویسد به در یخچال میزند و طول این لیست ، گاهی از لیست تهیه مواد غذائی و کارهائی که برای انجام در خانه در پیش رو دارد ، بیشتر است !!
در حال حاضر مشکل بینائی دارد و نگران اینست که نتواند به نوشتن که عاشق آن است ادامه بدهد.
خاطرات مدیر مدرسه- دو خواهر
خاطرات مدیر مدرسه - دو خواهر
دو دانش اموز خواهر داشتيم که فوق العاده زرنگ بودند.
دبیران میگفتند شاید پدر و مادر تحصيلكرده و با سواد دارند ،یا کلاس خصوصی میروند.
من مادرشان را دیده بودم كه زن ساده و بی سوادی بود.
یکیشون پایه اول بود و تمام درسهاش بیست و یکی ديگه پایه سوم .
پایه سومیه درمسابقات قرآن و نقاشی شرکت کرده و در استان رتبه اول آورده بود. استان اسم و مشخصاتش و تلفن مدرسه را فرستاده بود به تهران .
از تهران كه کلیه اطلاعات دانش اموز با شماره تلفن مدیر مدرسه را داشت
یکروز به من زنگ زده شد که فلان شاگردتان كه رتبه اول آورده لطفاً بفرست با پدرش بیاد تهران تا با بقيه نخبگان مسابقه بدهد من هم گفتم : چشم .
فردا به شاگرد گفتم با پدرت بیا تا بروی تهران برای مسابقه . سکوت کرد و عاقبت گفت : چشم خانم .
دوباره از تهران بمن فشار آوردند. و من هم فشار را رو شاگرد اوردم. تا چند بار بهش گفتم و اخرین بار التیماتوم بهش دادم. فردا با پدرت میایی والا مدرسه راهت نمیدم.
انروز در دفتر کار میکردم که خواهر کوچکترش آمد و گفت :خانم مدیر بابام دم در دفتره . یک لحظه بیاید. چند دقيقه بعد من رفتم که با پدرش حرف بزنم. وای!.. خدای!.. من.! چه دیدم . متوجه شدم که دختر بزرگ یک دست پدرش را گرفته و دختر کوچک دست دیگر . پدرکور بود. و در راهبند ريل آهن قطار گدایی میکرد و بارها خودم او را دیده بودم. از خجالت سرم را انداختم پایین .و دختر بزرگ گفت:خانم بگويید نمیتوانم بیایم تهران در مسابقه شرکت کنم.
من گفتم :چشم . حالا بيا برو سر كلاس درست .
از کردار خودم پشیمان شدم و تو دلم احسنت گفتم به این شاگرد رتبه اول مدرسه ام .
دیگر هرچه از تهران زنگ زدند من جواب تلفن آنها را ندادم.
فاطمه اميری كهنوج
خاطرات مدیر مدرسه - الیاس
خاطرات مدیر مدرسه - الياس
سال 1365 در روستای همجوار ایستگاه راه آهن گرگر ، تایم صبح درس میدادم و بعد ازظهر ها هم پیاده ميرفتم روستای مشراگه برای درس دادن ، دانش آموزانم مختلط کلاسی بودند. آنروز ظهر با شاگردم الیاس بسوی مشراگه براه افتادم ، پلی بین مشراگه و گرگر بود و زیر پل ، ظهرها سگهای درنده استراحت میکردند.
درمشراگه سرکلاس بودم. درس ازشاگردی پرسیدم و بلد نبود . اشاره به الیاس کردم و گفتم : تو هم مثل الیاس تنبلی ، هرو از بر تشخیص نمی دی. !! الیاس بد جورِ نگاهم كرد و هیچی نگفت .
بعداز کلاس من و الیاس بطرف گرگر حركت كردیم. سرپل که رسیدیم الیاس با صدای خاصی سگها درنده را بسوی من کشاند. و خودش فرار کرد و رفت دور رو یه تل نشست و نگاه میکرد.
من بدو سگها هم بدو . التماسش کردم، الياس كمك ، الیاس تو رو خدا كمك ، جیغ ميزدم و دیگر از ترس نصف جان شده بودم که ناگهان سگی آمد گوشه چادرم را به دندان گرفت و با دیدن دندان سگهای دیگر که بطرفم میدویدند وحشتم دو چندان شد .
احساس میکردم قلبم داشت ازجایش کنده می شد.
دیدم الیاس با سنگ زدن به سگها و صدا در آوردن من را نجات داد.
وقتی به در خانه رسیدم الياس گفت : خانم معلم دیگه نگو الیاس تنبله .
من تا آخر سال اسم الیاس را بعنوان تنبل نگفتم .
فاطمه اميری كهنوج
خاطرات مدیر مدرسه- نابودی
خاطرات مدیر مدرسه -نابودی
زنگ تفریح بود ، دور هم جمع بودیم و هر کس میگفت :فردا روز مادر است چه بخریم که لیاقت مادرانمان را داشت باشد..
ثریا اهی کشید وگفت:من پدر و مادر و برادرم را یکجا از دست دادم !!
