.
تمرین اعتماد به نفس میکنم /
Printable View
.
تمرین اعتماد به نفس میکنم /
.
انگشـتان ظریـــــف و زنـانـه ام
عاشــق اند بر صورت نخراشـــــیده تـو . .
19 شهریور 95
.
خیـــالت مٍثــل جشـــن هولی ( 1 )
رنگ می پاشد به لحــظه های سیاه و سفید مــن
19 شهریور 95
.
چشــــمانت چه خوش عـــطر است
درونـــش کـــه مینـــگرم مســـت میشــم از عـــــطر ســکراورش
21 شهریور 95
:n36::n36:
.
مسیــــح (1 )قرن 21 مــی
با یـــک " دوســــتت دارم "
شـــفا میدهی تـــمام آلام مـــرا
22 شهریور 95
.
اسم نوتلا عوض شد
باید به فرهنگستان نامه بنویسیم معنی امنیت هم عوض بشه مثلا بشه "اسم تو "
مگه نه اینه که وقتی حس ناامنی میکنم لبام ناخوداگاه اسم تو رو صدا میکنن . . .
.
پشــت در ایستادم با کولــه ای بر دوش , لبخندی لــوند بر لب و گل ســرخی در دست
حجــم روزهای دراز انتظار و شب های طویل دلتنگی به پایــان رسید
آمـــدم !
.
بی تاب چشـــمانتم . .
26 شهریور 95
.
چشــمانت غزلیست شــورانگیر . . .
27 شهریور 95
.
جهــان را ترک کردم و
به آغوشت پناهنده شدم . . .
27 شهریور 95
.
از سفر برگشتم
سفری عظیم
یزرگترین سفر انسان
سفر به درون خود
گیج و منگم
تو را میبینم انجا ایستاده ای
مشتاقانه با ذوق کودکانه ای مینگری مرا
روحم به پرواز درمی اید برای جا گرفتن در اغوشت و نوازش سرانگشتانت طره موهای پریشانم
تا مگر روح وحشی م دمی ارام گیرد
اما چشانم ساکت و سرد تنها تو رو مینگرند
و دمی بعد ...
قدم های لرزان وسست و بی اعتمادم
ره " تنهایی " را بر میگزینند
28 شهریور 95
.
زار و پراشوب و پریشان شدم
بعد از . .
ملاقات چشمات
29 شریور 95
زندانی م
در انفرادی ترین سلول مغزم . .
30 شهریور
.
جــمعه ها را بیشــتر دوست دارم
می توانم ساعت های متوالی
بشیــنم و . . .
داشــتنت را رویا ببافم . .
8 شهریور 95
.
بگشای حریم امن بازوانت را
میخواهم در اغوشت اشیانه کنم . . .
9 شهریور 95
.
.
اتوبان مغزم پرتردد است
افکارم جولان میدهند و لایی میکشند
میخواهم ترمز مغزم را بکشم
اما لامصب ترمز بریده
22 مهر 95
حذف شود ....
.
.
هیچ نگو ..
هیچ مپرس ..
افتاده م از پا
زانوانم را توان راست ایستادن نیست ...
نفرت در قلبم کودتای نظامی کرده
قلبم را توان دوست داشتن نیست ..
ناامیدی کابل های سلسله عصب های حرکتی مغزم را بریده
اراده م را توان حرکت کردن نیست ...
فقط بنشین کنارم و برایم بخوان " [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ."
تا بودنت
برایم قاصد زندگی باشد ...
26 مهر 95
مابین تایم 4 تا 4 و ربع /
.
اخرش ی روز گوشی تلفنی و برمیدارم و ی نگاه به لیست کانکتا میکنم و بر خلاف از دماغ فیل افتادن های همیشگی و غد غد کردن های همیشه به راه برای اولین بار بگم
سلام ؟ میای بریم پیاده روی تا اون سر شهر برگردیم؟ بعد بریم و بریم و بریم تو راه دو تا بستنی قیفی از اون خوشمزک هاش بگیریم هی لیس بزنیم لیس بزنیم لیس بزنیم
اما بستنی لیس نمیزنیم داریم خوشبختی لیس میزنیم لامصب خیلی خوشمزس این خوشبختی ..بعد از تو بستنیت عکس بگیری تا بزاری تو اینستا کپشن بگی میخوام بزنم ی روز عالی
بعدش من بگم بعلههه دیگه ادم که با ی خانوم خوشگل مشگل بره بیرون ی روز که سهله تا ده روز بعد از اون روزم روزش و ساخته بعد طبق معمول چونم و بدم بالا ابرومم بدم
بالا و با ی خنده شیطنت امیز راه بیافتم بعد تو بخندی بگی دیوانه من بگم توهین نکن ! من دیوونه نیستم ! من شاهه دیوونه هام! بعد غش غش بزنم زیر خنده بعد هی بریم هی
بریم هی بپریم هی بریم بعد بپریم رو جدول .. وای که من عاشق جدول هام ولی هیچ وقتم نمیتونم روش درست راه برم روش مسابقه بدیم بعد بریم هی بریم هی بریم تا اخرش
دم دمای غروب تو هوای پاییزی که خوب داره سرد بشه بگم سردمه کاپشنت و دربیاری بدی بهم بپوشم بعد یواش یواش گرمم بشه گرم های کاپشن نیست که لامصب گرمای خواستنه
بعد هی تو دلم غش و ضغف کنم برات هی حفظ ظاهر کنم هی نگات کنم هی کیف کنم تو دلم هی صدام درنیاد که چه حالی داره با تو بودن ...
