-
»» پاراگراف اول از کتاب ... ««
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
یکی از مهمترین قسمتهایی که برای نوشتن یک داستان یا رمان در نظر گرفته میشه اینه که اون داستان چنان قوی شروع بشه که خواننده رو ترغیب کنه تا ادامهی اون رو بخونه.
شما ممکنه کتابی رو بدست بگیرین و بخونین چرا که اون رو یک نویسنده نامی نوشته و ادامه بدین ولی برای یک نویسندهای که میخواد اثرش مورد توجه قرار بگیره این اصل خیلی مهمتره.
بد نیست تو این تاپیک اگه کتابها و رمانهای خوبی که رو که خوندیم پاراگراف اول و اگه پاراگراف اول خیلی کوتاهه چند پاراگراف ابتدایی رو بنویسیم تا هم کسایی که اون کتاب رو نخوندن با آغاز اون آشنا بشن و هم اونایی که خوندن براشون یه یادآروی شیرین باشه.
لیست کتابها رو تو پست بعدی مینویسم.
اگه همون کتاب با ترجمه دیگهای داریم بد نیست اون رو اگه دیدیم تو لیست با ترجمهی دیگهای هست بنویسیم تا اگه تفاوتی هست مشخص بشه.
و اینکه مشخصات کتاب کامل باشه.
ممنون
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
-
لیست
-
قلب سگی - میخاییل بولگاکف
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
قلب سگی
میخاییل آفاناسییویچ بولگاکف
مترجم: آبتین گلکار
چاپ اول: 1391
تعداد صفحه: 192
اندازه: جیبی
ترجمه شده از زبان اصلی (روسی)
قیمت: 5000 تومان
انتشارات: ماهی
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
.................................................. .....................
عو-وو-و-و-و-عوعو-عوو-عوو! آهای، مرا نگاه کنید، من دارم میمیرم! باد از شکاف زیر در برای من مرثیه سرمیدهد و من هم همراه آن زوزه میکشم. از دست رفتم، نابود شدم! مردک بیهمهچیز با آن کلاه کثیفش، همان آشپز غذاخوری عمومی کارمندان شورای مرکزی اقتصاد مردمی، به من آبجوش پاشید و پهلوی چپم را حسابی سوزاند. عجب آشغالی، تازه پرولتاریا هم هست! خدای بزرگ، چقدر درد میکند! آبجوش تا مغز استخوانم را سوزاند. حالا زوزه میکشم، زوزه میکشم، زوزه میکشم، ولی مگر زوزه کشیدن کمکی میکند؟
-
همنوایی شبانه ارکستر چوبها/ رضا قاسمی
ممنون بابت تاپيک احمد عزيز اتفاقا تو همين چند روزه ميخواستم همچين تاپيکی بزنم که شما زحمتش رو کشيديد
مثله اسبی بودم که پيشاپيش وقوع فاجه را حس کرده باشد. ديده ای چه طور حدقه هاش از هم می درند و خوفی را که در کاسه ی سرش پيچيده باد می کند توی منخرفين لرزانش؟ ديده ای چه طور شيهه می کشد و سم می کوبد به زمين؟ نه، من هم نديده ام. ولی، اگر اسبی بودم هراس خود را اين طور بر ملا می کردم.(کسی چی می داند؟ کنيز بسيار است کدو هم بسيار! شايد روزی مادری از مادران من چهار پايه ای گذشته باشد زير شکم چارپايی تا در آن کنج خلوت و نمناک طويله ی کاهگلی و در ان تاريک و روشنای آغشته به بوی علف و سرگين نطفه ی مرا بگيرد و در لفافی از حسرت و تمنا بپيچاند.)
-
پسر گوشش را چسباند به تلفن تا صدای ضعیف آن طرف خط را بهتر بشنود اما چیزی نشنید . برای چندمین بار گفت :"می شه کی بلندتر صحبت کنید ؟"
دختر گفت :«نه ، نه نمی تونم بلندتر حرف بزنم . مامانم تو آشپزخونه س، صدام رو میشنوه.»
«می تونی چند روزی درباره ش فکر کنی . شاید نظرت تغییر کرد . به ش فکر می کنی ؟ »
باز گوشش را چسباند به گوشی و منتظر ماند . انگار کسی که آن طرف خط بود می خواست با چند کلمه سرنوشتش را اعلام کند . انگار زندگی اش ، آینده اش ،هستی اش گیر کرده بود لای حرف های دختر آن طرف خط .
«من واقعا نمی دونم چی بگم.»
« بگو که فکر می کنی درباره ش . همین کافیه »
« و اگه قبل از فکر کردم جوابم معلوم باشه چی ؟ منظورم اینه اگه جوابم "نه" باشه چی ؟»
پسر از پنجره زل زد بیرون . از دودکش بعضی خانه ها دود سیاه غلیظی بیرون میزد . لحظه ای فکر کرد کاش می توانست همین حالا توی آشپزخانه آن طرف خط باشد . جائی نزدیک دختر . جائی که بتواند بویش را حس کند .
گفت :«واقعا می خوای بدونی ؟ »
«آره ، آره واقعا می خوام بدونم اگه جوابم منفی باشه چی کار میکنی ؟»
دقیقه ای سکوت کرد و بعد از روی کاناپه بلند شد و تا آنجا که سیم تلفن می توانست کشیده شود به پنجره نزدیک شد . آن طرف خیابان ، در آپارتمان رو به رو، زنی با پیراهن سرخ روشنی داشت به شیشه های پنجره دستمال می کشید .
صدای آن طرف خط گفت :«شنیدی چی گفتم ؟»
پسر گفت : « شنیدم »
آن قدر آرام گفت که صدای خودش را به سختی شنید . به پشت انگشتان لاغر دستی که گوشی توی آن ها نبود نگاه کرد و ،انگار بخواهد از لبه پرتگاهی عمیق دور شود ، ناگهان یک قدم برگشت و باز نشست روی کاناپه .
تهران در بعد از ظهر ، مصطفی مستور ، نشر چشمه
-
نغمه ای از یخ و آتش-بازی تاج و تخت/ جرج آر. آر. مارتین/ سحر مشیری
و حتی جنگل در اطرافشان شروع به تاريک شدن کرد، گرد با اسرار گفت:" ديگه بايد برگرديم. وحشی ها مرده اند."
سر ويمار رويس با مختصری لبخند پرسيد:"مرده ها تو رو می ترسونن؟"
گرد دم به تله نداد. پيرمردی با بيش از پنجاه سالن سن بود و آمدن و رفتن اين بچه اشرافی ها را ديده بود. "مرده، مرده است. ما کاری با مرده ها نداريم."
روی به آرامی پرسيد: "اونا مرده ند؟ چه مدرکی داريم؟"
"ويل اونا رو ديده. حرفش که می گه مرده اند، برای من مدرک کافيه."
ويل می داسنت که دير يا زود او را به بحث خواهند کشاند. آرزو داشت که ديرتر می شد. اظهار نظر کرد: "مادرم به من گفته که مرده ها حرفی برای گفتن ندارند."
رويس جواب داد: "دايه ی من همينو بهم گفته، ويل. هيچ وقت چيزی رو که در آغوش زن ها می شنوی، باور نکن. حتی از مرده ها هم می شه چيز هايی ياد گرفت." انعکاس صدايش در هوای نميه روشن، زيادی بلند بود.
گرد خاطر نشان کرد: "راه طولانی در پيش داريم. هشت، يا شايد نه روز. و داره شب می شه."
سر ويمار رويس بی علاقه به آسمان نگاه کرد. "هر روز حدود اين موقع شب می شه. از تاريکی می ترسی، گرد؟"
ويل متوجه تنش دور دهان گرد شد، و خشمی که به زحمت در چشم های زير کلاه سياهش مهار شده بود. گرد چهل سال از عمرش را در خدمت نگهبانان شب گذرانده بود، از پسربچگی و کل مردانگی، و عادت نداشت که حرفش سبک شمرده شود. اما موضوع بيش از اين بود. پشت غرور جريح دار شده، ويل می توانست چيز ديگری را در پيرمرد حس کند. می شد آن را چشيد. فشار عصبی که داشت به مرز ترس نزديک می شد.
ويل در بی قراری او شريک بود. چهار سال را روی ديوار گذرانده بود. اولين بار که به آن طرف ديوار فرستاده شده بود، تمام قصه های قديمی به سرعت به يادش آمده بود و دل و روده اش را آب کرده بود. بعدا به اين موضوع خنديده بود. اکنون تجربه س صدها گشتزنی را داشت و سرزمين تاريک بی انتهايی که جنوبی ها جنگل اشبح می ناميدند، ديگر چيزی نداشت که او را بترساند
-
آزادی یا مرگ - نیکوس کازانتزاکیس - ترجمه محمد قاضی
پهلوان میکلس، مثل هر بار که دستخوش خشمی میشد، دندانهای خود را بر هم فشرد. دندان انیاب طرف راستش از لب بیرون زده بود و در سیاهی سبیلش برق می زد. در "کاندی" او را به نام "پهلوان گراز" میخواندند و این لقب خوب به او میآمد. در حالت خشم کامل، با آن چشمان گرد و کدر و آن پس گردن کوتاه و برآمده و آن سینه پهن و نیرومند و آن دندان انیاب سرکشش واقعا به گرازی میمانست که چشمش به آدم افتاده و سر سم بلند شده، آمادهی پریدن است.
نامهای را که در دست داشت مچاله کرد و زیر پر شال ابریشمین خود فرو برد. نامه را مدتی مدید کلمه به کلمه هجی کرده بود تا شاید معنایی از آن بفهمد. زیر لب گفت: "امسال هم که نخواهد آمد! باز مادر بدبخت و خواهر محنتکشیدهاش عید پاک را بدون او جشن خواهند گرفت! چون گویا آقا هنوز به تحصیل مشغول است!... آخر این آقا چه درس زهرماری میخواند و تا کی باید بخواند؟ روی آن را ندارد که اقرار به خجالت خود بکند و به کرت برگردد چون با یک دختر یهودی ازدواج کرده است!... آه، کوستاروس برادر عزیز من، راستی که این پسر نارک نارنجی تو خون خانوادهی ما را کثیف کرده است! کاش تو زنده بودی و این پسرت را مثل مشک از یک پا به تیر سقف میآویختی!"
-
ميشائيل کلهاس/ هاينريش فون کلايست / محمود حدادی/ نشر ماهی
در ساحل رود هاول و در ميانه ی قرن شانزدهم اسب فروشی زندگی می کرد از پشت مردی مدرس،و نامش ميشائيل کلهاس،يکی از درستکارترين و همزمان هراس انگيز ترين انسان های روزگار خود،نادرمردی که تا به سی امين سال زندگی اش می شد نمونه ی شهروندی نيک و پسنديده اش بشماری و در دهی که هم امروز هم به نام اوست اسب پرورش می داد و با اين حرفه نانی و آرامشی داشت و در خداترسی خود بچه هايی را که زنش برايش می آورد با صدق و سخت کوشی بزرگ می کرد.و در همه همسايگانش نبود حتی يک نفر هم که شيرينی خير خواهی يا انصاف او را نچشيده باشد.خلاصه آن که جهان بی شک از اين مرد به نيکی ياد می کرد اگر که وی در فضايل خود به راه افراط در نمی غلتيد.اما حق خواهی اش او را راهزن و قاتل کرد.
-
نغمه ای از یخ و آتش/ جلد دوم- نبرد شاهان/ جورج آر. آر. مارتین/ سحر مشیری
بعد از مدت ها گفتم اين تاپيک ارزشمند رو با يکی از بهترين کتاب های زندگيم بيارمش بالا کتابی که همانند جستجوی پروست بند بندش رو دوست دارم.
سری مجموعه نغمه ای از یخ و آتش رو دوبار تا الان خوندم اما باز هم برايم خوندنش لذت داره مارتين دنيايی از انسان ها رو چنان در قالب تخيل، اسطوره و فانتزی به تصوير کشيده است که آدم مات و مبهوت ميشود از اين همه قدرت شخصيت نگاری. کاراکترهايی که بر خلاف خيلی از کاراکترهای رمان های ديگر نه در جبهه سفيد تعريف ميشوند نه در جبهه سياه بلکه انسان هايی خاکستری هستند که بنابر شرايط و موقعيتشون مجبور به اتنخاب هستند
.................................................. .................................................. .................................................. ..............