همگی گفتیم آخی تصادف کردند ؟ گفت: نه ،پس چگونه از دست رفتند؟ . آهی از ته دل کشید و گفت:ما در روستا زندگی میکردیم،پدر و تنها عمویم زمینهای زیادی برای کشت و کار داشتند ،قرارشد یک جاده از وسط زمینها بسمت جاده اصلی بکشند،پدرم گفت: این جاده نصفش از زمین من و نصفش از زمین تو باشه اما عموی کم سن و سالم لج کرده و گفت من اجازه نمیدهم از رو زمینم جاده کشیده بشه ،وانگهی اگر قرار شده جاده بکشند باید از زمینهای شما جاده رد بشه. پدرم گفت :این جاده به نفع هر دوی ما است ! بهتر محصولاتمان فروش میرود اما عمویم روی دنده چپ افتاده بود و عصبی بود ..تا مدتی سر همین موضوع دعوا و جر بحث بود .ان وقتها من نه سال داشتم یکروز عصر بود و دعوا و جر بحث پدر و عمو خیلی بالا گرفته بود،مادر و پدر و برادرم سر زمینمان بودند و من هم از دور گاهی آنها را تماشا میکردم ، زمین کشاورزیمان با خانه زیاد فاصله نداشت. متوجه شدم که عمویم رفت منزلش و دوباره برگشت! عمویم صدایش را بلند کرده و داد وبیداد میکرد و به پدرم میگفت: هرچه من میگویم شما باید اجرا کنید پدر گفت:اینطور که نمی شود بچه ، تفنگ گرفتی دستت و قلدری میکنی که یکدفعه صدای شلیک گلوله تو روستا پیچید ، خدای من دیدم پدرم نقش زمین شد با شلیک بعدی هم مادرم کنار پدرم افتاد و با تیر بعدی عمو ، تنها برادرم را ، که ۱۹سال داشت از زندگی ساقط کرد. من دویدم به طرف آنها که غرق خون بودند! و شروع به گریه کردم همسایه ها که آمدند من را بردند خانه خودشان.
فردا دو خواهرم که ازدواج کرده بودند و در شهر زندگی میکردند با شوهراشون آمدند روستا ،وای چه به سر خود آوردند و من را در بغل میگرفتند وگریه فریاد میزدند . برادرم را بین پدر و مادر دفن کردند صحنه ان روز که عمویم به خانواده ام شلیک کرد.همیشه جلوی چشمم هست.. روز خاکسپاری هم که خواهر بزرگم به من گفت :از پدر و مادر و برادر خداحافظی کنم برایم باور نکردنی وسخت بود. عمویم را بردند زندان و بعد از یکسال هم او را اعدام کردند اما با اعدام او خانواده من که زنده نشد. فقط خودش و ما را بدبخت کرد. خواهر بزرگم مرا برد پیش خودش ،خواهرانم داغان شده بودند ، خانه پدرم در روستا و آن زمینها بی فایده ماندند. من هم نزد خواهرم ماندم و درس خواندم بعد هم رفتم تربیت معلم و دبیر شدم الان هم که یک پسر دارم گاهی با شوهرم که میروم سر مزار خانواده ام میگویم کجاست عمویم که ببیند زمینهای خودش و پدرم بیابان و ول شده اند و درحال نابودی هستند.
فاطمه امیری کهنوج
خاطرات مدیر مدرسه - یاسر و نادر
خاطرات مدیر مدرسه- ياسر و نادر
در روستا تدریس میکردم و کلاسم مختلط بود.
دو برادر بنام نادر و یاسر که نه ساله و هشت ساله بودند در كلاس داشتم.
از روز اول مدرسه اینها حال عجیبی داشتند . سرکلاس درس، به یک جا خیره میماندند آن قدر صدایشان میکردم تا از این حالت در بیایند و همیشه چهره ای غمگین ومضطرب داشتند.
چندین بار از نادر و یاسر سوال کردم چه شان است اما انها نمیتوانستند دلیل این رفتار
خود را بگویند .
خواستم که مادرشان بیاید كه نادر گفت خانم مادرم هیچ جا نمیرود .
خلاصه من همیشه نگران آنها بودم تا اینکه بعد از مدتی روزی زن برادرشان آمد و من حالات نادر و یاسر را به او گفتم .
زن برادر، اهی کشید و گفت قضیه اینها این است :
وقتی یاسر پنج و نادر شش ساله بودند ،خواهر جوان و زیبائی داشتند كه بر اثر نادانی بصورت نامشروع بار دار شده بود .
وقتی خانواده فهمیدند ، پسر عموها جنگ و جدال زیادی به راه انداختند و تصمیم نهایی آنها این بود که این لکه ننگ فاميل را با کشتن آن دختر پاک کنند.
یکروز در زمین صاف و بازی که کنار خانه شأن بود دختر باردار را پسر عموها آوردن و دست و پايش را بسته و رویش هیزم و نفت ريختند و دختر باردار را با سرافرازی اتش زدند . آندختر جلو کل خانواده با مرگی دردناك در آتش سوخت .
یاسر و نادر و مادر نيز مثل بقيه تماشا میکردند و همین باعث شد که مادر یاسر دیگر از خانه بیرون نرود و افسردگی شدید دارد و نادر و یاسر هم بخاطر همین موضوع ضربه روحی خورده اند.
از زن برادر تشکر کردم و او رفت .
تا لحظاتی توان حرف زدن نداشتم و فقط از خدا خواستم که این خاطره از ذهن
نادر و یاسر پاک شود و دانستم هر مشکلی ، علتی دارد.
من دوسال با نادر و یاسر کلاس داشتم.
فاطمه امیری کهنوج
خاطرات مدیر مدرسه - روحانی
خاطرات مدیر مدرسه - روحانی
مدتی بود که از مسجد محله یک روحانی جوان برای برگزاری نماز جماعت فرستاده بودند. این روحانی به همراه پسر شانزده ساله ای میامد. و ده دقیقه زنگ اول تایم ظهر ، نماز جماعت برگزار میکرد.
