سلام دوستان
تو اين تاپيك سعي داريم نامه هاي عاشقانه ي بزرگان جهان كه به معشوق هاي خودشون نوشتن رو مورد بحث و بررسي قرار بديم...:46:
اگر بيوگرافي مختصري نيز در رابطه با اون بزرگ بنويسيد، ممنون مي شم...
با تشكر:11:
Printable View
سلام دوستان
تو اين تاپيك سعي داريم نامه هاي عاشقانه ي بزرگان جهان كه به معشوق هاي خودشون نوشتن رو مورد بحث و بررسي قرار بديم...:46:
اگر بيوگرافي مختصري نيز در رابطه با اون بزرگ بنويسيد، ممنون مي شم...
با تشكر:11:
جان كيتس (1821 - 1795) عمري كوتاه اما بسيار درخشان داشت. در سن 23 سالگي فاني براوني را كه در همسايگي او خانه داشت ملاقت كرد و دلباخته او شد. متاسفانه در آن زمان پزشكان بيماري سل را كه نهايتا به مرگ او منجر مي شد تشخيص داده بودند؛ بنابراين ازدواج آن دو ناممكن شد. گرماي عشق عميق و خلل ناپذير كيتس به فاني در اين نامه كه يك سال قبل از مرگ كيتس در رم نوشته شده است به خوبي احساس مي شود.
فاني شيرينم
گاه نگران مي شوي كه نكند آنقدر كه انتظار داري تو را دوست نداشته باشم. عزيزم، دوستت دارم هميشه و هميشه بي هيچ قيد و شرطي. هر چه بيشتر تو را مي شناسم، بيشتر به تو علاقمند مي شوم. همه احساسات من حتي حسادت هايم ناشي از شور عشق بوده است. در پرشورترين طغيان احساسم حاظرم برايت بميرم. تو را بيش از اندازه آشفته و نگران كرده ام. ولي تو را به عشق قسم، آيا كار ديگري مي توانم بكنم؟ هميشه براي من تازه هستي. آخرين نسيم تو شاداب ترين و آخرين حركات تو، زيباترين آنهاست.
به فاني براوني
بدون تو نمي توانم زندگي كنم. جز تو ديدار تو همه چيز را فراموش كرده ام، امگار زندگي ام دراينجا به پايان رسيده است. ديگر چيزي نمي بينم مرا در خودت ذوب كرده اي؟
حس مي كنم در حال متلاشي شدن هستم... هميشه در حيرت بودم كه چطور افرادي به خاطر دين شهيد مي شوند. از فكر آن بدنم به لرزه مي افتاد. اما ديگر نمي لرزم. من هم مي توانم به خاطر دينم شهيد شوم. عشق دين من است. م توانم به خاطر آن بميرم. مي توانم به خاطر تو بميرم. كيش من كيش مهر است و تو تنها اعتقاد من هستي. تو مرا با نيرويي كه توان مقابله با آن را ندارم افسون كرده اي.
جان كيتس
داستان عشق جان كيتس و فاني براوني داستاني غمبار است. كيتس كه از شعراي عمده قرن نوزدهم به شمار مي آيد در طول عمر كوتاه خود آثار مهمي همچون "قصيده اي درباره گلدان يوناني" را سرود.
كيتس در نوامبر 1818 فاني را ملاقت كرد و بلافاصله دلباخته او شد!!! اين اتفاق خانواده فاني و دوستان كيتس را نگران كرد. آن دو به زودي مخفيانه نامزد كردند. اما كيتس در زمستان 1820 در سن 25 سالگي چشم از جهان فروبست. او را همراه با نامه هاي ناگشوده از فاني كه روي سينه و نزديك قلبش گذاشته بودند به خاك سپردند.
اي عزيزترين
امروز صبح كتابي در دست داشتم و قدم مي ردم اما طبق معمول جز تو به هيچ چيز نمي توانستم فكر كنم. اي كاش مي توانستم اخبار خوشايندتري داشته باشم. روز و شب در رنج و عذابم. صبح رفتن من به ايتاليا مطرح شده است اما مطمئنم اگر از تو مدت طولاني دور باشم هرگز بهبود نخواهم يافت. در عين حال با تمام سرسپردگي ام به تو نمي توانم خودم را راضي كنم كه به تو قولي بدهم...
دلم بسيار در طلب توست. بي تو هوايي كه در آن نفس مي كشم سالم نيست. مي دانم كه براي تو اينچنين نيستم. نهف تو مي تواني صبر كني، هزار كار ديگر داري. بدون من هم مي تواني خوشبخت شوي.
اين ماه چگونه گذشت؟ به چه كسي لبخند زدي؟ شايد گفتن اين حرف ها مرا به چشم تو بي رحم جلوه دهد ولي تو احساس مرا نداري. نمي دان عاشق بودن چيست. اما روزي خواهي فهميد. هنوز نوبت تو نشده است.
من نمي توانم بدون تو زندگي كنم. نه فقط خود تو، بلكه پاكي و پاكدامني تو. خورشيد طلوع و غروب مي كند روزها مي گذرد ولي تو به كار خود مشغولي و هيچ تصوري از درد و رنجي كه هر روز سرتاپاي مرا فرا مي گيرد نداري. جدي باش. عشق مسخره بازي نيست. و دوباره برايم نامه ننويس مگر ان كه وجدانت آسوده باشد. قبل از اينكه بيماري مرا از پا در آورد از دوري تو مي ميرم.
دوستدار هميشگي تو
جان كيتس
صبح چهارشنبه
شهر كنتيش. 1820
لوديك فون بتهوون (1827 - 1770) يكي از مشهورترين و اسرارآميزترين آهنگ سازان تاريخ در سن 57 سالگي در گذشت و رازي بزرگ را با خود به جهان ديگر برد. پس از مرگ وي نامه اي عاشقانه در وسايلش پيدا شد. اين نامه خطاب به زني ناشناس نوشته شده است كه بتهوون او را تنها با لقب "محبوب ابدي" خطاب كرده است.
شايد جهانيان هرگز نتوانند اين زن اسرارآميز را بشناسند يا موقعيت و شرايط رابطه عاشقانه اين زن و بتهوون را دريابند.
نامه بتهوون تنها چيزي است كه از عشق او به جا مانده است. عشقي كه به اندازه موسيقي اش پر احساس بوده است، همان موسيقي پر احساسي كه بتهوون را پرآوازه كرد. آثاري مانند "سونات مهتاب" علاوه بر بسياري از سمفوني هاي او به وضوح داستان غم انگيز رابطه اي را نشان مي دهد كه هيچگاه آشكار نشد.
فرشته من، تمام هستي و وجودم، جان جانانم. امروز تنها چند كلمه، آن هم با مداد برايم نوشته بودي كه تا قبل از فردا وضعيت جا و مكان تو مشخص نمي شود. چه اتلاف وقت بيهوده اي! چرا بايد اين غم و اندوه عميق وجود داشته باشد؟ آيا عشق ما نمي تواند بدون اينكه قرباني بگيرد ادامه پيدا كند؟ بدون اينكه همه چيزمان را بگيرد؟ آيا مي تواني اين وضع را عوض كني - اينكه من تماما به تو تعلق ندارم و تو هم نمي تواني تمام و كمال از آن من باشي؟
چه شگفت انگيز است! به زيبايي طبيعت كه همان عشق راستين است. بنگر تا به آرامش برسي، عشق هست و نيست تو را طلب مي كند و به راستي حق با اوست. حكايت عشق من و تو نيز از اين قرار است. اگر به وصال كمال برسيم، ديگر از عذاب فراق آزرده نخواهيم شد.
بگذار براي لحظه اي از دنيا و مافيها رها شده و به خودمان بپردازيم. بي گمان يكديگر را خواهيم ديد. از اين گذشته نمي توانيم آنچه را كه در اين چند روز در مورد زندگي ام پي برده ام در نامه بنويسم. اگر در كنارم بودي هيچ گاه چنين افكاري به سراغم نمي آمد. حرف هاي بسياري در دل دارم كه بايد تو بگويم.
آه لحظه هايي هست كه حس مي كنم سخن گفتن كافي نيست. شاد باش - اي تنها گنج واقعي من بمان - اي همه هستي من!
