در یک آشنایی ساده ما با هم دست دادیم
تو فقط دست دادی و من همه چیز از دست دادم
:11::11::11::11::11::11::11::11:
Printable View
در یک آشنایی ساده ما با هم دست دادیم
تو فقط دست دادی و من همه چیز از دست دادم
:11::11::11::11::11::11::11::11:
با تو امروز به صد غصه و غم زیسته ام
ولی اگر فردا زنده بمانم چه کنم ؟
این شبها چشمهای من خسته است ، گاهی اشک ، گاهی انتظار ، این سهم چشمهای من است
روزی خواهد آمد از همین کوچه ها
ترسم که این خاطره ها پاک شود
با من اینهمه یادگاریها خاک شود
بردار این ته مانده عشق و بگذار
این دل صافتر از دریا صد چاک شود
از خودم
تویی و منو این شمع و این اندک نور
تو به من نزدیکی ولی من از تو دور
اشکهایت می کوبد بر روی سنگ قبرم
برو به دنبال زندگیت تا بخوابم منم در این گور
کی میگه بی تو نمیشه زندگی کرد
یا اینکه بی تو باید خودکشی کرد
تو برایم مثل یک رهگذری
با کسی دیگه هم میشه جاتو پر کرد
آمدنت آغاز من بود
رفتنت پایان من بود
فقط لحظه ای زندگی
رفت و آمدت چقدر کم بود
نگاهم میکنی و رویت را بر میگردانی
مگر نمیدانی نگاهم را به نگاهت زنجیر کرده ام
نگاهی دیگر می اندازی و دل را هزار باره خون میکنی
پوسخندی میزنی زیر لب می گویی که هوس عاشق شدن نداری
نکند مرا لایق عشقت نمیدانی بهانه می آوری
دل من در طلب یک نگاهی به لبهایت چشم داشت
واسه گدایی عشق این نگاهم به دنبال هرکسی
می توانست برود ، ولی به نگاه تو عادت داشت
صدایت میکنم صدایم را نمیشنوی
نامت را گر بخوانم جوابی نمی گیرم
سرم را بالا می گیرم که شاید ببینی اشکهایم
برایت می گذارم بر جای قلب عاشقم را
و خواهم رفت که گویی هزاران سال
از این جاده کسی نیامده بود
بگو به همه دل عاشقش را برداشت و برد
بگو حرفهایش را نزد و اونها رو خورد
بگو یکی یکی بی وفاییهایم را شمرد
بگو که عاشقی داشتی و یک روز مرد...
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سلام به همه
تصمیم گرفتن هرچی نوشته پراکنده دارم یک جا جمع کنم ، هرکی هم دوست داشت بیاد توی این اتاق خاکستری من به خاطر این خاکستری اسمش رو گذاشتم که ...... نوشته ها رو بخونید میفهمید
بین ساعتهای اضطرابم دست و پا میزدم
استخاره کردم که با من
خواهی ماند یا عابر گذرایی
جواب آمد می مانی تا آخرش
تسبیح از دستم افتاد و پاره شد
دانه هایش رو شمردم
یکی کم شده بود
اینجا هم نیرنگ......
از وقتی که عمل کرده ای بینی ات را
فقط به نوک آن است نگاهت
آنقدر که حتی دیگر
مرا که هستم در کنارت
هم نمیبینی
امروز سر قرارم که دیدمش
موهایش را رنگ روشن زده بود
عصبانی شدم و فریاد زدم
رنگ پر کلاغی بزن
شاید یک رنگ بشوی !....
آقا این شعرها رو خودت گفتی یا عاریتی است؟
شعر یک رنگ خیلی قشنگ است.
دوست مننقل قول:
همه نوشته ها کاره خودمه ، ممنون از حسن توجهت
چله تابستون بود و هوا بسیار گرم
به دیدارش رفتم با هزار شوق و شور
به کنارش رفتم و دستش را گرفتم
سر تا پا علامت سوال شدم
مثل یک تیکه سنگ ، سرد شده بود
فقط میشد با وی در آن گرما
هوا رو عوض کرد و بس .....