وقتی ما از سرویس اداره پیاده می شدیم و به دفتر میرسیدیم روحانی به همراه پسر نشسته بودند. و ما با او سلام علیک میکردیم .
آنروز پسره امد گفت: خانم مدیر آقای روحانی با شما کار دارند و گفت مدیر تنها باشد. دبیران کلاس رفتن و معاونین در اتاق دفتردار. البته فکر من هزار راه رفت !
من گفتم : بفرمایید ؟
متوجه شدم که روحانی رنگش قرمز شد و سرش انداخت پایین،و مم،مم کنان با لکنت زبان گفت: ببخشید فلان همکارتان مجردند .
با دادن مشخصات همکار ، من متوجه شدم با کدام همکارست. گفتم:بله
او گفت :من از شهرستانی ديگر برای پیش نماز این مسجد محله امده ام. شما از قول من با همکارتان حرف بزنید و اگر قبول کرد تا من خانواده ام را از شهرستان برای خواستگاری بیاورم .
و من قبول کردم .
کادر دفتری گفتن روحانی چکارت داشت؟ گفتم باز این دخترای ما کار دستمان دادند دل یکی دیگر را دوباره بردند. و معاون با شوخی گفت: بهترست سر در مدرسه بزنیم دفتر ازدواج! و همگی خندیدیم .
معاون موضوع را به گوش دبير مجردمان رساند و او گفته بود اگر روحانی در زندگی آدم سخت گیر نباشد قبولش دارم . من پیام همکار را به پیش نمازمان گفتم.
او گفت: خدا آزاد ما را آفریده و خانم می تواند هر طوری راحت است زندگی کند .
و ما چندی بعد شیرینی پیش نماز و همکارمان را خوردیم .
خلاصه دیگر با روحانی مدرسه راحت و اخت بودیم گاهی می آمد برگهای خانمش را میبرد و میاورد و بما میداد،روحانی ديگر جزوی از کادر مدرسه مان شده بود. من از همکارم سوال کردم زندگی کردن با اون سخت نیست؟ گفت : نه اصلا . خیلی راحت و خوشبختم .
فاطمه اميری کهنوج
خاطرات مدیر مدرسه – قضاوت
خاطرات مدیر مدرسه – قضاوت
دو خواهر داشتیم توی یک کلاس .
دبیر علوم ، سخت گیر بود .
هر وقت با این کلاس درس داشت. اول از خواهر زرنگه که کوچکتر بود درس می پرسید، و نمره عالی به او میداد، و بعد ، از خواهر بزرگه که تنبل بود. و آخر سر تنبله را به باد توهین و تحقیر می بست و رو به خواهر زرنگ میکرد و میگفت: تو عرضه نداری درس خوانش کنی و يادش بدهی مثل تو بشه؟
خواهرش میگفت: خانم بخدا اون بیشتر از من میخواند. اما یاد نمیگیرد.
همیشه هم خواهر تنبله رنجور و زرد بود و مریضی اش را فقط به مربی
مربی پرورشی گفته بود و اون هم گاهی برایش دارو تهیه میکرد.
پدر هم نداشتن و به سختی با مادرشان زندگی میگذراندند.
و متاسفانه دبیر علوم هم به هر نحوی اذیت و آزارش میداد.
یک شب بر اثر بیماری دختره فوت کرد! مربی پرورشی و ما و دیگران در مراسم خاکسپاریش رفتیم .
دبیر علوم كه امد كلاس ،دید جایش رو نیمکت بچه ها گل گذاشتند. رو به بقیه گفت : شاگرد تنبل من کجاست ؟
شاگردان همگی زدند زیر گریه و خواهرش گفت :خانم بخدا اون تنبل نبود ،همیشه سردرد شدید داشت و هرچه میخواند مغزش نمی کشید و همیشه میگفت کاش دبیر علوم مرا جلو دیگران خورد نمیکرد
دبیر علوم وقتی توضیحات اضافی مربی پرورشی را هم شنید ،که این دختر هر روز امپول و دارو مصرف میکرده و هرچه تلاش کرد که سرطانش را شکست بدهد ،نتوانست و عاقبت فوت کرد.
دبیر علوم ناراحت شد اما دیگر فایده ایی نداشت. چون شاگردش را قضاوت نادرست کرده و او را درک نكرده و روحش را هم شاد نكرده بود .
فاطمه امیری کهنوج
خاطرات مدیر مدرسه - دو خواهر
خاطرات مدیر مدرسه - دو خواهر
دو دانش اموز خواهر داشتيم که فوق العاده زرنگ بودند.
دبیران میگفتند شاید پدر و مادر تحصيلكرده و با سواد دارند ،یا کلاس خصوصی میروند.
من مادرشان را دیده بودم كه زن ساده و بی سوادی بود.
یکیشون پایه اول بود و یکی ديگه پایه سوم و تمام درسهاشون بیست .
پایه سومیه درمسابقات قرآن و نقاشی شرکت کرده و در استان رتبه اول آورده بود و جوایزی گرفته بود . استان اسم و مشخصاتش دانش آموز و تلفن مدرسه ما را فرستاده بود به تهران .
از تهران یکروز به من زنگ زده شد که فلان شاگردتان كه رتبه اول آورده لطفاً بفرست با پدرش بیاد تهران تا با بقيه نخبگان مسابقه بدهد من هم گفتم : چشم .
فردا به شاگرد گفتم با پدرت بیا تا آدرس بدهم بروی تهران برای مسابقه . سکوت کرد و عاقبت گفت : چشم خانم .