بدون شك خدايان آرامشي به ما ارزانتي خواهند داشت كه بهترين هديه است.
ارادتمند تو، لودويگ
6 جولاي 1806
نيما يوشيج (علي اسفندياري) رو همه مي شناسن
ديگه نيازي به توضيحات من نيست...
*****
بانو،بانوی بخشنده ی بی نیاز من!
این قناعت تو دل مرا عجب می شکند...
این چیزی نخواستنت و با هر چه که هست ساختنت...
این چشم و دست و زبان توقع نداشتنت و به آن سوی پرچین ها نگاه نکردنت...
کاش کاری می فرمودی دشوار و ناممکن،که من به خاطر تو سهل و ممکنش می کردم...
کاش چیزی می خواستی مطلقا نایاب که من به خاطر تو آن را به دنیا ی یافته ها می آوردم...
کاش می توانستنم هم چون خوب ترین دلقکان جهان تو را سخت و طولانی و عمیق بخندانم...
کاش می توانستم هم چون مهربان ترین مادران رد اشک را از گونه هایت بزدایم....
کاش نامه یی بودم ، حتی یک بار با خوب ترین اخبا...
کاش بالشی بودم ، نرم، برای لحظه های سنگین خستگی هایت...
کاش ای کاش اشاره ای داشتی، امری داشتی،نیازی داشتی،رویای دور و درازی داشتی...
آه که این قناعت تو دل مرا عجب می شکند....
ویلیام شکسپیر از بزرگترین درام نویسان انگلستان بود که آثار دوران نخستین حیاتش چندان قابل توجه نبود ولی چون به مرحله استادی و تکامل رسید به خلق آثار جاویدانی توفیق یافت البته بیشتر داستانهائی که این دارم نویس خلق کرده قبلاً به صورت نیمه تاریخ یا قصه و افسانه* به رشته تحریر درآمده بود از جمله نمایشنامه هاملت 6 سال پیش از اینکه شکسپیر آن را به رشته تحریر و بر روی صحنه نمایش بیاورد در لندن به معرض نمایش گذاشته شد و نویسنده*اش فرانسوادوبلفورست یا ساکسوگراماتیسلامح بود البته چون آن نمایشنامه که تحت عنوان سرگذشت*های غم*انگیز بود در دست نیست تا بتوان میزان و نحوه اقتباس شکسپیر را تعیین کرد.
*****
وقتي كه خاطرات گذشته در دل خاموشم بيدار مي شوند بياد آرزوهاي در خاك رفته. اه سوزان از دل بر مي شكم و غم هاي كهن روزگاران از كف رفته را در روح خود زنده مي كنم.
با ديدگان اشكبار ياد از عزيزاني مي كنم كه ديري است اسير شب جاودان مرگ شده اند.
ياد از غم عشق هاي در خاك رفته و ياران فراموش شده مي كنم. رنج هاي كهن دوباره در دلم بيدار مي شوند. افسرده و نااميد بدبختي هاي گذشته را يكايك از نظر مي گذانم و بر مجموعه غم انگيز اشك هايي كه ريخته ام مي نگرم. و دوباره چنان كه گويي وام سنگين اشك هايم را نپرداخته ام دست به گريه مي زنم. اما اي محبوب عزيز من اگر در اين ميان ياد تو كنم غم از دل يكسره بيرون مي رود. زيرا حس مي كنم كه در زندگي هيچ چيز را از دست نداده ام.
بارها سپيده درخشان بامدادي را ديده ام كه با نگاهي نوازشگر بر قله كوهساران مي نگريست.
گاه با لب هاي زرين خود بر چمن هاي سرسبز بوسه مي زند و گاه با جادوي آسماني خويش آب هاي خفته را به رنگ طلايي در مي آورد.
بارها نيز ديده ام كه ابرهاي تيره چهره فروزان خورشيد آسمان را فرو پوشيدند. مهر درخشان را واداشتند تا از فرط شرم چهره از زمين افسرده بپوشاند و رو در افق مغرب كشد.
خورشيد عشق من نيز چون بامدادي كوتاه در زندگي من درخشيد و پيشاني مرا با فروغ دلپذير خود روشن كرد. اما افسوس. دوران اين تابندگي كوتاه بود زيرا ابري تبره روي خورشيد را فرا گرفت. با اين همه در عشق من خللي وارد نشد زيرا مي دانستم كه تابندگي خورشيد هاي آسمان پايندگي ندارد.
سلام
ممنون موضوع خیلی جالبیه
فقط دوستان لطفا نامه های فروغ به شاپور و نیما به عالیه را در این تاپیک قرار ندهید چون قبلا تمامی این نامه ها در 2 تاپیک جدا امده است
بازم ممنون
جك لندن (1916 - 1876) يكي از پرطرفدارترين نويسندگان و قهرمانان محبوب آمريكا بود. مشاغل گوناگوني را امتحان كرد و هرگز از ماجراجويي روي گردان نبود. با وجود اينكه متاهل بود، خيلي زود با آنا استرونسكي كه او هم نويسنده بود رابطه عاشقانه برقرار كرد. اين ماجرا نهايتا به طلاق او از همسرش ختم شد. شگفت اينكه كه لندن مصرانه چنين ابراز مي كرد كه به عشق اعتقادي ندارد؛ اما اين نامه نشانه هايي از عشق را در وجود او آشكار مي سازد.
*****
آناي عزيزم
آيا من گفتم كه مي توان انسان ها را در گروه هايي طبقه بندي كرد؟ خب اگر من هم گفته باشم بگذار آن را اصلاح كنم. اين گفته در مورد همه انسان ها صدق نمي كند. تو را از خاطر برده بودم براي تو نمي توانم جايگاهي در اين طبقه بندي پيدا كنم. تو را نمي توانم درك كنم. ممكن است لاف بزنم كه از هر ده نفر، در شرايط خاص. مي توانم واكنش نه نفر را پيش بيني كنم يا اينكه از هر ده نفر از روي گفتارها و رفتارها تپش قلب نه نفر را تشخيص دهم. اما به دهمين نفر كه مي رسم نااميد مي شوم. فهم واكنش و احساس او فراتر از توان من است. تو آن نفر دهم هستي.
آيا هرگز دو روح گنگ، ناهمگون تر از ما به هم پيوند خورده اند؟! البته شايد احساس كنيم نقاط مشتركي داريم. اغلب چنين احساسي داري و هنگامي كه نقطه مشتركي با هم نداريم باز هم يكديگر را مي فهميم و در عين حال زبان مشتركي نداريم. كلمات مناسب به ذهن ما نمي رسد و زبان ما نامعلوم است. خدا حتما به لال بازي ما مي خندد...
تنها پرتو عقلي كه در كل اين ماجرا ديده مي شود اين است كه هر دوي ما طبعي عالي داريم. اينقدر عالي كه همديگر را درك كنيم. آري، اغلب همديگر را درك مي كنيم اما بسيار مبهم و تاريك. ماند ارواح كه هرگاه در وجودشان شك كنيم، پيش چشم ما مايان مي وند و حقيقت خود را بر ما نمايان مي سازند. با اين وجود خودم به آنچه گفتم اعتقاد ندارم (!) چرا كه تو همان دهمين نفري كه نمي توانم حركات يا احساساتش را پيش بيني كنم.
آيا نامفهوم حرف مي زنم؟ نمي دانم. به گمانم كه اين طور است. نمي توانم آن زبان مشترك را پيدا كنم. آري ما طبيعتا عالي هستيم. اين همان چيزي است كه ارتباط ما را اصولا امكان پذير ساخته است. در هر دوي ما جرقه اي از حقايق جهاني وجود دارد كه ما را به سوي هم مي كشاند با اين وجود بسيار با هم فرق داريم.
مي پرسي چرا وقتي به شوق مي آيي به تو لبخند مي زنم؟ اين لبخند قابل چشم پوشي است... نه؟ بيشتر از سر حسادت لبخند مي زنم. من بيست و پنج سال اميالم را سركوب كرده ام. ياد گرفته ام به شوق نيايم و اين درسي است كه به سختي فراموش مي شود. دارم اين درس را فراموش مي كنم اما اين كار به كندي صورت مي گيرد. خيلي كه خوشبين باشم فكر نمي كنم تا دم مرگ تمام يا قسمت اعظم آن را به فراموشي بسپارم.
