ا.پ.چخوف و ا.ل.کنپیر-چخووا
الگا لئوناردونا کنیپر همسر چخوف (1959-1870) شاگرد ولادیمیر-دانچنکو در اموزشگاه فیلارمونیک و هنرپیشه تئاتر هنری مسکو از اولین روز افتتاح تا اخرین لحظه ی زندگیش بود. او بازیگری نقش اول نمایشنامه های چخوف در مرغ دریایی ، دایی وانیا، سه خواهر، باغ البالو و ایوانف را بر عهده داشت.
در سال 1936 عنوان هنرپیشه ی ملی اتحاد جماهیر شوروی به او اعطا شد.
او نویسنده ی کتابهای خاطرات، کلامی چند درباره ی چخوف، واپسین سالها و درباره ی چخوف و غیره است
اولین ملاقات های او با چخوف در 9 و14 سپتامبر 1898 در تمرین های مرغ دریایی و تزار فئودور ایونویچ
روی دادند. کنیپر در نمایشنامه ی لف تالستوی نقش ایرینا را بازی می کرد. چخوف پس از این دیدار نوشت:
«به نظر من ایرینا فوق العاده است. صدایش دلنشین، صمیمانه و بی اندازه خوب است. ایرینا از همه بهتر است. اگر در مسکو بمانم حتما عاشق این ایرینا خواهم شد.»
کنیپر در خاطراتش درباره ی اشنایی با چخوف می نویسد:
«پس از این دیدار بود که گره دشوار و ظریف زندگی من به ارامی شکل گرفت»
چخوف شاهد پیروزی مرغ دریایی خود در تئاتر هنری نبود، اما هر کس برایش به یالتا نامه می نوشت درباره ی اجرای نقش کنیپر به عنوان بزرگ ترین موفقیت نمایشنامه صحبت می کرد. از تابستان 1899 مبادله ی نامه بین هنرپیشه و درام نویس شروع شد و تا بهار سال 1904 ادامه یافت. تعداد 433 نامه و تلگراف از چخوف به کنیپر و بیش از 400 نامه از کنیپر به چخوف در دست است. این بالاترین حجم نامه هایی است که از چخوف به جای مانده اند.
ادامه دارد...
ا.پ.چخوف و ا.ل.کنیپر-چخووا
این نامه ها اخرین سالهای زندگی چخوف را به خوبی منعکس می سازند.
کنیپر می نویسد:
«خاطرات این شش سال نوعی دلواپسی و جا به جایی است- درست مانند یک مرغ دریایی که در حال پرواز بر روی اقیانوس نمی داند کجا بنشیند. رفت و امد بین مسکو و یالتا که دیگر برایش به زندانی می مانست، ازدواج، جست وجوی قطعه زمینی در نزدیکی مسکو بسیار دوست داشتنی اش و دیگر ارزوی تقریبا تحقق یافته اش- دکتر ها به او اجازه داده بودند تا زمستان را در روسیه ی میانه بگذراند؛ ارزوی مسافرت از طریق رودخانه های شمال به سالوفکا، سوئد، نروژ و سوییس، و اخرین ارزوی بسیار بزرگش مسافرت به شوارتسوالدو بادنویلر و برگشت به روسیه از طریق ایتالیا که برایش شور زندگی، رنگ و از همه مهمتر گل و موسیقی به همراه داشت، همه و همه در 15 ژوئیه 1904 با واپسین کلماتش " دارم میمیرم" پایان گرفت.»