دنباله ی شهاب در امتداد سپيده کشيده شده بود. زخم سرخی روی آسمان صورتی و ارغوانی که روی تخته سنگ های درگون استون خون می چکاند.
استاد روی ايوان فرسوده از باد بيرون اتاقش ايستاده بود. زاغ ها بعد پرواز تولانی اينجا می نشستند. فضولاتشان گارگويل هايی را لکه دار کرده بود که به ارتفاع دوازده قدم در دو طرف او برخاسته بودند. يک تازی جهنم و يک وايورن، دو تا از هزارتايی که روی ديوارهای قلعه ی باستانی به فکر فرو رفته بودند. اولين بار که به درگون استون آمد، لشکر مجسمه های سنگی مضطربش کرده بود، اما با گذشت سال ها به آن ها عادت کرده بود. حالا آن ها را دوست قديمی می پنداشت. سه نفری آسمان را با نگرانی تماشا می کردند.
استاد به نشانه اعتقاد نداشت. با اين وجود... با سنی که داشت، کرسن هرگز دنباله داری با روشنايی نصف اين يکی نديده بود. اين رنگی هم نديده بود، آن رنگ هولناک، رنگ خون و شعله و غروب. نمی دانست که آيا گارگويل هايش نظير آن را ديده اند. آن ها خيلی طولانی تر از او اينجا بوده اند و بعد رفتنش هنوز به مدتی طولانی باقی خواهند ماند. اگر زبان سنگی می توانست حرف بزند...
چه احمقانه به بارور تکيه داد، دريا زير پا می کوبيد، سنگ سياه زير انگشتانش زبر بود. گارگويل های سخنگو و پيشگويی آسمانی. من يه پيرمرد از کار افتاده هستم، دوباره مثل بچه ها سربهوا شدم. آيا خردی که با کار سخت يک عمر به دست آورده بود، همراه سلامتی و توانايی از دست داده بود. او يک استاد بود، در دژ بزرگ اولدتاون آموزش ديده و زنجير به گردن انداخته بود. عاقبتش چه می شد اگر مثل جاهل مزرعه، خرافات مغزش را پر می کردند؟
با اين وجود... با اين وجود... اکنون دنباله دار روز ها هم می سوخت و پشت قلعه، دود خاکستری کم رنگ از دهانه های داغ درگون مونت بر می خاست، و صبح پيش، زاغ سفيدی از خود دژ خبر آورده بود، خبری که مدت ها چشم انتظارش بود ولی از شدت واهمه اش نکاسته بود، خبر پايان تابستان. همه نشانه بودند. بيش از آن که ناديده گرفته شوند. معنايش چه بود؟ می خواست گريه کند.
-
بابام هیچوقت کسی را نکشت.
یادم می آید که از حضرت مسیح خواستم که بابام نوشیدن را کنار بگذارد و یک وقت هم به سرش نزند که مامانم را نفله کند.از وجود کریسمس استفاده کردم و یک آرزوی دیگر هم به آرزوهایم افزودم.از حضرت طلب یک هدیه کردم.
خاطرم می آید که یک سال،ششلولی از او خواستم.مارک سولیدو.اما مخصوصا مشخصات و مارک آن را در آرزوهایم عنوان نکردم.آخر به من گفته بودند که او از دل آدم باخبر است،فکرمان را میخواند،با این حساب او خوب میدانست که من چه میخواستم.دلم میخواست به حقیقت این موضوع پی میبردم و راست و دروغش را در میافتم.
یک ششلول گیرم آمد،معمولی و بدون مارک.بابام هم به باده گساریش ادامه داد.درست تا دم آخر مرگ.
بابام هیچوقت کسی را نکشت.
ژان لویی فورنیه
-
سفر به انتهای شب/ لويی فردينان سلين/ فرهاد غبرایی
ماجرا اين طور شروع شد. من اصلا دهن وا نکرده بودم. اصلا. آرتور گانات کوکم کرد. آرتور هم دانشجو بود. دانشجوی دانشکده پزشکی. رفيقم بود. توی ميدان کليشی به هم بر خورديم. بعد از ناهار بود. می خواست با من گپی بزند. من هم گوش دادم. به من گفت: "بهتر است بيرون نمانيم! برويم تو." من هم با او رفتم تو. آنوقت شروع کرد: "توی اين پياده رو تخم مرغ هم آب پز می شود! از اين طرف بيا!" آنوقت باز هم متوجه شديم که توی کوچه و خيابان به خاطر گرما نه کسی هست و نه ماشينی. پرنده پر نمی زد. وقتی هوا سوز دارد، کسی توی خيابان ها نيست. يادم است که خودش هم راجع به اين قضيه می گفت: "مردم پاريس انگار هميشه کار دارند، اما در واقع از صبح تا شب ول می گردند، دليلش هم اين است که وقتی هوا برای گردش مناسب نيست، مثلا خيلی سرد است يا خيلی گرم، غيب شان می زند، همه می روند قهوه خانه تا شير قهوه و آبجو بخورند. بله! می گويند قرن سرعت است! ولی کو؟ تغييرات بزرگی رخ داده! ولی چه طوری؟ راستش هيچ چيز تغيير نکرده. طبق معمول همه قربان صدقه هم می روند، فقط همين. اين هم که تازگی ندارد. بعضی حرف ها عوض شده، تازه نه آنقدرها. حتی کلمه ها هم زياد عوض نشده اند! شايد دو سه تايی، اينجا و آنجا، دو سه تا کلمه ناقابل..." و بعد به دنبال بلغور کردن اين واقعيت های پر فايده باد به غبغب انداخته همانجا لنگر انداختيم و از تماشای عليا مخدرات قهوه خانه محظوظ شديم.
-
مسیر سبز - استیون کینگ - ترجمهی ماندانا قهرمانلو - انتشارات افراز
این اتفاق در سال هزار و نهصد و سی و دو رخ داد. زمانی که زندان ایالتی هنوز در کوهستان سرد قرار داشت. و صد البته صندلی الکتریکی نیز.
زندانیها در مورد صندلی الکتریکی کلی مسخرهبازی راه انداخته بودند، همانگونه که آدمها همیشه برای فرار از شر پدیدههای وحشتآور به بذلهگویی پناه میبرند. پدیدههایی که قادر به خلاصی از آنها نیستند. صندلی الکتریکی را "جرقهای پیر" و یا "برقی بزرگ" نام نهاده بودند. در مورد قبض برق شوخی میکردند، و همچنین در مورد رییس مورِس Moores که برای مراسم شکرگزاریِ فصل پاییز غذا خواهد داشت، چرا که همسرش ملیندا Melinda ، بیمارتر از این حرفهاست که بتواند، آشپزی کند.
اما شوخی و خوشمزگی برای کسانی که واقعا ناچار به نشستن بر روی آن صندلی بودند، به هراس و وحشت تغییر شکل میداد. من مسؤولیت بیش از هفتاد و هشت اعدام را در طول مدت خدمتام در کوهستان سرد به عهده داشتم (در مورد این عدد هرگز اشتباه نکردهام؛ و آن را تا بالین مرگ به خاطر خواهم داشت)، و گمان میکنم، حقیقتِ ماجرا زمانی برای آن آدمها روشن می شد که قوزک پاهایشان محکم به پایهی چوبی "جرقهای پیر" متصل میشد، به چوب محکم بلوط - این حقیقت، که چه اتفاقی قرار بود، برای آنها رخ دهد. و پس از آن نوبت درک و تشخیص بود (از چشمانشان آن حالت خوانده میشد، نوعی هراس سرد)، زمانی که دورهی تعهد کاری پاها به سر میآمد. خون هنوز در آنها جریان داشت، عضلهها نیز همچنان قوی بودند، اما تعهدشان دیگر به پایان رسیده بود؛ پاهایی که کیلومتر دیگری را در حومهی شهر قدم نمیزدند، پاهایی که دیگر هرگز با دختری در مراسم رقص محلی - به مناسبت برپایی و ساخت انبار به کمک همسایگان - نمیرقصیدند. مراجعه کنندگان "جرقهای پیر" از قوزک پاها به طرف بالا مرگشان را درک میکردند.
پس از اتمام وراجیهای طولانی و بیربط و سفارشهای نهایی مهمشان، نقاب مشکی ابریشمی روی سر و صورتشان قرار میگرفت. در ظاهر امر نقاب مشکی ابریشمی برای آنها منظور شده بود، اما من همواره تصور کردهام که این نقاب به ما کمک میکرد تا ناظر میزان غم و وحشت هر لحظه رو به فزونی چشمانشان نباشیم، غم و وحشت چندشآور آدمهایی با زانوهای خمیده، که مرگ خود را درک میکردند.
-
باشگاه مشت زنی/ چاک پالانيک/ پيمان خاکسار
تايلر يک شغل پيشخدمتی برايم پيدا می کند و بعد تفنگی در دهانم می چپاند و می گويد که اولين قدم برای رسيدن به جاودانگی مردن است. با اين که من و تايلر از مدت ها قبل بهترين دوست هم بوديم باز هم مردم هميشه از من می پرسيدند که اسم تايلر دردن به گوشم خورده يا نه.
لوله ی تفنگ به ته گلويم فشار می آورد. تايلر می گويد: ما واقعا نمی ميريم.
با زبانم شيارهای صدا خفه کن لوله ی تفنگ را که خودمان مته شان کرده ايم را حس می کنم. بيشتر صدايی که شليک گلوله ايجاد می کند در اثر انبساط گاز هاست. گلوله صدای زير قابل شنيدنی هم توليد می کند که به خاطر حرکت بسيار سريعش است. برای خفه کردن صدا، فقط بايد تعداد زيادی سوراخ داخل لوله ی تفنگ ايجاد کرد. اين کار به گاز ها اجازه ی خروج می دهد و اين طوری سرعت گلوله به کمتر از سرعت صوت می رسد.
اگر سوراخ ها را درست مته نکنی تفنگ در دستت منفجر می شود.
تايلر می گويد: اين واقعا مرگ نيست. ما افسانه خواهيم شد. ما پير نمی شيم با زبانم لوله ی تفنگ را به سمت لپم می رانم و می گويم: تايلر، ما که دراکولا نيستيم.
ساختمانی که بر آن ايستاده ايم تا ده دقيقه ی ديگر وجود نخواهد داشت. اگر در يک وان پر از يخ، مقداری اسيد نيتريک نود و هشت درصد جوشان را با حجم سه برابری از اسيد سولفوريک مخلوط کنيد و قطره چکان گليسيرين به آن اضافه کنيد، آن وقت شما نيتروگليسيرين داريد.
من اين را می دانم چون تايلر اين را می داند.
نيتروگليسيرين را با خاک اره مخلوط کنيد. حالا يک جور ماده ی منفجر ی خميری خوشگل داريد. خيلی ها به نيتروگليسيرين شان پنبه اضافه می کنند و به آن سولفات دومنيزی می زنند. اين ترکيب هم بدک نيست. بعضی ها هم از نيترو مخلوط شده با پارافين استفاده می کنند. ولی پارافين هيچ وقت، هيچ وقت به دردم نخورده.
من با تفنگی در دهانم به همراه تايلر روی پشت بام ساختمان پارکر -مويس ايستاده ام که صدای خرد شدن شيشه به گوشم می رسد. از لبه ی پشت بام نگاه کن. آسمان ابری است. حتا اين بالا. اين بلندترين ساختمان جهان است و اين بالا باد هميشه سرد است. اين جا آن قدر ساکت است که احساس می کنی يکی از آن ميمون هايی هستی که فرستادندشان به فضا. کارهای کوچکی را انجام می دهی که يادت داده اند. اهرمی را بکش. دکمه ای را فشار بده.
هيچ درکی از کارهای که می کنی نداری و بعد هم می ميری.
-
آناکارنينا/ لئو تولستوی/ سروش حبيبی
خانواده های خوشبخت همه مثل هم اند، اما خانواده های شوربخت هر کدام بدبختی خاص خود را دارند.
