دوستان هر کس مناجات زیبایی داره بزاره تا همه استفاده کنیم.
چه به صورت نامه باشه چه درد دل و چه ....
Printable View
دوستان هر کس مناجات زیبایی داره بزاره تا همه استفاده کنیم.
چه به صورت نامه باشه چه درد دل و چه ....
خدا يا بهترين کن که ميتونی و بعد به من کمک کن تا ليا قت داشتن بهترينتو پيدا کنم
نامه ای از طرف خدا
بخوان ما را
بخوان ما را
منم پروردکارت
خالقت از ذره ای ناچیز
صدایم کن مرا
آموزگار قادر خود را
قلم را علم را من هدیه ات کردم
بخوان ما را منم معشوق زیبایت
منم نزدک تر از تو به تو
اینک صدایم کن
رها کن غیر ما را سوی ما باز آ
منم پروردگار پاک بی همتا
منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست می دارم
تو بگشا گوش دل
پروردگارت با تو می گوید
تو را در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
بساط روزی خود را به من بسپار
رها کن غصه یک لقمه نان و آب فردا را
تو راه بندگی طی کن
عزیزا من خدایی خوب می دانم
تو دعوت کن مرا بر خود
به اشکی یا خدایی مهمانم کن
که من چشان اشک آلوده ات را دوست می دارم
طلب کن خالق خود را
بجو ما را
تو خواهی یافت که عاشق می شوی بر ما
و عاشق می شوم بر تو
که وصل عاشق و معشوق هم
آهسته می گویم خدایی عالمی دارد
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسب های خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن
تکیه کن بر من قسم بر نور هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور
رهایت من نخواهم کرد
بخوان ما را
که می گوید تو خواندن نمی دانی ؟
تو بگشا لب
تو غیر از ما خدای دیگری داری ؟
رها کن غیر ما را
آشتی کن با خدای خود
توغیر از ما چه می جویی ؟
تو با هر کس به جز با ما چه می گویی ؟
و تو بی من چه داری هیچ ؟
بگو با ما چه کم داری عزیزم هیچ !!
هزارا ن کهکشان و کوه و دریا را
و خورشید وگیاه و نور و هستی را
برای جلوه خود آفریدم من
ولی وقتی تو را من آفریدم
بر خودم احسنت می گفتم
تویی زیباتر از خورشید زیبایم
تویی والاتر از مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت
تو ای محبوب تر مهمان دنیایم
نمی خوانی چرا ما را ؟
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد ؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی
ببینم من تو را از درگهم راندم ؟
اگر در روز سختییت خواندی مرا
اما به روز شادیت یک لحظه هم یادم نمی کردی
به رویت بنده من هیچ آوردم ؟؟
که می ترساندنت از من ؟
رها کن ان خدای دور
آن نامهربان معبود
آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت خالقت
اینک صدایم کن مرا ، با قطره اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل شکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی
آیا عزیزم ، حاجتی داری ؟
تو ای از ما
کنون برگشته ای ، اما
کلام آشتی را تو نمی دانی ؟
ببینم چشم ها یخیست آیا ، گفته ای دارند ؟
بخوان ما را
بگردان قبله ات را سوی ما
اینک وضویی کن
خجالت می کشی از من
بگو،جز من ، کس دیگر نمی فهمد
به نجوایی صدایم کن
بدان اغوش من باز است
برای درک اغوشم
شروع کن ،بک قدم با تو
تمام گام های مانده اش ،با من
بار خدایا ،
در کلبه حقیرانه دلم چیزی دارم که تو در بارگاه کبرئیاییت نداری،
من خدایی چون تو دارم که تو نداری.
خدا یا بگیر آنچه را که
من را از تو دور می کند
اینم جواب بنده به خدا:
سلام ای مهربان پروردگار پاک بی همتا
خدایا جز تو آیا مهربانی هست
اگر جه پیمان خود را با تو بشکستم
نمی شد باورم اما، چه زیبا باز من را سوی خود خواندی
عزیزا من گمان کردمکه دیگر راه برگشتی برایم نیست
خداوندا مرا البته می بخشی
گمان کردم به جرم غفلت از تو
مرا راندی و در را پشت سر بستی
حبیبا باورش سخت است
اما تو مرا اینک، برای آشتی خواندی؟؟؟!!!
به پاس آشتی با تو اینک
من خدایا عهد می بندم
از این پس بی شکایت، دوست خواهم داشت
بی توقع مهر می ورزم
خدایا! سینه ام را رحمت پاک گشایش مرحمت فرما
به لب هایم تبسم را
به چشمم، نور پاکت را
به قلبم ، مهرورزی را
خداوندا! بلندای دعایت را عطایم کن
تو معشوق همه عالم
از این پس، عاشقی را، پیشه ام فرما
خدایا راستش من آدمیزادم
گاه گاهی گر گناهی میکنم
طغیان مپندارش
کریما، من گناهی بنده ای دارم
و تو بخشایشی جنس خدا
آیا امید بخششم بی جاست؟
خودت گفتی بخوان
می خوانمت اینک مرا دریاب
به چشمانی که می جوید تو را،نوری عنایت کن
و خالی دو دست کوچکم را
هدیه ای اینک عطا فرما
خودت گفتی، کسی را دست خالی بر نگردانید
کنون ای اولین و آخرینم
بار الها! راست می گویم
دگر من با خدایم،آشتی هستم
ببخشا آن گناهانی که دور از چشم مردم
در حضورت مرتکب گشتم
گناهانی که نعمت های پاکت را مبدل کرد
خداوندا! ببخشا آن گناهانی که باعث شد، دعایم بی اثر گردد
گناهانی که امید مرا از تو پریشان کرد
خدایا پیش آنانی که می گویند،من را تو نمی بخشی
تو مراسوایم مکن
من گفته ام ، من مهربان پروردگار قادری دارم
که می بخشد مرا
آیا به جز این است؟
خدایا، بین من با آن که نامت را نمی خواند
فرقی نیست
اگر من را به عدلت ، در میان آتشی اندازی
میان آتشت من باز می گویم
هلا ای مردمان
من مهربان پروردگار قادری دارم
که او را دوست می دارم
چه پیوندی میان آتش و قلبی که مهر تو در آن پیداست؟
و گیرم صبر بر آتش
ولیکن صبر بر دوری تو هرگز
خدایا خوب می دانم، مرا تنها نمی خواهی
خدایا راست می گویی
غریب این زمین خاکیت
جز تو که را دارد؟
مرا مهمان دنیای خودت کردی
کریما تو پذیرایی از مهمان خود را خوب می دانی
تو صاحبخانه خوبم
تو ظرف خالی مهمان خود را دوست می داری؟
خداوندا مرا جز تو خدایی نیست
و می دانم تو نومیدی ما امیدواران خودت را بر نمی تابی
اگر برگردم از پیش تو با دستان خالی
منکرانت شاد می گردند
خداوندا!شهادت می دهم هستی
شهادت می دهم،من مهربان پروردگار عادلی دارم
شهادت می دهم، من مهربان قلبی ز روح پاک او دارم
شهادت می دهم من قطره ای از روح اویم
گرچه گاهی خود نمی دانم
شهادت می دهم، من قلب پاکی را برای مهرورزی دارم اما
خوب چه باک از آن که گاهی هم بگیرد او
گواهی می دهم من جلوه ای از ذات پاک کبریا هستم
و من هستم که او می خواست من باشم
و می خواهم آن گونه ای باشم ، که می خواهد
بیا ای مهربان همراه خوب مهر آیینم
بخوان با من
بخوان زیرا اگر با هم بخوانیمش
جواب هر دومان را زود خواهد داد
خداوندا! تو را من دوست می دارم
و می دانم تو نور آسمان زمین
هر لحظه با من از خودم نزدیک تر هستی
تو گرمای محبت را ، عنایت کن
زمینی بنده ام اما یقینی آسمانی را عطایم کن
خدایا مزه زیبای بخشش را به کام قلب ما بنشان
تو لبخند رضایت را عطامان کن
خدایا قلب ما را
منزل پاک خودت را از حسادت ها، رهایی ده
خدایا قدرتم ده تا ببخشم آن که من را سخت آزرده ست
خدایا من چه می گویم
چنان کن که می خواهی
مرا آن کن که می دانی
خوابيده بودم ؛
در خواب كتاب گذشته ام را باز كردم و روزهاي سپري شده عمرم را برگ به برگ مرور كردم. به هر روزي كه نگاه مي كردم ، در كنارش دو جفت جاي پا بود. يكي مال من و يكي مال خدا . جلوتر مي رفتم و روزهاي سپري شده ام را مي ديدم . خاطرات خوب ، خاطرات بد ، زيباييها ، لبخندها ، شيرينيها ، مصيبت ها، ... همه و همه را مي ديدم .
