سلام خدمت دوستان
لطفا نظم و نثر فلسفی و عرفانی رو همراه با نام شاعر یا نویسنده آن، در این تایپیک بنویسید.
لطفا سعی شود مطالب طولانی قرار ندهید.
با تشکر از دوستان:n16:
Printable View
سلام خدمت دوستان
لطفا نظم و نثر فلسفی و عرفانی رو همراه با نام شاعر یا نویسنده آن، در این تایپیک بنویسید.
لطفا سعی شود مطالب طولانی قرار ندهید.
با تشکر از دوستان:n16:
قومی متفکرند اندر ره دین************قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آن که بانگ آید روزی******* کای بیخبران راه نه آنست و نه این
عمر خیام
این شعر در دنیای امروزی فیس بوکی خیلی معنی میده و از بابا طاهر عریان هست
مکن کاری که همچی ننگت آیو
جهان به این فراخی تنگت آیو
با اینکه ایشان اهل لرستان بودن و لی این دو مصرع به گویش کرمانی نزدیک تره
جالبه
دوزخ آشامان جنت بخش روز رستخیز
حاکمند و نی دعا دانند و نه نفرین کنند
مولانا
ما تهی دستان عاشق پیشه ایم
سفره لبخند و نان، ما را بس است
یک نگاه مهربان، ما را بس است
پرتویی از آسمان، ما را بس است
رحیم زریان
من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
عمر خیام
عمر سودا نیست، ای سوداگران خود پرست
بیشـتر جــــــو، بیشتــــر دارد زیـــان بیـــــش را
جــــان بـــــدر بـــرد آنکه سودای جهانداری نداشت
ای جـــــوان کـــــن گــــوش پنــــــد پیر خیر اندیش را
گـــــر ســــری آزاده میــــخواهـــی رهــــا کــــن زور و زر
ایــن تعلقهـــاست کــــافزون مــــی کــــند تشــــویش را...
رحیم معینی کرمانشاهی
بر سگ شهری همیشه سنگ آید و جفا
کز او که جز سگ صید نیاید به چنگ
از فضائل شیخ ما این است
که شیره را خورد و گفت شیرین است
آنچه در جوی میرود آب است
نمد سبزوار از پشم است
عصبانی شدن همان خشم است
سکه ي زندگي دو رو دارد***** گاه غمگين و گاه غمگيني
شاخه هاي هميشه بالائي**** ريشه هاي هميشه پائيني
عاقبت ميهمان يک نفريم****** مرگ با طعم تلخ شيريني
فاضل نظری
نیکی و بدی که در نهاد بشر است****شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل ****چرخ از تو هزاربار بیچاره تر است
عمر خیام
در افسانهای آمده است که امپراطور چین همۀ مُورّخان روزگار خود را جمع کرد و گفت، میخواهم همۀ تاریخ گذشته را برای من بنویسید تا وقتی آن را میخوانم از هرچه در تاریخ رخ داده است باخبر باشم. آنها ۳۰سال مهلت خواستند تا چنین تاریخی بنویسند. بعد از ۳۰سال خبر دادند که به اندازۀ ۱۰۰بار شتر کتاب نوشته شده است که میخواهند آنها را پیش شما بیاورند. ایشان گفت، وقت ندارم صد بار شتر کتاب بخوانم. به مُورّخان بگویید بروند و کتابها را خلاصه کنند. ۱۰سال دیگر به آنها فرصت داد تا آن کتابها را خلاصهترکنند. گفتند ۱۰بار شتر کتاب آماده شده است. گفت بفرستید تا آن را خلاصهتر کنند. رفتند و سالها بعد برگشتند. یک بار شتر کتاب آماده کرده بودند. باز هم گفت وقت و فراغت بال ندارم که همۀ آنها را بخوانم. به همین ترتیب باز هم آن را خلاصهتر کردند. بعد از مدّتهای مدید وقتی امپراطور در بستر احتضار بود به یاد آورد که مُورّخان هنوز تاریخ را گزارش ندادهاند. گفت بگویید مُورّخان بیایند. یک مُورّخ آمد و گفت من به نمایندگی همۀ مُورّخان آمدهام.