در خانه آبلونسکی کارها همه آشفته بود. زن دريافته بود که شوهرش با پرستار پيشين بچه ها که زنی فرانسوی بود سرو سری دارد و گفته بود که ديگر نمی تواند با او زير يک سقف بسر ببرد. اين وضع سه روز بود که ادامه داشت و نه فقط زن و شوهر از آن رنج می بردند بلکه سنگينی آن بر همه ی اعضای خانواده و خانگيان محسوس بود. همه اعضای خانوده و خدمه احساس می کردند که زندگيشان در کنار هم خالی از معنی شده است و حتی مسافرانی که از سر اتفاق در هر مسافرخانه ی سر راه شبی را زير يک سقف با هم بسر ببرند بيش از آنها، يعنی از اعضای خانواده آبلونسکی و خدمتکاران شان، با هم در پيوندند. بانوی خانه از اتاق خود بيرون نمی آمد و آقا دو روز بود که در خانه آفتابی نشده بود. بچه ها همچون خيل سرگشته از اين اتاق به آن اتاق می دويدند و پرستار انگليسی شان با گيس سفيد خانه بگو مگو کرده و يادداشتی به دوستش نوشته بود که جای ديگری برايش پيدا کند. آشپز از روز پيش هنگام ناهار قهر کرده و رفته بود و شاگرد آشپز و کالسکه چی حساب خود را طلب کرده بودند.
پرنس استپان آرکاديچ آبلونسکی، که در محافل اعيان به استيوا معروف بود، سه روز بعد از بگومگو با همسرش طبق معمول ساعت هشت صبح، نه در اتاق خواب در کنار او، بلکه در اتاق کارش روی کاناپه چرمین از خواب بيدار شد. با آن پيکر فربه و نازپرورده اش روی کاناپه دراز غلتی زد، گفتی می خواست مدتی دراز همچنان بخوابد. نازبالش را محکم در آغوش گرفت و گونه اش را بر آن فشرد، اما ناگهان برجست و نشست و چشم گشود.
-
عقاید یک دلقک / هاینریش بل / ترجمهی محمد اسماعیل زاده / نشر چشمه
وقتی وارد شهر بن Bonn شدم، هوا تاریک شده بود. هنگام ورود، خودم را مجبور کردم تن به اجرای تشریفاتی ندهم که طی پنج سال سفرهای متمادی انجام داده بودم: پایین و بالا رفتن از پلههای سکوی ایستگاه راهآهن، به زمین گذاشتن ساک سفری، بیرون آوردن بلیت قطار از جیب پالتو، برداشتن ساک سفری، تحویل بلیت، خرید روزنامه عصر از کیوسک، خارج شدن از ایستگاه و صدا زدن یک تاکسی، پنج سال تمام تقریبا هر روز یا از جایی مسافرت کرده بودم و یا اینکه به جایی وارد شده بودم، صبحها از پلههای ایستگاه راهآهن بالا و پایین میرفتم و بعدازظهرها از آن پایین و سپس بالا میرفتم، با تکانِ دست تاکسی صدا میزدم و در جیب شلوار خود به دنبال پول برای پرداخت کرایه میگشتم، از کیوسکها روزنامههای عصر را تهیه میکردم و در گوشهای در درونم از این روند دقیق یکنواخت لذت میبردم. از وقتی که ماری Marie به قصد ازدواج با تسوپفنر Zuepfner کاتولیک مرا ترک کرده است، این جریان یکنواخت و تکراری بدون اینکه در آرامش و عادت من در انجام آن خللی وارد سازد، شدت هم یافته است.
معیار محاسبهی فاصلهی بین راهآهن تا هتل و بالعکس تاکسیمتر است؛ دو مارک، سه مارک، چهار مارک و نیم از راهآهن تا هتل. از وقتی که ماری رفته، نظم عادی زندگیم دچار خلل شده است، تا جایی که بعضی وقتها هتل و ایستگاه راهآهن را با یکدیگر اشتباه میگیرم، با حالتی عصبی در اتاق دربان هتل به دنبال بلیتم میگردم و یا از مأمور باجهی بلیتفروشی شمارهی اتاقم رامیپرسم، چیزی که شاید آن را بتوان سرنوشت نامید، شغل و وضعیت مرا به خاطرم میآورد: اینکه من یک دلقک هستم. عنوان رسمی این شغل کمدین است؛ موظف به پرداخت مالیات به کلیسا نیستم، بیست و هفت سالهام و نام یکی از برنامههایم "ورود و عزیمت" است.
-
کوری / ژوزه ساراماگو / ترجمه زهره روشنفکر
چراغ راهنمایی زرد شد و دو ماشین که از دیگر ماشینها جلوتر بودند بر سرعتشان افزودند تا قبل از قرمز شدن چراغ از چهار راه بگذرند. چراغ سبز عابر پیاده که کنار خط کشی عرض خیابان بود، روشن شد و مردم منتظر از روی خطهای سفیدش که روی آسفالت سیاه خیابان خودنمایی می کرد، گذشتند و به آنسوی خیابان رفتند. راننده ها با بی قراری کلاچ را می فشردند و ماشینهای آماده همچون اسب هایی که منتظر فرود شلاق بر پشتشان باشند، به جلو و عقب می رفتند. با اینکه عابران پیاده از خیابان رد شده بودند؛ اما هنوز چراغی که به ماشینها مجوز عبور می داد لحظاتی معطل می کرد. به عقیده بعضیها اگر همین تاخیر ناچیز را ضرب در تاخیر هزاران چراغ راهنمایی شهر که سه رنگ آنها پشت سر هم عوض می شود بکنی، برای یافتن علتهای ترافیک که اصطلاح بهترش راهبندان باشد، کافی است.
-
من دیو یا هیولا نیستم بلکه حتی سرشت من متضاد انگونه ی انسانی است که تا کنون چون گونه ای پر فضیلت آنرا ستوده اند
سربسته بگویم ،به نظرم میرسد که دقیقا همین دگرگونی مایه ی افتخار من است.
من شاگرد دیوزینوس (خدای باروری و شراب در اساطیر یونانی ) فیلسوف هستم
آن کسی که بلد باشد هوای نوشته های مرا تنفس کند میداند که این هوای بلندی ها هوایی قوی است
باید برای چنین هوایی ساخته شده باشیم ، زیرا در چنین هوایی خطر سرماخوردگی نیست...
این است انسان نوشته ی فردریش نیچه و ترجمه ی سعید فیروز آبادی...
-
سر گذشت نديمه/ مارگارت اتوود/ سهیل سمی/ انتشارات ققنوس
"در اتاقی می خوابيديم که زمانی سالن ورزش بود. روی کف چوبی لاک و الکل خورده سالن خطوط و دايره هايی ديده می شد که در گذشته برای مسابقات کشيده بودند. حلقه های تور بسکتبال هنوز بود، اما از خود تورها خبری نبود. دور تا دور سالن برای تماشاچی ها بالکن ساخته بودند. احساس می کردم بوی تند عرق، آميخته به بوی شيرين آدامس و عطر دختران تماشاچی آن زمان در مشامم مانده است. از روی عکس ها معلوم بود که دخترها ابتدا دامن های بلند، بعد مينی ژوپ و بعد شورت به پا می کرده اند، و سر انجام يک گوشواره و موهای رنگ شده سبز سيخ سيخ. در همين سالن مجال رقص بر پا می کرده اند: نغمه ممتد موسيقی با نوای لايه لايه نا محسوس، در سبک های مختلف و با پيش زمينه آوای طبل ها. زجه ای هزن انگيز، حلقه های گل کاغذی، آدمک های مقوايی و توپ چرخانی از آينه که گرد نور بر سر حضار در حال رقص می پاشيد.
سالن شاهد معاشقه های قديمی، تنهايی و انتظار بود، انتظار برای چيزی بی شکل و بی نام. هنوز آن شتياق را به خاطر دارم، اشتياق چيزی که همواره در شرف روی دادن بود و به هيچ وجه به دستانی که آن جا و آن زمان در فضای کوچک پشت خانه يا دورتر، در پارکينگ يا اتاق تلويزيون، تنمان را لمس می کرد ربطی نداشت، صدای تلويزيون کم می شد و فقط نور تصاويرش روی تن های پر تب و تاب سوسو می زد.
در تب اشتياق آينده می سوختيم. شعله اين عطش سيری ناپذير چطور در وجودمان روشن شده بود؟ حسی که فضا را آکنده بود. اين حس حتی هنگام تلاش برای خوابيدن روی تخت های سفری نيز با ما بود، تخت ها را با فاصله چيده بودند تا نتوانيم با هم حرف بزنيم. ملافه هايمان فلانل بود، مثل ملافه بچه ها. پتوهای ارتشی داشتيم، پتوهای قديمی که مارک يو. اس رويشان را هنوز می شد خواند. لباس هايمان را تميز و مرتب تا می کرديم و روی عسلی های پای تخت می گذاشتيم. نور چراغ ها را کم می کردند، اما نه خاموش. عمه سارا و عمه اليزابت مدام در اتاق گشت می زدند. باتوم های برقيشان از تسمه کمربند های چرميشان آويزان بود. اسلحه نداشتند، حتی آن قدر مورد اعتماد نبودند که اسلحه تحويل بگيرند. اسلحه مختص نگهبان ها بود که از بين فرشته ها انتخاب می شدند. نگهبان ها بجز مواقعی که فراخوانده می شدند اجازه نداشتند وارد ساختمان شوند و ما به استثنای مواقع پياده روی در زمين فوتبال اجازه نداشتيم از آن جا خارج شويم. دور تا دور زمين فوتبال حصار سيم خاردار کشيده بودند. دوبار در روز و هر دو به دو در زمين فوتبال قدم می زديم. فرشته ها بيرون زمين و پشت به ما می ايستادند. از آن ها می ترسيديم، نه، فقط ترس نبود. کاش نگاهمان می کردند. کاش می توانستيم با آن ها حرف بزنيم. آن زمان فکر می کرديم اگر اين طور می شد، چيزی تغيير می کرد، معامله ای انجام می شد يا بده بستانی. به هر حال ما هنوز بدن هايمان را داشتيم. اما اين ها همه وهم و خيال بود.
ياد گرفتيم بدون صدا زمزمه کنيم. در هوای نيمه تاريک وقتی فرشته ها حواسشان به ما نبود، می توانستيم بازوهايمان را دراز کنيم و دستان هم را لمس کنيم. لب خوانی را هم ياد گرفتيم. سرمان را کج روی بالش می گذاشتيم و به دهان هم خيره می شديم، بعد اسممان را به يکديگر می گفتيم.
-
1 پيوست (پيوستها)
خنده در تاریکی / ولادمیر نابوکوف / ترجمهی امید نیکفرجام / انتشارات مروارید
روزی روزگاری در شهر برلین آلمان مردی زندگی میکرد به نام آلبینوس. او متمول و محترم و خوشبخت بود؛ یک روز همسرش را به خاطر دختری جوان ترک کرد؛ عشق ورزید؛ مورد بیمهری قرار گرفت؛ و زندگیاش در بدبختی و فلاکت به پایان رسید.
این کل داستان است و اگر در نقل آن لذت و منفعت مادی نبود همینجا رهایش میکردیم؛ گرچه چکیدهی زندگی انسان را میتوان بر سنگ قبری پوشیده از خزه جا داد، نقل جزئیات همواره لطفی دیگر دارد.
-
غرامت مضاعف/ جيمز ام. کين/ بهرنگ رجبی/ چشمه
"هاف يه يک مامور موفق در امور بيمه است که روزی در حين انجام فروختن چند بيمه پايش به خانه ی نردلينگ برای تمديد بيمه باز می شود خانه ای که ملقب می شود به خانه ی مرگ و او اين چنين ورود خود به خانه مرگ رو توصيف می کند:
با ماشين رفتم گلندل تا سه تا راننده ی کاميون تازه به بيمه نامه ی يه شرکت آبجوسازی اضافه کنم که مورد تمديديه ی هاليوودلند يادم اومد. گفتم اون جا هم برم. اين جوری شد که پا گذاشتم تو اون "خونه ی مرگ"، درباره ش تو روزنامه ها خونده اين. وقتی من ديدمش اصلا شبيه "خونه ی مرگ" نبود. صرفا يه خونه به سبک اسپانيايی بود، شبيه باقی شون تو کاليفرنياا، ديوار های سفيد، سقف سفالی قرمز، يه طرفش حياط. کج و کوله ساخته بودنش. پارکينگ زير خونه بود، طبقه ی اول روش بود، بقيه ی خونه رو هم هر جا تونسته بودن پخش و پلا کرده بودن. تا در ورودی بايد چند تايی پله بالا می رفتی، برا همين هم ماشينمو پارک کردم و رفتم بالا. يه خدمتکاری سرشو آورد بيرون.