اما ديدم در كنار بعضي برگها فقط يك جفت جاي پا است. نگاه كردم ، همه سخت ترين روزهاي زندگي ام بودند . روزهايي همراه با تلخي ها ، ترس ها ، درد ها، بيچارگي ها .
با ناراحتي به خدا گفتم: «روز اول تو به من قول دادي كه هيچ گاه مرا تنها نمي گذاري . هيچ وقت مرا به حال خود رها نمي كني و من با اين اعتماد پذيرفتم كه زندگي كنم . چگونه ، چگونه در اين سخت ترين روزهاي زندگي توانستي مرا با رنج ها ، مصيبت ها و دردمندي ها تنها رها كني ؟ چگونه ؟»
خداوند مهربانانه مرا نگاه كرد. لبخندي زد و گفت : « فرزندم ! من به تو قول دادم كه همراهت خواهم بود . در شب و روز ، در تلخي و شادي ، در گرفتاري و خوشبختي .
من به قول خود وفا كردم ،
هرگز تو را تنها نگذاشتم ،
هرگز تو را رها نكردم ،
حتي براي لحظه اي ،
آن جاي پا كه در آن روزهاي سخت مي بيني ، جاي پاي من است ، وقتي كه تو را به دوش كشيده بودم!!!»
از يك افسانه عاميانه برزيلي
اینم یکی دیگه:
با من سخن بگو
امروز صبح وقتیکه
از خواب برخاستی ، تو را تماشا کردم و امید داشتم که با من حرف خواهی زد ، فقط در چند کلمه و یا از من به خاطر چیز های
خوبی که دیروز در زندگی تو اتفاق افتاد تشکر خواهی کرد . اما تو سرگرم پوشیدن لباس بودی .
هنگامی که می خواستی از خانه بیرون بروی ، می دانستم که می توانی چند دقیقه ای را توقف کرده و به من سلام کنی ، اما تو خیلی سرگرم بودی . زمانی که پانزده دقیقه بیهوده روی صندلی نشسته بودی و پاهایت را تکان می دا دی ، فکر کردم که می خواهی با من سخن بگویی ، اما تو به سوی تلفن دویدی و با یکی از دوستانت تماس گرفتی تا از چیزهای بی اهمیت بگویی . من با صبر و شکیبایی ، در تمام روز تو را نگاه کردم و تو انقدر مشغول بودی که هیچ چیز به من چیزی نگفتی .
موقع خوردن نهار متوجه شدی که چند نفر از دوستانت قبل از غذا کمی با من حرف می زنند اما تو چنین کاری نکردی . باز هم زمان باقی است و امیدوارم که تو سرانجام با من حرف بزنی .به خانه رفتی به نظر می رسید که کارهای زیادی برای انجا دادن داری . بعد از انجام چند کار ، تلویزیون را روشن کرده و وقت زیادی را در برابر آن سپری کردی .
من باز هم با شکیبایی منتظر ماندم که بعد از تماشای تلویزیون و خوردن غذا با من حرف بزنی .
هنگام خوابیدن گمان کردم که خیلی خسته ای . بعد گفتن شب بخیر به خانواده ، سریعا به سوی رختخواب رفتی و خوابیدی . مهم نیست ، شاید نمی دانستی که من همیشه آن جا با تو هستم .
من بیشتر از آن که تو بدانی ، صبر پیشه کردم ، من حتی می خواستم به تو بیاموزم که چگونه با دیگران صبور و شکیبا باشی .
من به تو عشق می ورزم و هر روز منتظرم تا با من حرف بزنی .
چقدر مکالمه یک طرفه و یک جانبه سخت است .
بسیار خوب ، تو یک بار دیگر از خواب برخاستی و من نیز بار دیگر فقط برای عشق به تو منتظر خواهم ماند . به این امید که امروز مقداری از وقتت را به من اختصاص دهی ، روز خوبی داشته باشی .
دوست تو (خدا)
پروردگارا
به من آرامش ده تا بپذ یرم آنچه را که نمیتوانم تغییر دهم
دلیری ده تا تغییر دهم آنچه را که می توانم تغییر دهم
بینش ده تا تفاوت این دو را بدانم !
مرا فهم ده تامتوقع نباشم دنیا و مردم آن
مطابق میل من رفتار کنند !
خدایا مسئولیت های شیعه بودن: علی وار بودن و علی وار زیستن وعلی وار جهاد کردن و علی وار مردن و علی وار کار کردن و علی وار سخن گفتن و علی وار سکوت کردن را تا آنجا که بر عهده ی این بنده ی ناتوان است توفیقم ده ......
