گفتی ز دل برونش کنم
گفتم برو برون از دلم
چشم ازدل تمنای یارمی کند
با چه دلی جوابش کن
اشک هایم رابه آسمان سپرده ام
تاکه شایدآسمان صدایش کند
کاش باشی تو در زیرباران
تا ببینی فریاد دلم را..
Printable View
گفتی ز دل برونش کنم
گفتم برو برون از دلم
چشم ازدل تمنای یارمی کند
با چه دلی جوابش کن
اشک هایم رابه آسمان سپرده ام
تاکه شایدآسمان صدایش کند
کاش باشی تو در زیرباران
تا ببینی فریاد دلم را..
فردا..
درسکوت بی انتهای شب
گلهادرانتظار فردایی دیگرند...
انتظارچه دشواراست...
همانندماهیانی که طعمه ی مرگ می شوند و
درکام اقیانوس سردوآرام می افتند..
هیچ کس به فکرپرواز در اوج نیست...
همه درکلبه ی خیال خودمحصورند...
اماگل شبنم درتنهایی به حال خود می گریست..
وچه زیباست این همه انتظار برای نور وروشنایی فردا...
آنگاه که در صبحدم پرندگان آواز زندگی می خوانند
کجاست آن جغدشب که در انتظار،تا صبح هوهو میکند ؟
انگار هیچگاه طبیعت مرابه حال خود نگذاشته بود...
انگار هیچگاه این ظلمت را تجربه نکرده بودم...
کسی به در نمی زندو هیچ سکوتی سکوت شب رانمی شکند...
وهیچ نوری تاریکی را...
چگونه در این تاریکی به خانه ام برگردم؟
خانه ی من کجاست؟
در بیشه ای که پریانی درچشمه اش شنا می کنند و
خورشیدش هیچگاه غروب نمی کند و
ستارگانش هیچگاه کلید خاموشی ندارندو
تاریکی اش جلوه ی وجودمن است...
سلام ندا خانم - خیلی زیبا بود و با احساس .
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ای آغاز ترنم شبانه ی من!
در آن دم که سکوتت را شکستم نبودی!
در آن آغاز بی پایان نبودی!
تو را چگونه صدا زنم تا بگویی بهارت خواهم شد؟
چه کنم تا بازگردی تا سپیده ی صبح تا غروب بی انتهای طبیعت دوستم بداری؟
چه زنم سازی و آهنگی ؟ چه نوازم چنگی ؟
چه بسازم تاری تا تو را آن گونه که می خواهم بخواند؟
خواستم بگویم چگونه ؟؟
چگونه صبحی خواهد بود ، آن بهاری که تو تا خزانش با من بودی ولی
آواز باران بر روی شیشه را نمی فهمیدی ؟
و چه روزی بود آن آفتابی که طلوعی نداشت و تو در غروب آن روز نبودی ...
خواستم بخوانم تا ببینی که چه آسمانی داشتم در آن روزهای بهاری
که از غم دوریت باران سوخته بر سر ما می ریخت...
سبز بود آن سرو جوان در آن روز هایی که تو بودی در کنارش...
ولی افسوس که با رفتنت به پناهگاه کلاغهای سیاهی تبدیل گشته
که حتی خبری از بازگشت تو برای من نمی آورند...
آنان خانه ی ما را به زیر گلوله های سنگ می گیرند ...
آن شبها که به آسمان نگاه می کردم ،
آن قدر غمگین بود که به خاطر رفتنت سیاه به تن کرده بود و
حتی چشمک نگین های لباسش را از ما دریغ می کرد ...
آخر چگونه به این سرزمین بازگردم ؟
به این جنگلی که بی تو عریان است !
به این دریایی که بی تو خالیست...و
به این بهاری که بی تو خزان است...
اما نخواهم گریست برای رفتنت ،که بودنت را
در چشمان سرد ماهیانی که در شبهای یخ زده
در حوض شنا می کنند حس می کنم...
آری! باز خواهی گشت فردا!
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سردی چشمان تو بر دلم لرزه انداخت
که نکند داستان عشق ما عادت شده
خورشید طلوع کرد..
بهاران شکوفه داد...
و..
جویباران لبریز از ابر بهاری شدند..
اما..
هنوز آسمان دلم خونبار است...
اگه به ثبت نرسونده بودی می گفتم شعراتو بردار.:n11:نقل قول:
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دریا آرام است...
مراقب باش تو را در آرامش خود غرق نکند..
چون..
این تویی که باید طوفان بر پا کنی..