کنیپر مقام ویژه ای در وضعیت معنوی اخرین سالهای زندگی چخوف دارا بود. نامه های نوشته شده برای کنیپر نه تنها وقایعنامه سالهای اخر زندگی چخوف محسوب می شوند بلکه ماخذ اطلاعاتی موثق از سالهای شروع تئاتر هنری مسکو به شمار می ایند. این انمه ها زندگی داخلی چخوف را تا ان درجه که لازم بود برای دیگران به خصوص برای نزدیکترین افراد خانواده اش گشوده اند. لحن به کار رفته در این نامه ها شرطی است. در اینجا شیوه ی به کار گیری عناوین والقاب حکایت ها دارد. هنرپیشه و نویسنده پس از اینکه اشنایی بیشتر پیدا می کنند، عناوین و خطاب هایی به کار می برند که در نگاه اول عجیب می نمایند، مانند"سگ"،"اسب مادینه"،"بابوسیا"،"دختر با شکوه"،"دختر مجارستانی"،"دوسیا"،"کنیپشن" "دختر شلخته" و هنگام امضا عناوینی همچون "راهب تو"، "انتوان پیر"، "سیه چرده"، "توتوی اکادمسین" و غیره را به کار می برد. کنیپر این شیوه ی چخوف را می پذیرفت هر چند که برای او اسان بود که با این اهنگ طنز ملایم که چخوف برای نامیدن او به کار می برد مخالفت کند.
ادامه دارد...
ا.پ.چخوف و ا.ل.کنپیر-چخووا
چخوف در نامه هایش قادر بود بدون به کار بردن رقت قلب و بیان کلمات تملق امیز و مبتذل به طوری شگفت اور مهربان باشد. او در نامه هایی به همسرش استعداد خود را در نوشتن مسائل مهم و بی شمار به صورت طنز بدون توضیحات اضافه که فی البداهه مطرح می سازد، نشان می دهد. او بدون اینکه ادعای مربی و معلم بودن "هنرپیشه ی عزیزش" را داشته باشد او را متقاعد می سازد که در دقایق سخت زندگی در صحنه ی تئاتر خود را نبازد و در موضع خود بایستد. او می نویسد: "مشی بازیگری خود را توسعه بده " و یا بعدها می گوید که از خواستهای معنوی خود نکاهد "دخترم خودت را کوچک نکن ".
به ابن ترتیب کنیپر هیچگاه جواب رک و مستقیمی درباره ی سوال خود که پرسیده بود"زندگی چیست؟" دریافت نکرد. تو سوال کرده ای زندگی چیست؟ این درست مثل این است که بپرسی هویج چیست؟ هویج، هویج است، هیچ چیز دیگری نیست. چنین جوابی می توانست نومید کننده باشد، ولی از چخوف جواب دیگری انتظار نمی رفت. منطق شک و شبهه ی چخوفی در ارتباط با حل این مسائل کلی و عقیده ی همیشگی او مبنی بر اینکه:«این داستان نویسان نیستند که باید مسائل مربوط به خدا و شک و شبهه و غیره را حل کنند»، و عدم پذیرش تمام مسائل فلسفی و مذهبی و مسائل مشابه در جواب فوق مستتر است.
چخوف در این موارد:«از گفت و گو های طولانی با چهره ای جدی و نتیجه ی جدی» از محتوای متافیزیکی می گریخت و از دادن هر نوع پند و اندرز گریزان بود. اما اثار او کمک می کنند تا انسان زندگی را درک کند و بهتر بشناسد.
شخصیتش بر روی تمام کسانی که او را می شناختند اثر معنوی بر جای می گذاشت. از همین روی او چه برای کنیپر و چه برای دیگران به صورت معلم زندگی درامد. کنیپر می نویسد:
«انتوان، تو یک انسان واقعی هستی. تو زندگی را به صورت واقعی، نه به شکل تخیلی ان، می شناسی و درک می کنی. من این خصوصیات تو را بسیار دوست می دارم».
در نامه ای دیگر می نویسد:
«من در کنار تو انسان بهتری می شوم...»
ادامه دارد...