دوباره از تهران بمن فشار آوردند. و من هم فشار را رو شاگرد اوردم. تا چند بار بهش گفتم و اخرین بار التیماتوم بهش دادم. فردا با پدرت میایی والا مدرسه راهت نمیدم.
انروز در دفتر کار میکردم که خواهر کوچکترش آمد و گفت :خانم مدیر ، بابام دم در دفتره . یک لحظه بیاید. چند دقيقه بعد من رفتم که با پدرش حرف بزنم. وای!.. خدای!.. من.! چه دیدم . متوجه شدم که دختر بزرگ یک دست پدرش را گرفته و دختر کوچک دست دیگر . پدرکور بود. و در راهبند ريل آهن قطار گدایی میکرد و بارها خودم او را دیده بودم. از خجالت سرم را انداختم پایین .و دختر بزرگ گفت:خانم بگويید نمیتوانم بیایم تهران در مسابقه شرکت کنم.
من گفتم :چشم . حالا بيا برو سر كلاس درست .
از کردار خودم پشیمان شدم و تو دلم احسنت گفتم به این شاگرد رتبه اول مدرسه ام .
دیگر هرچه از تهران زنگ زدند من جواب تلفن آنها را ندادم.
فاطمه اميری كهنوج
خاطرات مدیر مدرسه – انجمن اولياء
خاطرات مدیر مدرسه – انجمن اولياء
يكروز مدرسه انجمن و اولیاء داشت ، من و همسرم و سرایدار از ساعت دو
تا ساعت چهار عصر ، گیر مرتب کردن صندلیها و میکروفون بودیم .
ساعت چهار و نيم برنامه اجراء می شد.
اولیاء آمدند ، در بین انها یک پسره حدود شانزده ساله و یک پسر كمی بزرگتر
از او با هم آمدند و ردیف اخر کنار هم نشستند.
ردیف اول مسئولین اداره و همسرم نشسته بودند.
من از قبل بیلان كار مدرسه را در منزل نوشته بودم و قرار بود که حدود نیم
ساعت سخنرانی کنم و بيلان كارم را هم توضييح بدهم . وقتی شروع کردم به
خوش آمدگویی متوجه شدم که آن پسره شانزده ساله برایم بوس میفرستد و
ان پسربزرگتر با چشم و ابرو اشاره میکرد .
رشته فکریم بهم ریخت . از ترس اینکه همسرم و يا کسی دیگر متوجه شود
میکروفون را دادم به مسئول اداره و خودم نشستم .
همسرم پيشم آمد گفت: ده دقیقه هم حرف نزدی چه شد؟من به دروغ گفتم فشارم افتاده و همسرم گفت: حتماً مال خستگی و استرس امروز است.
بعداز آنروز دیگر در مدرسه انجمن و اولیائ بصورت ورود آزاد نگرفتم .
فاطمه اميری کهنوج
خاطرات مدیر مدرسه - نانوائی
خاطرات مدیر مدرسه - نانوائی
مدرسه ما دو طبقه بود دانش اموزان پایه اول ودوم پایین و پایه سوم طيقه بالا بودند. پشت مدرسه نانوایی بود و شاگردان پایه سوم زنگهای تفریح نانوایی را نامه باران میکردند .
مسئول نانوایی تمام نامه ها که شامل همه موارد (عاشقانه و توهین) را جمع کرده و به دفترمدرسه میاورد و ضمن گفتن ، این مدرسه صاحب نداره و چند تا فحش ابدار هر بار به ما تحویل میداد و میرفت .
من و معاونین تصمیم گرفتیم که پایه اول و دوم را ببریم بالا و پايه سوم را بیاوریم پایین.
اینکارانجام شد باز هم نامه پرانی ادامه داشت. شاطر نامه ها را میاورد و بد و بيراه به ما میکرد میرفت .
طی یک انجمنی که با اولیا برگزار شد تصمیم گرفته شد که پشت پنجره ها توری بزنیم .
این کار انجام شد و باز هم بچه ها با چاقو توريها را پاره کرده بودند و نامه پرانی ادامه داشت .
مدتی خبری از آمدن شاطر نانوائی نبود تا متوجه شدیم كه نانوایی نقل مکان کرده و رفته .
فاطمه اميری کهنوج
خاطرات مدیرمدرسه - باردار
خاطرات مدیرمدرسه - باردار
از مدیر تا معاون و دفتردار و مربی پرورشی و پنج تا ازدبیران همگی باردار بودیم .
هر ماه نامه مرخصی زایمان یکی از دبیران را به اداره میفرستادیم .
اداره برای جایگزین آن دبیر باید دبیر دیگری را به مدرسه میفرستاد.
همین موضوع معاون اداره را بسيار ناراحت کرده بود.
یکروز معاون اداره بهمراه تعدادی ديگر سرزده وارد دفتر مدرسه شدند من و معاون و دفتردار و مربی پرورشی و دبیر دینی عربی را با شکم های بزرگ كه شش ماه از حاملگی مان گذشته بود برای ادای احترام بلند شدیم.
معاون اداره و همراهان تا ما را دیدند بیشتر عصبی شدند.
رو به من گفت:خانم مدير فكر ميكنم باید یک دستگاه سونوگرافی درب دفتر مدرسه بگذاریم وجلو خانمهای باردار را بگیریم و انها بیایند اداره و تکلیف شان را روشن کنند. حتی اگر مدیر مدرسه باشند .!!!
ما خجالت زاده سرخود را یایین انداختيم .
وقتی انها رفتند همگی با هم کلی خندیدیم.