او که دنیا را دنیا فریده تا بر لک حال دوام یابد .او که گیتی را برای هزاران فلسفه و معنی که بسیاری از آنها بر ما بوشیده است خلق کرده است.بنابراین اگر روزی حیات را بنهان یافتی و از اسرارش تا حدی که تشنگی روح توفرو نشیند سر در نیاوردی بر سازمان جهان و نظام محکم کائنات خرده مگیر و << کوچکی فکر خود را فراموش نکن>>
خدایا خواسته های زیادی دارم...میدونم قرار نیست به همه اونها گوش کنی ولی دوست دارم بهم گوش کنی
خدایا قلب همه ادمها رو از نفرت خالی کن
خدایا دوستت دارم .دوستم داشته باش که غیر از تو. به کسی امید ندارم
خدایا راستی حقیقت را و زشتی دروغ را به همه نشان بده
خدایا در کوره راههای خطر ناک زندگی تنهایم نگذار
خدایا کمکم کن که درست وغلط را تشخیص دهم و درست زندگی کنم
خدایا کمک کن که تحمل کنم که اکنون بزرگترین خواسته ام تحمل است
-الو؟!!...
-الو!سلام.می بخشید با خدا کار داشتم!
-شما کی هستین؟شماره ی اینجارو از کجا پیدا کردین؟
-خدا خودش بهم داد،گفت هر وقت کارش داشتم باهاش تماس بگیرم.
-شما مطمئنید؟خدا این شماره رو به هر کسی نمی ده!
-ولی تا جاییکه من یادم می یاد خدا شماره رو بلند بلند خوند،همه هم یادداشت کردند،منم مثل همه شماره رو نوشتم.حالا هم با خدا کار دارم،میشه وصل کنین به دفترش؟
-بسیار خوب.چند لحظه منتظر بمونید...
-باشه...
-بله...خدا هستم،بفرمایید.
-خدا؟!شما هستین؟
-بله،منم،لطفا وقتی دوتایی با هم حرف میزنیم منو "تو" خطاب کن.اینجوری راحتترم.
-باشه.می بخشی مزاحمت شدم خدا.میدونم که کارهای زیادی برای انجام دادن داری اما...
-حرفتو بزن بنده ی خوبم.مهمترین کار من در حال حاضر گوش دادن به حرفای توست.
-راستشو بخوای...اینجا خیلی تنگ و تاریکه.حوصلم سر رفته.می خوام برگردم.می شه یه بلیت برگشت برام پست کنی؟
-یه کم دیگه طاقت بیار.قراره تا چند روز دیگه جات عوض بشه و به قول اونا "به دنیا بیای" یا بهتره بگم "به دنیا بری".
-اما من نمی خوام به دنیا برم.می خوام برگردم!
-اما تو خودت خواستی که...
-حالا هم خودم می خوام که برگردم.نمی تونی برام یه بلیت برگشت بفرستی؟
-صبر کن ببینم.باید پرونده ات رو بررسی کنم...بذار ببینم...اِمممم...متاسفم،الان نمی تونم این کارو بکنم.اما اون بیرون برات یه بلیت گذاشتم.
-اما من نمی خوام برم اون بیرون.می خوام برگردم.همین حالا.
-ببین...بعضی چیزا هست که تو هنوز نمی تونی درکشون کنی.باید حتما به دنیا بری تا اونا رو یاد بگیری.
-چه چیزایی رو؟میشه بگی؟
-بهت که گفتم،هنوز برای درک بعضی چیزا خیلی جوونی،فقط اینو بدون که اون بیرون خیلی ها منتظرتن.اونجا بعضی ها هستن که خیلی دوستت دارن و تو هم اونا رو خیلی دوست خواهی داشت.حتی ممکنه بعضی از این دوستی ها تبدیل به عشق بشه!
-عشق؟
-گفتم که بعضی کلمه ها هست که باید اونجا معنی شو یاد بگیری،و عشق مهمترینِ اونهاست.
-اما من می خوام برگردم.زودباش برام یه بلیت بفرست!
-خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم ای بنده.تو میری تو دنیا و بعد از 74 سال من برات یه بلیت می فرستم،فهمیدی؟
-چی؟74 سال؟فقط 74 سال؟این که فقط یه چشم به هم زدنه!اون همه سفارش تو فقط به خاطر همین 74 سال بود؟چه شوخی بی مزه ای!
-...(لبخندی غمگین بر چهره ی خدا می نشیند.)
-باشه،اگه فقط 74 ساله من می رم.ببینم شماره تلفنت که عوض نمی شه؟ها؟
-نه!
-پس وقتی رسیدم باهات تماس می گیرم.
-فقط مواظب باش یه وقت شماره رو گم نکنی!
-گمش نمی کنم.مطمئن باش.
-ای کاش میشد مطمئن بود...
-چی گفتی؟نشنیدم.الو...قطع و وصل می شه.الو...الو؟!
-...
-خدا؟!...هنوز اونجایی؟!...الو؟!!...قطع شد!!...هی،شماها دیگه کی هستین؟با من چیکار دارین؟هی!چیکار داری می کنی؟حداقل بذار شمارمو بردارم.هی،شماره ام جا موند.صبر کنید...
خدا در همین نزدیکی است .........
در تاریکی فریاد زد خدایا میخواهم تو را ببینم ، پروانه ای بر شانه اش نشست
دوباره گفت : خدایا میخوام تو را ببینم
اینبار چکاوکی اواز خواند
از عمق جان فریاد زد : من میخواهم تو را ببینم!
اینـــــــــبار کودکی متولد شد !
و خدا در همین نزدیکی است !
در پرواز پروانه ... آواز چکاوک و تولد زندگی !
نامه ای از خدا
به: شما
تاریخ : امروز
از: رئیس
موضوع : خودت
عطف به : زندگی
من خدا هستم.
................
امروز من همه مشکلاتت را اداره میکنم.
لطفا به خاطر داشته باش که من به کمک تو نیاز ندارم.
اگر در زندگی وضعیتی برایت پیش آید که قادر به اراده کردن آن نیستی برای رفع آن تلاش نکن. آنرا در صندوق (چیزی برای خدا تا انجام دهد) بگذار.
همه چیز انجام خواهد شد ولی در زمان مورد نظر من ، نه تو
وقتی که مطلبی را در صندوق من گذاشتی ، همواره با اضطراب (پیگیری) نکن.
در عوض روی تمام چیزهای عالی و شگفت انگیزی که الان در زندگی ات وجود دارد تمرکز کن.
ناامید نشو ، توی دنیا مردمی هستند که رانندگی برای آنها یک امتیاز بزرگ است.
شاید یک روز بد در محل کارت داشته باشی:
به مردی فکر کن که سالهاست بیکار است و شغلی ندارد
ممکنه غصه زودگذر بودن تعطیلات آخر هفته را بخوری: به زنی فکر کن که با تنگدستی وحشتناکی روزی دوازده ساعت ، هفت روزهفته را کار می کند تا فقط شکم فرزندانش راسیر کند.