اكنون كه در حال آموختم درس جديدي هستم، مي توانم به خاطر چيزهاي كوچك به وجد بيايم اما به خاطر آنچه از من است و چيزهاي پنهاني كه فقط و فقط مال من است نمي توانم به شوق بيايم، مي توانم. آيا مي توانم منظورم را به طور قابل فهم بيان كنم؟ آيا صداي مرا مي شوني؟ گمان نمب كنم. بعضي آدم ها خودنما هستند. من سرآمد آنها هستم.
جك
اوكلئو، 3 آوريل 1901
هنري چهارم (1610 - 1553) اولين پادشاه بوربون فرانسه بود. او كشورش را كه به خاطر اختلافات مذهبي از هم پاشيده بود دوباره متحد ساخت. از سال 1572 پادشاه ناوار و از سال 1589 پادشاه فرانسه شد. در ميدان جنگ سربازي بي نظير و در سر ميز مذاكره، مذاكره كننده اي ماهر بود. اين نامه را از ميدان جنگ به گابريل دستر نوشته است.
يك روز تمام صبورانه در انتظار رسيدن خبري از شما بودم، براي رسيدن نامه لحظه شماري مي كردم. غير از اين هم سزاوار نبوده است. ولي دليلي ندارد كه يك روز ديگر هم به انتظار بنشينم مگر اينكه خدمتكارم تنبلي كرده يا اسير دشمن شده باشند چون كه جرات نمي كنم به شما خرده بگيرم، اي فرشته زيباي من : از عشق و علاقه شما نسبت به خودم مطمئن هستم البته اين نيز بدين خاطر است كه عشق و شوق من نسبت به هيچ كس هرگز بيش از اين نبوده، به همين دليل است كه در همه ي نامه هايم اين جمله ترجيع بند كلام من شده است: بيا، بيا، بيا اي معشوق عزيزم.
كرم نما و فرودآ و به مردي افتخار بده كه اگر آزاد بود هزاران فرسنگ راه مي پيمود تا خود را به پايت اندازد و ديگر هرگز از پيش پايت بر نمي خاست. اگر مايل باشيد از اينجا خبري بگيريد بايد بگويم كه آب درون خندق ها را خشك كرده ايم اما توپ ها كه تا روز جمعه به خواست خداوند در شهر شام خواهيم خورد در جاي خود مستقر نمي شوند.
فرداي روزي كه به مانت برسي، خواهرم به آته يعني همان جايي كه هر روز از لذت ديدار شما برخوردار مي شوم، وارد خواهد شد. يك دسته شكوفه پرتقال را كه هم اينك به دستم رسيده پيشكش مي فرستم. دست كنتس (خواهر گابريل، فرانسوا) و دست دوست عزيزم (خواهر هنري، كاترين) را اگر آنجا باشند مي بوسم و در مورد شما عشق نازنينم بايد عرض كنم كه بر خاك پايتان يك ميليون بار بوسه مي زنم.
16 ژوئن 1593
ممنونم عزيزمنقل قول:
خوشحال مي شم در راستاي پر بار تر شدن اين تاپيك كمكم كني
با تشكر:11:
فقط ميتونم بگم واقعا محشره................
مرسي خيلي جذاب و جالبه
خیلی خوب بود حال کردم باز هم ادامه بده
نقل قول:نقل قول:
ممنون عزيزان
حتما ادامه مي دم
خوشحال مي شم شما هم در اين راستا كمكم كنيد :46:
با تشكر :11:
بسيار جالب
براتون ممكن هست كه همه رو به صورت فايل word يا pdf بزاريد ؟
واقعا كه...نقل قول:
داداش بي معرفت [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
زن گرفتي به اين زودي خانواده رو فراموش كردي [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
__________________________________________________ ______________________
آويد (پابليوس آويديوس ناسو) (17 ب.م - 43 ق.م.) شعرهاي نو، بي پروا و طنزآميز درباره هنر عشق ورزي مي سرود. و در سامونيا، شهري كوچك در ايتاليا، به دنيا آمد. پيش از اينكه جامعه روم را با اشعار خود شگفت زده كند و به نشاط آورد، در روم تحصيل كرده و در يونان به سفر پرداخته بود. اين اشعار عبارت بودند از "عشق ها" (نوشته شده پس از سال 20 ق.م.) و "هنر عشق" (سال 1 ق.م.). وي سه بار ازدواج كرد و ظاهرا تنها ازدواج اخر او از روي عشق و علاقه بود. به دليل آزردن امپراطور آگستوس به توميس در درياي سياه تبعيد شد و به همين علت تا زمان مرگ، يعني 9 سال بعد، از همسرش جدا ماند. آخرين و بهترين اثر وي "مسخ" كه مجموعه اي از اسطوره ها و افسانه هاست بر نويسندگان بعدي تاثير به سزايي گذاشت. او اين اثر را درست قبل از رفتن به تبعيد كامل كرد.
آويد سفر دريايي خود به تبعيد را با سفر دريايي جيسون و يارانش در كشتي آرگونات كه به جستجوي چشم طلايي افسانه اي رفته بودند تشبيه مي كند. او گلايه مي كند كه مشكلاتش بسيار سخت تر و مشكل تر از مشكلات جيسون است.
وسعت اقيانوس را بر تخته پاره اي شخم زدم حال آنكه كه كشتي فرزند جيسون مستحكم بود... هنرهاي پنهاني كيوپيد به مدد او آمد. هنرهايي كه اي كاش الهه عشق از من نياموخته بود. او به خانه برگشت اما من بايد در اين سرزمين بميرم اگر كه خشم سهمگين خداي آزرده خاطر هم چنان ادامه يابد.
همسر باوفايم، زحمت من بسيار بيشتر از زحمتي است كه فرزند جيسون كشيد. تو نيز كه هنگام رفتن من جوان بودي، زير بار مشكلات پير شده اي. آه خدا كند يك بار ديگر تو را ببينم و بتوانم دوباره گونه هايت را ببوسم و جسم نحيف شده تو را در آغوش بگيرم و بگويم : "از غم و غصه من است كه تو اين چنين لاغر شده اي." و با چشمان گريان از سختي ها و ناراحتي هايم با تو سخن بگويم و بدين صورت از گفت و گويي كه هيچ گاه اميدي به آن ندارم لذت ببرم و كندر مخصوص را با دستاني سپاس گذار به سزار و همسري كه سزاوار سزار است تقديم كنم كه خدايان مجسمند!
آه اي كاش مادر منون پس از آنكه شاهزاده بر سر لطف مي آمد، با لب لعلش شتابان آمدن آنروز را اعلام مي كرد.
17-8 ب.م
ليدي كيمورا شينگاري همسر لرد كيمورا شينگاري فرماندار ناگاتو در قرن شانزدهم ميلادي، قهرمان آرماني مردم ژاپن بود. در اين نامه خانم شينگاري كه حس مي كند همسرش در جنگ كشته مي شود، ترجيح مي دهد جان خود را بگيرد و سفر زندگي را به تنهايي ادامه ندهد
مي دانم وقتي كه دو مسافر در سايه يك درخت پناه مي گيرند و از يك درخت، عطش خود را فرو مي نشانند اين بدان معني است كه كارهاي آنها تمام ماجرا را در زندگي گذشته آنها تعيين كرده است. در چند سال گذشته من و شما زير يك سقف زندگي كرده ايم و چنين مي خواستيم كه با هم زندگي كرده و پير شويم و من مثل سايه خودتان به شما پاي بند شده ام. باور من چنين بوده است و فكر مي كنم شما هم در زندگي ما همين گونه فكر كرده ايد.
اكنون كه از تصميم شما در انجام آخرين اقدام تهور آميز مطلع شده ام، گرچه نمي توانم در افتخار آن لحظه بزرگ با شما سهيم باشم، اما از دانستن آن به وجد آمده ام. مي گويند در شب آخرين مبارزه، ژنرال چيني زيانگ يو، گرچه جنگجوي بسيار شجاعي بود، از اينكه همسرش را ترك مي كرد به شدت غصه دار شده بود.