خدایااااااااااااااااااا
یا مرا از اینجا ببر
یا که از دنیا ببر
آنقدر دووورم کن از این سرزمین
از این دیار
که دگر هیچ کسی
یادی از ما نکند
که مرا در کلبه تنهایی خود
پیدا نکند
مرا از این غم دنیااااا
خلاصم کن
:n28:مرا از دنیا ببر .....:n28:
سپیده دم
در آن سکوت که می گرفت
سپیده ، دم
در آن بهار آرزو که می سپرد
مرا به یاد خاطرات مرده ام...
در آن طلوع زندگی که هیچوقت
گذر نمی کند به جان خسته ام
در این سرای آشنایی دلم
سپیده ، جان می دهد
شب سیاهی دلم
دوباره از سرم شکاف می خورد
دوباره من
دوباره غم
دوباره نم نم تو
و
دوباره
اشک و
آه و :n14:
غم
من و شب و سیاهی اش
چراغ مرده دلش
سپیده دم، دمی بگیر
ز جان من دوباره نور تازه ای بگیر...
کاش میشد
راز مبهم چشمان تو را می فهمیدم
چشمان توکاش لب به سخن می گشود
و ..
هر چه را که من می خوانم
از آنسوی نگاهت
دیوانه وار...فریاد می کشید
تا که باور کنم آنچه را
که باید...
بخوان ، نام مرا
تا که از لرزش صدای تو
این دل به لرزه افتد...
تا که شاید همه
این شک و گمان ها
روزی..
به پایان رسد...
آری بازخواهی گشت فردا...
بستنی به طعم مرگ
ذره ذره وجودم را ...
برای شادی لحظات تو آب کردم
شوق تماشای
دریایی شدن را از من نگیر... . :n28:
حس از دست دادن تو
دردی بود که تموم استخوان هام
رو در هم شکست ...
هر شب خواب تو رو می بینم
چه حالی داری
که حتی تو خوابم دست از سرم بر نمی داری:23:
- تنم از چوب هایی که از اعتماد دیگران خورده ام کبود شده:n24:
- پس دلم را ندیده ای که چگونه به آتش کشیده اند :sq_7:
..............
اگر روزی رسید که دیگر من نبودم
اگر روزی رسید که مرده بودم
از تو خواهش می کنم
بر سر قبرم نیا
بگذار آسوده بخوابم
یک دم....
دیشب بر دیدگانم خواب نیامد/
دیگر بر صبر من تاب نیامد
خسته ام از این همه انتظار/
پس چرا امروز هم مهدی نیامد
الهم عجل لولیک الفرج
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آنقدر دلسرد بودی
که بر بام خانه دلت آدم برفی ساختم
در دلت چراغی ساختم تا که دلگرم شوی
حیف از دل آدم برفی... .
اگر گفتی این چیست؟ ر ر ر
دیدی حتی تو هم دیگر ستاره ( سه تا ره) را نمیشناسی
وای به حال نسل آینده...
پدر بزرگم میگفت:
هر کسی تو آسمون یه ستاره داره .
سرم را بالا گرفتم تا ستاره ام را پیدا کنم
ولی دریغ از یک ستاره...
گفتم:
پدربزرگ ستاره ها مردند!
گفت:
نه این دل آدم ها هستند که مردند... .
...بیا
ببین چه زود فردا هم رسید
...بیا
من که همه عمر میگفتم
آری، باز خواهی گشت، فردا
بیا...
دیدی فردا شد و تو نیامدی
میترسم از روزی که تو بیایی و
من نباشم..
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آدما وقتی عاشق میشن همه چیزشونو از دست میدن...
انگار خدا میگه:
1.عشق
یا
2.زندگی
خدایا !
نه عشق
نه زندگی
...من تو رو میخوام
.
.
...حالا هم خدارو دارم
هم عشقو
هم زندگیو :n06:
....دبیر مدرسه مون همیشه میگفت:
- بچه ها! نقش اول زندگی هر کسی رو خودش بازی میکنه!
- ولی نقش اول زندگی من تو بودی..
..حالا دیگه میخوام خودم بازی کنم..
آخه میگن نقشای اول دستمزد زیادی میگیرن..
آره راست میگن..
چون تو زندگیمو ازم گرفتی..
سلام
تمامشو خوندم، بسیار عالی بازم ادامه بدید
با آرزوی موفقیت روزافزون برای شما دوست گرامی
Sent from my GT-I9300 using Tapatalk 2
نگاهم را نثار زمین میکنم
تا ببینی این تلالؤ عاشقانه را که از چشمانم سرازیر شده ... :sq_9:
...دلم دلتنگ دیدارت
نگام بدرقه ی راهت
بیا نا مهربون امروز
چشام بی تو نمیباره...