..امپراطور گفت؛ میدانی که در آخرین لحظات زندگی خود هستم و فرصت ندارم کل تاریخ بشر را بخوانم. کل تاریخ بشر را در یک جمله بگو تا ببینم که بالاخره چه گذشته است. آن مُورّخ گفت، ای امپراطور! به نظر میآید که کل تاریخ بشر را میتوان چنین خلاصه کرد:
“آمدند،
رنج بردند،
و رفتند..”
شب آرامي بودميروم در ايوان، تا بپرسم از خودزندگي يعني چه؟مادرم سيني چايي در دستگل لبخندي چيد، هديهاش داد به منخواهرم تكهي ناني آورد، آمد آنجالب پاشويه نشستپدرم دفتر شعري آورد، تكيه بر پشتي دادشعر زيبايي خواند، و مرا برد به آرامش زيباي يقينبا خودم ميگفتم:زندگي، راز بزرگيست كه در ما جاريستزندگي فاصلهي آمدن و رفتن ماسترود دنيا جاريستزندگي، آبتني كردن در اين رود استوقت رفتن به همان عرياني، كه به هنگام ورود آمدهايمدست ما در كف اين رود به دنبال چه ميگردد؟هيچ!!!
سهراب سپهری
مرا تو بی سببی نیستی
به راستی صلت کدام قصیده ای , ای غزل
ستاره باران جواب کدام سلامی به آفتاب
از دریچه ی تاریک؟
کلام از نگاه تو شکل می بندد
خوشا نظر بازیا که تو آغاز میکنی...
"شاملو"
بحث ایمان دگر و جوهر ایمان دگر است
جامــــه پاکـــی دگــر وپاکی دامان دگر است
کــــس ندیدیم کـــــه انکــــار کــــــــند وجدان را
حــــرف وجــــــدان دگـــر و گوهر وجدان دگـر است
رحیم معینی کرمانشاهی
خواجه امام مظفر حمدان در نوقان یک روز میگفت که کار ما با شیخ بوسعید همچنانست که پیمانۀ ارزن. یک دانه شیخ بوسعید است و باقی منم. مریدی از آن شیخ بوسعید آنجا حاضر بود، چون آنرا بشنید از سر گرمی برخاست و پای افزار کرد و پیش شیخ آمد و آنچه از خواجه امام مظفر شنیده بود با شیخ بگفت.
شیخ گفت: «برو و با خواجه امام مظفر بگوی که آن یک دانه هم تویی، ما هیچ چیز نیستیم.»
اسرار التوحید
چنان تنهایی وحشتناکی احساس میکردم که خیال خودکشی به سرم زد. چیزی که جلویم را گرفت این فکر بود که هیچکس، مطلقاً هیچکس از مرگم متأثر نخواهد شد و من در مرگ خیلی تنهاتر از زندگی خواهم بود.
ژان پل سارتر،تهوع
وقتی از سقراط می پرسیدند: اهل کجاست،نمی گفت اهل آتن،میگفت اهل دنیا.(کتاب تسلی بخش های فلسفه،آلن دوباتن)
عابدي را گفتم اي دست من و دامان تو
كن دعايي ، تا نهم پايي در اين ميدان تو
گفت از طاعت چه داري ، كوفتم بر سر كه آه
گفت آهت را بمن ده ، هر چه دارم زان تو
معینی کرمانشاهی
فعالیت یا انفعال ؛ کدام بهترند ؟!