و در سرزمين خودمان نيز كيويوشينا كا به خاطر جدا شدن از بانو ماتسودونو شكوه مي كرد. اينك ديگر اميدي ندارم كه بتوانم دوباره در اين دنيا در كنار شما باشم و همچون پيش كسوتانمان بر آن شده ام كه تا شما هنوز زنده ايد گام آخر را بردارم. در انتهاي راهي كه به آن را مرگ مي گويند چشم انتظار شما خواهم بود.
استدعا دارم هرگز، هرگز آن هديه بزرگي را كه به ژرفاي اقيانوس و بلنداي كوه است فراموش نكنيد. هديه اي كه ولينعمت ما شاهزاده هيديوري سال هاست به ما عطا فرموده.
قرن 16 ميلادي
فرانتس ليست (86 - 1811) نابغه خردسال مجارستاني بدل به يكي از نام آورترين آهنگسازان قرن نوزده گرديد. در سن شش سالگي استعداد استثنايي خود را در موسيقي به نمايش گذاشت. اولين كنسرت خود را در سن نه سالگي اجرا كرد و يازده ساله بود كه اولين پيس پيانوي خود را نوشت و آن را در حضور برخي از معروف ترين موسيقي دانان اروپا اجرا كرد. وي پاريس را با اجراهاي استادانه خود يكباره مسخّر كرد. طي سالهاي اقامت در پاريس با كنتس زيبا و جوان، ملاقات كرد كه در آن هنگام تازه از همسرش جدا شده بود. كنتس با ديدن ليست ديوانه وار عاشق او شد و در نهايت با وي ازدواج كرد.
او در زندگي دو عشق بزرگ داشت : كنتس مري دگول و پرنسس كارولين سين وينگنشتاين آثاري همچون سونات پيانو در سل ماژور و سمفوني دانته، او را يكي از مشهورترين آهنگسازان دوران خود ساخت. وي مردي با احساسات و اعتقادات شديد مذهبي بود و در كسوت روحانيت در سن هفتاد و چهار سالگي در بايروت باواريا با زندگي وداع كرد.
قلب من سرشار از احساس و شادي است! نمي دانم چه لطافت طبع آسماني، چه لذت بي نهايتي در آن نفوذ كرده است كه وجودم را به آتش مي كشد. گويي تاكنون عاشق نبوده ام! به من بگو اين آشفتگي عجيب، اين نمونه بيان نشدني شادي و شعف، اين لرزش هاي الهي عشق از كجا مي آيند؟ آه، خواهر، فرشته، زن، ماري سرچشمه تمام اينها خود تو هستي! اينها مسلما چيزي جز پرتويي ملايم از روح آتشين تو نيست با اينكه قطره اشكي پنهان و غم بار است كه كه مدت هاست در سينه من جاگذشته اي.
خدايا! خدايا! به ما رحم كن و هرگز ما ار از هم جدا نكن! چه مي گويم؟ ايمان ضعيفم را ببخش. تو هرگز ما را از هم جدا نمي كني. خداوند! تو جز رحمت براي ما چيزي نمي فرستي... نه، نه، بيهوده نيست كه روح و جسم ما برانگيخته شده و با كلام تو ابدي مي شود. كلام تو كه در ژرفاي وجود ما فرياد بر مي آورد پدر، پدر... دست ما را بگير و قلب شكسته ما را به پناهگاه امن خود ببر. آه، تو را شكر مي گوييم و براي هر آنچه به ما داده اي و پس از اين به ما عطا خواهي كرد تو را ستايش مي كنيم.
آمين. آمين.
صبح پنج شنبه 1834
__________________________________________________ _______________________
ماري! ماري!
بگذار اين نام را صد بار بلكه هزاران بار تكرار كنم،
سه روز است كه اين نام در درونم خانه كرده
بر من چيره گشته
و وجودم را به آتش كشيده است.
من به تو نامه نمي نويسم.
چرا كه درست در كنار تو هستم.
تو را ميبينم.
صدايت را مي شنوم...
ابديت در آغوش توست و بهشت و دوزخ نيز
همه چيز در درون توست و در تو صد چندان شده...
آه، بگذار در هذيان خويش خوش باشم.
ديگر اين جهان تنگ پست محتاط كفاف مرا نمي دهد.
بايد باده زندگي را تا به آخر سر كشيم.
عشق هامان، غصه هامان و هر آنچه كه هست...
آه، باور داري كه من توان از خود گذشتگي،
پاكي شكيباي و پرهيزگاري را دارم؟
بگذار از اين قصه بگذريم
بر توست كه جويا شوي و تصميم بگيري
تا آنگونه كه صلاح مي داني مرا برهاني.
بگذار ديوانه و مدهوش بمانم.
زيرا تو نيستي كه به من ياري رساني.
دريغا...
كاش اكنون مي شد با تو سخن بگويم.
اي كاش مي شد!
اي كاش!!!
دسامبر 1834
اولش ممنون بابت این تاپیک قشنگت.نقل قول:
بعدشم من تمام نامه هایی که جبران خلیل جبران به ماری داده رو دارم یعنی همه اونارو اینجا بذارم؟؟؟:18:
چون تاپیک ماله شماست ازتون پرسیدم پس هرچی شما بگی.
منتظرم
خيلي ايده جالبيه
و واقعا قشنگ زحمت كشيدي خانم
توماس آتوي، شاعر انگليسي، اين نامه را در خلال سال هاي 1678 و 1688 به خانم باري، بازگر تئاتر، نوشته است. باري در نمايشنامه هاي آتوي ايفاي نقش مي كرد اما توجهي به عشق واقعي او نداشت. آتوي در سن سي و چهار سالگي در فقر و تنگدستي و حسرت اين عشق نافرجام از دنيا رفت.
اگر مي توانستم تو را ببينم و قلبم به تپش نيفتد يا از دوري و فراقت درد نكشم، ديگري نيازي نبود تا از تو پوزش بخواهم كه اين گونه تجديد پيمان مي كنم و مي گويم كه تو را بيش از سلامتي و خوشبختي در اين دنيا و پس از آن دوست دارم.
هر كاري كه مي كني بر افسون و زيباييت در چشم من مي افزايد و گرچه هفت سال ملال آور در آرزوي وصل تو سختي كشيده ام و نااميدانه در آتش حسد و حسرت سوخته ام، اما هر دقيقه كه تو را مي بينم باز هم مهر و افسون تازه اي در تو مي يابم. بنگر كه چقدر دوستت دارم و به خاطر تو چگونه حاضرم كه دست به هر كار خطيري بزنم يا از هر موهبت چشم بپوشم.
اگر از آن من نباشي سيه روز مي شوم. تنها دانستن اينكه كي زمان خوشبختي من فرا مي رسد مي تواند سال هاي آتي عمر مرا قابل تحمل سازد. يكي دو كلام آرام بخش به من بگو. در غير اين صورت ديگر هرگز به من نگاه نكن زيرا نمي توانم امتناع سرد تو را در پي نگاه گرمت تحمل كنم.
در اين لحظه دلم برايت پر مي زند و اگر نتوانم به تو برسم آرزو مي كنم تا وقتي كه ديگر هرگز نتوانم شكايتي بكنم همچنان مشتاق و پردرد بمانم.
توماس آتوي، شاعر انگليسي، اين نامه را در خلال سال هاي 1678 و 1688 به خانم باري، بازگر تئاتر، نوشته است. باري در نمايشنامه هاي آتوي ايفاي نقش مي كرد اما توجهي به عشق واقعي او نداشت. آتوي در سن سي و چهار سالگي در فقر و تنگدستي و حسرت اين عشق نافرجام از دنيا رفت.
اگر مي توانستم تو را ببينم و قلبم به تپش نيفتد يا از دوري و فراقت درد نكشم، ديگري نيازي نبود تا از تو پوزش بخواهم كه اين گونه تجديد پيمان مي كنم و مي گويم كه تو را بيش از سلامتي و خوشبختي در اين دنيا و پس از آن دوست دارم.
هر كاري كه مي كني بر افسون و زيباييت در چشم من مي افزايد و گرچه هفت سال ملال آور در آرزوي وصل تو سختي كشيده ام و نااميدانه در آتش حسد و حسرت سوخته ام، اما هر دقيقه كه تو را مي بينم باز هم مهر و افسون تازه اي در تو مي يابم. بنگر كه چقدر دوستت دارم و به خاطر تو چگونه حاضرم كه دست به هر كار خطيري بزنم يا از هر موهبت چشم بپوشم.