وقتی که روابط تو رو به تیرگی و بدی می گذارد و دچار یاس می شوی: به
انسانی فکر کن که هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشیده.
وقتی ماشینت خراب میشود و تو مجبوری برای یافتن کمک مایلها پیاده راه
بروی : به معلولی فکر کن که دوست دارد یکبار فرصت راه رفتن داشته باشد
ممکنه احساس بیهودگی کنی و فکر کنی که اصلا برای چی زندگی می کنی
و بپرسی هدف من چیه ؟ شکر گذار باش . در اینجا کسانی هستند که عمرشان
آنقدر کوتاه بوده که فرصت کافی برای زندگی کردن نداشتند.
وقتی متوجه موهات که تازه خاکستری شده در آینه می شی : به بیمار
سرطانی فکر کن که آرزو دارد کاش مویی داشت تا به آن رسیدگی کند.
ممکنه تصمیم بگیری این مطلب رو برای یک دوست بفرستی : متشکرم از
شما ، ممکنه در مسیر زندگی آنها تاثیری بگذاری که خودت هرگز نمی دانستی.
خداوندا اگر باید هنوزم
به راه وصل تو عمری بسوزم
ز مژگان سوزن و با تاری از عشق
به پیکر جامه عشق تو دوزم
بسوزانم بسوزانم بسوزانم بسوزان
خداوندا به پاکان تو سوگند
اگر که بگسلی بند من از بند
ز خاک من دمد گل های لاله
به هر برگش زند نام تو لبخند
بسوزانم بسوزانم بسوزانم بسوزان
دل دیوانه را دیوانه تر کن
مرا از عالم تن بی خبر کن
من از این پیکر خاکی گذشتم
وجودم را ز نورت پر شرر کن
خداوندا اگر باید هنوزم
که باشد سایه شب ها به روزم
اگر باید چراغی از حقیقت
به راه ظلمت دل برفروزم
بسوزانم بسوزانم بسوزانم بسوزان
خداوندا من و این شام هجران
دلی دارم از این قاله گریزان
تو را خواهم تو را ای پاک مطلق
که تا در ذات تو حل گردم آسان
خدا جون سلام
خوبی ؟ با چوب خط گناهای ما چی میکنی ؟
هنوز پشیمون نشدی از آفریدن من ؟
چقدر می خوای تحملم کنی ؟
خدا جون دلم بد جور گرفته ، یه روزی مریده خودت بودم ، قنوت های با اشک ... سجده های هق... هق ...
بعد مریده عشقم کردی ، دلنگرونیاش ... اشکاش ... چشم انتظاریاش ...
بعد تنهام گذاشتی ، خودم موندم و خودت ...
خدا تیتر روزنامه ها رو که نگاه میکنم وقتی صفحه حوادث رو باز میکنم عجیب حالم میگیره ... وقتی اخبار گوش میکنم ... وقتی از جلو دادگستری و دادگاه رد میشم ، خیلی حالم میگیره ...
واقعا ما انسانیم ؟؟؟ ...
نمیخوام آلوده مردم بشم ... نمی خواممممممممممممممممممممم ... تا همینجا هم گناه زیاد کردم ... طاقتم داره طاق میشه ...
تا کی بقضامو بخورم ... تا کی جور این و اونو بکشم ... تا کی تنها ، هم بال پرواز نمیخوام ، من تو رو میخوام ، خستم ، یا خدا نظری کن ...
قربونت برم ، مواظب همه باش
یا خودت ...
به سوی او
خدایا!
هر روز که راه ستایش تو را می پیمایم با دیدگانی شگفت زده
زیبایی را می جویم که ذات توست.
و هر روز وظایفم را با فروتنی به انجام می رسانم.
به برادران و خواهرانم یاری می رسانم تا باری گران را
در جاده پر پیچ و خم زندگی بر دوش گشند.و هر روز در دل نجوا می کنم:(در خوشی و غم، در شکست و موفقیت، در آفتاب و باران، خدایا فقط خواست تو انجام پذیرn
مرا بپذیر ، پروردگارا ، برای این چند صباح مرا بپذیر ...
بگذار آن روزان یتیمی که بی تو گذشتند فراموش شوند ...
تنها این لحظهء کوچک را بر پهنای دامنت بگستران و آن را در نور خود نگهدار ...
در پی نجواهایی که مرا به سوی خود کشاندند ، سرگردان شدم ، اما به جایی نرسیدم ...
حالا بگذار در آرامش بیارامم و در سکوت خود به کلام تو گوش فرا دهم ...
رویت را از رازهای تاریک قلب من برنگردان ...
بلکه ، آن ها را بسوزان تا با آتش تو شعله ور شوند ...
خدایا !
مرا قلبی شریف ببخش
تا چون رود مهر
در این دنیای تشنه جاری باشد
به جست و جوی آایش و زیبای نیستم
که همه چیز در گذر است
خدایا !
مرا
به گونه ای بساز
شکل بده
و بتراش
که مایه شرمساری تو نباشم
خدایا!
ذهن من
چون قایقی توفان زده در تلاطم است
آیا این قایق را آرامش می بخشی
تا من در خواست تو را دریابم؟
خدایا!
آیا توان انجام خواست خود را به من می بخشی؟
توان انجام خواست تو با عشق ، ملایمت، ایمان و پاکی و شرافت
بدون تهلل و بدون توجه به سخنان دیگران
با انجام خواست توست
که آدمی به آرامش و بالاترین نیکی ها دست می یابد
خدایا
معبودم
تو را به همه چیز آگاهی
پس بادا که خواست تو
پیوته تحقق پذیرد
در اندوه و شادی
معبودم
بادا که خواست تو تحقق پذیرد
خدایا!
مرا متبرک گردان
تا در دنیایی که همه
به دنبال لذت تملک و قدرتند
دیدگانم بر تو دوخته باشد
مگذار از پی چیزهای روم
که مرگ آنها را می رباید
بلکه به ج و جوی چیزهایی برایم
که زندگی را در بر دارند
من با گوهرهای زمین با زر و سیم
با دارایی و ملک چه کنم؟
ثروت عشق و را می خواهم!