یک کسی کنار دریا نشسته بود و هرقت گرسنه اش می شد یک ماهی می گرفت و می پخت و می خورد، یکی اومد رد بشود گفت تو همیشه اینجا دراز کشیده ای؟ گفت آره، گفته چرا دراز کشیده ایی؟ گفت برای اینکه هر وقت گرسنه ام می شود یک منبع غذا جلویم باشد، گفت خب آنوقت بقیه اش را چکار می کنی؟ گفت بقیه اش آسمان را نگاه می کنم، امواج را نگاه می کنم و ...، گفت که خب احمق تو که با سه تا از این ها حالت خوب می شود، ولی روزی 50 تا از این را می توانی بگیری، روزی 50 تا بگیر 3تایش را بخور 47 تایش را بفروش، گفت بفروشم که چه بشود؟ گفت بفروش که کم کم سرمایه پیدا می کنی، گفت سرمایه پیدا کنم که چی؟ گفت کم کم یک بلمی می گیری میری به وسط دریا ماهی های درشت تر می گیری، گفت بعد چی می شه؟ گفت هی ثروتت هم زیاد می شود، بعد کشتی های عظیمی راه می اندازی که میرن در اعماق دریا، نهنگ و فلان و بهمان، گفت بعد چی می شه؟ گفت فلان و فلان و فلان، گفت بعد چی می شه؟ گفت هیچی اونوقت قشنگ می تونی بیای کنار دریا دیگه همه چیز برات آسوده است، کارگرها دارند برایت کارهایت را انجام می دهند، نوکر و خدم و حشمی، خودت هم می نشینی اقیانوس را نگاه می کنی دریا را نگاه می کنی، گفت خب احمق من همین الان هم همین کار را می کنم.
ویتمن،نویسنده آمریکایی
هیچ میدانی چرا چون موجدر گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟
زان که بر این پرده ی تاریک،
این خاموشی نزدیک،
آنچه می خواهم نمی بینم،و آنچه می بینم نمی خواهم.
شفیعی کدکنی
کس مشکل اسرار اجل را نگشاد
کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد
من می نگرم ز مبتدی تا استاد
عجز است به دست هر که از مادرزاد
عمرخیام
دل داده ام بر باد ، بر هر چه باداباد
مجنون تر از لیلی ، شیرین تر از فرهاد
ای عشق از آتش اصل و نسب داری
از تیره ی دودی ، از دودمان باد
آب از تو توفان شد ، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش ، در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین ، چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد ، کاهی به دست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را ، اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد ، بوی تو می آید
تنها تو می مانی ، ما می رویم از یاد
قیصر امین پور
زندگی ذره کاهیست ، که کوهش کردیم
زندگی نام نکویی ست که خارش کردیم
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار ،
زندگی نیست بجز دیدن یار ،
زندگی نیست بجز عشق ،
بجز حرف محبت به کسی ،
ورنه هر خار و خسی ،
زندگی کرده بسی ،
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد ،
دو سه تا کوچه و پس کوچه و
اندازه ی یک عمر بیابان دارد .
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد
در این فرصت کم ؟!