ا.پ.چخوف و ا.ل.کنپیر-چخووا
اهمیت ویژه ی این نامه ها در ان است که بیانگر سرگذشت پرشور اخرین و بزرگترین عشق چخوف محسوب می شوند. تمام کسانی که با این نامه نگاری ها اشنا هستند این سوال برایشان مطرح می شود که این عشق کدام یک از دو احساس رنج یا سعادت را برای ان دو به ارمغان اورده بود. چخوف برای تسلی او بارها تکرار می کرد:
«اگر ما اکنون با هم نیستیم مقصر نه من هستم و نه تو. بلکه گناه بر گردن جنی است که باسیل را در وجود من و عشق به هنر را در وجود تو جای داده است...»
«اگر سراسر زمستان را با من در یالتا می گذراندی زندگی تو ضایع می شد و من دچار عذاب وجدان می شدم...».
کنیپر اغلب خود را به خاطر رنج های او سرزنش می کرد چنان که بعدها چنین نوشت:
«...زندگی بی سر و سامان من بر او اثر می گذاشت و از این بابت عذاب می کشید. او هیچ گاه به خروج داوطلبانه ی من از تئاتر رضایت نمی داد...»
اما منطق این دلداریها در ارتباط با عشق انها بیرحمانه بود. این شش سال زندگی انها از یک رشته جداییهای عذاب اور و دیدارهای شادی بخش شکل گرفته بود. از نامه های متقابل ان دو مجموعا می توان اثری ادبی که حاوی سرگذشتی غم انگیز مربوط به جداییها و دیدارهاست نام برد.
ادامه دارد...
ا.پ.چخوف و ا.ل.کنپیر-چخووا
به جرات می توان گفت که رفتار کنیپر طی سالهای ازدواج بارها مورد بررسی های بهانه جویانه قرار گرفته است. که از جمله می توان از ای.ا.بونین و پزشک التشولر که ناظر واپسین سالهای عمر چخوف بودند نام برد. انچه انها گفته اند از نامه های خود چخوف نیز در غم و اندوه جدایی از همسر کاملا مشهود است.... در این رابطه در چشم نسلهای اینده الگا لئوناردونا با سرنوشتی همچون سرنوشت همسران پوشکین و لف تالستوی سهیم است. او هم خواه ناخواه به پاسخگویی به علل رنج و عذابهای نویسنده ی بزرگ در اخرین سالهای زندگیش گردید. اگر او همانند ان دو مجبور به دفاع و تبرئه ی خود به خاطر عدم تفاهم و ارزش کافی ندادن به این انسان بزرگ می شد مهمترین مدرک تبرئه ی او نامه های چخوف می بود.
او کنیپر را دوست داشت و با او خوشبخت بود:
(«طی این مسافرت به ما خیلی خوش گذشت. بسیار عالی بود. احساس می کردم که از یک راهپیمایی برگشته ام. شادی من، از تو متشکرم که این اندازه خوبی.»20 فوریه1904)
این انتخاب خود او بود. انتخابی که خود برای سرنوشتش کرده بود. انتخابی که با ان کنیپر برایش زن منحصر به فرد محسوب می شد:
«اخر من از اول می دانستم که با یک هنرپیشه ازدواج می کنم. یعنی از همان ابتدای ازدواج به خوبی اگاه بودم که تو تمام زمستان را در مسکو خواهی گذراند. حتی یک میلیونیوم هم دلخور یا پشیمان نیستم. برعکس به نظرم می رسد که همه چیز به خوبی و یا ان طور که لازم است پیش می رود. به همین جهت، عزیزم، مرا با این عذابهای خود شرمنده نکن».
حکم سرنوشت این بود که الگالئوناردونا تا پنجاه و پنج سال بعد از چخوف زندگی کند. استعداد او جهشهای بسیار از خود نشان داد. او چهره های برجسته ای را از اثار تورگنیف، گوگول، داستایفسکی و گورکی نقش افرینی کرده است. اما اوج خلاقیت او در نقش های ماشا و رانفسکایا باقی ماند. نامه های چخوف به کنیپر در سال 1924 در خارج از کشور چاپ شدند. اولین مجموعه ی دو جلدی نامه های چخوف و کنیپر به وسیله ی ا.ب درمان در سالهای 1936-1934 به چاپ رسید.