"آقای نردلينگر هستن؟"
"نمی دونم آقا. کی می خواد بيبندشون؟"
"آقای هاف."
"اون وقت کارشون چيه؟"
"شخصيه."
تو رفتن بخش سخت شغل منه آدم بابت کاری که برا خاطرش اومده خبر نمی ده مگه کار واقعا بيرزه. "می بخشيد آقا، اجازه نمی دن کسيو راه بدم تو مگه اين که بگه چی می خواد."
اين يکی از اون مورد هايی بود که آدم توش گير می کنه. اگه يه کم ديگه در مورد "شخصی" بودن کارم می گفتم ماجرا حالت رمزوراز پيدا می کرد و اين بد بود. اگه کاری که واقعا داشتم رو می گفتم خودمو تو موقعيتی می ذاشتم که هر مامور بيمه ای ازش وحشت داره، اين که زنه بره و برگرده بگه "نمی شه داخل شين." اگه می گفتم منتظر می مونم خودمو به چشم شون کوچيک کرده بودم، و همچنين کاری هم تا حالا هيچ وقت به فروختن هيچ بيمه ای کمک نکرده. برا آب کردن قضيه آدم بايد بره تو. همين که بری تو ديگه مجبورن به حرف هات گوش کنن قدر کاربلدی يه مامور بيمه رو هم تقريبا از اين که چه قدر سريع می رسه به مبل خونوادگی يه خونه، می شه تخمين زد کلاهش يه ورش، کاغذ هاش اون يکی ورش."
-
مرگ قسطی/ لویی فردينان سلين/ مهدی سحابی/ نشر مرکز
دوباره تنها شديم. چقدر همه چيز کند و سنگين و غمناک است... بزودی پير می شوم. بالاخره تمام می شود. خيلی ها آمدند اتاقم. خيلی چيز ها گفتند. چيز به دردبخوری نگفتند. رفتند. ديگر پير شده اند. مفلوک و دست و پا چلفتی هر کدام يک گوشه دنيا.
ديروز ساعت هشت خانم برانژ سرايدار مرد. شب توفان بزرگی می شود. اين بالای بالا که ما هستيم همه خانه تکان می خورد. دوست خوب و مهربانی بود. فردا قبرستان خيابان سول خاکش می کنند. واقعا ديگر پير بود، ته ته خط پيری، از همان اولين روزی که سرفه کرد به اش گفتم: "مبادا دراز بکشيد!... توی رختخوابتان بنشينيد!" دلم درست نبود. که بعد اين طوری شد... که کاريش هم نمی شود کرد.
هميشه کارم اين کار گه طبابت نبوده. نامه می نويسم و خبر مرگ خانم برانژ را به همه کسانی که می شناسندم، به همه کسانی که می شناختندش می دهم. ببينی کجاند؟
دلم می خواهد توفان از اين هم بيشتر قشقرق کند، سقف خانه ها بريزد پايين، بهار ديگر نيايد، خانه مان محو بشود.
خانم برانژ می دانست که همه غصه ها توی نامه ست. ديگر نمی دانم برای کی نامه بنويسم... همه شان جاهای دورند... روحشان را عوض کرده اند که بتوانند راحت تر خيانت کنند، راحت تر فراموش کنند، همه ش از چيز های ديگر حرف بزنند
-
1 پيوست (پيوستها)
گتسبی بزرگ / اسکات فیتزجرالد / مترجم: کریم امامی / انتشارات نیلوفر
آنگاه کلاه طلایی بر سر بگذار، اگر برمیانگیزدش؛
اگر توان بالا جستنت هست،
به خاطرش نیز به جست و خیز درآی،
تا بدانجا که فریاد برآورد: "عاشق، ای عاشق بالاجهندهی کلاه طلایی، مرا تو باید!"
تامس پارک دنویلیه
Thomas Parke d'Inviliers
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
گتسبی بزرگ
اسکات فیتس جرالد
ترجمهی: کریم امامی
انتشارات نیلوفر
288 صفحه
در سالهایی که جوانتر و بهناچار آسیبپذیرتر بودم پدرم پندی به من داد که آن را تا به امروز در ذهن خود مزهمزه میکنم. وی گفت:
"هر وقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری، یادت باشه که تو این دنیا، همهی مردم مزایای تو را نداشتهن."
پدرم بیش از آن نگفت ولی من و او با وجود کمحرفی همیشه زبان یکدیگر را خوب میفهمیم، و من دریافتم که مقصودش خیلی بیشتر از آن بود. در نتیجه، من از اظهار عقیده دربارهی خوب و بد دیگران اغلب خودداری میکنم، و این عادتی است که بسیاری طبعهای غریب را به روی من گشوده و بارها نیز مرا گرفتار پُرگویان کهنهکار کرده است. هنگامی که این خصلت در انسان متعارف ظاهر میشود، مغر غیرمتعارف وجود آنرا بسرعت حس میکند و خود را به آن میچسباند؛ ازاینرو در دانشکده مرا به ناحق متهم به سیاستپیشگی میکردند، چون مَحرمِ آدمهای سرکش ناشناس بودم و از سوزهای نهانشان خبر داشتم. بیشتر این درددلها میهمان ناخوانده بودند – اغلب هنگامی که از روی نشانهای برایم مُسلم میشد که مکنونات قلبی کسی از گوشهی افق لرزان لرزان در آستانهی طلوع است، خود را به خواب زدهام، اشتغال فکری شدید را بهانه قرار دادهام و یا به سبکسری خصمانه تظاهر کردهام؛ چون افشای مکنونات قلبی جوانان و یا حداقل نحوهی بیان آن معمولا پُر از سرقتهای ادبی است و جاگذاشتگیهای آشکار دارد. خودداری از گفتن خوب و بد دیگران خود حاکی از امیدواری بینهایت است. من هنوز گاه میترسم اگر موضوعی را که پدرم آن روز با تفرعن در لفافه گفت و من امروز با تفرعن تکرار میکنم فراموش کنم (اینکه بهرهی اشخاص را از اصول انسانیت در هنگام تولد به یکسان تقسیم نمیکنند) به نحوی سرم بیکلاه بماند.
-
تنهايي پُر هياهو / بهوميل هرابال / ترجمه: پرويز دوائي / انتشارات کتاب روشن
سي و پنج سال است که در کار کاغذ باطله هستم و اين "قصۀ عاشقانه" من است. سي و پنج سال است که دارم کتاب و کاغذ باطله خمير مي کنم و خود را چنان با کلمات عجين کرده ام که ديگر به هيئت دانشنامه هايي درآمده ام که طي اين سالها سه تُني از آنها را خمير کرده ام. سبويي هستم پُر از آب زندگاني و مُردگاني، که کافي است کمي به يک سو خم شوم تا از من سيل افکار زيبا جاري شود. آموزشم چنان ناخودآگاه صورت گرفته که نمي دانم کدام فکري از خودم است و کدام از کتابهايم ناشي شده. اما فقط به اين صورت است که توانسته ام هماهنگي ام را با خودم و جهان اطرافم در اين سي و پنج سالۀ گذشته حفظ کنم. چون من وقتي چيزي را مي خوانم، در واقع نمي خوانم. جمله اي زيبا را به دهان مي اندازم و مثل آب نبات مي مکم، يا مثل ليکوري مي نوشم، تا آنکه انديشه، مثل الکل، در وجود من حل شود، تا در دلم نفوذ کند و در رگهايم جاري شود و به ريشۀ هر گلبول خوني برسد. به طور متوسط در هر ماه دو تُن کتاب خمير مي کنم، ولي براي کسب قدرت لازم به جهت اجراي اين شغل شريف، طي سي و پنج سال گذشته آن قدر آبجو خورده ام که با آن مي شد استخري به طول پنجاه متر يا يک برکۀ پرورش ماهي را پُر کرد. پس علي رغم ارادۀ خودم دانش به هم رسانده ام و حالا مي بينم که مغزم توده اي از انديشه هاست که زير پرس هيدروليک برهم فشرده شده، و سرم چراغ جادوي علاءالدين که موها بر آن سوخته است، و مي دانم زمانۀ زيباتري بود آن زمان، که همۀ انديشه ها در ياد آدميان ضبط بود، و اگر کسي مي خواست کتابي را خمير کند، بايد سر آدمها را زير پرس مي گذاشت، ولي اين کار فايده اي نمي داشت چون که افکار واقعي از بيرون حاصل مي شوند و مثل ظرف سوپي که با خودمان به سر کار مي بريم، آنها را مدام به همراه داريم. به عبارت ديگر، تفتيش کننده هاي عقايد و افکار در سراسر جهان، بيهوده کتابها را مي سوزانند، چون اگر کتاب حرفي براي گفتن و ارزشي داشته باشد، در کار سوختن فقط از آن خنده اي آرام شنيده مي شود، چون که کتاب درست و حسابي به چيزي بالاتر و وراي خودش اشاره دارد ... چندي پيش يکي از اين ماشينهاي جمع و تفريق را خريدم، دستگاه بسيار کوچکي که از کيف بغلي بزرگتر نيست. بعد از آنکه به خودم جرئت دادم و با آچار پشت آن را باز کردم حيرت و خنده به من دست داد، چون که ديدم درش هيچ نيست، جز جسمي کوچکتر از تمبر پست و نازکتر از ده ورق کاغذ کتاب. همين، و هوا. هواي آکنده از متغيرات رياضي. وقتي که چشمانم به کتاب درست و حساب مي افتد و کلمات چاپ شده را کنار مي زنم از متن چيزي جز انديشه هاي مجرد باقي نمي ماند. انديشه هايي که در هوا جريان و سيلان دارند، از هوا زنده اند و به هوا برمي گردند، چون که آخر عاقبت هر چيزي هواست، هم ظرف و هم ظروف. نان در مراسم عشاء رباني از هواست و نه از خون مسيح.
-
جای خالی سلوچ - محمود دولت آبادی - نشر چشمه - قطع جیبی - 441 صفحه
مرگان که سر از بالین برداشت ، سلوچ نبود. بچهها هنوز در خواب بودند: عباس . ابراو، هاجر. مرگان زلفهای مقراضی کنار صورتش را زیر چارقد بند کرد، از جا برخاست و پا از گودی دهنهی در به حیاط کوچک خانه گذاشت و یکراست به سر تنور رفت. سلوچ سر تنور هم نبود. شبهای گذشته را سلوچ لب تنور میخوابید. مرگان نمیدانست چرا؟ فقط میدید که سر تنور میخوابد. شبها دیر، خیلی دیر به خانه میآمد، یکراست به ایوان تنور میرفت و زیر سقف شکستهی ایوان، لب تنور، چمبر میشد. جثهی ریزی داشت. خودش را جمع میکرد، زانوهایش را توی شکمش فرو میبرد، دستهایش را لای رانهایش - دوپاره استخوان - جا میداد، سرش را بیخ دیوار میگذاشت و کپان کهنهی الاغش را - الاغی که همین بهار پیش ملخی شده و مرده بود - رویش میکشید و میخوابید. شاید هم نمیخوابید. کسی چه میداند؛ شاید تا صبح کز میکرد و با خودش حرف میزد؟ چرا که این چند روزهی آخر از حرف و گپ افتاده بود. خاموش میآمد و خاموش میرفت. صبحها مرگان میرفت بالای سرش، سلوچ هم خاموش بیدار میشد و بیآنکه به زنش نگاه کند، پیش از برخاستن بچهها، از شکاف دیوار بیرون میرفت. مرگان فقط صدای سرفهی همیشگی شویش را از کوچه میشنید و پس از آن، سلوچ گم بود. سلوچ و سرفهاش گم بودند. پاپوش و گیوهای هم به پا نداشت تا صدای رفتنش را مرگان بشنود. کجا میرفت؟ این را هم مرگان نتوانسته بود بفهمد. کجا میتوانست برود؟ کجا گم میشد؟ پیدا نبود. کسی نمیدانست. کسی به کسی نبود. مردم به خود بودند. هر کسی دچار خود، سر در گریبان خود داشت. دیده نمیشدند. هیچکس دیده نمیشد. پنداری اهالی زمینج در لایه ای از یخ خشک پنهان بودند . تنها خشکه سرمای سمج و تمام نشدنی بود که کوچه های کج و کوله زمینج را پر می کرد . سلوچ ژنده ، بی پاپوش و بی کلاه ، کپان خر مرده اش را روی شانه هایش می کشید و در این خشکه سرما که یوز در آن بند نمی آورد ، گم می شد ؛ و مرگان نمی دانست که مردش کجا می رود . اول کنجکاو بود که بداند ، اما کم کم رغبتش را از دست داد. می رفت که می رفت . بگذار برود !