فاطمه اميری کهنوج
خاطرات مدير مدرسه – واگن گندم
خاطرات مدير مدرسه – واگن گندم
سال 1366 در ایستگاه راه آهن گرگر از شنبه تا چهارشنبه درس میدادم. و در یک خانه معتمد روستائی زندگی میکردم و پنجشنبه و جمعه ها برميگشتم شهر . اين پنج روز مانند پنج ماه برایم سخت میگذشت .
یکماه بعد خانم بهیار از درمانگاه آمد و گفت :بیا اتاقی از بهداری به تو بدهم چون همشهری هستیم. در اتاق فقط یک تخت و يك کارتون خالی بود كه مواد غذایم را که می آوردم در آن ميگذاشتم.
برای من که دختر کم سن و سال و جوانی بودم خیلی مشکل بود چون نه غذایی مناسب و نه حمامی و نه دوستی و شبها تنها میخوابیدم ، چه خوابی ! و فقط خدا خدا میکردم اتفاقی برایم نيفتد . در آنجا آنموقع در قدیم دعوای طایفه ای زیاد بود و شبها روستایی ها خونین و زخمی میامدند و ميخواستن در بهداری را از جا بکنند و خانواده بهیار از ترس شب در را به آسانی برای کسی بازنمیکردند.
به بهیار همه میگفتن خانم پرستار ؛ انروز پنجشنبه من کلاس را ساعت ده تعطیل کردم با خانم پرستار و دو کودکش رفتیم ایستگاه قطار منتظر ماندیم که قطار مسافربری از اهواز بسوی سربندر که هر روز میامد بیاید تا ما با آن برویم . شوهر خانم پرستار ماند بهداری . هيچ خبری از قطار مسافربری نشد و حدود ساعت یک بود كه قطاری باربری آمد ما از خوشحالی درپوست خود نمیگنجیدیم قطار به ایستگاه که رسید مسئولش پایین آمد رفت ساعت بزند که خانم پرستار سوال کرد چرا امروز قطار مسافر بری نیامد؟ . مسئول گفت :امروز قطارمسافربری ساعت هشت صبح آمده و رفته سربندر
مسئول قطار متوجه ناراحتی زیاد ما شد .
گفت :قطار ما واگنهایش پر از گندم است اگر دوست دارید روی گندمها بشینید البته خیلی هم تاریک ست. ما خوشحال شدیم و قبول کردیم و پله آورد رفتیم رو گندمها نشستیم ، وقتی درب واگن بسته شد کامل تاریک و ظلمات شد ما فقط از ترس دائم حرف میزدیم و بر اثر حركت و تكان قطار دائم از روی گندمها به پائین لیز ميخوردیم . دست همدیگر و بچه ها را گرفته و ول نمی کردیم .
چهل و پنج دقيقه بعد قطار سرعتش را کم کرد و فهمیدیم به ایستگاه سربندر رسیده ایم. با باز شدن در واگن و ورود روشنائی خیلی خوشحال شديم .
چادرهایمان بوی گندم بخود گرفته بودند و از انجا سوار مینی بوس شده و رفتيم ماهشهر . هر وقت یادم می آيد . میخندم و بخودم میگویم آیا آنموقع ما دیوانه بودیم .
فاطمه اميری کهنوج
خاطرات مدير مدرسه – خط كش
خاطرات مدير مدرسه – خط كش
تازه اولین سال کاری من در مدرسه بود.
پایه سوم ، پسرها را درس میدادم . وقتی بمن میگفتن خانم اجازه خنده ام میگرفت و رو به دیوار میکردم و میخندیدم .
شاگردی داشتم که بهتر از خودم آیات قرآن را به عربی مینوشت.
شاگرد ديگری بود تا من از دفتر وارد كلاس میشدم جلویم تو کلاس ملق میزد و يك شاگرد دیگه تو کلاس برایم سوت بلبلی میزد من هم سنی نداشتم .
انروز زنگ ریاضی بود شاگردی را بردم پای تخته . تمرین انجام میدادیم
رفتم آخر کلاس ایستادم تا کلاس را کنترل کنم. متوجه شدم دانش اموزی درس گوش نمیكند و با دفترش بازی میکرد،در دست من خط کشی بلند بود بالبه خط کش زدم تو سرش.
معاون گفته بود بچه ها سرشان را کچل کنن.
دریک چشم بهم زدن خون از سر شاگرد سرازیر شد و روی گوشش خون میچکید . من ترسیده بلافاصله بردمش دفترمدرسه .
معاون گفت :چکار کردی و شاگرد را برد سرش را شست و چسب زخم زد.
بعد گفت: پدر کله گنده ای داره خدا به دادت برسد. و آن زمانی بود که بخشنامه می آمد که معلم حق ندارد دانش اموزان را بزند. پنج شنبه بود. وقتی رفتم خانه شب تا صبح خواب میدیدم که پدرش آمده و دعوایم میکند.
شنبه مدیر مدرسه كه اقای خوبی بود امد طرفم گفت :چرا این کارو کردی ؟ پدرش رفته پیش امام جمعه ،و روز جمعه تو سخنرانی اعلام کرده معلم حق نداره شاگردان را بزند ،پدرش شب آمده در منزل ما و کلی حرف زده . من
بسختی تونستم قانعش کنم كه نره اداره . دیگر تکرار نشود وگرنه اخراج می شوی. تا مدتی اینکارم از فکرم بیرون نمی رفت.
حالا که خودم بچه و نوه دارم میگویم لعنت برمن باد.