“ سهراب سپهری
خستهام از این کویر، این کویر کور و پیر
این هبوط بیدلیل، این سقوط ناگزیر
آسمان بیهدف، بادهای بیطرف
ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر
قیصر امین پور
روزی توماس آکوئینی در یکی از رواق های بزرگ کلّیسای در رم نشسته بود و برای راهبان مسیحی تدریس می کرد. یکبار راهبی از در درآمد و گفت: استاد الاغی در آسمان داره پرواز می کند. ایشان هم تأملی کرد و با زحمت این بدن را کشید و به بالکن رفت. در ایوان ایستاد و به آسمان هرچه نگاه کرد طبعاً الاغی ندید. برگشت و نشست. شاگردان گفتند استاد شما نابغه-ترین نابغه اید. با آن علم، با آن قدرت تفکّر، با آن فهم عمیق، با آن تجارب، چیزی که یک بچّه را فریب نمی دهد شما را فریب داده و رفتید که در آسمان یک الاغ را ببینید؟ اصلاً برایتان عجیب نبود که یک الاغ در آسمان پرواز بکند؟ تعجّب نمی کردید که در آسمان یک الاغی پرواز بکند؟ آن وقت جواب آکوئینی این بود: بله خیلی برایم عجیب بود که در آسمان الاغی پرواز بکند امّا بین دو امر تعجّب برانگیز گیر کردم. آن که باز هم تعجّبش کمتر بود را به آن ترتیب اثر دادم؛ یکی اینکه خیلی تعجّب برانگیز است که یک الاغی در آسمان پرواز بکند، یکی هم اینکه خیلی تعجّب برانگیز است که یک راهب دروغ بگوید. ولی اوّلی باز تعجّب برانگیزیش کمتر بود. اینکه راهبی دروغ بگوید تعجّب برانگیزتر از این است که یک الاغی در آسمان پرواز بکند. این بود که گفتم هر عاقلی بین امری که کمتر تعجّب برانگیز است و امری که بیشتر تعجّب برانگیز است. خب آنی که کمتر تعجّب برانگیز است را باید انتخاب کند آن وقت این بود که باور کردم که لابد الاغ دارد، پرواز می کند.
در ادبيات بودايي آمده كه دو سالك بودايي داشتند سفر مي كردند، آنها در راه به رودخانة خروشاني رسيدند (در تعاليم بودايي، طالبان سير و سلوك بايد يك جا آرام نگيرند و بايد هميشه در سفر باشند)، دختري را ديدند كه در كنار رودخانه ايستاده و چون رودخانه خروشان بود، نمي تواند از رودخانه عبور كند، يكي از آن دو سالك به دختر پيشنهاد كرد كه اگر مي-خواهيد، بر روي دوش من سوار بشويد تا من شما را به آن سوي رودخانه ببرم. آن دختر بر دوش آن مرد سوار شد و سالك، آن دختر را به آن طرف رودخانه بُرد .او نيز از دوش سالك پياده شد و رفت. آن دو سالك ادامة طريق كردند، سه روز بعد در يك جايي براي صبحانه نشسته بودند كه سالك دوم به سالك اول گفت كه تو آن روز كار زشتي كردي كه دختر را بر دوش خودت سوار كردی. سالك اول گفت، من آن دختر را سه دقيقه بر دوش خود سوار كردم اما اينك احساس مي كنم كه آن دختر سه روز است كه بر دوش ذهن تو سوار است. آنچه در بيرون رخ داد چندان مهم نبود اما چيزي كه مهم است آن است كه در درون تو مي گذرد. وقتي دختر بر دوش من بود، همچون وزن اي بر دوش من بود به مدت سه دقيقه، و هيچ تغيير حالي در من روي نداد. اما تو كه بعد از سه روز اين مسئله را پيش مي كشي، معلوم است كه در اين سه روز، آن دختر دائما سوار بر ذهن تو بوده است.
گفته شده است «امام فخر رازي» در لحظات آخر عمرش مي گريسته است. از او پرسيدند چرا گريه ميكني؟ شما كه «امام المشككين» و «امام فخر رازي» هستي. گفت امروز صبح فهميده ام كه يك مطلبي را كه پنجاه سال به نفع آن قلم ميزده ام، خطا بوده است.حالا مي گويم نكند اين معامله كه با اين فقره ی خاص معلوم من صورت گرفت، معامله اي باشد كه همه ی فقرات معلومات مرا در بر گيرد؟اگر اين طور باشد من با مجموعه اي اغلوطه و خطا اندر خطا از دنيا مي روم.
گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود
هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد وز پی ایشان نرود
حافظ
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
هوشنگ ابتهاج
ابوسعید شیخی را پرسید که یا شیخ به چه مشغولی ؟
گفت : به نوشتن شرح حال شما .