-
عروس فريبکار/ مارگارت اتوود/ شهين آسايش/ ققنوس
داستان زنينا را بايد از وقت بسته شدن نطفه اش شروع کرد. به نظر تونی داستان زنينيا خيلی وقت پيش در جايی خيلی دور شروع شد. جايی که صدمات بسيار خراب کرده و از هم پاشيده بودش. جايی شبيه يک نقاشی اروپايی که با دست رنگ گل اخری بدان زده باشند با آفتاب غبار آلود و بوته های انبوه که برگ های ضخيم و ريشه های کهن و در هم پيچيده دارند و در پشت آن ها چکمه ای بيرون زده از زير خاک، يا دستی بی جان که از امری عادی ولی وحشتناک حکايت می کند. شايد هم رفتار زينيا اين تصور را در ذهن تونی ايجاد کرده بود. با آن همه پنهان کاری زينيا و قلب واقعيت ها و دروغ هايش، تونی ديگر نمی داند کدام يک از داستان های او را باور کند. گرچه ممکن است تونی در حال حاضر نتواند در اين مورد سوالی از زينيا بپرسد، اما اگر بتواند و بپرسد زينيا يا جواب نمی دهد و يا دروغ می گويد: برای نشان دادن غم درونی اش می لرزد و با صدايی گرفته و لحنی صادقانه، انگار که می خواهد اعتراف کند، بين صحبتش مکث می کند و دروغ می گويد، و تونی هم مثل گذشته حرف هايش را باور می کند.
-
هابيت يا آنجا و بازگشت دوباره/ جی. آر. آر تالکين/ رضا عليزاده/ روزنه
روزی روزگاری يک هابيت در سوراخی توی زمين زندگی می کرد. نه از آن سوراخ های کثيف و نمور که پر از دم کرم است و بوی لجن می دهد، و باز نه آن سوراخ های خشک و خالی و شنی که تويش جايی برای نشستن و چيزی برای خوردن پيدا نمی شود سوراخ، از آن سوراخ های هابيتی بود، و اين يعنی آسايش.
يک در کاملا گرد داشت مثل پنجره کشتی، که رنگ سبز خورده بود، با يک دستگيره زرد و براق و برنجی درست در وسط. در به يک تالا لوله مانند شبيه تونل باز می شد: يک تونل خيلی دنج، بدون دودو دم، با ديوار های تخته کوب و کف آجر شده و مفروش، مجهز به صندلی های صيقل خورده، و يک عالمه، يک عالمه گل ميخ برای آويختن کت و کلاه: اين هابيت ما دلش قنج می زد برای ديد و بازديد. تونل پيچ می خورد و تقريبا، اما نه کاملا مستقيم در دامنه تپه -آن طور که همه مردم دور و اطراف به فاصله ی چندين مايل به آن می گفتند تپه -پيش می رفت و می رفت و تعداد زيادی در گرد کوچک، اول از اين طرف و بعد از طرف ديگرش رو به بيرون باز می شد. اين هابيت ما بالاخانه نداشت: اتاق خواب ها، حمام ها، سردابه های شراب، انباری ها (يک عالمه از اين انباری ها)، جامه خانه ها (کلی از اتاق ها را اختصاص داده بود به لباس)، آشپزخانه، اتاق های نهار خوری، همه توی همان طبقه بود، و راستش را بخواهيد توی همان دالان. بهترين اتاق ها (وقتی داخل می شدی) همه دست چپ بود، چون اين ها تنها اتاق های پنجره دار بودند، پنجره های گرد قرنيزدار مشرف به باغ خانه و مرغزار آن سو روی شيبی که به طرف رودخانه می رفت.
هابيت ما، هابيتی بود که خيلی دستش به دهانش می رسيد و اسمش بيگنز بود. بگينز ها از عهد بوق توی محله تپه زندگی می کردند و مردم خيلی حرمت و احترام شان را داشتند، نه فقط به خاطر آن که ثروتمند بودند، بلکه برای اين که ماجراجو نبودند يا کارهای غير منتظره ازشان سر نمی زد: می توانستی بی آن که زحمت پرسيدن به خودت بدهی، حدس بزنی که يک بگينز به سوالت چه جوابی می دهد. اين داستان، داستان بگينزی است که دست به ماجراجويی زد و يک دفعه ديد کارهايی از او سر می زند و چيز هايی می گويد که پاک غير منتظره است. درست است که شايد احترامش را پيش در و همسايه از دست داد، اما در عوض، خوب، حالا بعد می بينيم که آخر سر در عوض چيزی نصيب اش شد، يا نشد
-
ارباب حلقه ها/ جلد اول-ياران حلقه/ جی. آر. آر. تالکين/ رضا عليزاده/ روزنه
وقتی آقای بيل بو بيگنز اهل بگ اند اعلام کرد که به زودی يکصد و يازدهمين سالگرد تولدش را با يک ميهمانی باشکوه از نوعی خاص جشن خواهد گرفت، اين موضوع حرف و حديث ها و هيجان زيادی را در هابيتون برانگيخت.
بيل بو آدمی ثروتمند بود، با ويژگی های منحصر به فرد، و از زمان ناپديد شدن استثنايی و بازگشت دور از انتظارش، در آن شصت سال مايه تعجب شايری ها شده بود. ثروت هايی که او از سفر به همراه آورده بود، اکنون به افسانه های اهالی محل تبديل شده، و اعتماد عمومی به رغم آنچه مرد پير می گفت، اين بود که تپه ی بزرگ بگ اند پر از نقب هايی است که آکنده از گنجينه های فراوان است. و اگر اين موضوع دليل کافی برای شهرت نباشد، بينه ی قوی او نيز جای تعجب بسيار داشت. زمان می گذشت اما چنين می نمود که گذشت زمان تاثير اندکی بر روی آقای بيگنز دارد. در نود سالگی درست مثل پنجاه سالگی بود. در نود و نه سالگی می گفتند که خوب مانده ولی درست تر اين بود که می گفتند هيچ تغیيری نکرده است. کسانی بودند که سر می جنباندند و با خود می انديشيدند اين نشانه خوبی نيست خوب نيست که کسی (ظاهرا) صاحب جوانی جاودانه و همينطور (چنانکه می گفتند) ثروت تمام نشدنی باشد.
می گفتند: "بايد بهای آن را پرداخت، اين موضوعی طبيعی نيست و دردسر درست خواهد کرد!"
اما تا آن زمان هيچ دردسری پيش نيامده بود و از آنجا که آقای بيگنز در مورد پول دست و دلباز بود، اغلب مردم با کمال ميل عجيب و غريب بودن و ثروت کلانش را به ديده اغماض می نگريستند. طی دوره های منظم با خويشاوندان (البته جز بگينز های ساک ويل) ديدار تازه می کرد و در ميان هابيت های بی چيز و خانواده های غیر سر شناس هوا خواهانی پروپاقرص داشت. اما هيچ دوست صميمی نداشت، تا آن که بعضی از خاله زاده ها و عموزاده های جوان به تدريج بزرگتر شدند.
بزرگترين آنان و عزيزدردانه ی بيل بو، فرودو بگينز جوان بود. وقتی نود و نه ساله بود، فرودو را به عنوان وارث خويش برگزيد و او را برای زندگی به بگ اند آورد و اميدواری بگينز های ساک ويل به ياس گراييد. بيل بو و فرودو هر دو تصادفا در يک روز، يعنی 22 سپتامبر به دنيا آمده بودند. يک روز بيل بو گفت: "فرودو پسرم، بهتر است بيايی اينجا و با من زندگی بکنی، آن وقت می توانيم در آرامش سالگرد تودلمان را با هم جشن بگيريم." در آن زمان فرودو هنوز بيست و چند ساله بود و هابيت ها اين واژه را به نوجوانان غیر مکلف بيست تا سی و سه ساله که ميان کودکی و سن بلوغ قرار داشتند اطلاق می کردند.
دوازده سال نيز گذشت. نگينز ها هر ساله در بگ اند جشن تولد مشترک پرشور و حالی برگزار می کردند اما اکنون همه پی برده بودند که چيزی کاملا استثنايی برای پاييز در حل تدارک است. بيل بو صد و يازده، 111، ساله می شد که رقمی نسبتا عجيب، و سن و سالی قابل توجه برای هابيت ها (خود توک پير فقط 130 سال عمر کرده بود) و فرودو پا به سی و سه، 33، سالگی می گذاشت، که عددی است مهم: تاريخی که او قرار بود در آن به سن بلوغ برسد.
-
شطرنجباز / اشتفان تسوایک / ترجمهی دکتر محمد مجلسی / نشر دنیای نو
کشتی بزرگ مسافری قرار بود نیمهشب از نیویورک رهسپار بوئنوسآیرس شود، در آخرین دقیقههای پیش از حرکت مسافران شتابزده به کشتی میآمدند، و در هر طرف جنب و جوش و غوغایی بود. گروهی که به بدرقهی دوستان و خویشاوندان خود آمده بودند، در ساحل جمع شده بودند. مسافران چمدان به دست به اینسو و آنسو میرفتند. کارکنان تلگرافخانهی کشتی در آن شلوغی با فریاد کسانی را که برای آنها پیامی رسیده بود، صدا میکردند. بچههای کنجکاو و بیآرام از این طرف به آن طرف میدویدند، و ارکستر کشتی بیاعتنا به این همه سر و صدا آهنگی مینواخت.
من با یکی از دوستانم کمی دور از این همه سر و صدا به گوشهای از عرشهی کشتی رفته بودیم و قدم میزدیم و از هر دری سخن میگفتیم. در آخرین لحظههای پیش از حرکت کشتی از دور برق فلاش چند دوربین عکاسی را از دور دیدیم و متوجه شدیم که شخصیت مشهوری به کشتی آمده، و او نیز مثل ما رهسپار آرژانتین است. دوست من با دقت به آنسو نگاهکرد و گفت: "یک موجود کمنظیر با ما همسفر است. چنتوویک!"1 و برای آنکه بیشتر به اهمیت قضیه پی ببرم، شرح داد که "میرکو چنتوویک، قهرمان جهانی شطرنج در سرتاسر آمریکا از شرق به غرب رفته، و همهی مدعیان قهرمانی را شکست داده، و حالا میخواهد به آرژانتین برود تا در آنجا هم تاج افتخار به دست بیاورد."
دربارهی چنتوویک داستانهای زیادی در روزنامهها خوانده بودم بودم. اما دوست من که بیش از من روزنامه میخواند و اخبار و حوادث را با دقت و حوصله دنبال میکرد، اطلاعات مرا در این مورد تکمیل کرد:
در حدود یک سال بود که چنتوویک شهرت بینظیری مانند آلیشین2، کاپابلانکا3، لاسکر4، بوگلیوبف5 و تارتاکوور6 قهرمانان بزرگ شطرنج در سالهای گذشته به دست آورده بود، و همه جا با شگفتی از این قهرمان شکستناپذیر سخن میگفتند. در سال 1922 رزسوسکی7، که هفت سال بیشتر نداشت، در مسابقههای شطرنج شهر نیویورک با قهرمانان جهان بازی کرده و شگفتی آفریده بود. اما پس از او دیگر قهرمان بزرگ و بینظیری در این محدوده ظهور نکرده بود، تا آنکه چنتوویک به میدان آمده و گوی سبقت را از همه ربوده بود. روزنامهها نیز آنقدر دربارهی او مقاله و مطلب نوشته بودند که شهرت او از مرزها گذشته و عالمگیر شده بود. بههرحال، این جوان که در فراگرفتن هر نوع دانشی بیاستعداد بود و هیچکس گمان نمیکرد که آیندهی درخشانی داشته باشد، به شهرت جهانی دست یافته بود. میگفتند که این قهرمان بزرگ شطرنج نمیتواند حتی به زبان مادری خود یک جمله را درست و بیغلط بنویسد، و یکی از رقیبانش که از او شکست خورده بود، با خشم گفته بود: "این جوان نادانی و بیفرهنگی را عالمگیر کرده است!"
l1-Mirko Czentovic
l2-Aljechin [Alekhine]l
l3-Capablanca
l4-Lasker
l5-Bogoljubov
l6-Tartakower
l7-Rezecevski
-
ارباب حلقه ها/ جلد دوم-دو برج/ جی. آر. آر. تالکين/ رضا عليزاده/ روزنه
آراگورن شتابان از تپه بالا رفت. گاه و بيگاه روی زمين خم می شد. هابيت ها سبک راه می روند و تعقيب رد پای آنها حتی برای تکاورها هم آسان نيست، اما نه چندان دور از قله ی تپه، جويبار چشمه ای کوره راه را قطع کرده بود و روی خاک مرطوب چيزی را که می جست، پيدا کرد.