رابطه سرد
تمام نجواهای عاشقانه ام را
زمزمه کردم در گوشش
و وی تمام آنها را
هوس پنداشت
اگر بار اول بود که آنها را می شنید
فرق هوس و عشق را نمی دانست !....
تکرار
همیشه و همیشه بهم گوشزد میکرد
از خط خوردگی نامه متنفرم
هیچ وقت نوشته ای
خط خورده برایم نفرست
دفتر خاطراتش را پیشم جا گذاشت
نگاه کردم و خشکم زد
تمام قسمتهای مربوط به من
خط خورده و سیاه بود.......
اگر خواستی خنجر رفتنت را بزنی
در جلوی بدنم فرو کن
پشت من جای
زخم دیگری ندارد
حلقه درون دستانم را چرخی دادم
روز اول را یادم آمد که می گفتی
ما یک روحیم در دو بدن
این قلب من برای تو تا ابد
من عاشقم و دوستت دارم
زندگی برایم هیچ است بی تو
پوسخندی زدم و حلقه را در آوردم
روی میز کنار حلقه خاک خورده ات گذاشتم
کاش حرفهای عاشقانه
قولی برای ماندن بود .........
پنجره اتاق را باز خواهم گذاشت
ای که بی تو زندگی
هوای تازه نخواهد داشت
مرغ عشقم رفته در سکوت
ای بهترین نغمه عاشقی
و دوباره بی تو باز هم
هوای دل و اتاق هر دو گرفته است ...
کاشکی کبوتر بودی
بالهایت را می چیدم
تا جلب خانه ات شوی
نه حالا که باید از روی بوم
غریبه ها پیدایت کنم...
یه روزی در یک آشنایی ساده
ما به هم دست دادیم
دست دادن قول ماندن نبود
کاشکی به جای دست
دلت را به من می دادی ....
من و تو مثل عقربه های ساعتیم
من اگه عقربه ساعت باشم تو ثانیه ای
اگر روزی هزار بار سر و گوشت بجنبد
اگر روزی هزار بار همه جا رو بگردی
باز در آخر به من میرسی ...
پک غلیظ به ته مانده های سیگار
تکیه سر به جای جای دیوار
یه دل سیاه و خط خطی و بیمار
از هرچی عشق توی دنیا هست بیزار
همه اینها هدایای توست عزیزم ...
تو مثل بستنی هستی
توی گرما
فقط میشه چند دقیقه
در دست نگهت داشت .....!
آنقدر بلند پرواز بودی که
با اولین پریدنت
دستم هم بهت نرسید....
رو به روی خانه ات نشسته ام
تکه کاغذی بر دست
چوب خط می زنم
باز یکی دیگه زنگ خانه را می زدند
با این می شود نفر سی و پنجم
به خودم می خندم ....
می گن از هر دست بگیری
از همون دست پس میدی
پس کی و کجا باشد
وعده دیدار ما ؟
من و
شمع و دیده های گریان
یه مشت خاطره رنگ و رو رفته و اشک پنهان
از وقتی رفتی هر شبم
شام غریبان است ...
نگاهت میکنم که رو به رویم نشسته ای
بی هیچ دغدغه ای ناخن هایت را سوهان میزنی
گوشیت پشت هم زنگ می خورد
سرم را به دیوار تکیه میدهم
پک هایم به سیگار عمیق تر میشود
و تو همچنان در حال سوهان زدنی
امان از خیانت .....
قطره قطره پیکم را پر میکنم ...
نگاهی به پیک می اندازم و لحظه ای تامل می کنم
چه فرقی می کند باشد یا نباشی
همه را تا انتها مینوشم
دوباره نگاهش میکنم
به سلامتی هرکی که به عهدش وفادار ماند ، پیک را میشکنم....
سلام ، خوش اومدی ، هر چند خیلی دیر شده
فقط قبل از وداع همیشگی بیا اینجا مقابلم بنشین
میخواهم یک دقیقه سکوت کنیم
به احترام تمام لحظه هایی که در انتظار پاسخ تو مردند....