ادامه داره ...
الان دیگه حس ادامش نیس
27 فروردین
مابین 12 تا 1 و ربع
.
شک کنید به لبانی که میگویند " دوستت دارم "
اما عشق ورزیدن به حیوانات را , نیاموخته . . .
28 مهر 95
.
من یک سرخپوستم
سرخپوستی که سال های زیادی رو دور از قبیلش بود اما حالا رجعت کردم به قبیلم
اما قبیلم باور نمیکنه من یک سرخپوستم و این دردناک ترین قسمت زندگیه منه
هر روز که یکی من میبینه شما ماله اینجا نیستین درسته ؟
من غصه میخورم سرخپوسته غمگینی میشم میخوام بهشون ثابت کنم که ماله همین قبیله م میگم : نه من فقط ی مدت دور از قبیله بودم
من یک سرخپوست اصلیم ...!
اما میخندن ..باور نمیکنن ...
باز میخوام ثابت کنم .. شروع میکنم دست ها رو به لب میزنم و بلند بلند میگم هاها هوهو هی هی
اما بازم باور نمیکنن
و من تو دلم میگم مگه نه اینه که همدلی از همزبانی بهتر است ؟
مگه نه اینه که من نصف بیشتر عمرم و تو قبیلم بودم و هر روز به یک زبون با یک لهجه مشترک حرف زدیم اما هیچوقت حرف همو نفهمیدیم ؟ پس الان چه اهمیتی داره افکار هم قبیله ای هام
راه و کج میکنم و ازشون جدا میشم رو سر هر میدون هر پشت و بوم و هر کوه بلند بلند میگم هاها هوهو هی هی
بلاخره بین این همه ادم که در جواب هاها هوهو هی هیم میپرسن بچه کجایی ؟ رشتت چیه ؟ خونت کجاس ؟
یکی در جواب دست هاش و میزنه به لبش و بلند بلند میگه هاها هوهو هی هی
و من اونروز لبخند میزنم چون همدلی از همزبانی بهتر است ...
28 مهر 95
ساعت 08:08
.
سوال :کیا لایق بودن تو روزهای خوب انسانن ؟
جواب :
همونایی که تو روزهای بدتون کنارتون بودن
همون هایی که گفتند چته تو ؟ ببین تو خیلی خوبی . . .
همون هایی که شما رو اونجوری دوست داشتین باشین , دیدن
همونها که وقتی تمام شهر دشمنتون بودن موندن کنارتون , نرفتن تو جبهه دیگه به خاطر منافعشون یا سکوت نکردن در برابر اون همه اجحاف
یا حتی همون ها که اگه کمکتون هم نتونستند بکنند حتی اگه تو جبهه دشمن هم بودند , باز هم حواسشون به شما بود حس بودنشون به شما حس امنیت میداد
همون ها ادم هایی ند که معرفت دارند
همیشه برید سراغ این ادم ها .. اگه گمشون کردید پیداشون کنید شاید وقتی پیداشون کردید حس کنید که عوض شدند دیگه شاید شمای الان بهشون احترام نزاره چون ادم ها عوض میشن .. اما حداقلش اینه که یک زمانی یک حس خوبی ازشون گرفتید ...
.
روزی که قلبت را زیر پایت له کردی
برای خودت جشنی بگیر
دیگر بزرگ شده ای
بزرگــــــــــــ مث ادم بزرگای داستان شازده کوچولو . . .
29 ابان 95
ساعت 6:40 تا 43
.
ی روز از خواب بلند میشی و تصمیم میگیری دیگه پوست کلفت باشی یعنی چی ؟ یعنی دیگه احساساتی نباشه
خیلی خوبه میری میای هیشکی و هیچی ناراحتت نمیکنه
اما میدونی این گرگردن شدن ی ایراد م داره
دیگه هیشکی و هیچی نمی تونه عمیقا خوشحالت کنه ...
.
چهار فصل زندگی م در سکوت گذشت
کاش فصل پنجمی برای ترک این در خود فرورفتن وجود داشت
24 اسفند 95
صبح 4 شنبه سوری
.
همه شور زندگی من در ترس گذشت
23 اسفند
داستان حرف های حمید گودرزی به نوید محمد زاده داستان تازه ای نیست ما هر روز به
نحوی این داستان میشنویم
قصه ادم های اتو کشیده و شیکان میکانی که بهشون نزدیک که میشی بوی گند رفتار ها و عقایدشون کاری میکنه نفس ادم بالا نیاد اما به نوید ها میتوپن و حسادت ها و خود کمبینی هاشون و با تحقیر زیرپیرن پوشیدن نویدها پنهان میکنند
اما بزارید تو همین دنیای پوسیدشون بمونن اینها نویدها رو با کلمات سخیفشون ارزشمند میکنن . . .