با خود گفت: "رد پا را درست دنبال کرده ام. فرودو به طرف بالای تپه فرار کرده است. نمی دانم آنجا به چه چيزی برخورده؟ اما درست از همين راه برگشته و دوباره از تپه پايين آمده."
آراگورن درنگ کرد. دلش می خواست خودش نيز به اميد ديدن چيزی که در اين سردرگمی راهنمايی اش کند، تا جايگاه بلند بالا برود. اما وقت تنگ بود. يک باره پيش جست و از روی سنگ فرش های عظيم به طرف قله تپه دويد، و از پله ها بالا رفت. روی جايگاه بلند نشست و نگاه کرد. اما خورشيد را انگار سايه گرفته بود و جهان، تيره و بيگانه می نمود. سرش را دور تا دور چرخاند و چيزی جز تپه های دوردست نديد، مگر دوباره پرنده ای بزرگ به شکل عقاب که در آن دورها در ارتفاع زياد پرواز می کرد و در مسيری دايره وار و بزرگ،چرخ زنان آهسته به طرف زمين می آمد.
در اثنايی که نگاه می کرد، گوش های تيزش صداهايی را در بيشه زار پايين، در کرانه غربی رودخانه شنيد. خشکش زد. صدای فرياد به گوش می رسيد و در ميان آنها با وحشت تمام توانست صدای زمخت اورک ها را تشخيص دهد. سپس ناگهان همراه با فرياد بمی که از گلو بر آيد، صدای شيپوری عظيم برخاست و نفخه ی آن تپه ها را زير ضربه ی خود گرفت و در دره ها طنين انداخت و بانگ پر صلابت آن از اين سر تا آن سر برفراز آبشار اوج گرفت.
فرياد زد: "صدای شاخ بورومير! احتياج به کمک دارد!" از پله ها پايين جست و دور شد و به طرف کوره راه دويد. "افسوس! امروز روز شومی است برای من، و هر کاری می کنم اشتباه از آب در می آيد. سام کجاست؟"
همچنان که می دويد صدای فرياد ها بلند تر شنيده می شد، اما صدای شيپور اکنون ضعيف تر و نوميدانه تر به گوش می رسيد. فرياد اورک ها سبعانه و گوش خراش شد و شيپور ناگهان دست از بانگ زدن برداشت. آراگورن شتابان از آخرين شيب پايين آمد، اما پيش از اين که به دامنه تپه برسد، صداها همه خاموش گشت. و وقتی به سمت چپ پيچيد و به سوی آنان دويد، صدا دور شد، تا آن که سرانجام ديگر هيچ صدايی را نشنيد. شمشير درخشانش را بيرون کشيد و فرياد النديل! النديل! سر داد و با هياهوی بسيار به ميان درختان زد.
حدود يک مايل آن طرف تر از پارت گالن، در يک محوطه بی درخت کوچک نه چندان دور از درياچه، بورومير را پيدا کرد. نشسته و پشتش را به تنه درختی عظيم تکيه داده بود، و انگار که داشت استراحت می کرد. اما آراگوردن ديد که تيرهای پرسياه بسياری تنش را سوراخ کرده است هنوز شمشيرش را به دست داشت، اما تيغه آن از نزديک قبضه شکسته بود شاخش دو تکه شده و کنارش افتاده بود. تعداد زيادی از اورک ها کشته و گرداگرد او و زير پايش کپه شده بودند. آراگورن کنار او زانو زد. بورومير چشمانش را باز کرد و کوشيد سخن بگويد. سرانجام کلمات آهسته بيرون آمدند. گفت: "سعی کردم که حلقه را از فرودو بگيرم. متاسفم. تاوانش را پرداختم." نگاش روی دشمنانی که به خاک افکنده بود، سرگردان ماند دست کم بيست تن بودند. "آنها را بردند: هافلينگ ها را: اورک ها آنها را بردند. فکر نمی کنم مرده باشند. اورک ها اسيرشان کردند." مکث کرد و چشمانش از خستگی بسته شد. پس از لحظه ای دوباره به حرف آمد.
"بدرود آراگورن! به ميناس تی ريت برو و مردم مرا نجات بده! من شکست خوردم."
-
ارباب حلقه ها/ جلد سوم-بازگشت شاه/ جی. آر. آر. تالکين/ رضا عليزاده/ روزنه
پی پين از پناه شنل گندالف بيرون را نگريست. نمی دانست بيدار است، يا باز خواب می بيند، و هنوز در همان رويای شتابناکی سير می کند که از هنگام شروع سفر سواره ی بزرگ، او را به خود مشغول کرده بود. جهان تاريک شتابان از کنارش می گذشت و باد با صدای بلند در گوشش آواز می خواند. چيزی جز ستاره های دوار را نمی توانست ببيند، و آن دورها در سمت راست، سايه های عظيم را در برابر آسمان، آنجا که کوه های جنوب از مقابل او رژه می رفتند. خواب آلود کوشيد تا گذشت زمان و مراحل سفر را محاسبه کند، اما خاطراتش آميخته به رويا و مشکوک بود.
مرحله ی نخست سفر را با سرعتی طاقت فرسا و بی توقف آغاز کرده بودند، و آنگاه در سپيده ی صبح، پی پين پرتو پريده رنگ طلا را ديده بود و آنان به شهر خاموش و کاخ بزرگ خالی از سکنه بر روی تپه رسيده بودند. تازه در پناه آن قرار گرفته بودند که سايه ی بالدار بار ديگر از بالای سرشان گذشته بود، و مردان همه از ترس پژمره بودند. اما گندالف سخنانی آرامش بخش به او گفته بود و پی پين خسته، اما ناآرام در گوشه ای خفته و طرزی مبهم از آمد و رفت و گفت گوی مردان و
و نيز دستورهای گندالف آگاه شده بود. و باز بار ديگر تاختن در شب. دو شب، نه، سه شب از هنگامی که در سنگ نگريسته بود، می گذشت. با اين خاطره ی هولناک به يک باره از خواب پريد و لرزيد و ناله ی باد پر از صداهای تهديد آميز شد.
-
دسته ی دلقک ها/ لويی فردينان سلين/ مهدی سحابی/ مرکز
گرومب گرمب! بادابوم... ويرانی عظيم!... سرتاسر خيابان کناره ی رودخانه می شود خرابه!... همه ی شهر اورلئان زيرورو می شود و توی گران گافه صدای رعد... يک ميز کوچک پر می زند و هوا را می شکافد!... پرنده ی مرمری!... می چرخد و می زند و پنجره ی روبرو را هزار تکه ی ريزريز می کند!... همه ی اساسه کله پا می شود و از در و پنجره ها می زند بيرون و مثل باران آتش پخش می شود! پل محکم استوار، دروازه طاقی، تلوتلو می خورد و با يک حرکت می افتد روی شن های رودخانه! گل و لای رودخانه می پاشد همه طرف!... غرق و مالامال لجن می شود توده ی جمعيتی که نعره می کشد و خفه می شود و از ديواره ی پل سرریز می کند!... وانفسايی ست...
قارقارک مان بزخو می کند، می لرزد، کجکی توی سربالايی وسط سه تا کاميون گير افتاده، سروته می شود، می افتد به سکسکه، جان می دهد خلاص! آسياب خسته مرده! از "کلمب" هی به امان هشدار می داد که ديگر رمقی براش نمانده! صد دفعه حمله ی آسمی... ماشين ست که ساخته شده برای کارهای کوچک و ظريف... نه تاخت و تاز و چنگ و گريز!... همه ی جمعيت پشت سرمان شاکی اند از اين که چرا جلو نمی رويم... غر می زنند که آشغاليم، داريم همه را به کشتن می دهيم!... اين هم حرفی ست!... دويست و هجده هزار کاميون، تانک و گاری دستی که وحشت همه شان را توی هم پيچانده و مالانده و هل کرده از سر و کول هم می روند بالا و کله ملق می زنند که هر کدام جلوتر از بقيه رد بشوند... پل که خراب شده می روند توی هم و گير می کنند و همديگر را می درند و له می کنند... فقط يک دوچرخه از توی اين آشوب می زند بيرون که آن هم فرمانش کنده شده...
وانفسای وحشتناکی ست!... همه ی دنيا زير و رو!...
"د برويد جلو جنازه های متعفن! چرا مثل سنده وارفته يد و تکان نمی خوريد!"
همه چيز را که نمی شود گفت! هر کاری هم که نمی شود به اين راحتی کرد! خيلی ش مانده! جاخالی!
ستوان فرمانده ی مهندسی انفجار را آماده می کند! باز يک سر و صدای وحشتناک ديگر! فتيله را می زند سر ماس ماسک!... جن است... اما يکدفعه دستگاهش جرقه ای می زند و پت پت توی دستش خاموش می شود!... همه ی ملت می ريزند سرش، تا می خورد می زنندش، می گيرند و بلندش می کنند و با جست و خيز های ديوانه وا می برندش. ستون راه می افتد، همه ی موتورها می غرند و ترق و توروق می کنند و هياهويی به پا می شود که گوش را کرد می کند!... جمعيت چه فحش هايی هم به هم می دهند عنيف!... چه کفری می گويند!..."
-
شطرنجباز / برتینا هنریش / مترجم سمانه حنیفی / انتشارات افراز
شطرنجباز
برتینا هنریش
مترجم: سمانه حنیفی
انتشارات افراز
136 صفحه
آغز فصل بهار بود. النی1 مثل روزهای دیکر از تپههای کوچکی بالا میرفت که هتل دیونیزو2 را از مرکز شهر جدا کرده بود. خورشید تازه طلوع کرده بود این تپه زمین بایر، ترک خورده و پر از شن و ماسهای بود که دید منحصربهفردی به مدیترانه و بندر آپولون3 داشت. این عتیقهی بهجامانده که به نوبهی خودش بسیار باعظمت مینمود، سرزمین بیپایانی بود. بندر بسیار بزرگ آن هم که در جزیرهی کوچک ناکسوس4 قرار داشت، مثل پهنهای روی دریا و آسمان گشوده شده بود. ازآنجاکه هیچ خانه یا ساختمانی در این بندر نبود، هنگام غروب آفتاب منظرهی بسیار دیدنیای را به وجود میآورد که گردشگران آن را ستایش میکردند. آپولون بهخاطر ظاهر خاکیاش خیلی رمزآلود بود و بیتردید برای همین، هیچکس جز چند نفر که آشنا به اسرار او بودند، به آنجا نمیرفتند. النی هم تماشاچی این مناظر دیدنی بود، اما دقتی به آنها نداشت. کل زندگیاش با این تئاتر مجانی آهنگین شده بود، اما تماشاچیهای جریان تمامنشدنی امواج دریا که از دور میامدند و به دور میرفتند، افراد متفاوتی بودند. صبح آن روز تپه بهطور عجیبی ساکت بود. در طول شب قبل باد بهشدت میوزید، طوری که صدای سگهای پاسبان را که از شهر شنیده میشد در خود گم کرده بود. النی فقط صدای سنگریزههایی را میشنید که زیر پایش به همدیگر میخوردند و البته صدای نفس زدن سگ ولگردی را که اینسو و آنسو به امید یافتن صبحانهای برای خودش بو میکشید. آن سگ عصبانی بود چون غذایی از اطراف جمع کرده بود، بسیار ناچیز و کم بود. این موضوع باعث خندهی النی شد. با خود تصمیم گرفت یک تکهنان از غذاهای بهجامانده از هتل را با خود برای او بیاورد.
l1- Eleni
l2- Dionysos
l3- Apollon
l4- Naxos
-
معرکه/ لويی فردينان سلين/ سميه نوروزی/ چشمه
پس مونده ی سربازای کشيک رو داده بودن دست سرجوخه لوموهو که پشتشو کرده بود به آباژور و آرنجشو گذاشته بود رو ميز. خرخرش رفته بود هوا. از دور سيبيلای کوتاشو می ديدم که نور چراغ برق شون انداخته بود. سنگينی کلاه، سرشو هل می داد پايين... بازم از خواب پريد... نبايد چرتش می گرفت... ساعت تازه زنگ زده بود...