ای خدا جان ما هستی ما در ید قربت تو
از خودت نا امیدم نکن حالا دیگه نوبت توست
درد و دادی درمون بده
به زندگیم باز جون بده
غصه نمیده مهلتم
باز یک لب خندون بده
خدا خدا خدا
ای کاروان زندگی
آهسته تر آهسته تر
افتاده ای درد آشنا
وامانده داری پشت سر
خدا خدا خدا
ای بخت خفته تا به کی در حال خوابی
بیداریت را کی ببینم آخر
از آتش عشقت دگر چیزی نمانده
راضی نشو آن هم شود خاکستر
درد و دادی درمون بده
به زندگیم باز جون بده
غصه نمیده مهلتم
باز یک لب خندون بده
خدا خدا خدا
ای کاروان زندگی
آهسته تر آهسته تر
افتاده ای درد آشنا
وامانده داری پشت سر
استفاده ابزاري از نام من؟؟:31:نقل قول:
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=
الهی تودوستان را به خصمان می نمایی درویشان را به غم و اندوهان میدهی بیمار کنی و خود بیمارستان کنی درمانده کنی و خود درمان کنی از خاک آدم کنی و با وی احسان کنی سعادتش بر سر دیوان کنی و به فردوس او را مهمان کنی مجلسش روضه رضوان کنی نا خوردن گندم با وی پیمان کنی و خوردن آن در علم غیب پنهان کنی آنگه او را بزندان کنی و سال ها گریان کنی جباری تو کار جباران کنی خداوندی کار خداوند ان کنی تو عتاب و جنگ همه با دوستان کنی
الهی کار آن دارد که با تو کاری دارد یار آن دارد که چون تو یاری دارد ـ او که در دو جهان تر دارد هرگز کی ترا گذارد و عجب آنست که او که ترا دارد از همه زار تر میگذارد ـ او که نیافت بسبب نا یافت می زارد اوکه یافت باری چـــرا میگذارد دربرآن را که چون تو یاری باشد گر ناله کند سیاهکاری باشد ـ
الهی در سر گریستنی دارم دراز ـ ندانم که از حسرت گریم یا از ناز ـ گریستن حسرت بهره یتیم و گریستن شمع بهره ناز ـ از ناز گریستن چون بود این قصه یی است دراز ـ
الهی یک چند بیاد تو نازیدیم آخر خود را رستخیز گزیدیم چومن کیست که این کار را سزیدیم اینم بس که صحبت تو ارزدیم ـ
الهی نه جز از یاد تو دلست نه جز از یافت تو جان پس بیدل و بیجان زندگی چون توان؟
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خداونـــــدا کار آنکس کند که تواند و عطا آنکس بخشد که دارد پس رهی چه دارد و چه تواند چون توانائی تو کرا توانست ؟ و در ثنا تو کرا زبانست؟ و بی مهر تو کرا سر در جانست؟ چه غم دارد او که تو را دارد؟ کرا شاید او که ترا نشاید؟ آزاد آن نفس که بیاد تو یازان و آباد و آن دل که به مهر تو نازان ـ و شاد آنکس که با تو در پیمان از غیر جدا شدن سر میدانست کار آن دارد که با تو در پیمانست
خدا ای خدا ای خدا
دیگه دنیا واسه من تاریکه
زندگی کوره رهی باریکه
آخر قصه من نزدیکه
این منم از همه جا وا مانده
از همه مردم دنیا رانده
رانده و خسته و تنها مانده
ای خدا ای خدا ای خدا
عشق بی غم توی خونه
خنده های بچه گونه
به دلم شد آرزو
بازی عمرمو باختم
کاخ امیدی که ساختم
عاقبت شد زیر و رو
ای خدا ای خدا ای خدا
تو بر من ای فلک بیداد کردی
دل شاد مرا ناشاد کردی
شکستی در گلویم شوق آواز
نصیبم نصیبم ناله و فریاد کردی
تو ای تنها کس من یاور من یاور من
تو ای تنها دلیل باور من
تو خود عشقی و میدانی به جز عشق
نبوده باورم ای یاور من
ای جان جهان ای عشق
ای روح زمان ای عشق
تو ایزد و یزدانم
تو اهور مزدایم
من ذره ای از ذاتت
تو مکتب و آرمانم
هم پایی و هم گویی
هم با من و هم اویی
از توست که میتابد این پرتو جادویی
از توست که می پاید این کون و مکان گویی
ای دلیل آوازم
ای دو بال پروازم
می ایم و می ایی
هر صبح به پیشوازم
می سازم و میتازی
تا دل به تو بسپارم
ای جان جهان ای عشق
ای روح زمان ای عشق
تو ایزد و یزدانم
تو اهور مزدایم
من ذره ای از ذاتت
تو مکتب و اگانم(؟)
این توش و توان از توست
این شوق نهان از توست
ای عشق اهورایی
اواز و فغان از توست
در هر دل زیبایی
اثار و نشان از توستای جان جهان ای عشق
ای روح زمان ای عشق
تو ایزد و یزدانم
تو اهور مزدایم
من ذره ای از ذاتت
تو مکتب و آرمانم
آن خطاط سه گونه خط نوشتی:
يکي او خـــوانـــــدی لاغـــيــــر
يکي را هم او خواندي هم غير
يکي نه او خوانــدي نه غـــيـــر او
آن خط سوم منم
مرا بـخـوان مرا بـخـوان اي سخن تو سحر عام
اي هـمـه سهـل و ممـتـنع اي تو نهايت کلام
تنگ شد عرصه سخن ای نفست گـره گشـا
مرا به مـعـنا برسـان پيـش تـر از سـخـن بيــا
مرا بـخـوان مرا بـخـوان کـه خـط سـوم تـو ام
گمـشــده در عـرصـه خويـش از ابـدم يا ازلم
مرا بـخـوان که قـصـه ام قـصـه سرگـشـتـگـي ام
بر لب تشنه گيج و مات جان به سر از تشنگي ام
اي تو هميـشـه همه جـا مـن به کـجـا رسـيده ام
اســيـر لـعـنـتـم هـنــوز يــا بـه خـــدا رسـيده ام
چرا هر آنچه ســاخـتـم يـکـي يـکـي خــراب شـد
چرا حــديـث بــودنــم ســـوال بـــي جــواب شـد
قفل مـعما شـده ام کلـيـد آن به دسـت کـيـسـت
اي که مـرا نوشـته ای نـخوانـده ماندنم ز چيست
مرا بـخـوان که قـصـه ام قـصـه سرگـشـتـگـي ام
بر لب تشنه گيج و مات جان به سر از تشنگي ام
اي تو هميـشـه همه جـا مـن به کـجـا رسـيده ام
اســيـر لـعـنـتـم هـنــوز يــا بـه خـــدا رسـيده ام
چرا هر آنچه ســاخـتـم يـکـي يـکـي خــراب شـد
چرا حــديـث بــودنــم ســـوال بـــي جــواب شـد
قفل مـعما شـده ام کلـيـد آن به دسـت کـيـسـت؟
اي که مـرا نوشـته اي نـخوانـده ماندنم ز چيست؟
خدایا
تو نه چناني كه منم، من نه چنانم كه تويي
تو نه بر آني كه منم، من نه بر آنم كه تويي
من همه در حكم توام، تو همه در خون مني
گر مه و خورشيد شوم، من كم از آنم كه تويي
همه من و خدا را يكروزه تمام نكنيد :27:نقل قول:
=-=-=-=-==-=-=-=-=-=-=-=-=-
الهی ای دهنده عطا و پوشینده جفا نه پیدا که پسند کو؟ او پسندیده چراینده بناها به قضا پس کوی که چرا؟
الهی کار پیش از آدم و حواست و عطا پیش از خوف و رحاست اما آدمی به سبب دیدن مبتلاست ـ خاصه او آنکس است که از سبب دیدن رهاست اگر اسیاء احوال است قطب مشیت بجاست ـ
الهی عنایت کوه است و فضل تو دریاست کوه کی فرسود و دریا کی کاست عنایت تو کی جست و فضل تو کی واخواست؟ پس شادی یکی است که دوست یکتاست ـ
الهی نه دیدار ترا بهاست و نه رهی را صحبت سزاست و نه از مقصود ذره یی در جان پیداست ـ پس این درد و سوز در جهان چراست پیداست که بلا را در جهان چند جاست ـ این همه سهم است اگر روزی باین خار خرماست ـ
الهی از کرم همین چشم داریم و از لطف تو همین گوش داریم بیامرز ما را که بس آلوده ایم بکرد خویش بس درمانده ایم بوقت خویش بس مغروریم به پندار خویش بس محبوبیم در سزای خویش دست گیر ما را به فضل خویش باز خوان ما را بکرم خویش ـ بارده ما را به احسان خویش ـ
الهی چه سوز است این که از بیم فوت تو در جان ما در عالم کسی نیست که ببخشاید بروز زمان ما
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خدایم!