از پست بعدی نامه ها شروع میشه....
زندگی و شخصیت چخوف-قسمت دوم
تنها در تاگانروگ:
پاول علي رغم موفقيتش در صاحب مغازه شدن و اهتمام فرزندانش-البته به جبر- در حفظ اين ميوه دوره جواني او،ديري نپاييد كه ورشكسته شد.از ميان نقل قولها و نوشته هايي كه خواندم شايد بتوان چند دليل براي اين اتفاق ذكر كرد.اول اينكه مغازه او بسيار كثيف بود و پاول اهميتي هم براي رفع اين نقيصه قائل نبود..
آنتون نقل مي كند كه روزي داخل يكي از حلب هاي روغن موشي پيدا شد،پاول نتوانست از آن همه روغن دل بكند و آن را بيرون بريزد به همين خاطر از كشيش كمك گرفت تا با خواندن دعا آن را مطهر كند.علي رغم اينكار پاول، مردم شهر از اين كار باخبر شدند و هرگز براي خريدن روغن به مغازه پاول نمي آمدند.ديگر عامل موثر را مي توان كم فروشي و گرانفروشي او دانست كه در مكاتبات آنتون به دفعات ذكر شده اتبه هر حال هجوم طلبكاران باعث شد كه تنها يكسال پس از مهاجرت يا بهتر بگويم گريختن الكساندر و نيكلاي به مسكو،پاول و خانواده اش هم به آنجا متواري شوند و همراه با نيكلاي كه ديگر نمي توانست در خانه الكساندر متاهل زندگي كند،در اتاقي نمور ساكن شدند.الكساندر با زن شوهرداري ازدواج كرده و او را به مسكو آورده بود، علي رغم اينكه اين ازدواج موفق نبود و با اينكه به جدايي نينجاميد، مصائب زيادي را بر الكساندر وارد آورد،آنتون در يادداشت هايش با نفس كار برادر-يعني فراري دادن يك زن شوهر دار از خانه شوهر سابق و ازدواج كردن با او- مخالف نبود.آنتون مجبور بود براي ادامه تحصيل دوره دبيرستان، تنها در تاگانروگ بماند.او بعكس برادرانش،بدون گريختن ازخانواده، به آزادياز استبداد پدرش نائل شد.ولي طعم شيرين اين آزادي را خيلي زود،مشكلات مالي از آنتون ربود.خانه پدري اش را يكي از طلبكاران به نام سيلويانف تصاحب كرد.او يك اتاق به آنتون در همان خانه اجاره داد و به جاي بهاي آن از او خواست كه تدريس خصوصي خواهرزاده اش را به عهده بگيرد.خلاصه آنتون همراه با آزادي حاصله از فرار پدرش به مسكو،مجبور بود استقلال خود را نيز بدست آورد.البته به بهاي سنگيني.مشكلات مالي زيادي در اين دوره سه ساله(از شانزده تا نوزده سالگي) بر آنتون وارد شد.براي تهيه لباس هايش مشكل داشت و شب هاي زيادي را به گرسنگي مي گذراند ولي در همين زمان بود كه آنتون توانست سرمايه هايي را گرد آورد كه او را نه تنها در هنر بي همتايش بلكه در اخلاق نيز شهره آفاق كند.دليل اين سخنم اين است كه آنچه از دوران كودكي و نوجواني و جواني در خاطرات و مكاتبات آنتون و آشنايان او، ميتوان برداشت كرد آن است كه خصوصيات برجسته اخلاقي و شخصيتي او بيشتر اكتسابي هستند تا ذاتي و ژنتيكي.او سالها بعد در نامه اي به همسرش مي نويسد: تو گفتي به خاطر آرامشم به من حسادت مي كني،ولي بايد اعتراف كنم من،اصولا آدم عصبي،زودرنج . خشني هستم ولي زندگي به من آموخت كه خود را كنترل كنم،يادت نرود كه پدربزرگ من طرفدار سرسخت برده داري بود.