از کی جلو نرده منتظر بودم. نور افتاده بود روی يکی از ميله های چدنی کت و کلفت و برق می زد، يه رديف نيزه رو فرو کرده بودن تو زمين، عين داربست انگور، تو اون سياهی شب، بدجور ترسناک بود.
نقشه ی راهو گرفته بودم دستم... ساعت، پايين ورقه نوشته شده بود. کشيک اتاقک نگهبانی، درو با قنداق تفنگ هل داد. انگار از قبل بهشون گفته بود: -سرجوخه! داوطلب همينه!
-به اون احمق بگين بياد تو!
بيست نفری می شدن که حسابی تو کاهای اسطبل غلت خورده بودن. خودشونو می تکوندن. زير لب غر می زدن. مامور کشيک که انگار گردنش تو يقه ی بارونی ش فرو رفته بود، تازه اون موقع به زور و زحمت پيداش شد... با شنل زنونه ی نامرتبش شده بود مثل آرتيشوی بارون خورده... وسط سنگ فرشای پر از جنازه... عينهو زنی که لباس پف دار تنش کرده. خوب که نگاه کردم ديدم سنگ فرشا زيادترن تا آدما... می شد بين اونا راه رفت...
رفتيم تو پناهگاه، بوی گندش آدمو از حال می برد، طوری می رفت تا ته سوراخ دماغ آدم که می خواستی بالا بياری... اون قدر تند و زننده بود که حس می کردی همه ی دوروبرت بو می ده... بوی گوشت و شاش و توتون و باد معده با شدت تموم می زد تو صورتت، يا قهوه ی سياهی که چندبار سرد شده و مزه ی تاپاله می ده، يا يه چيزی تو مايه های موش مرده ای که دورشو کثافت گرفته... انگار پا گذاشتن رو خرخره ت تا نفس آخرتم بگيرن. تو اين هير و وير يکی که زير نور لامپ چمباتمه زده بود، نذاشت زيادی تو فکر و خيال بمونم:
-اوهوی، خره، می خوای کفشامو بهت بدم بتونی جم بخوری؟... اسمتو بگو بينم، مال کجايی... تنها که نمی خوای ثبت نام کنی؟ می خوای يه نشمه برات رديف کنم...
می خواستم برم نزديک ميز ولی پاهای اون همه آدم سر رام بود... همه ی اون پوتينای مهميزدار... دود گرفته... همه ی اونايی که تو کاه غلت خورده بودن. شده بودن مثل بقچه های گره زده و تو اون چرت الکی، خرخرشون رفته بود هوا... تو رختای کهنه شون وول می خوردن، از بالا که نگاه می کردی، انگار کلی خاکريز توهم توهم درست کردن. با قدمای بلند از تو بقچه ها رد شدم. سر جوخه حسابی خجالتم داد:
-بيا اين جا بی دست و پا! عين پيرزنا می مونه! آدم به اين احمقی نديده بودم! کثافت! بوبرشو آوردن برامون! بجمب!
-
قصه های سرزمين اشباح-سيرک عجايب/ دارن شان/ سوده کريمی/ قدیانی
من هميشه از عنکبوت ها خوش می آمد و وقتی بچه بودم، آنها را جمع می کردم. من ساعت ها زيادی را صرف کند و کاو در آلونک قديمی ته باغمان می کردم و با زل زدن به تار عنکبوت ها، در کمين يکی از اين غارتگران هشت پا می نشستم. وقتی يکی از آن عنکبوت ها را پيدا می کردم، آن را به خانه می آوردم و توی رختخوابم ولش می کردم.
مادرم از دست من ديوانه می شد!
معمولا عنکبوت ها فقط يکی دو روز بيرون می آيند و ديگر پيدايشان نمی شود. ولی بعضی وقت ها آنها کمی بيشتر بيرون می مانند يک بار يکی از آنها بالای تخت من يک تار درست کرد و يک ماه رويش نشست و نگهبانی داد. آن روز ها، هر بار که می رفتم بخوابم، با خودم فکر می کردم که شايد عنکبوت پايين بيايد، توی دهانم برود، سر بخورد و از گلويم رد بشود و در شکمم يک عالم تخم بگذارد بعد هم بچه عنکبوت ها از تخم بيرون بيايند و مرا زنده زنده و از درون بخورند. وقتی بچه بودم، خيلی خوشم می آمد که از چيزی بترسم.
وقتی نه ساله شدم، مامان و بابا يک رتيل کوچک به من دادند. آن رتيل خيلی بزرگ نبود، سمی هم نبود ولی بزرگ ترين هديه ای بود که تا آن موقع گرفته بودم. هر روز صبح با آن رتيل بازی می کردم و هر چيزی که به آن می دادم، می خورد: مگس، سوسک و کرم های کوچک. آن رتيل همه چيز را خرد و خمير می کرد و می خورد.
اما يک روز من يک کار مسخره کردم. در يک کاريکاتور ديده بودم که يک حشره توی جاروبرقی رفته بود، ولی جلوی کيسه ی آن گير کرده و چيزيش نشده بود. آن حشره، پر از گرد و خاک و کثيف و بسيار عصبانی از جاروبرقی بيرون آمده بود. اين برايم خيلی جالب بود آن قدر جالب که هوس کردم خود آن را امتهان کنم. پس همين کار را با آن رتيل بيچاره کردم. خوب، معلوم است که همه چيز مثل آن کاريکاتور پيش نرفت. رتيل من به محض اينکه به درون جاروبرقی رسيد، تکه تکه شد. من خيلی گريه کردم. ولی برای گريه کردن دير بود. همبازی عزيزم به خاطر اشتباه من مرده بود و ديگر از دست من کاری برنمی آمد.
مامان و بابا وقتی فهميدند که من چه کار کرده ام، کلی داد و بيداد راه انداختند. آخر، آن رتيل خيلی قيمت داشت. آنها گفتند که به خاطر اين بی مسوليتی احمقانه، ديگر اجازه ندارم حتی يکی از عنکبوت های باغمان را هم نگه دارم.
من قصه ام را با اين ماجرا شروع کردم تا بدانيد که آن روز ها چه قدر عنکبوت ها را دوست داشتم و چرا برای به دست آوردنشان خودم را به آب و آتش می زدم.
قصه من در واقع، شرح يک کابوس است يک کابوس دنباله دار!
-
دفاع لوژين/ ولاديمير ناباکوف/ رضا رضايی/ کارنامه
چيزی که بيش تر متحيرش کرد اين بود که از دوشنبه به بعد لوژين می شد. پدرش -لوژين بزرگ، لوژين پا به سن گذاشته، که چند کتاب نوشته بود- با لبخند از اتاق پسرش خارج شد. در حالی که دست هايش را به هم می ماليد (که به روال هر شب آن ها را با کرم چرب کرده بود)، و با دمپايی های جير، با آن طرز خاص راه رفتنش در شب، نرم و آهسته به اتاق خواب خودش برگشت. همسرش در بستر نيم خيز شد و پرسيد: "خب، چه شد؟" لباس خانگی خاکستری رنگش را در آورد و جواب داد: "تمام شد. سخت نگرفت. اوف... راحت شدم." همسرش گفت: "چه خوب..." و رونداز ابريشمی را آهسته روی خودش کشيد. "خدا را شکر، خدا را شکر..."
واقعا هم راحت شدند. تمام تابستان -تابستان ييلاقی زودگذری که از سه نوع بو تشکيل می شد: ياس بنفش، يونجه ی تازه چيده و برگ های خشک- مدام جر و بحث کرده بودند که موضوع را چه وقت و چه طور به او بگويند، و آن قدر اين کار را عقب انداخته بودند که بالاخره به پايان ماه اوت رسيده بودند. دور و برش پرسه می زدند و حلقه ی محاصره مدام تنگ تر می کردند، اما همين که سرش را بلند می کرد پدر وانمود می کرد که دارد صفحه ی فشارسنج را که عقربه اش هميشه روی درجه ی طوفان می ايستاد دستکاری می کند، و مادر به اعماق خانه فرار می کرد و تمام درها را باز می گذاشت و يادش می رفت که دسته ی بلند و انبوه گل های استکانی آبی رنگ را روی درپوش پيانو گذاشته است. معلمه ی چاق فرانسوی که با صدای بلند کنت مونت کريستو برايش می خواند (و گاهی مکث می کرد تا با احساس عميقی بگويد "طفلک دانته ی بی نوا!") به پدر و مادر پيشنهاد کرده بود که خودش شاخ گاو را بشکند، هرچند که اين گاو او را تا سرحد مرگ می ترساند. "طفلک دانته ی بی نوا" هيچ نوع همدردی در پسرک بر نمی انگيخت و پسرک با شنيدن آه و ناله ی معلمانه ی او، فقط نگاهش را برمی گرداند که پاک کن را روی کاغذ رسم می ساييد، چون سعی داشت بالاتنه ی چاق او را هر چه ترسناک تر نقاشی کند.
سال ها باد، در يک دوره ی نامنتظره ی هوشياری و جذبه، با رضايت نشئه آميزی اين ساعت های کتاب خواندن روی ايوان را که پر از زمزمه های باغ بود به ياد آورد. اين خاطره ی سرشار بود از آفتاب و طمع شيرين و جوهرمانند شيرين بيان که تکه هايش را معلمه با قلم تراش می بريد و او را وا می داشت زير زبانش بگذارد. يک بار روی آن صندلی حصيری که با ترق تروق خشکش کپل های چاق معلمه را تحمل می کرد پونز های کوچکی گذاشته بود، که در تجديد خاطره مترادف بود با آفتاب و صداهای باغ و پشه ای که به زانوی استخوانی اش چسبيده بود و با لذت شکم گرسنه اش را پر می کرد. او هم مثل هر پسر ده ساله ای زانوهای خود را خيلی خوب و دقيق می شناخت- يک بر آمدگی که می خاريد و آن قدر خارانده شده بود که خون آمده بود، رگه های سفيد جای ناخن روی پوست آفتاب خورده، و همه ی آن خراش هايی که به منزله ی امضای دانه های شن، سنگ ها و شاخه های تيز بودند. پشه بلند شد و قبل از فرود آمدن دستش فرار کرد. معلمه به او گفت که وول نخورد. در اوج تمرکز، دندان های ناموزونش را نمايان کد (که يک دندان پزشک در سنت پترزبورگ آن ها را با سيم پلاتينی بسته بود)، سرش را با آن طره ی مجعدش پايين آورد و نقطه ی گزيده شده را با هر پنج انگشت خاراند و ساييد- و معلمه آهسته آهسته، با ترس فزاينده، دتش را به طرف دفتر گشوده ی رسم و آن کاريکاتور باورنکردنی دراز کرد.
-
لایم لایت/ چارلی چاپلین/ مترجم رضا سید حسینی/ شرکت سهامی کتاب های جیبی
نوازندگان ارگ
هنگامی که چراغهای صحنه خاموش می شود، برای کمدی باز پیر غربت سردی آغاز می گردد. دور از صحنه، این ساحل آفتابی که امواج آفرین ها دریا وار بسویش می آید، دور از این بهشت، دیگر هیچ چیز نمی تواند او را گرم کند، مگر سوزش تند عرق جبین.
"کالوه رو" از میخانه لای بیرون می آمد. در این عصر زیبای تابستان، لندن، با رنگهای سیاه و سرخش، به باسمه کهنه جالبی شباهت داشت. در هر گوشه ای از کوچه، نوازندگان ارگ آهنگهای درد آلودشانرا تکرار می کردند. گاهگاه ویولن یا فلوتی آنها را همراهی می کرد.