اگر از آن من نباشي سيه روز مي شوم. تنها دانستن اينكه كي زمان خوشبختي من فرا مي رسد مي تواند سال هاي آتي عمر مرا قابل تحمل سازد. يكي دو كلام آرام بخش به من بگو. در غير اين صورت ديگر هرگز به من نگاه نكن زيرا نمي توانم امتناع سرد تو را در پي نگاه گرمت تحمل كنم.
در اين لحظه دلم برايت پر مي زند و اگر نتوانم به تو برسم آرزو مي كنم تا وقتي كه ديگر هرگز نتوانم شكايتي بكنم همچنان مشتاق و پردرد بمانم.
عالی بودند عالی..
خسته نباشی دوست عزیز...عجب احساسات زیبایی داشتند ...بازم ادامه بده دوست عزیزم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خیلی قشنگن اگه بتونی انگلیسیشونم بذاری تاپیکت میترکه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اگه میشه بذار
pleeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeaaaaaaaaaaaaaaaaaase!!!!!!! !!!!!!!!!!!!!!!!11
رابرت پي يري (1920 - 1856) در كرسون پنسيلوانيا به دنيا آمد. در سن 24 سالگي به نيروي دريايي پيوست و نيروي دريايي جهت انجام سفر اكتشافي قطب به او مرخصي داد. اولين سفر اكتشافي خود را به همكار هميشگي اش ماتيو هنسون در سال 1886 به مقصد گرين لند انجام داد. در سفر دوم خود آبدره استقلال را كشف كرد و شواهدي با خود به همراه آورد كه نشان مي داد گرين لند يك جزيره است.
تلاش هاي وي براي رسيدن به قطب شمال در سال هاي 1900، 1902 و 1905 به شكست انجاميد ولي در نهايت در سال 1909 خبر موفقيت خود را به جهانيان اعلام كرد. در همان سال رقيب او دكتر فردريك كوك ادعا كرد كه يك سال قبل به آنجا رسيده است. ادعاي او مورد قبول واقع نشد و ادعاي پي يري با وجود ترديدهاي زياد پذيرفته شد. در سال 1911 با عنوان درياداري بازنشسته شد و با خانواده خود تا هنگام مرگ، كه نه سال بعد رخ داد، در ايگل آيلند واقع در سواحل مين زندگي كرد.
جوزفين عزيزم:
ديگر توان نوشتن ندارم. ذهنم از پرداختن به هزار و يك كار ضروري خسته شده است. تا به حال همه كارها خوب، در واقع خيلي خوب پيش رفته است.
هر چند من (به طور كلي) نسبت به آينده ترديد دارم. كشتي نسبت به گذشته در وضع بهتري قرار دارد. اعضاي گروه اكتشافي و خدمه كشتي ظاهرا هماهنگ هستند. بيست و يك نفر اسكيمو در كشتي دارم (برخلاف دفعه قبل كه 23 اسكيمو داشتيم) اما جمعا تعداد مردان، زنان و بچه ها 50 نفر است (اين تعداد دفعه قبل 67 نفر بود) و اين به خاطر انتخاب دقيق تري است كه در مورد بچه ها انجام گرفته است. تداركات را در اينجا تخليه كردم و دو نفر را علي الظاهر به خاطر كوك اينج مي گذارم.
در واقع در اينجا پايگاهي را كه قبلا در دماغه ويكتوريا برپا كرده بوديم دوباره برقرار كردم و اين براي احتياط است زيرا ممكن است در مد پاييز يا جزر تابستان آينده روزولت را از دست بدهيم.
از جهتي اين كار امتيازي هم دارد زيرا هنگام حركت از اينجا هيچ چيز باعث تاخير در حركت يا مانع استفاده از تنگه در مسير حركت ما نخواهد شد. شرايط به گونه اي است كه اوضاع را كاملا در اختيار دارم.
دلبندم تو هميشه همراه من هستي. در كانگردلوك سوا مرتب به جزيره تارميگان نگاه مي كردم و به ياد زماني افتادم كه با هم در آنجا اردو زده بوديم. در نوآتوك سوا، جايي كه با هم بوديم، پهلو گرفتم. روز يازدهم سفر از دهانه خليج بودامن در هوايي عالي گذشتيم و تا انجا كه مي توانستم به آنيورسري لاج خيره شدم.
عزيزم ما براي هم دوستان خوبي بوده ايم. به ماري بگو حرف هايي را كه به او زدم فراموش نكند. به آقاي مرد (رابرت پيري جوان) بگو كه "مستكم و قوي و پاكزه و راستگو باشد". حرف شنو باشد و هرگز فراموش نكند كه پدر مسئوليت "مادر" را تا وقتي كه خودش برگردد به او سپرده است. در روياهايم تو و بچه ها و خانه را تا وقتي كه برگردم مي بينم. بچه ها را از طرف من ببوس.
خدانگهدار
دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم :40:
رابرت شومان آهنگ ساز و پيانيست قرن هفدهم آلمان به خاطر اپراهاي جاوداني و قطعاتي كه براي پيانو نوشته مشهور است. وي هنگامي كه تحت تعليم فردريك ويك درس هاي اوليه نواختن پيانو را فرا مي گرفت عاشق دختر او كلارا شد. كلارا خود در نواختن پيانو استاد بود و پدر به شدت با اين ازدواج مخالفت مي كرد. اما رابرت كه اصرار بر ازدواج داشت براي كسب رضايت قانوني به دادگاه مراجعه كرد. عشق او سرانجام در محكمه پيروز شد و به زودي با كلارا ازدواج كرد.
كلارا،
نمي داني چقدر نامه هاي قبلي تو مرا خوشحال كرد. آنهايي كه از شب كريسمس به بعد برايم نوشتي. بايد تو را با دوست داشتني ترين صفات صدا بزنم اما كلمه ي دوست داشتني تر از كلمه ساده "عزيزم" پيدا نمي كنم. اما نكته در طرز بيان آن است. عزيزم هنگامي كه فكر مي كنم تو از آن من هستي اشك شوق از چشمانم جاري مي شود و اغلب از خودم مي پرسم كه آيا شايستگي تو را دارم؟
ممكن است تصور شد كه سينه و ذهن هيچ انساني تحمل ندارد كه تمام چيزهايي را كه در يك روز اتفاق مي افتد در خود جاي دهد. اين هزاران فكر، آرزو، غصه، اميد و شادي از كجا مي آيد؟ هر روز بدون استثنا اين جريان ادامه دارد. اما ديروز و روز قبل از آن چقدر خوشحال بودم! از درون نامه هاي تو چه روح شرافتمند و چه ايمان و چه عشق سرشاري به بيرون مي تابيد!
كلاراي من، به خاطر عشق تو حاضرم هر كاري بكنم. سلحشوران قديم حال و روزشان بهتر از ما بود، مي توانستند براي رسيدن به عشق خود از آتش بگذرند يا اژدها بكشند. اما امروزه مجبوريم به آزمون هاي معمولي مثل كمتر سيگار كشيدن و امثال آن اكتفا كنيم. با اين وجود چه سلحشور و چه غير سلحشور مي توانيم عاشق شويم و بدين ترتيب مثل هميشه، اين دوره و زمانه است كه تغيير مي كند ولي دل انسان ها نه...
نمي تواني تصور كني كه نامه تو چقد بتعث قوت قلب من شده است... تو محشري! و من دلايل بسياري دارم كه به تو افتخار كنم ولي تو در مورد من نمي تواني چنين حرفي بزني.
تصميم خودم را گرفته ام كه تمام آرزوهايت را در چهره ات بخوانم. بنابراين بدون اينكه حرفي بزني مي دانم كه فكر مي كني رابرت تو آدم خوبي است، كاملا از آن توست و تو را بسيار بيشتر از آنچه كلمات بيان كنند دوست دارد.
در آينده شادي كه پيش رو داريم دلايل كافي خواهي داشت كه اينگونه فكر كني. هنوز تو را با آن كلاه كوچكي كه در آخرين شب روي سرت گذاشته بودي مي بينم.