فاطمه اميری كهنوج
خاطرات مدیر مدرسه - چسب زخم
خاطرات مدیر مدرسه - چسب زخم
مدیر مدرسه علاوه بر کارهای داخل مدرسه ،کارهای بیرون هم زیاد دارد مثل خرید گچ،خرید برگ امتحانی،تعمیر ماشين کپی، و الی ماشاالله ....
من مدتی بود مرتبا برای مدرسه خرید میکردم ،همین امر باعث شده بود که دبیران پچ پچ کنند که مدیر دیر میاید و این موضوع به گوش من رسید
انروز صبح برگ سفید امتحانی خریده بودم ، و بخودم گفتم امروز ظهر زودتر بروم مدرسه که همکاران چیزی نگویند در خانه نهار خوردم و آماده رفتن شدم مقداری از وسایل را هم میخواستم پشت ماشین کنار برگها جا بدهم ،
صندوق عقب ماشین را که باز کردم زبانه ای که در را آنرا قفل میکرد محکم خورد به پیشانیم و صورتم غرق خون شد .
بچه هایم دست پاچه شدند و رفتن خانم همسایه را خبرکردند ،خانم همسایه آمد و سر و صورتم را شست و چسب زخم زد و کمی نشستم تا حالم جا امد
خانم همسایه گفت: امروز نرو. اما من گفتم كه باید بروم چون کار دارم. با پيشانی ورم كرده و درد و چسب زخم زده سوارماشین شدم و رفتم،
بازم مدرسه ام دیر شده بود
فاطمه اميری کهنوج
خاطرات مدیر مدرسه - پسرهای موتور سوار
خاطرات مدیر مدرسه - پسرهای موتور سوار
یکروز برای اردو به روستاهای نزدیک رفتیم
محلی که انتخاب کردیم جنگلی بود و نزدیکش یک قبرستان قدیمی و تعدادی خانواده و گروهی پسر که با موتور انجا نشسته بودند
ما هم با 100نفر دانش اموز و دبیران جوان و همسرم و راننده بساط پهن کردیم و نشستیم. دانش اموزان با دبیران پخش شدن دور و اطراف .
موقع نهار خوردن رسید و نهار خوردیم
گروه پسرهای موتور سوار شروع کردند به پرش از روی قبرها و مانور می دادند
شاگردان هم نگاه و تشویق میکردند. من این وضع را که دیدم خدا خدا میکردم اتفاقی برای پسرها نیفتد. اما یک پسری وروجک بود ارام نمی نشست،مرتب با موتور می پرید ،
بالاخره از رو قبری پرید، و كنترلش را از دست داد و موتورش جایی افتاد و سرش به یکی از قبرها خورد و دیگربلند نشد
همگی شاگردان جیغ زدند و گریه کردند. و دوستانش او را با پیکان يك غريبه بردند به بیمارستان .
همسرم گفت : تا این شاگردانت پسر دیگری را نکشتند برگردیم ماهشهر
بعدها دانش اموزان ازمن سوال میکردند خانم اون پسره خوب شد ؟
و من به دروغ میگفتم آره ، تا روحیه انها خراب نشود
ولی هر وقت یادش می افتم برای سلامتیش دعا می کنم
فاطمه اميری کهنوج
خاطرات مدیر مدرسه – گردن بريده
خاطرات مدیر مدرسه – گردن بريده
معلم روستا بودم و محل اقامتم در خانه بهداشت روستا .
بهیار ، خانه بهداشت ، خانمی بود كه بهمراه شوهر پزشكيارش آقا حسین و فرزندانش در ساختمان خانه بهداشت زندگی میکردند ،و به من هم یک اتاق در همان ساختمان داده بودند.
شبها که فرا میرسید دعواهای طایفه ای در روستا شروع می شد
و وقتی همدیگر را لت و پار و تکه و پاره میکردند بسوی خانه بهداشت برای زخم بندی حمله ور می شدند.
آنقدر در را میکوبیدند که در ميخواست از جا کنده شود.
اقا حسین از خواب پا ميشد و عصبی و تفنگ به کمر در را باز میکرد و میگفت : چرا به جان هم می افتید که حالا مثل دیوانه ها در میزنید و آسایش ما را هم سلب ميكنيد ؟!
یکی از این شبها آنقدر محكم در زدند که هراسان نيمه شب از خواب بیدار شدیم ، وقتی در را آقا حسين باز كرد ، همگی جا خوردیم !!،، خدای من،
همراهان زن جوانی را بر روی دست آورده بودن كه غرق خون بود و سرش پائين و روی سینه اش افتاده بود .
او زنی بود که یک فرزند داشت و بعلت موضوع ناموسی ، پسر عموهایش سرش را از پشت گردن بریده بودن و فقط دو تا شاهرگ او باقی مانده بود .
اقا حسین گردنش را با باند بست و گفت: فورا زن را به بیمارستان،مرکز شهر برسانید و انها رفتند.
آن شب تا صبح خوابم نبرد و دائم گردن بریده زن جوان جلو چشمم بود و
وجدان درونم را عذابم ميداد و ولم نمیکرد . تا اینکه فردا صبح از آقاحسین پرسیدم که آن زن جوان چی شد ؟ او گفت: الان بیمارستان مرکز شهر است.
چون خانه مان مرکز شهر بود ،یکروز عصر به ملاقاتش رفتم .
آنجا فقط مادرش نزدش بود ، کنارش نشستم ، اشك ميريخت و گریه میکرد. از او احوالپرسی کردم و از مادرش ماجرايش را سوال کردم و او کل اتفاق را برایم تعریف کرد، و در آخر گفت : اگر دخترم جراحتش خوب شد باز هم آنها می آيند و میکشنش چون قسمش را خورده اند و مثل باران آن مادر اشک میریخت و زن جوان چون خيلی خون از دست داده بود لبهايش سفید شده بودن و حرف زیاد نمیزد .
