دستمو روی دستگیره ی در گذاشتم انگار گرمای وجود شایان تمام بدنم را دربرگرفت جای دستای شایانو حس میکردم هنوز دستگیره گرمه گرم بود آخ خدایا یعنی روح شایان هست و داره با خانوادش زندگی میکنه ولی اونا نمیبینن؟ یعنی همیشه میاد میره تو اتاقش مثل همون قدیما؟ شایان الانم اینجایی؟ اگه هستی جواب بده بیا دستامو بگیر و با هم بریم تو اتاقت ، بیا اتاقتو بهم نشون بده بیا تمام خاطراتتو برام تعریف کن ، اشکالی نداره که نمیبینمت ولی بیا ،بیا پیشم شایان ، منو تنها نزار ، بیا شایان بیا...وارد اتاقش شدم بوی عطرش تمام اتاقو پر کرده بود وای چقدر این بو رو دوست داشتم از همون بچگیا. با خنده به طرف پسترهایی که به دیوار زده بودم رفتم همش عکس خودش بود اما با حالتهای مختلف. با خنده گفتم:چه از خود راضی و به طرف قاب عکسی کهروی میزش بود رفتم چشمای شایان تو عکس میدرخشیدند لباش میخندیدن وای خدایا ...قاب عکسو روی قلبم گذاشتم و گفتم : شایان میشنوی ؟ صدای قلبمو میشنوی؟ 2 بار میزنه آره قلب تو هم با منه یعنی همیشه بوده و هست نگران نباش ازش خوب مراقبت میکنم...شایان دلم خیلی برات تنگ شده حداقل شبها بیا تو خوابم چرا نمیای چرا؟ نکنه فراموشم کردی؟ نه تو قول دادی که هیچوقت نه فراموشم کنی و نه تنهام بزاری ولی نه تو تنهام گذاشتی تو به قولت عمل نکردی حالا هم شایان فراموشم کردی شایان منم آرزو همون دختربچه ی 10 ساله همون آرزوی همیشگی تو همونی که یه روزی قلبتو بهش دادی ..چرا تنهام گذاشتی؟ چرا برای همیشه رفتی چرا؟...به طرف تخت شایان رفتم روی اون دراز کشیدم حالا دیگه با تمام وجود حسش کردم سرمو روی بالشتش گذاشتم و گریه کردم وفریاد زدم بالشت خیس ،خیس شده بود شایان میبینی این اشکای منه پس چرا تموم نمیشن چرا خشک نمیشن؟...آهسته بلند شدم و به طرف کمد لباسهایش رفتم در کمدو باز کردم پر بود از انواع لباس ها ، آروم دستو روی تمامشون کشیدم دیگه نمیتونستم تحمل کردم دیگه طاقت نداشتن در کمدو بستم و بهش تکیه زدم و حالا این اشکام بود که بی اختیار سرازیر مشدن از بوی عطر شایان از عکساش از لباساش از همه متنفر بودم با فریاد گفتم : نه آرزو خودتو گول نزن تو عاشقی، عاشق بوی عطرشی ، عاشق عکساشی عاشق لباساشی عاشق اتاقشی... چرا بعد از گذشت 2 سال نمیتونی فراموشش کنی چرا همیشه 2 تا چشم سیاه از مقابلت میگذرن چرا هنوزصدای خنده های شایانو میشنوی و آزارت میده چرا؟ تمام اتاقو با چشمام برانداز کردم میخواستم برم بیرون که یاد دفتر خاطرات شایان افتادم ، اصلا دفتر خاطرات داشت؟ آره حتما داشت تمام اتاقشو گشتم تا دفترخاطراتشو پیدا کنم ناگهان یه چیزی زیر پام احساس کردم نشستم و فرشو کنار زدم دفتر بود دفترخاطرات شایان که روی اون با قرمز نوشته بود دفتر ممنوعه...به طرف تخت رفتم و روی اون نشستم و شروع به ورق زدن کردم تمام خاطرات مهمشو نوشته بود یهو چشمم به کاغذ تا خورده ای که توی دفتر بود خورد برداشتم و بازش کردم و شروع به خواندن کردم...