هنوز مي شنوم چطور مرا صدا مي زدي : "عزيزم". كلارا من از تمام گفته هاي تو هيچ چيز ديگر به جز آن كلمه را نشنيدم. به خاطر مي آوري؟ اما در لباس هاي فراموش نشدني ديگري هم تو را مي بينم. يك بار با لباس مشكي با اميليا ليست به تئاتر مي رفتي در آن وقتي كه از هم جدا بوديم، مي دانم كه فراموش نكرده اي. براي من كاملا زنده و روشن است.
بار ديگر در توماس گاشن قدم مي زدي و چتر روي سرت گرفته بودي و به ناچار از من روي گرداندي. يك بار ديگر هم در حالي كه بعد از يك كنسرت كلاهت را روي سرت مي گذاشتي چشمانمان به طور اتفاقي به هم افتاد و ديدم كه چشمانت پر از عشقي قديمي و تغيير ناپذير است.
تو را با اشكل و لباس هاي مختلف پيش چشم مي آور. همان طور كه تو را ديده ام. زياد به نو تگاه نكردم اما تو مرا بي اندازه افسون كردي... آه هرگز نمي توانم آن گونه كه شايسته است تو را به خاطر خودت و به خاطر عشقي كه نسبت به من داري و من هيچ سزاوار آن نيستم، ستايش كنم.
رابرت. 1838
ديلن توماس، شاعر ولزي به همسرش كيت لين هنگامي كه براي خواندن آثارش به آمريكت سفر كرده بود.
كت، گربه ملوس من:18:، اي كاش برايم نامه مي نوشتي، عشق من، آه كت.
اينجا، آن طور كه از آدرس بالاي نامه بر مي آيدكافه، بار يا ميكده نيست بلكه مركز آبرومند و محترم اساتيد شيكاگو است.
دوستت دارم. اين تنها چيزي است كه مي دانم. همچنين مي دانم كه دارم اين نامه را در فضا مي نويسم. فضاي ترسناك و ناشناخته اي كه تازه دارم به آن قدم مي گذارم. قرار است يه آيوا، الينويز، آيداهو و اينديانا بروم. گرچه املاي درست آنها را نمي دانم ولي همه اين شهرها روي نقشه *هستند* اما تو نيستي. آيا فراموش كرده اي؟ من همان مردي هستم كه به او مي گفتي دوستت دارم. به خاطر داري؟ ولي تو هيچ وقت برايم نامه نمي نويسي. شايد به فكر من نيستي. ولي من هستم. دوستت دارم.
در اين روزهاي زشت حتي يك لحظه نمي شود به خود نگويم : "درست مي شود. به خانه برمي گردم. كيت لين مرا دوست دارد و من كيت لين را دوست دارم." اما شايد فراموش كرده باشي. اگر فراموشم كرده اي يا علاقه ات را نسبت به من از دست داده اي لطفا اطلاع بده.
دوستت دارم.
ديلن
16 مارس 1950
او در ششم ژانویه سال ۱۸۸۳، در خانوادهای مسیحي مارونی(منسوب به مارون قدیس) که به خلیل جبران شهرت داشتند، در البشری، ناحیهای کوهستانی در شمال لبنان به دنیا آمد.
جبران در سال ۱۸۹۶ با فرد هلند دی ملاقات کرد و از آن به بعد وارد مسیر هنر شد. دی جبران را با اساطیر یونان، ادبیات جهان، نوشتههای معاصر و عکاسی آشنا کرد.
از جبران مجموعا ۱۶ کتاب به زبانهای عربی و انگلیسی بر جا ماندهاست که نامهای آنها به ترتیب سال انتشار عبارتاند از:
الف - به زبان عربی:
۱. موسیقی (۱۹۰۵م.) ۲. عروسان دشت (۱۹۰۶م.) ۳. ارواح سرکش (۱۹۰۸م.) ۴. اشک و لبخند ۵. بالهای شکسته ۶. کاروانها و توفانها ۷. نوگفتهها و نکتهها
ب - به زبان انگلیسی:
۸. دیوانه ۹. نامهها ۱۰. ماسه و کف ۱۱. پیشتاز ۱۲. خدایان زمین ۱۳. سرگردان ۱۴. مسیح، فرزند انسان ۱۵. پیامبر ۱۶. باغ پیامبر (انتشارات کاروان)
مجموعه نامه هاي جبران خليل جبران، نويسنده برجسته لبناني، به ماري هسكل است كه بين سال هاي 1908 تا 1924 نگاشته شده و توسط پائولوكوئليو گردآوري و بازنويسي شده است. در اين نامه ها، سير تكاملي انديشه ي خليل جبران كه منجر به نگارش اثر عظيم پيامبر شد، آشكارا مشاهده مي شود.
ماري دلبندم، پدرم را از دست دادم؛ در همان خانه قديمي اي مرد كه شصت و پنج سال پيش به دنيا آمده بود. دوستانش برايم نوشتند، پيش از اينكه ديدگانش را براي ابد ببندد، براي من طلب آمرزش كرد.
مطمئنم كه اينك پدرم در آغوش پروردگار آرميده است، با اين وجود، نمي توانم اندوه و درد فقدانش را دور كنم. احساس مي كنم دست مرده بر سرم است، و به مادرم، به خواهر كوچكترم، و به برادرم مي انديشم - ديگر هيچ كدام نيستند تا به روشنايي خورشيد لبخند بزنند : كجايند؟ آيا در آن ناشناخته مكانف مي توانند بار ديگر با خورشيد ديدار كنند؟ آيا مي توانند همچون ما گذشته را به ياد آورند؟
چه پرسش هاي ابلهانه اي؛ خوب مي دانم آنان جايي در آسمان مي زيند، نزديك تر از ما به خداوند. ديگر آن هفت پرده - كه ميان انسان و خرد حايل است- حجاب ديدگان آنها نيست، و عزيزانم ديگر ناچار نيستند با حقيقت و نور قايم با شك بازي كنند. با اين وجود، همچنان دردمند و غمگينم.
و تو تنها تسلاي مني. هر چند در ان سوي ديگر جهان، در جايي هستي كه به هاوايي مشهور است. روزهاي شما برابر شب هاي پاريس است. با اين حال، وقتي راه مي روم، تو به من نزديكي؛ وقتي كار مي كنم، تو با من سخن مي گويي؛ و آن دم كه احساس مي كنم تنهايي مرا مي خورد، حضور تو در كنارم تجلي مي يابد. لحظاتي هست كه مي دانيم در ميان ما و آنان كه دوستشان داريم، هيچ فاصله اي نيست.
23 ژوئن 1909
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
متن کامل این گفتگو و گزارش که به قلم فرید مدرسی انتشار یافته است بشرح زیر است:
«تصدقت شوم؛ الهي قربانت بروم، در اين مدت كه مبتلاي به جدايي از آن نور چشم عزيز و قوت قلبم گرديدم متذكر شما هستم و صورت زيبايت در آينه قلبم منقوش است. عزيزم، اميدوارم خداوند شما را به سلامت و خوشي در پناه خودش حفظ كند. [حال] من با هر شدتي باشد ميگذرد ولي به حمدالله تاكنون هرچه پيش آمد خوش بوده و الان در شهر زيباي بيروت هستم. حقيقتا جاي شما خالي است. فقط براي تماشاي شهر و دريا خيلي منظره خوش دارد. صد حيف كه محبوب عزيزم همراهم نيست كه اين منظره عالي به دل بچسبد... ايام عمر و عزت مستدام. تصدقت. قربانت؛ روحالله.»
گرچه خانم خديجه ثقفي؛ بانو قدس ايران، همسر گرامي امام خميني در همان ايام فروردينماه 1312 هجري شمسي نامه عاشقانه حضرت روحالله رهبر آينده انقلاب اسلامي ايران را از فرط شرم و حياي ايراني و اسلامي پاره كرده، اما چند سال پيش اين نامه از همه جا سردرآورده و نه فقط در صحيفه امام كه در مطبوعات و حتي راديو و تلويزيون خوانده شد.
عاشقانهترين نامهاي كه از يك فقيه، مجتهد، مرجع تقليد شيعه و رهبر فرهمند ايران طي بيش از يك دهه بر جاي مانده و نه فقط در ميان روحانيان و سياستمداران كه در ميان روشنفكران و نويسندگان هم بينظير است.