من بعد از چند دقیقه تسلی دادن به آنها رفتم.
بعد از برگشتم به روستا مدتی بعد روزی آقا حسین آمد و گفت : خانم معلم ، آن زن جوان كه گردنش را بريده بودن خوب شد اما چند روز پیش پسر عموهایش او را کشتند.
من كه دختر جوانی بودم از اين اتفاق خيلی شوکه شدم .
آن زن بر اثر یک اشتباه شیطانی زندگیش را باخت .
خدا او را ببخشد.
فاطمه اميری كهنوج
خاطرات مدیر مدرسه – ماری در آستين
خاطرات مدیر مدرسه – ماری در آستين
یک روز تو اداره بودم.
مسئول اداره گفت : تایم مخالفت ، مدیر میخواهد اگر سراغ داری بگو.
من گفتم: خبرتان میکنم .
در مدرسه با دبیری که قرار دادی بود حرف زدم گفتم :اگر مدیریت بگیری زودتر رسمی میشوی،درضمن من تمام کارهای مدیریتی را یادت میدهم و راهنمایی و کمکت میکنم.
قبول كرد و من اسمش را رد کردم برای مدیریت به اداره .
سال اول تمام فن و فنون را یادش دادم .
سال دوم متوجه شدم که دارد اذیت میکند ،به صندلیها و زباله گیر میداد به وسایل ازمایشگاه و هرچه لوازم مشترک بود پیله میکرد و گير و يا تز میداد!.
و مرتباً به اداره گزارش میفرستاد!.
یکروز مسئول اداره من را خواست. و گفت : این مدیر چه میگوید؟!!
من گفتم: آدم بی چشم و رویی است، مار در آستین پرورش دادم .
شما نباید به گزارشات بی ارزش او اهمیت بدهید.
مسئول اداره سری تکان داد و گفت: واقعا ماری در آستین ت شده
برو خانم مدیر ما شما را کامل می شناسیم. هرچه دل تنگش میخواهد بگذار بگوید ما دیگر توجهی به حرفهایش که بوی حسادت میدهد نمی دهیم.
فاطمه امیری کهنوج
خاطرات مدیر مدرسه - ترفند
خاطرات مدیر مدرسه - ترفند
مدتی بود که بعلت شیر دادن به بچه ام شبها نمی خوابیدم و دم صبح با بچه خوابم میبرد .
آن زمان تدريس داشتم.
صبح دیر بلند شدم ، تا رفتم مدرسه گفتم: ببخشید امروز خوابم برده بود .
فردا دوباره دیر به مدرسه رفتم ،بازم گفتم : ساعت زنگ نخورد .
خیلی خجالت میکشیدم،و نگاههای مدیرم برایم سنگین بود .
وای خدای من ،روز سوم هم دیر بیدار شدم . کلی به همسرم از ناراحتی غر زدم ،حالا به مدیر چی بگویم ؟
همسرم گفت ناراحت نشو. موقعی که به درب مدرسه رسیدی، این پنبه را بگذار تو دهانت و با ام و اوو و اون بهشون حالی كن كه دندان کشیدم ،انها که دهنت را باز نمیکنند،و حالشان از باز کردن دهانت بهم میخورد. من همین کار را انجام دادم. و در ضمن نميتوانستم، درست حرف بزنم چون پنبه توی دهانم بود به مدیر با ام و اوون گفتم :دندانم درد بود صبح زود دندانم را کشیدم .
بیچاره مدیرمان آدم خوبی بود ،گفت:برو خانه . با دندان درد در مدرسه نمان .
. من هم خوشحال دویدم رفتم خانه
بعد همسرم که آمد میگفتیم و میخندیدیم.
البته ناگفته نماند که همسرم یکبار این ترفند را خودش اجرا کرده بود و تجربه داشت .
فاطمه اميری کهنوج
خاطرات مدیر مدرسه – نق نقو
خاطرات مدیر مدرسه – نق نقو
دبیری داشتیم نق نقو از زمین و زمان ایراد میگرفت .
مثلا،اگر امتحان هماهنگ پایه اول داشتيم میگفت:نمی شود امتحان هماهنگ نگیرید.!!؟ من بروم به اداره بگویم هماهنگ نباشد؟ .
فردا قراره شاگردان بروند اردو ، وای نمی شود نروند اردو . من بروم به اداره بگویم اردو را حذف کنند ؟
و يا از ازمایشگاه یک جور عجيب دیگری ایراد میگرفت ! من بروم به اداره بگویم اين آزمايش را حذف کنند؟!! .
همکاران اسمش را گذاشته بودند آیه یاس ؛ يا همان خانم ناامیدی.
یکروز عده ائی از اداره برای سرکشی آمدند بعد در آخر سر گفتند: اگر دبیری سوالی و حرفی دارد بیاید با ما صحبت کند .
من معاون را فرستادم دنبال دبیر آیه یاس كه بگو بیاید حرفهایش را بزند.
معاون برگشت و گفت: دبیر گفته ؛ نه الان کلاس دارم نمی آیم روزی خودم میروم اداره همه حرفهايم را مسئولین ميزنم .
خلاصه مسئولین كه رفتند. بعد همگی دبيرها به خانم آیه یاس خندیدند.
گفتند: فقط پیش ما بلوف میزند و تشر میرود. اما اسم مسئولین اداره که آمد میخواست برود توی سوراخ موش !!