بچه ها و ولگردان دور این ارکستر کوچک وارفته گرد آمده بودند. کالوه رو فکر کرد: " حتی اینها هم شنوندگانی دارند. اینها هم کار دارند و عملا برای رهگذرانی که توفق کرده اند تا آهنگهایشان را بشنوند کار می کنند. و وقتی که بیچاره ها کلاه چرکین شانرا پیش بیاورند، سکه های پول به کلاه می ریزد و مزدشانرا می گیرند. تنها منم که کاری ندارم. راستی اگر ویولنم را بر می داشتم و در کوچه ها می نواختم و آواز می خواندم آیا منهم می توانستم شنوندگانی پیدا کنم؟ اصل اینست که انسان بتواند با هنر خود مردم را جلب کند. چه در تاترهای "تیوولی" و "امپایر" و چه در کنار کوچه، هر دو یکی است. در هر وجود شنونده و تماشاگر مطرح است."
-
مرد سوم/ گراهام گرين/ محسن آزرم/ چشمه
آدم از فردای خودش هم خبر ندارد. بار اولی که رولو مارتينز را ديدم، در پرونده ی پليس امنيتی نوشتم "در شرايط عادی ديوانه ای خنده روست. نوشيدنی اش را تا آخرين قطره سر می کشد و هيچ بعيد نيست گردوخاکی هم بلند کند. همين که زنی رد شود، بالا را سياحت می کند و بعد نظر می دهد. ولی، به نظرم، دوست دارد ديگران کاری به کارش نداشته باشند. ظاهرا هيچ وقت واقعا بزرگ نشده و شايد برای همين لايم را اين طور ستايش می کند." نوشته بودم در شرايط عادی چون اولين ملاقات مان در خاک سپاری هری لايم بود. فوريه بود و قبرکن ها چاره ای نداشتند غير اين که زمين يخ بسته ی قبرستان مرکزی وين را با مته ی برقی بشکافند. طبيعت هم، انگار، سعی می کرد لايم را نپذيرد ولی، بالاخره، دفنش کرديم و خاکی را که از سرما مثل آجر سفت و سخت شده بود، رويش ريختيم. لايم که در قبر خوابيد، رولو مارتينز به سرعت راه افتاد انگار آن پاهای دراز و لق لقوش آماده ی دويدن بودند، بعد هم که اشک های يک پسر بچه روی صورت سی و پنج ساله اش لغزيد. رولو مارتينز به رفاقت اعتقاد داشت و برای همين چيزی که باد ها اتفاق افتاد، به نظرش، ضربه ی هولناکی بود شايد همان جور که ممکن بود به چشم من و شما هم ضربه ی هولناکی باشد (برای شما چون می توانستيد تصورش کنيد و برای من چون مدت های مديد برای اين اتفاق توجيه منطقی غلطی در ذهن داشتم). شايد اگر مارتينز حقيقت ماجرا را بهم گفته بود، آن وقت جلو دردسرهای زيادی را می گرفت.
اگر قرار است اين داستان عجيب و کم و بيش غمناک را بخوانيد، بايد خبر داشته باشيد که کجا اتفاق افتاده: شهر ويران و غم زده ی وين تقسيم شده بود به منطقه ی نفوذ چهار قدرت شوروی، بريتانيا، آمريکا و فرانسه. چند منطقه که با تابلوهای هشداردهنده از هم جدا می شدند (ساختمان های عمومی و مجسمه های غول پيکر هم آن جا بودند). اختيار مرکز شهر هم دست هر چهار قدرت بود. چهار قدرت، ماهی يک بار، به نوبت، اختيار اين ميدان را، که روزگاری طراوت و تازگی ازش می باريد، دست می گرفتند. شب اگر آدمی اين قدر احمق می بود که هوس کند شيلينگ های اتريشی اش را خرج يللی تللی کند، با جفت چشم های خودش می ديد که اين قدرت های بين المللی چه جوری انجام وظیفه می کنند: چهار تا دژبان (هر ضلع قدرت يکی) به زبان دشمن مشترک شان چند کلمه ای بلغور می کردند اگر اصلا دهن شان می جنبيد! چيز زيادی راجع به وين بين دو جنگ نمی دانستم و سن و سالم هم که قد نمی داد وين قديم را با موسيقی اشتراوس و آن جذابيت های پرزرق و برقش به ياد بياورم. وين، به چشم من، شهری خرابه و حقير می رسيد که در آن فوريه خيابان هاش به رودخانه هايی پر از برف و يخ بدل شده بود. رودخانه ی گل آلود و راکد دانوب هم آن ور منطقه ی شوروی بود جايی که پراتر خراب و متروک پر شده بود از علف های هرز. چرخ فل بزرگ بالای پايه هاش، به آهستگی، می چرخيد و بيشتر به ستون های خرابه شبيه بود. محوطه پر بود از آهن زنگ زده ی تانک های له شده ای که کسی کاری به کارشان نداشت و هر جا که برف سبک تر باريده بود، نوک يخ زده ی علف ها را هم می شد ديد. قوه ی تخيلم آن قدر قوی نيست که شهر را آن جور که بود تصور کنم اين است که هتل زاخر، به نظرم، فقط اقامت گاه موقت افسران انگليسی است و کرتنر اشتراسه را هم فقط به چشم مرکز خريدی مدرن می بينم. تازه تا جايی که چشم کار می کند، بيشتر جاهای اين خيابان و طبقه ی اول ساختمان ها را مرمت کرده اند. سرباز شوروی با کلاه پوستی و تفنگی روی شانه اش از خيابان رد می شود، چند نفر هم جمع شده اند دوروبر دفتر اطلاعات آمريکا و چند مرد بارانی پوش هم نشسته اند پشت پنجره های الد وی ينا و قهوه ی نامرغوب می خورند. اين، تقريبا، همان وينی است که هفتم فروريه ی سال پيش رولو مارتينز واردش شد. طبق پرونده هام و چيز هايی که خود مارتينز برام تعريف کرده همه چيز را تا جايی که می شده، دقیق بازسازی کرده ام. تا جايی هم که می شده دقت کرده ام. سعی ام اين بوده که حتا يک خط اين گفت و گوها را از خودم در نياورم هر چند نمی توانم تضمينی بدهم که حافظه ی مارتينز درست و حسابی کار می کند. شايد اگر دختره را از اين داستان کنار بگذاريد، داستانی بی خود از آب در بيايد و اگر ماجرای بی ربط سخنرانی در شورای فرهنگی بريتانيا نباشد، داستانی غم انگيز و خشک به نظر برسد.
-
دریا / جان بنویل / اسدا... امرایی / نشر افق
این کتاب رو بارها و بارها شروع به خواندش کردم
اما هر بار که صفحهی اول اون رو میخوندم و به پاراگراف تک خطی دوم میرسیدم، دیگه نمیتونستم ادامه بدم
چقــــدر زیبا و با شکوه صفحهی اول (در کتاب ص شش) این داستان آغاز میشه
پیشنهاد میکنم متن رو آهسته بخوانید و تک تک صحنههایی را که نویسنده بر روی کاغذ آورده را تجسم کرده
و آنگاه به جملهی آخر برسید
باید کتاب رو از صفحهی دومش (یا همون ص هفت) آغاز کنم. اما مگر میشود
خدایان با هم وداع کردند؛ روزی که جزر و مد غریب بهپا شد، تمام صبح زیر آسمان شیری رنگ آب خلیج بالا آمده بود و بالا آمده بود و در ارتفاعی که هیچکس پیشتر نشنیده بود، بند میشد. امواج کوچک بر شنهای داغی میلغزید که سالهای سال رطوبتی به خود ندیده بود جز نم بارانی گاه و بیگاه. کشتی باری زنگار بستهای در آنسوی خلیج سالها به گل نشسته بود و کسی به یاد نمیآورد که تکانی خورده باشد و حالا همه فکر میکردند با این امواج لابد دوباره به راه میافتد. بعد از آن روز دیگر شنا نکردم. مرغان دریایی مینالیدند و قیه میکشیدند و بیخیال شیرجه میرفتند. منظرهی آن دریای وسیع که مثل تاولی ورم میکرد، با رنگ کبودِ سربی برق خیرهکنندهای داشت. آن روز پرندهها سفیدیِ غریبی داشتند. موجها کف زرد گلآلودی بهجای میگذاشتند که در طول خط ساحل کش میآمد. در افق هیچ کشتیای به چشم نمیخورد. دیگر شنا نمیکردم. نه، شنا بیشنا.
یکی تازه از روی قبرم رد شده است. یکی.
-
گرداب/صادق هدایت
همایون با خودش زیر لب می گفت:
((ایا راست است؟..ایا ممکن است؟ ان قدر جوان، انجا در شاه عبدالعظیم ما بین هزاران مرده ی دیگر، میان خاک سرد نم ناک خوابیده...کفن به تنش چسبیده! دیگر نه اول بهار را می بیند و نه اخر پائیز را و نه روزهای خفه ی غمگین مانند امروز را...ایا روشنائی چشم او و اهنگ صدایش به کلی خاموش شد!...او که ان قدر خندان بود و حرف های بامزه می زد...))
اغاز داستان گرداب نوشته صادق هدایت
-
نان آن سال ها/ هاينريش بل/ محمد ظروفی/ جامی
روزی که هدويگ آمد، دوشنبه بود و در اين صبح دوشنبه، پيش از آنکه زن صاحبخانه ام نامه ی پدر را زير در رد کند، ترجيح می دادم لحاف را روی صورتم بکشم، يعنی درست همان کاری که غالبا در گذشته -هنگامی که هنوز در کوی کار آموزان بودم می کردم. اما توی راهرو صاحبخانه ام صدا زد: "برايتان نامه آمده، از منزل!" و هنگامی که نامه را از زير در رد کرد- نامه ای که به سفيدی برف بود و در سايه ی خاکستری رنگی که هنوز در اتاقم وجود داشت غلتيد، وحشتزده از رختخواب پريدم زيرا به جای مهر گرد اداره ی پست مهر بيضی شکل پست راه آهن را ديدم.
پدر که از تلگرام نفرت داشت، طی آن هفت سالی که من تنها در اين شهر زندگی می کنم، تنها دوبار چنين نامه هايی با مهرپست راه آهن فرستاده بود: نامه ی اولی حاکی از مرگ مادر بود و نامه ی دومی از تصادف پدر، که هردو پايش شکسته بود، خبر می داد... و اين سومی نامه بود. بيدرنگ بازش کردم و پس از خواند خيالم راحت شد. پدر نوشته بود: "فراموش نکن، هدويگ دختر مولر که تو برايش اتاقی تهيه کردی، امروز با ترن 11 و 45 دقيقه وارد آن شهر می شود. لطفی کن، او را از ايستگاه راه آهن بياور و يادت باشد که چند شاخه ی گل برايش بخری و نسبت به او مهربان باشی. سعی کن تصورش را بکنی که اين چنين دختری چه حالی خواهد داشت: اين نخستين بار است که او تنها به شهر می آيد و خيابان و محله ای را که بايد در آن زندگی کند نمی شناسد. همه چيز برای او بيگانه است و ايستگاه راه آهن با آن شلوغی هنگام ظهرش او را به وحشت می اندازد. به خاطر داشته باش: او بيست سال دارد و برای آن که معلم شود به شهر می آيد. حيف که تو ديگر نمی توانی مرتب روز های يکشنبه به ديدن من بيايی -حيف- از صميمی قلب- پدر."
بعدها غالبا در اين باره فکر می کردم که اگر هدويگ را از ايستگاه راه آهن نمی آوردم، چه می شد: من وارد زندگی ديگری می شدم، همچنانکه آدم اشتباهی سوار قطار ديگری شود، زندگی که در آن وقتها -بيش از آنکه هدويگ را بشناسم- کاملا خوب و قابل قبول می نمود، يا لاقل وقتی که در اين باره با خود می انديشيدم، چنين می پنداشتم. اما زندگی که مانند قطار آن طرف سکو، پيش چشمم قرار داشت -قطاری که نزديک بود سوارش شوم- آن زندگی را اکنون در روياهايم می بينم. می دانم که آنچه در آنوقتها به نظرم خوب و قابل قبول می نمود، تبديل به جهنمی شده است: خودرا می بينم که در آن زندگی پرسه می زنم، می بينم که دارم لبخند می زنم، حرف زدن خودم را می شنوم، همان طور که ممکن است آدمی لبخند و حرف زدن برادر دوقلويی را که هرگز وجود نداشته است، ببيند و بشنود- برادر دوقلويی که پيش از نابودشدن نطفه ای که اورا دربر داشت، برای حظه ای به وجود آمده بود.