این نوشته با اس ام اس به دستم رسید از یه ناشناس
با روحیات من خیلی جوره
حیفم اومد نذارمش
شاید بتوانی
شاید بتوانی من رو پاک کنی
از ذهنت و خیالت و از صفحه روزگارت
از برگ برگ دفتر خاطراتت
از هرچی که میشه فکرش رو کرد
که بتوان از بین برد نابود منهدم کرد
ولی نازنینم
مرا چگونه می توانی پاک کنی
از جای جای بدنت
بدنی که سرتاسرش را مثل مورچه
سالها در نوردیدم
چگونه ؟ ........
میگن مرد و قولش
تا آخر پای دستی که بهت دادم هستم
حتی اگر
تو هم نباشی
از دنده چپ بلند شده بودم انگار
ترس و دلهره
تمام وجودم رو به زانو در آورده بود
این نگرانی بی خود
این چشم مضطرب
قدم زنان خودم را به پارک رساندم
صدای گنجشکان زیباست
روی نیمکتی دور دست
دو نفر پشت به من سر روی شانه هم
چه لباس آشنایی
دستم می لرزد و شماره میگیرد
صدایی با ترس جواب میدهد
( سر کلاس هستم )
گوشی و رابطه هر دو قطع میشود......
بچه که بودیم
میشد با هرکسی که دوستش داری همبازی شد
کاش کودکی را پایانی نبود...
سوفیا طاقت دیدن اشکهای جیمی را نداشت ، به چشمان جیمی زل زد و اشکهای چکیده روی صورتش را با نوک انگشتانش کنار زد و در حالی که از زور گریه بریده بریده حرف می زد به جیمی گفت
( جیمی ... دیدن اشکهایت برایم از جدایی سخت تر است ، برو ، برو جیمی ، بیا این هم ساک لباسهایت ، فقط خواهش میکنم ، التماست میکنم جیمی ، قدمهایت را آرام بردار تا رفتنت را به درازا بکشاند ، بگذار بلکه برای آخرین بار چشمانم از دیدنت سیر شوند ...)
جیمی سوفیا را بوسید و سپس کلاه خودش را بر سرش گذاشت ، سرش را پایین انداخت با قدمهایی آهسته گامهایش را به سوی رفتن کج کرد ، هنوز از سوفیا فاصله نگرفته بود که صدای گریه سوفی رو پشت سرش شنید ، چند لحظه ایستاد و تامل کرد ، دو دل بود که به سمت سوفیا برگردد یا نه ، دستش را مشت کرد و دوباره قدمهایش را از سر گرفت ، جیمی برنگشت تا سوفی رو حتی نگاه کند ، سوفیا هم که دید اشکهایش برای جیمی اهمیتی ندارد گریه اش بیشتر شد ، جیمی برنگشت تا سوفیا رو ببیند چون که چهره اش خیس از اشک بود و نمی خواست سوفیا چشمان گریان او را ببیند ، آنقدر از سوفیا فاصله گرفت که در کشاکش سیاهی غروب سوفیا نتواند چشمان پر اشکش رو ببیند ، سپس با آستین لباسش اشکهایش را پاک کرد و سرش را به سمت سوفی چرخاند تا برای آخرین بار رویای زندگی خود را ببیند ، سوفیا با دیدن جیمی گریه اش تمامی نداشت ، جیمی اگر سوفیا رو دوست داشت باید تمومش می کرد هر چه بیشتر طول می کشید سوفیا خودش را از بین می برد ، با اشکهایی از گونه سرازیر دستش را تا نزدیک کلاهش بالا آورد و به سوفیا سلام نظامی داد و سپس پوتینهایش را به سمت راه بی برگشت چرخاند و در سیاهی شب غرق شد .
قسمت حذف شده از رمان
کد:http://forum.p30world.com/showthread.php?t=348211
دوباره تو آتیش هوس کی سوختی
دوباره چشمهات رو به کی زل زدی دوختی
یک موی باریکه فقط بین عشق و هوس
داری دست و پا میزنی تو لجن هوس
خیلی وقته عشقت رو کردی کنج قفس
می ترسم یه روز به خودت بیای که دیر بشه
دلم از تو و اسمت دیگه سیر بشه
آره عزیزم
داری دست و پا میزنی تو لجن هوس
بین من و تو قولی بود که شکست
بین من و دنیا عهدی بود که گسست
از این تابوت خسته استخوانی بر جاست
که آن هم بعد از تو به خاطره پیوست