ابو سعید گفت :
ای شیخ ، شرح حال نویس مباش ، کاری کن که شرح حال تو را بنویسند .
"تا امروز، با همنشینی که همکیش من نبود مخالفت میورزیدم. لکن امروز دلِ من پذیرای همهی صورتها شده است، چراگاه آهوان است و بتکدهی بتان و صومعهی راهبان و کعبهی طائفان و الواح تورات و اوراق قرآن. دین من اینک، این عشق است، و هر کجا که کاروان عشق برود دین و ایمان من هم به دنبالش روان است."
محی الدین عربی اندلسی، عارف قرن ششم و هفتم هجری
پ.ن: اصل مطلب بالا به صورت شعر عربی بوده که دکتر عبدالکریم سروش آن را به نثر فارسی ترجمه کرده است.
سقراط میگفت:باید به سخن هر کسی گوش کرد؛هیچ سخنی نیست که ما از شنیدنش بی نیاز باشیم،چون وقتی می توان گفت من از سخن شما بی نیازم که از شما عالمتر باشم،ولی وقتی همه جاهل باشیم،پس سخن هر کسی از ما برای دیگری شنیدنی است،باید یک سینه گشاده و شرح صدری داشت برای اینکه هر سخنی را از هر کسی شنید،شاید در آن سخن حقیقتی نهفته باشد که من بدان عالم نباشم.
استاد ملکیان،تاریخ فلسفه،جلد یک،صفحه112
کوچکتر که بودیم
ایمانمان بزرگتر بود!!
بادبادک میساختیم و نمیترسیدیم که باد نباشد
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﻋﺬﺍﺏ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻓﺮﻣﻮﺩ
ﻣﻦ ﺩﺭ ﻋﺠﺒﻢ ﮐﻪ ﺩﺭﮐﺠﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ!
ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﺗﻮﯾﯽ ﻋﺬﺍﺏ ﺁﻥ ﺟﺎ ﻧَﺒُﻮَﺩ
ﺁﻥﺟﺎ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﺠﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ؟
ابوسعید ابوالخیر
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
خداگو با خداجو فرق دارد
حقیقت با هیاهو فرق دارد
بسا مشرک که خود قرآن بدست است
نداند در حقیقت بت پرست است
مهدی سهیلی
ﺁﺧﺮﯾﻦ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ
ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻏﻤﮕﯿﻨﻢ
ﭼﯿﺰﯼ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻗﻔﺲِ ﺧﺎﻟﯽ ﻫﺴﺖ
ﮐﻪ ﺁﺯﺍﺩ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ...
گروس عبدالملکیان
دیگر پذیرفتم
که تنهایی بدیهی ست
حتی اگر ازآسمان، آدم ببارد!
رویا باقری
معلومات صرفاً وسیله ای برای رسیدن به معرفت است، و فی نفسه کم ارزش و یا اصولاً بی ارزش است؛
شیوه ی تفکر است که از مرد فیلسوف می سازد.
آرتور شوپنهاور
در حسرتِ زندگیِ دیگران. برای این است که از بیرون که نگاه میکنی، زندگیِ دیگران یک کلّ است که وحدت دارد، امّا زندگیِ خودمان، که از درون نگاهش میکنیم، همهاش تکّهتکّه و پارهپاره بهنظر میآید. هنوز هم در پیِ سرابِ وحدت میدویم.
آلبرکامو
این تاپیک برا شماست کلا؟:n02::n08:نقل قول:
ساعت 5 صبح تاپیک فلسفی اپ میکنی ماشالله
عارف کامل کسی است که هر معبودی را ـ در هر صورتی ـ جلوه حق ببیند که حق در آن صورت خاص، عبادت می شود. از این روست که همه آنها را «اله» نامیده اند با این که آن معبود، گاه سنگ است و گاه درخت، گاه حیوان است و گاه انسان، و گاه ستاره است و گاه فرشته
ابن عربی -فصوص الحکم