به تو عشق می ورزم
بیشتر و بیشتر به تو عشق می ورزم
تو را بیش از هر چیز دیگری در دنیا
دوست می دارم
چنان به تو عشق می ورزم که
سرمست و بی خود می شوم
خدایم!
مرا عشق پاک و خلوص و عبودیت عطا کن.
متبرکم کن تا دنیا با تمامی
غم ها و خوشی هایش زشتی ها و زیبایی هایش
مرا نفریبد
خدایم!
مرا ابزار یاری و شفایت
در این دنیای پر رنج و درد قرار بده!
خدایا!
مرا تطهیر کن
خدایا!
باز سقوط کرده ام
نور تو را پنهان کرده ام
اما نام تو دستگیر از پا افتادگان است
سوی تو می آیم
تا سینه آلوده ام را تطهیر کنی
مرا بشوی پاک سازی
چنان مطهر
که دوباره سقوط نکنم
خدایا!
در زندگی هرگز از یاد نمی برم
گرچه والدینم موهبت تولد در این دنیا را
به من عطا کردند
اما تو هستی
که موهبت زندگی جاودانه را به من می بخشی
خدایا!
چنان نزدیکی که نمی توانم ببینمت
صدای تو هر لحظه با من سخن می گوید
اما من آن را نمی شنوم
مرا به اعماق درونم ببر
تا شکوه بی پرده جمال تو را بشنوم
مرا بیامرز
پیوسته تو را بجویم
و همواره به عنوان یگانه پناهگاهم
به تو رو کنم
خدایا!
اگر با من باشی
چه کسی می تواند علیه من باشد؟
اگر من با تو باشم
چگونه ممکن است که دشواری ها نصیبم شوند
و از میان برداشته نشوند؟
هیچ مشکلی ، هیچ مانعی و هیچ گره ای نیست
که من و تو با هم
نتوانیم آن را از میان برداریم
خدایا ...
نمی دونی چقدر حرف زدن برام سخته وقتی تو اون بالایی و من این پایین
نمی دونی وقتی فکر می کنم همین الان میلیون ها نفر دارن باهت حرف می زنن و تو حرف همه رو میشنفی چه احساس خنده داری بهم دست میده .
خدایا .. می ترسم حرفاشونو باهم قاطی کنی ..
آخ زبونمو گاز می گیرم ...
خدایا راستشو بگو تو چن تا گوش داری .. چن تا چش داری ...
چن تا زبون بلدی آخه ... چینی و ژاپونی خیلی سخته ...
فرانسه هم همینطور ...
خدای من .. نمی دونم کلمه خدای من درسته ؟
آخه تو خدای من که نیستی خدای هوار تا هوار آدم و جن و حیوونی ..
خدایا منو می بینی اصلن .. یا اصلن منو دیدی .. اسمم می دونی چیه و شماره شناسنامم ؟
خدایا تو چقدر پهنی ... چقدر درازی و چقدر گودی ...
چرا تو همه جا هستی وقتی هیچ جا نیستی ..
خدایا ... چرا ازون اول که ندیدمت غیب بودی ؟
می خوام ببینمت ... حتی اگه به قیمت جونم باشه ... درکم می کنی ؟
اصلن الان بیداری یا خوابی .. شایدم جلسه داری ...
خدایا چقدر مهربونی ؟ چقدر ؟
خدایا ما آدمای بدبخت میون جنگ شیطون با تو چه کار بیدیم ؟
اصلن چرا بهش میدون می دی ؟ بکشش راحتمون کن ... هم خودتو هم ما رو.
خدایا چرا طعم لذتو به من می چشونی و بعد می گی جیززززه ؟
نمی دونی ... بعضی وقتا حس می کنم من یه بازیچه بیشتر نیستم توی دستات ...
خب تو حق داری .. تو خدایی ...
خدایا چرا من اینقد نمی فهمم؟
خدایا کاش خر بودم نه ؟ خر بودم الان اینقدر بدبخت نبودم ...
خدایا خوابم میاد ولی امشب پر از دعا کردن و راز ونیازم ...
خدایا بغلم کن ... برای یه بارم که شده ... بذار حرارتو حس کنم ..
خدایا سردمه ... داد بزنم می فهمی ؟
سردمه ... کسی اینجا نیس .. همه مردن ...
خدایا مردن درد داره ؟ سخته ؟ خودکشی گناهه ؟ کاش جواب می دادی ...
سرم درد می کنه .. گیجم ... منگم .. خوابم میاد ... خدایا قرص داری ؟
خدایا من نمی خوام به کسی وصل بشم تا بعد اون به تو وصل بشه بعد تو به من وصل بشی ...
من ارتباط مستقیمو دوس دارم ... از بچه گی ...
دهنم خشک شده ... مورمورم میشه ... کاش بابام زنده بود ... یا مادرم ... اونا رو تو کشتی خدایا ؟
چرا ؟ تنها دیدن من تو رو خوشحال می کنه ؟
دوس داری گریه کنم ؟ دوس داری زار بزنم ؟ آره ... می زنم ..می زنم ...
دوس داری له بشم ... دوس داری سرمو به دیوار بکوبم خدای مهربون ...
خوابم میاد ... نمی دونم ... شاید امشبم حرفای منو با حرفای بقیه قاطی کردی ...
راستی .. برای بار هزارم می گم .. اسم من امید بود .. امید بدبخت ...