نادیا گمگشته ام ، دل بر گرفت
دلبرم، دل از برم در بر گرفت
آسمان در قلب من باران بگیر
کین دلم ، عاشقی از سرگرفت
باز، با بال خود پرکشیدم
درآسمانم جز ابر بارانی ندیدم
ناگهان رعد وبرق زد...
آسمان روشن شد و برق زد
ناگه سیلی دم گرفت
اشک او ماتم گرفت
تار شد آسمان ...
هوا پر شد ز بوی باران
ناگه ندایی رسید
صدای جبرییل رسید:
ای ابر اشک نریز، نبار
ای رعد صدا نکن نذار
مگر این زمین را نمی بین؟
آنها که در لاک خود خفته اند ،
آنها که به سقف آسمان تکیه بسته اند،
بیرحم خیس کردی خانه ی آنهارا ،
تن و بدن و جامه ی آنها را...
ببین که سقف ندارد خانه ی آنها
هیچ وصل ندارد جامه ی پاره ی آنها،
ای آفتاب گرم کن آسمان را
بزم به پا کن ، باف تابان زمین آنهارا
بگذار گرم شود خانه هاشان
پس از زمستانی پر از سوز جامه هاشان ،
دمی بگذار آب شود قندیل یخ زده ی دلها شان،
خورشید بازم بدم ،بدم
تا عمر کوتاه داری بدم
نگذار تا که یخ بردارد
این زمین پاک تنها را...
ای نادی گمگشته ام ،بازا به این خانه بیا
از میکده تا در برم جانانه و شیدا بیا
ترانـــه
برگ سفید دفترم /
پُره ازین درد و دِلا
خدایا یه نفس بده/
که من بشم ز غم رها
خدای من ، تو میدونی/
تو این دلم چی میگذره
تو میخونی حرف منو/
از این بلای زمونه
آی زمــونه ! آی زمــونه !/
مرا به دور از زمونه
رها کنم ازین قفس/
که دیگه کارم تمومه!
تموم شِکوه هام شده/
بیا ! بیا ! بیا ! بیا !
دیگه میخوام نیای، نیا!/
برو تُو ای ابر سیاه!
برو کنار ازین دیار/
برو دیگه سایه نکن!
بذار بتابه نور اون /
خورشیدی که بالا سره
بذار بیاد نور امید/
دلم رو پُر کُنه ازش
خالی شم از هرچی، تُوِه/
جداشم ، مــن، ازین قفـس.......
...شاید لحظه های خوب از دست بِرن..
ولی..
هیچ وقت از خاطر نمیرن..
...تو مثله ســـــایه میمونی
همیشه با منـی
ولی مــــــن...
هر چی دنبالت میکنم
دستم بهت نــــمیرسه...
...دلـــــم مثل اقیــــــانوسه و
ما هیــــــــــاش مثل آرزوهـــــامن...
برای رسیــــــدن به تـــــــــــو
مــــجبور شــ دم ،
خـــــــــیلی ازیــــن
ماهــــــــیا رو طُعمــه کنـــــــم...
حیـــــف از اون همـــــ ه خاطــــراتی
که تــــو ساحل دلـــــم گذاشــــتی!
چـــون بعـــد هـــــر موجـــــــی
کــــــــمرنگــتر میشـــــــن....
پــــای هـــر اثــری ...
یـــــ ه امضـــا از ســــازنده می بینی!
امــــــــا...
خـــــــدا آنقدر سخـــــاوتمنده..
کــــه....
اثـــــــر انگشــــــت خــــودمـونو
پـــاش گذاشــــــته...!
خدایا! فاصله کم نیست
همه درده، تو این ســــینه
مرا دادم برس یک دَمـــ
که جا ماندم در این خــــونه
خرابم من ،بساز از نو
دلم غمگـــــین و دلتنـــــــگه
فرازم بَر،ازین احساس
رهایم کُن ،ازین خـــــــونه
ندا خانم نوشته هات فوق العاده س،:» من که لذت می برم وقتی می خونمشون، بعضیاش حرفاییه که تو دل خودمه
بغضم را در گلویــــــــــــــــم میفشـــــــــــــــارم
تا که اشــکهــــــــــ ایم ، مرا رُسوا نسازنـــــد...
در باغ آرزوهایم ...
همه شکوفه هایـــــــــش بِرنگ تو بود..
هوایـــــش گرمای وجــــــودت...
آسمانش دریایی از آرامــــــــــش،
کلبه ای داشت پر از صفایِ دَرونـــــــــ ،
و چشمه ای زلال ، از احســــاس...
با رفتنت ...
باغ آرزوهایــــــــم آتــش گرفت...
... در دلم فانوسی روشن کردی
ولی..
روزی که قلـــــــــــبم شکست..
جانـم آتشــــــــ گرفت..