شيچگلوف يكي از نويسندگان و دوستان نزديك چخوف در همين باب نقل مي كند: به نظر مي رسد آنتون ديگر آن عصبيت و زودرنجي و ولنگاري زمان تحصيل را كاملا پشت سرگذاشته است. در همين زمان چخوف مطالبي فكاهي را، توسط برادرش الكساندر در روزنامه هاي مسكو به چاپ مي رساند.الكساندر در آن زمان در نشريات مسكو بسيار فعال بود.آنتون اولين مطلب طنزآميز خود را در سال ۱۸۷۷ به چاپ رساند.سه سال بعد از آن نيز اولين داستان او چاپ شد.اين مطالب فكاهي را او با نام مستعار (آنتوشا چخونتي) به طبع مي رساند.اما زندگي خانواده اش هم در مسكو به سختي مي گذشت.پاول در يك بازرگاني واقع در حومه مسكو كار مي كردوشب ها را هم همان جا مي گذراند و تنها آخر هفته را براي ديدار خانواده اش به مسكو مي آمد.ماهانه۳۰ روبل درآمد داشت كه مقدار كمي از آن به خانواده اش مي رسيد.كمي هم رو به ميخوارگي آورده بود.آدم گوشه گير و منزويي شده بود.البته آن امرونهي هاي هميشگي را داشت ولي ديگرچيزي از توان غرش و به كرسي نشاندن حرفهايش در او نبود.ولي مشكلات به همين جا ختم نمي شد.الكساندر هميشه در حال گله بود، از زنش كه هم بيماري سختي از روزگار گرفته بود و هم امان و چاره را از او .از همه بدتر اوضاع نيكلاي بود كه علي رغم استعدادش در نقاشي و سفارشات زيادي كه به اومي شد ، سخت در افراط ميخوارگي وامانده بود و حالي اسفبارداشت.آنتون با وجود مشكلات مالي خودش در تاگانروگ واخبار احوال مايوس كننده اي كه از خانواده در مسكو دريافت مي كرد،نامه هايي پر از طنز و بذله گويي براي مادر مي فرستاد و اين تا حدي بود كه گهگاه مادر از اين روحيه پسرش دلزده مي شد.يوگنيا در يكي از نامه هايش در اين دوره مي نويسد: نامه ت پربود از شوخي.........چرا به فكر ما نيستي؟اگر مي تواني پولي براي ما بفرست، ماريا چون پوتين ندارد تمام روز را مجبور است در خانه بماند.مادرش خيلي دوست داشت كه آنتون نيز به محفل خانواده در مسكو اضافه شود ولي اين خواسته او با شكي عميق كه از طرف پاول القا مي شد همراه بود.او در نامه اي به آنتون مي نويسد: هر روز هنگام نيايش دعا مي كنم كه به ما ملحق شوي ولي پدرت معتقد است تو نيز راه برادرانت را پي مي گيري،البته ماريا مي گويد كه تو آدم جدايي هستي،من نمي دانم كدام درست است.برخلاف شك مادر و يقين پدر،آنتون در طي ديداري چند روزه از خانواده اش سخت شيفته اين شهر مي شود و عزم خود را براي به پايان رساندن تحصيلات دبيرستان و اقامت در مسكو،جزم مي كند.او در نامه اي در همين زمان به پسرخاله اش در پترزبورگ مي نويسد: به مجرد اينكه مدرسه را تمام كنم،بال در خواهم آورد و به مسكو پرواز خواهم كرد،بس كه عاشق اين شهرم! در تاگانروگ وقت آزادش، سراسر صرف مطالعه در كتابخانه شهر مي شد.در انتخاب كتاب اصلا محدوديتي را نمي پذيرفت،همانجا با افكار فلسفي،ادبي و سياسي مختلف آشنا شد.علي رغم اطلاعات زيادش، در محافل بحث سياسي داخل دبيرستان شركت نمي كرد كه در مورد اين رفتار چخوف بعدا به تفصيل سخن خواهد رفت.