همونچیزی که همیشه حوالش می دی به بقیه ..
خدایا من می ترسم ...
خسته ام ...
خدایا شب به خیر ...
هنوزم دوستت دارم ...
==========================
از وبلاگ آلبالو
و اما این متن که باز هم از وبلاگ آلبالو برداشتم ، بااینکه حرفای ما با خدا نیست، اما خاطره ی یک دیدار با اوست و فکر میکنم آوردنش در اینجا خالی از لطف نباشه
ملاقات در سپيده دم
سه نفر بيشتر نمونده , دل توی دلم نيست
نمی تونم توی قيافه آدمای ديگه خيره بشم
هر کسی يه حال و هوايی داره
يکی داره زير لبش زمزمه می کنه و يه نفر مثل گچ سفيد شده
با اينکه دو قدم مونده تا ديدنش هنوز باورم نمیشه
ای بابا ... چقدر توی گوشمون گفتن اون بزرگه , قد همه چيز
چقدر بهمون گفتن , بابا , نمی شه ديدش , محاله .. توی ذهنت نمی گنجه
جنسش از هواست .. نه از يه چيز خاصه ... بی رحمه .. مهربونه !
گاهی وقتا اونقدر ازش می ترسيدم که توی ذهنم اونو شبيه يه غول بزرگ و وحشتناک تصوير می کردم
و گاهی وقتا اونقدر عاشقش می شدم که توی تصوراتم شکل مهربونترين پدربزرگ دنيا می شد
با يه لباس سفيد بلند و تميز و موهای سفيد تر
هيچوقت شکل يه زن تصورش نکرده بودم و نمی دونم چرا ؟
شايد به خاطر اينکه يه زن نمی تونه اينقدر گاهی بی رحم و گاهی مهربون بشه , اونم در نهايتش
دو نفر مونده تا نوبت من برسه
دلم مثل دل گنجيشک می زنه .. تالاپ .. تولوپ
آخ , چی می خواستم بهش بگم ؟... من که کلی حرف آماده کرده بودم
کاش همه شو می نوشتم
آها ..
اول بايد خوب نيگاش کنم , يه دل سير , چيزی که هميشه آرزوشو داشتم
بعد دستشو ببوسم و سرمو بذارم روی شونه هاش
فکر می کنم اونقدر مهربون باشه که بذاره اينکارو بکنم
دلم می خواد بوش کنم , با تموم وجود ,
فکر کنم تنش بايد بوی خاک و آب و نسيم بده , شايدم رايجه پونه و سيب و اقاقی هم قاطيش باشه , با بوی درخت نارنج
بايد بهش بگم , براش اعتراف کنم ,
بگم که خيلی دوستش داشتم ودارم
بگم که خيلی دنبالش گشتم و همه جا پيداش کردم , حتی زير بوته های تمشک وحشی
همونجايی که دوتا حلزون , فارغ از همه دنيا با تموم بزرگی و شلوغيش , يواشکی داشتن عشق بازی می کردن
فکر کردن بهش منو سبک می کنه
اونقدر سبک که بدون پريدن احساس پرواز کردن بهم دست ميده
سنگين شدم , خيلی سنگين , روی شونه هام هيچی نيست و کمرم زير بارخميده
کارای اشتباهم زياد بوده , قبول , ولی کار خوبم زياد کردم ,
نمی دونم چطوری همه شو می فهمه , يعنی با يه نگاه , يا تله پاتی يا ... ؟ چميدونم
ولی مهم اينه که می فهمه , درک می کنه , نفوذ می کنه و باهات يکی ميشه
اصلا ازت جدا نبوده که نفوذ کنه , باهات در آميخته ... گيجم .
می گن دست و پا و بقيه اندام آدم جلوی اون به حرف در ميان و کارای آدمو می گن !
به دست و پام نگاه می کنم , نه بابا , فکر نمی کنم همچين اتفاقی برای دست و پای من بيفته
همون اول رک و راست خودم بهش می گم
درسته من هميشه بهش فکر نمی کردم ولی اين دليل نمی شه که فکر کنه فراموشش کرده بودم
خودش حتما می دونه ,
می دونه که من چقدر گرفتاربودم
اگه ازم پرسيد چرا فقط توی گرفتاريات و بدبخت بيچارگيات اسممو صدا می کردی چی بگم ؟
بهش بگم آخه من که جز تو کسی رو نداشتم !
باور می کنه ؟
نه .. بيشتر شبيه دروغه , هميشه سرم با کسايی گرم بود که هيچوقت کمکم نکردن
سرم با سايه هايی گرم بود که هويتی نداشتن ,
برمی گردم و به صف طويلی که پشت سرم بسته شده نگاه می کنم
چند تا قيافه آشنا به چشمم می خوره
جالبه , نگاهشونو می دزدن
من که چيزی نخواستم ازشون ؟
گرچه وقتی که می شد بخوام و خواستم هم , جوابی نگرفتم
برمی گردم , نه , همه توی خودشونن , انگار نه انگار که اينجا جمعيتی هست
همه دارن زمزمه می کنن , ورد می خونن , دعا می کنن , توبه می کنن , مسخره اس
مسابقه تموم شده و تازه دارن خودشونو گرم می کنن
بهش می گم اشتباه کردم , بارها و بارها و بارها .. و تکرارش کردم بارها و بارها و بارها
برای خودمم مسخره اس , تا چقدر می تونستم احمق باشم ؟
بهش می گم , نديدم , نشنيدم و لمس نکردم بودنش رو که فرياد می زد , هستم , ولی ... دروغه ... آره ... يه دروغ گنده
هر چی بيشتر فکر می کنم می فهمم که از هرده دفعه که يادش افتادم نه دفعه اون به خاطر گير کردنم بوده , به خاطر تنها بودم بوده ,
شايد اگه هميشه تنها می بودم بهتر بود ,
تنها ؟ ... يادم مياد فکرای مه آلود و گنگ تنهاييام ,
نه , توی تنهايی های منم جايی برای اون نبود
همه بودن و اون نبود ,
بود , بود ولی زير لايه های رنگارنگ روياهای چسبناک دنيايی من
گاهی اوقات تنهايی های من از با ديگران بودن هام شلوغ تر ميشد
يه نفر ديگه مونده ,
نفر جلويی رنگش پريده , دست و پاش می لرزه , ازش می پرسم :
- چته ؟
از لای لبای خشکش جواب می ده :
- اون منو نمی شناسه .
خشکم می زنه .. ای وای
نکنه منو هم نشناسه ...
نه.... می شناستم , حداقل می دونم که بارها و بارها توی خلوتم باهاش حرف زدم , کلی ...
آخ ..
کلی قول بهش دادم ...