اما اين خانم كيست كه «روحالله» خميني با همه قدرت و عظمت سياسي و دينياش به قربانش ميرود، تصدقاش ميشود، نور چشم و قوت قلبش ميخواند و حتي در ساحل زيباي بيروت صد حيف ميخورد كه محبوب عزيزش همراهش نيست؟
[PHP]برای دیدن متن کامل به لینک زیر برید تا یه سری اطلاعات هم در مورد همسر امام (ره) بگیرید ....
[PHP]http://www.noandish.com/com.php?id=16336[/PHP][/PHP]
enter the love
خیلی ممنون از توجهتتتتتتتتتت
سلامنقل قول:
منبع اين نامه ها تنها به زبان فارسيه [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من هر چي گشتم نتونستم زبان اصلي ش رو پيدا كنم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شرمنده [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
پ.ن : در ضمن زبان فارسي رو پاس بداريد. [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ولتر (1778 - 1694) نويسنده و فيلسوف فرانسوي اين نامه را در زندان به معشوق خود نوشت. وي در سن نوزده سالگي به عنوان وابسته سياسي همراه سفير فرانسه به هلند رفت. در آنجا عاشق المپ دونور، دختر فقير زني از طبقه پايين اجتماع شد. نه سفير و نه مادر المپ با ازدواج آن دو موافق نبودند و براي جدا كدن آنها از يكديگر، ولتر را به زندان انداختند. مدت كوتاهي بعد، ولتر با بالا رفتن از پنجره زندان موفق به فرار شد.
به نام پادشاه مرا در اينجا زنداني كرده اند. مي توانند جانم را بگيرند ولي عشقم به تو را هرگز . آري عشق زيباي من امشب تو را خواهم ديد حتي اگر گردنم را به تيغ جلاد بسپارم. به خاطر خدا ديگر با اين حالت غمزده ديگر برايم نامه ننويس. بايد زنده بماني و احتياط كني. مواظب مادرت كه بدترين دشمنت است باش. چه مي گويم؟ مواظب همه كس باش، به هيچ كس اعتماد نكن، آماده سفر باش. به محض پيدا شدن ماه درآسمان، هتل را به صورت ناشناس ترك مي كنم. درشكه اي مي گيرم و چون باد به سمت شونينگن خواهيم رفت. با خودم كاغذ و جوهر مي آورم.نامه هايمان را در آنجا مي نويسيم.
اگر مرا دوست داري دوباره به خودت قوت قلب بده و تمام نيرو و حضور ذهن خود را به كار بگير. مواظب باش مادرت متوجه نشود. همه عكس ها را با خودت بياور و مطمئن باش كه ترس از بدترين شكنجه ها هم مانع خدمتگذاري من به تو نمي شود. نه، هيچ چيز قادر نيست مرا از تو جدا سازد. عشق ما عشقي پاك است و تا عمر داريم دوام خواهد داشت. بدرود، حاضرم به خاطر تو هر كاري انجام دهم. لياقت تو بيش از اينهاست. خداحافظ دلبند عزيزم.
آرو (ولتر)
لاهه 1713
سلام
تازه این تاپیک رو دیدم
تازگی ها یه کتاب چاپ شده که توش تمام نامه های عاشقانه کسی جمع شده که هیچ کس توقّعش رو نداشت....فکر می کنی کی؟
...نامه های عاشقانه ی « فرانتس کافکا »....که ظاهراً تو هفته های اول چاپش هم خوب فروش کرده....
من خودم این کتاب رو هنوز نخوندم...امّا اگه پیداش کردی مطمئن باش باید خیلی جالب باشه...
تبریک به خاطر تاپیک جالبت
فرانسیس آن (فانی) کمبل (93 - 1809) در خانواده ای اهل تئاتر به دنیا آمد و درخششی کوتاه اما چشمگیر در نقش های شکسپیری داشت.
جیمز شریدن نولز نقش جولیا را برای فانی در نمایش خود نوشت و در سفری که همراه گروه تئاتر به ایالات متحده داشت با پیوس باتلر که مزرعه دار بود ملاقات و سپس ازدواج کرد.
ازدواج آنها بی ثبات بود و فانی پس از طلاق دوباره به صحنه تئاتر بازگشت و به دکلمه آثار شکسپسر پرداخت.
آتقدر عاشق تو بوده ام که زندگی ام را فدایت کنم البته زمانی که زندگی ام ارزش فدا کردن داشت. تو را مرکز امیدم برای به دست آوردن تمام شادی های زمینی قرار داده و هرگز هیچ کس را مانند تو دوست نداشته ام. بنابراین تو هرگز برای من مثل دیگران نیستی و کاملا غیر ممکن است که من نسبت یه تو بی تفاوت باشم.
وقتی که با تمام وجود تو را تنها هدف زندگی ام دانستم و تمام افکار، امید و عشق و محبتم از آن تو شد؛ دیگر هرگز نمی توانم فراموش کنم تو زمانی عاشق، همسر و پدر فرزندان من بودی.
نمی توانم به تو نگاه کنم و مهر و محبتی در نگاهم نباشد و هنوز صدایت قلبم را به تپش می اندازد و صدای گام هایت خون را در رگ هایم به جوش می آورد.
لندن
دسامبر 1843
وای ستاره جون خیلی خیلی تا ممنون
چقدر اینا قشنگن!
یه سوال اینارو از کجا پیدا میکنی ؟ البته اگه پررو نیستم:11::31:
با اجازه ستاره جون:31:
دوستان داشتم تاپیک های اولیه این انجمن رو نگاه میکردم به تاپیکی که فرانک جان(magmagf) درست کرده بود برخوردم با عنوان نامه های عاشقانه نیما !
دوستان شما میتونید به اونجا هم سر بزنید:46:
از عنوان تاپیک پیداست که توش چی داره!!
نادر ابراهیمی:
در روزگار ما شاید کم تر نویسنده ای صاحب نام به اندازه ی ابراهیمی اثر آفرین بتوان یافت.بیش از صد اثر داستانی و نقد و تحلیل و مباحث داستان نویسی و فیلم نامه و ...از وی به چاپ رسیده است.
نخستین کتاب ابراهیمی در سال 1341 با نام خانه ای برای شب منتشر شد.پس از آن مصبابا و رویای گاجرات (1343) ،غزل داستان های سال های بد،مردی در تبعید ابدی،سه دیدار، افسانه ی باران،رمان آتش بدون دود،تضاد های درونی،رونوشت بدون اصل،مکان های عمومی،اجازه هست آقای برشت،بارر دیگر شهری که دوست می داشتم،یک عاشقانه ی آرام،انسان جنایت احتمال،ابوالشاغل و .... را به چاپ رسانده است.
عزیز من!
روزگاری است که حتی جوان های عاشق نیز قدر مهتاب را نمی دانند. این ما هستیم که در چنین روزگار دشواری باید نگهبان اعتبار شب های شفاف و پرشکوه،کهکشان شیری و شهاب های فروزنده باشیم...
شاید بگویی:در زمانه یی چنین چگونه میتوان به گزمه رفتن در پرتو ماه پر اندیشید؟و شاید نگویی،چرا که پاسخ این پرسش ها را بار ها و بارها از من شنیده ای و باز خواهی شنید.
اگر فرصتی پیش بیاید-که البته باید بیاید-و باز هم شبی مثل آن شب های عطر آگین رود بارک که سرشار است از موسیقی ابدی و پر خروش سرداب رود، در جاده های خلوت خاکی قدم بزنیم] دست در دست هم،دوش به دوش هم ،باز هم به تو خواهم گفت:گوش کن!گوش کن بانوی من!در آن ارتفاع، کسی هست که ما را صدا می زند...آن که هرگز نان به اندوه نخورد
و شب را به زاری سپری نساخت
شما را ای نیروهای آسمانی
هرگز،هرگز نخواهد شناخت
گوته
و تو می گویی:این فقط موسیقی نامیرای افلاک است...
فرشته من
اي وجود من .....اي همه چيز من ...
امروز در اين نامه ...در اين نامه اي كه به خواست قلبم براي تو مي نگارم تنها مي خواهم چند كلمه ..
چند جمله كوتاه بنويسم:
اينك كه روزها اينگونه با شتاب از زندگي ما مي گريزند.