بر گرفته از سايت: shortstory.ir
نقل از دفتر خاطرات یک دوشیزه
13 اكتبر: بالاخره بخت ، در خانه ي مرا هم كوبيد! مي بينم و باورم نميشود. زير پنجره هاي اتاقم جواني بلند قد و خوش اندام و گندمگون و سياه چشم ، قدم مي زند. سبيلش محشر است! با امروز ، پنج روز است كه از صبح كله ي سحر تا بوق سگ ، همانجا قدم ميزند و از پنجره هاي خانه مان چشم بر نميدارد. وانمود كرده ام كه بي اعتنا هستم.
15 اكتبر: امروز از صبح ، باران مي بارد اما طفلكي همانجا قدم مي زند ؛ به پاداش از خود گذشتگي اش ، چشمهايم را برايش خمار كردم و يك بوسه ي هوايي فرستادم. لبخند دلفريبي تحويلم داد. او كيست؟ خواهرم واريا ادعا ميكند كه « طرف » ، خاطرخواه او شده و بخاطر اوست كه زير شرشر باران ، خيس ميشود. راستي كه خواهرم چقدر امل است! آخر كجا ديده شده كه مردي گندمگون ، عاشق زني گندمگون شود؟ مادرمان توصيه كرد بهترين لباسهايمان را بپوشيم و پشت پنجره بنشينيم. ميگفت: « گرچه ممكن است آدم حقه باز و دغلي باشد اما كسي چه ميداند شايد هم آدم خوبي باشد » حقه باز! … اين هم شد حرف؟! … مادر جان ، راستي كه زن بي شعوري هستي!
16 اكتبر: واريا مدعي است كه من زندگي اش را سياه كرده ام. انگار تقصير من است كه « او » مرا دوست ميدارد ،نه واريا را! يواشكي از راه پنجره ام ، يادداشت كوتاهي به كوچه انداختم. آه كه چقدر نيرنگباز است! با تكه گچ ، روي آستين كتش نوشت: « نه حالا ». بعد ، قدم زد و قدم زد و با همان گچ ، روي ديوار مقابل نوشت: « مخالفتي ندارم اما بماند براي بعد » و نوشته اش را فوري پاك كرد. نميدانم علت چيست كه قلبم به شدت مي تپد.
17 اكتبر: واريا آرنج خود را به تخت سينه ام كوبيد. دختره ي پست و حسود و نفرت انگيز! امروز « او » مدتي با يك پاسبان حرف زد و چندين بار به سمت پنجره هاي خانه مان اشاره كرد. از قرار معلوم ، دارد توطئه مي چيند! لابد دارد پليس را مي پزد! … راستي كه مردها ، ظالم و زورگو و در همان حال ، مكار و شگفت آور و دلفريب هستند!
18 اكتبر: برادرم سريوژا ، بعد از يك غيبت طولاني ، شب دير وقت به خانه آمد. پيش از آنكه فرصت كند به بستر برود ، به كلانتري محله مان احضارش كردند.
19 اكتبر: پست فطرت! مردكه ي نفرت انگيز! اين موجود بي شرم ، در تمام 12 روز گذشته ، به كمين نشسته بود تا برادرم را كه پولي سرقت كرده و متواري شده بود ، دستگير كند.
« او » امروز هم آمد و روي ديوار مقابل نوشت: « من آزاد هستم و مي توانم ». حيوان كثيف! … زبانم را در آوردم و به او دهن كجي كردم!