فاطمه امیری کهنوج
خاطرات مدیر مدرسه – تشابه فاميلی
خاطرات مدیر مدرسه – تشابه فاميلی
من بایکی از دبیران خوب ومهربان و مجرد تشابه فامیلی داشتم .
همکاری او را برای شخصی درنظر گرفته بود. و قرار بود ان شخص بیاید و او را در مدرسه ببیند.
من هم از همه جا بی خبر بودم.
انروز مشغول کار در دفتر مدرسه بودم ،دانش اموزی امد گفت ، خانم با شما يه اقایی کار داره ،و درحیاط مدرسه ایستاده .
من رفتم دیدم جوانی سی ساله مرتب و شیک ایستاده و بعداز احوالپرسی و پرسش چند سوال الکی ،از من خدا حافظی كرد و جدا شد و رفت .
بعد از دو روز به من خبر رسید که آن اقا برای ديدن قبل از خواستگاری يكی از همکاران مجردمان آمده بود. و بخاطر تشابه فامیلی من را دیده و عصبی شده و گفته این خانم از من خیلی بزرگتر بوده و دندان سمت راستش هم شکسته بود اين چه بود که نشان من دادید.؟!! خلاصه اقا داماد قهر کرده بود و دیگر نیامد .
وقتی موضوع را فهمیدم هم ناراحت شدم و هم خندیدم .
فاطمه امیری کهنوج
خاطرات مدیر مدرسه – طلب بخشش
خاطرات مدیر مدرسه – طلب بخشش
دو تا همکار که قرار بوده قبل از من مدیر این مدرسه بشوند ،اما بعلت سابقه کم و کارهای غیره نتوانستند مدیر بشوند . و من انتخاب شدم برای مدیریت .
این دو همکار بامن بنای ناسازگاری گذاشتند. مثلا دفترکلاسها را گم میکردند گچ ها را خورد کرده وسایل ازمایشگاه را می شکستند ،بعضی شاگردان را برای درگيری با من پر رو ميکردند .
بدتر از همه دائم بیخودی گزارش به اداره بر عليه من میدادند .
از اداره هم مرتب می آمدند برای سرکشی و باعث رنجشم ميشدند اما با گذشت زمان برای اداره نيز كم كم مشخص شد ،که اینها فقط با من غرض شخصی دارند .
خلاصه من را سه سال خيلی اذیت کردند و عاقبت از مدرسه ام رفتند .
بعد از چند سال بنا به درخواست خودم پیش از موعد بازنشسته شده و از ماهشهر نیز رفتم .
آن خانم ها اسمشان برای رفتن به خانه خدا در می آيد.
زنگ میزنند به معاون سابق من و میگویند شماره تلفن خانم مدیر را میخواهیم چون خیلی درحقش بدی کردیم ، ميخواهيم طلب بخشش و حلاليت بگيريم. معاون هم كه در جريان آزارهای آنها بود به عمد میگوید من شماره ای ازش ندارم.
آنها میگویند پس اگر روزی دیدیش بهش بگو که ما دو نفر بچگی كرديم و خیلی تو كاراش کارشکنی و دردسر درست كرديم و به دروغ پشت سرش حرف زدیم، بگو ما را حلال کند و ببخشد که بر علیه اش بودیم و ازش حلالیت میخواستیم .
چرا انسان جلو حسادت خود را نگیرد که بعد در به در دنبال حلالیت باشد!!
خلاصه اگر خدا قبول کند و ببخشدشان ، متاسفانه بیجهت فقط بعلت حسادت در مدرسه از دست بعضی از همکاران عذاب کشیدیم .
فاطمه اميری کهنوج
خاطرات مدیر مدرسه – خدمتگزار صديق
خاطرات مدیر مدرسه – خدمتگزار صديق
سرایدار درست کار نمیکرد.
ما مجبور بودیم یک خدمتگزار بگیریم.
دختری شانزده ساله آورديم که تابيست سالگی پیش ما کار میکرد .
اول برای درست کردن چای ، و تمیزکردن دفتر و میزها با او قرار داد بستیم.
بعد ارام ارام تبدیل شد به آچار فرانسه ،و هرجا نیرو کم داشتیم از او استفاده ميكرديم .
بطور مثال ؛ فلانی تلفن را جواب بده، فلانی چای بیاور يا بچه فلان دبیر را بگیر، يا برگها را بین دبیران توزیع بکن، يا بوفه را بچرخان، يا اين دانش اموز مريضه ببر خانه اش ، و يا اين دبير حالش بده برو باهاش دم در تا با تاكسی بره و الی آخر .
چون بیش از وظیفه اش و صادقانه کار میکرد. ما در عوض كارهايش ، از نظر مالی برای تهيه وسایل مورد نیازش ،کمکش میکردیم ، و از همه همكاران پول برای او جمع ميكرديم .
درسن بیست سالگی میخواست ازدواج کند ،درسال 1384 یک جفت گوشواره به قیمت 300 هزار تومن بعنوان کادو برايش گرفتیم و یخچال و جارو برقی و خیلی چیزهای دیگر بهش دادیم .
و از همه بالاتر ما با همکاران بعد از عروسی با کادو گوشواره و شیربنی رفتیم خانه اش.
این رفتار ما باعث حیرت خانواده شوهرش و افتخار برای عروس آنها بود و در مقابل مادر شوهر ، کلی تعریف و تمجید از او کردیم. البته حقش هم بود چون خیلی برای همکاران زحمت کشیده بود .
فاطمه امیری کهنوج