اينك كه گردونه جاوداني زمان ، بي لحظه اي توقف به سير هميشگي اش ادامه ميدهد، و با هر گردش ما را گامي به دروازه هاي شهر سكوت... به دروازه هاي ابديت نزديك مي سازد، آيا دريغ نيست ما قلوب خويش را كه آكنده از عشق است به دست اندوه بسپاريم؟
به من بگو ستاره من
آيا هيچ عشقي مي تواند جز از راه فداكاري و ايثار نفس، جز از راه كاستن خواهش هاي رنگين و آلوده پيروز گردد؟
اگر چنين است پس هيچ نيرويي قادر نيست در عشق ما :
در اين حقيقت كه تو كاملا به من تعلق داري ، و من با همه وجودم از آن تو هستم تغييري وارد سازد؟
زيباي مقدس
به طبيعت ، به شكوه و جلال خفته در آن...
و به عظمت و ابهت و جبروتش نگاه كن و خود را با اين تابلوي اعجاز انگيز آسماني تسكين ببخش.
من نيك آگاهم كه تو، تو وجود عزيزي كه فانوس اميد من در شب تاريك حيات هستي ، پيوسته رنج ميبري .
رنج از آلام زندگي .... از مصائب و درد هاي نا گفتني.
ولي اگر مي توانستيم با هم زندگي كنيم.
اگر قادر بوديم فرداي آينده مان را يگانگي بخشيم تحمل اين آلام و رنج ها براي هردوي ما ، هم من و هم تو آسانتز مي نمود.
دلم از گفتني ها ...از آنچه بايد با تو در ميان بگذارم لبريز است ، ولي افسوس لحظات ملال انگيزي پيش مي آيند كه احساس مي كنم حتي كلمات...
حتي اين حروف روان نيز نمي توانند ترجمان احساس و خواسته هايم باشند.
نمي توانند آنچه را كه من مي خواهم ، آنچه را كه قلب من مي خواهد ، براي تو نقاشي نمايند.
اينك يكي از آن لحظه ها است.
ازآن لحظه هاي سياه و اندوه بار...از آن دقايق پريشان و سرسام انگيز...
تو نشاط خود را حفظ كن اي وفادار من ...و اي تنها گنجينه زندگانيم.
از آن من باش همانگونه كه من به تو تعلق دارم . شايد خداوند آسايش و فراغتي را كه بيش از هر چيز مورد نياز ماست به ما ارزاني دارد.
(( لودويك با وفاي تو ))
سلام
جا داره از پگاه عزیز بابت قرار دادن این نامه های فوق العاده زیبا تشکر کنم
خسته نباشی گلم:11:
*****************************
ماری، ماری دلبندم، یک روز تمام کار کرده ام، اما نتوانستم پیش از شب به خیر گفتن به تو، به بستر بروم. آخرین نامه ی تو، یک آتش ناب است، اسب بالداری که مرا به پشت می گیرد و به به جزیره ای می برد، جزیره ای که فقط ترانه های غریبش را می شنوم، اما روزی آن را باز خواهم شناخت.
روزهایم سرشار از این نگاره ها و آواها و سایه هاست و آتشی نیز در قلبم، در دستانم است. این نیرو باید سراسر، برای من، برای تو و برای آنانی که دوستشان داریم به نیکی تبدیل شود.
آیا تو آن را که در آتشدانی عظیم می سوزد و می گدازد، می شناسی؟ و می دانی که این شرر، هر موجود پلیدی را به خاکستر دگرگون می کند و فقط انچه را که راست است، در روح برجا می گذارد؟
آه، هیچ چیز پر برکت تر از این آتش نیست!
31 اکتبر 1911
******************************
ماری دلبندم، به راستی روز رحمت الهی فرا رسیده، چون تو به اینجا، به این خانه می آیی! فکر کردم خودم دعوتت کنم، اما از شنیدن نه می ترسیدم، و از شارلوت خواهش کردم این کار را جای من بکند. به من گفت تو پذیرفته ای در مهمانی من شرکت کنی.
بنابراین، در این روزها تنها کارم این بوده که به وضع خانه ام سر و سامان بدهم. اثاثیه را مرتب می کنم، اما افزون بر آن اشیای عتیقه ای را نیز که در قلب و ذهن من جای دارند، تمیز کرده ام و از درون سایه های کهنه ای که دیگر نباید منزل گاه انها باشد، آزادشان کرده ام.
شاید فراقی که در این روزها ناچار به پذیرش آنیم، خود سودمند باشد؛ چیزهای بسیار بزرگ را تنها می توان از دور دید.
26 نوامبر 1911
امروز قلبم ارام است، و آرامش و شادي جايگزين دل نگراني هاي هميشگي ام شده. ديشب، عيسي را در خواب ديدم.
همهن چهره ي مهربان، آن چشم هاي درشت سياه كه شعله ور مي نمايد و به جلو خيره اند، آن پاهاي خاك آلود، آن صندل هاي فرسوده. و حضور نيرومند روحش، با آرامش آنان كه مي دانند چگونه بايد به زندگي راست بنگرند، بر همه چيز مستولي مي شود.
آه ماري عزيزم، براي چه نمي توانم هر شب خواب عيسي را ببينم؟ براي چه نمي توان با همان آرامشي به زندگي ام بنگرم كه او مي تواند در يك رؤيا به من منتقل كند؟ چرا نمي توام روي اين زمين، با هيچ كس ديدار كنم كه بتواند همچون او، چنين ساده و چنين مهربان باشد؟
7 فوريه 1912
***************************
ماري، ماري محبوبم، تو راب ه خدا سوگند، چه طور مي تواني گمان كني كه از تو بيشتر رنج ديده ام تا شادي؟ چه سبب شده اين گونه بينديشي؟
هيچ كس درست نمي داند مرز بين دلشادي و درد كجاست؛ اغلب مي اندشم جدايي آنها از هم غير ممكن است.
ماري، تو آنقدر شادي به من مي بخشي كه به گريه در مي آيم، و آن قدر رنجم مي دهي كه به خنده مي افتم.
10 ماري 1912
***************************
خيال، حقيقت مطلق را مي بيند - جايي كه گذشته، اكنون و آينده به هم مي رسند...
خيال نه به واقعيت ظاهر محدود است و نه به يك مكان. همه جا مي زدايد. در كانون است و ارتعاش تمامي حلقه هايي را احساس مي كند كه شرق و غرب به گونه اي مجازي در آن جاي دارند. خيال، حيات آزادي ذهن است. به جنبه هاي گوناگون هر چيز تحقق مي بخشد... خيال رو به تعالي ندارد: نمي خواهيم رو به تعالي داشته باشد، فقط مي خواهيم آگاه تر باشيم.
دوست دارم سراسر زندگي اي را كه در من است، بريزم و هر لحظه را تا نهايتش درك كنم.
ماري، فهميدم تمامي مشكلات كه از تو بر سر من آمد، به خاطر حقارت و ترسي در خود من بود.
7 ژوئن 1912
وودرو ویلسون به ادیت بولینگ گالت،ادیت بعدها ادیت گالت ویلسون شد.(همسر دوم وودرو ویلسون وملکه ی ایالات متحده)
ادیت شریف وبی همتای من،
نمی دانم چگونه احساسات متضادی را که سراسر شب مثل طوفان به من هجوم می اورند بیان وتحلیل کنم.فقط می دانم قوت قلبی که به من دادی تنها چیزی است که در تمام افکارم وجود دارد.قوت قلبی که به طور طبیعی وناخود اگاه به من دادی،همان طور که همیشه از دل مهربان وعقل سرشار تو انتظار داشتم.تو بلندترین روح،شریف ترین سرشت ودلنشین ترین ودوست داشتنی ترین قلبی را که من می شناسم داری.تو چنان عشق،احترام وستایش من از خودت را دریک شب صد چندان کردی که فکر می کردم تنها یک عمر زندگی همراه با صمیمیت وعشق می توانست انرا موجب شود.
تودرچشم من عالی تر وزیباتر از همیشه هستی.افتخار،مسرت وسپاس من ازاینکه تو با چنین عشقی مرا دوست داری جز درشعری عالی(که نمی توانم بسرایم) قابل بیان نیست.
دوستدار تووودرو ویلسون
کاخ سفید،19سپتامبر 1915