همین الان
15 فروردین
از ادیتور ها بیزارم
چه ادیت نوشته
چه ادیت عکس
چه ادیت حرف دل
بگذار نوشته هایم پر ایراد تصاویرم پر ایرادتر اما خودم
اما خودم
.
فرش ایرونی ای ...
پر از نقش و نگار ودلبری برای یار ..
17 دی 95
.
زمستان گذشته
بهار امده و گنجشک کوچک بر روی شاخسار پرشکوفه ترین درخت
جیک جیک کنان جفتش را میخواند . . .
فروغ : جفتش اما سخت تنهاتر از او . . .
همین الان
15 فردین 96
نبین!
نگاه کن . . .
دیدن هرگز مصداق نگاه کردن نبوده . . .
در دیدن عظمت نگاه کردن هرگز وجود نداشته
17 فروردین
(1)
می خزم در آغوشت و
سایه هامان با هم یکی میشود .
(2)
آن هنگام که روحــم با تــو یکی شد
جسمم تو را در آعوش کشید .
سایه : روح
روح : سایه
عکاس : گرین مایند
عکس و نوشته :19 فروردین
میخواستم گنجشک کوچکی باشم در بیکران ابی اسمان
و اشبانه کنم در قلب درختی خشک
تا گنحشک کوچک اواز سر دهد و درخت خشک شکوفه دهد . . .
اما افسوس که زمستان است .
22 فروردین 96
و من هنوز در انتظار ان روزم که دوز از شرم دخترانه در چشمان کسی که دوست دارم بنگرم وقتی قلبم از شدت هیجان در سینه جا نمیگیرید و چشمانم به دور از شرم و غرور دو دو زنان به چشمانش مینگرد
برای اولین بار در تمام زندگی بگویم " عزیز دلم " و در اغوشش جا بگیرم
و من ان روز را انتظار میکشم حتی روزی که دیگر نباشم
23 فروردین
.
فیششششششش
صدای باد می امد
گفتم برقص
خندید گفت دیوونه ای
رقصیدم
لحظاتی نگاهم کرد و بلند شد
با هم رقصیدیم با سمفونی باد رقصیدیم
رقصیدیم و رقصیدیم و رقصیدیم
و صدای قهقهه های دخترانه مان سقف عرش را لرزاند
دیروز خاطره شد
شعر : امروز 26 فروردین
دختر تو مباحث علمی نظر میده : دنبال جلب توجهه
دختر عکاسی میکنه : دنبال جلب توجهه
دنبال متن میزاره تو صفحه شخصیش :دنبال جلب توجهه
دختر ارایش میکنه :دنبال جلب توجهه
دختر تیپ زدن رو دوست داره : دنبال جلب توجهه
دختر خدادای زیباست :دنبال جلب توجهه
دختر نفس میکشه و دم و بازدم داره :دنبال جلب توجهه
ولی دختر ببین چقدر مهمی که هر حرکتت ی واکنش داره . . .
من با تمام هندزفری های جهان قهرم . . .
و زندگی رو همچو راهبی که عمرش در صومعه پی عبادت گذشت , پرستش میکنم . . .
درااز بکشین روی چمن ها بدن ها مخالف هم اما سرها به هم چسبیده زیر چتر ستتاره ها زیر ابی اسمون هی حرف بزنین هی حرف بزنین از معنای هستتی تا عمق فلسفه تا چرایی بودنتتون کنار هم
روزاتون اما تلاش باشه و تلاش برای رشد ما در خلاف جهت عقربه های منیت ، با هم کار کنید با هم رشد کنید برای زندگی بهتر
اخر هفته هاتون بسته به پول تو ججیبتون باشه اما سفر کنید هر چند تا ده کیلومتر بیرون از شهرهر اژ چند گاهی هم با دوستای خل و چل تر از خودتون ی هیچهایک بزنید به رگ با کوله های رو دوش و چادرهای مسافرتی همیشه اماده و رقص های دور اتیش و بوسه های یهویی ه پر از حرارت، حالا این کارارو با کی بانجام بدید ؟ با ادمی که ارزشمنده که ارزش های شما حل شده تو ارزش های ارزشمند اون ادمی که وقار و اصالتش از فرسنگ ها دورتر بوش بیچیده ، ادمی که نگاش فقط و فقط رو نگاه شماا قفله ، رنج به رج شما رو بلده ، ادمی که کنار اون بودنتون نه صرفا به خاطر احساس که بللکه از روی ارزشمندی و وقار اونه ..
ادم شما. . .
زندگی همینه همینقدر ساده همینقدر لذت بخش . . .
۷خرداد۹۵
.
رسالت من در زندگی این بود که روزی چشم هام و ببندم و از دور به عنوان نفر دوم یک غریبه نظاره گر خودم باشم درست مثل یک فیلم صامت با یک بازیگر اصلی
خیلی سال ها از دور به این بازیگر نقش اول نگاه کردم هر بار یک چیزی کم داشت
اما این بار . . .
لعنتی لعنتی من عاشقتم تو فوق العاده ای ...
جمعه 19 خرداد 95