داره کم کم يادم مياد , چقدر بهش قول دادم , چقدر کارا بود که بايد می کردم و چقدر که بايد نمی کردم
کارم تمومه ,
عرق سردی رو که تند تند روی پوست تنم رو می پوشونه , احساس می کنم
هيچوقت نمی خواستم اينقدر آشفته برم به ديدنش
کاش می شد برگردم
تصويرهای محوی از پشت لايه اشکی که چشمامو پوشونده از جلوی چشمم رژه می ره
خودمو می بينم , دارم دروغ می گم , چقدر زشتم و چقدر حقير
خودمو می بينم , دارم لذت می برم , چقدر کوتاه وچقدر خفت بار
خودمو می بينم , لابه لای دود و خنده های مستانه و يک گله حيوون , چقدر وحشتناک و چقدرتهوع آور
می خوام برگردم نمی خوام ببينمش .. اينجوری نه .. اينجوری نمی تونم
توانی نيست , تنم خشک شده , پاهام رمق نداره
- نوبت شماست .
- اممممم .... من ؟!
در باز ميشه و کسی آروم هلم ميده جلو
نمی تونم مقاومت کنم
دری پشت سرم بسته ميشه ,
تاريکه ... همه جا تاريکه
صدايی از دور مياد , صدايی که برام آشناست
صدايی که خيلی وقتها به حرفاش گوش داده بودم :
- بيا , نترس , از اين طرف
ديواری نيست تا دستمو بهش بگيرم
فضا نا متناهی و تاريک و سرده
کورمال کورمال به دنبال صدا می رم
آخ ... لعنتی , اينجا سردابه , نکنه اشتباه اومدم ,
تا زانو فرو می رم توی يه مايع لزج بد بو
بوی بدی مياد , بوی چرک و لجن
صدا می خنده و می گه : - آره .. همينه .. بيا
وحشت می کنم .. فکر می کنم به صدا که کجا شنيدمش
کجا شنيدمش ؟
وای بر من ....
آره اين صدا آشناست, همون صدای هرزه درونی من , صدای خود من
صدايی که خيلی از لحظه ها بهش اعتماد کرده بودم
صدايی که هميشه راه رو غلط نشونم داده بود
بازم دارم اشتباه می کنم ... نه ... بايد برگردم .. لعنت به من
تا سينه فرو رفتم , احساس خفگی می کنم
هوا نيست , مثل نور , مثل اون
بر می گردم , خلاف صدا , سخته
ولی سعی می کنم
از دستام کمک می گيرم
يه چيزايی توی ذهنم هست , ده قدم به راست , سه قدم جلو و ..
آره ... دستم به ديوار کشيده می شه
سعی می کنم به چيزهای خوب فکر کنم , تو می تونی .. تو می تونی ..
آره ...
من گاهی خوب بودم ... حداقل يه ذره که بودم
صدای مسخره از دور مياد :
- کجا ميری احمق ... بيا تا کمکت کنم ..
دور ميشم
حس می کنم اون دورها باريکه ای از نور هست
خودمو می کشم روی زمين , به سمت نور ... آره .. می تونم
يه دستگيره و بعد دری که باز ميشه
آی ... چشمامو می گيرم , نور خيلی زياده , شايدم چشمای من خيلی به تاريکی عادت کرده بود
چشمامو باز می کنم
مسخره است
از دری که پشت سرم بود تا دری که باز شده بود ده قدم بيشتر فاصله نبود
چطور نديده بودمش
زير نور به خودم نگاه می کنم , کثيف و ژوليده ام , متعفن و آلوده
حالا چطور می تونم برم پيشش
آخه اينجوری ؟
چقدر از خودم بدم مياد
فرصتی نيست
همين يک بارو فرصت دارم
بار دومی نيست ..
بلند می شم , به سمت در , دو قدم جلو و بعد ... در پشت سرمن بسته می شه
گردنم خميده است
به کف زمين نگاه می کنم
همه جا پاکيزه است
همه جا سفيده و مملو از نور
از من قطرات سياه می چکه
می لرزم
حضورشو حس می کنم
مثل گرمی توی سرما , مثل سردی توی گرما , مثل آب واسه تشنه , مثل ... چی بگم ؟ مثل همه چيزهای خوب
نگاهش بر تمام تنم سنگينی می کنه
نرم و روشن , پاکيزه و سفيد
لبام خشک شده
پاهام بی رمق تا می خوره و به زانو روی زمين می افتم
دستام می لرزه و انگشتام قفل شده
بوی بد تنم نمی زاره رايحه دلنشين بودنش رو احساس کنم
احساس می کنم نگاهش آلودگی های تنمو پاک می کنه
در حضور اون سياهی و تعفن جايی برای موندن نداره
درد داره ,
کاش زمين دهن باز می کرد و منو در خودش فرو می کشيد
سکوت , سکوت و سکوت و من و او
صدای تپش های قلبم رو می شنوم
بلند و نامنظم
مثل صدای تپش های قلب يک آدم گناهکار , گناهکار و پشيمون
چرا نمی تونم حرف بزنم ؟ ..
من می خوام حرف بزنم , می خوام داد بزنم ,
حتما می فهمه , حتما می شنوه
در درونم کسی التماس می کنه , نجوا می کنه و زار می زنه
اين صدا هم برام آشناست ,
صدايی که خيلی وقتها بهش بی اعتنا بودم
نگاهم آهسته از روی زمين کشيده ميشه به جلو
با تموم وجود می خوام ببينمش
حداقل ذره ای از وجودشو
نگاهم نرم نرمک و آهسته به نقطه ای گير می کنه
می لرزم , رعشه وار و داغ
باورم نمی شه
پاهای خودش بود
پاهای خودش بود که از زير ردای بلند سفيد رنگش ديده می شد
انگشتان بلند و کشيده ,
با پوست روشن و رنگ پريده و رگ های بنفش
تپيدن رگهاشو احساس می کردم , می چشيدم
بوی پونه می داد , بوی پونه های وحشی کنار رودخونه
بغضم می ترکه
صدای هق هقم رو می شنوم
قطره های اشک پاکيزه تر از تمام وجودم , می لغزه به روی گونه هام
احساس سبک بودن می کنم
کشيده می شم به جلو , روی زانو هام
يه چيزی به من انرژی ميده
می تونم , آره ... بايد بتونم
....
سرم رو شونه هاشه
مهربون و قوی
گرم و پاکيزه
آرومم
مثل يک بچه تازه به دنيا اومده در آغوش مادرش
پاکيزه ام
بوی تنش رو عميق نفس می کشم
بوی خاک و آب و نسيمه
بوی اقاقی و سيب
دلم می خواد بخوابم
نوازشش رو احساس می کنم
جای خودم رو پيدا کردم
به هيچ چيز فکر نمی کنم
اون تموم حرفهای منو شنيده بود
صدای زمزمه مياد
صدای به هم خوردن برگ های درخت بيد
خوابم مياد
خوابم ... می.. آد .