افسانه "گیلگمش" ( مترجم : داوود منشی زاده )
گیلگمش :
نخستین بار داستان گیلگمش پس از کشف الواح گلی به خط میخی سومری - کلدانی در بین النهرین توسط یک باستان شناس انگلیسی بازگو شد و پس از آن در سال 1839 تعداد دیگری از این الواح گلی در بین النهرین ( عراق ) کشف شد واز آن تاریخ ، راز این الواح باخواندن آنها توسط بورکهارت آلمانی گشوده شد.
حماسه گیلگمش چهل شخصیت دارد و در دوازده لوح ( بخش ) داستان حماسی گیلگمش توسط راوی تعریف می شود .
گيلگمش شخصيت اسطوره ای کهن ترين داستان بشری است که روزی کشتی ساخت و از هر حيوان جفتی برداشت و آنهارا سوار کشتی خود کرد چرا که دنيا را آب فرا گرفته بود
گيلگمش يا به اعتقاد برخی نوح هزار ساله یکی از پادشاهان سومری
که بعد مرگش حالت افسانه ای گرفت.
قسمت بیست و یکم (لوح دهم)
گيل گمش با او، با ئوتنهپيشتيم دور، سخن مي گويد:«- ئوتنهپيشتيم! من در تو مي نگرم و ترا برتر و پهنه ور تر و خويشتن نمي يابم. تو چنان به من مانندهئي كه پدري به فرزند خويش.
ترا و مرا در آفرينش ما اختلافي نيست: تو نيز آدمئي چون مني، به جز آن كه من آفرينهئي آسودگي ناپذيرم. مرا از براي نبرد آفريده اند. و تو از نبرد روبگردانيده به پشت خويش برآسودهئي... چگونه است كه خدايان، ترا به جرگه خود درآورده اند؟ چگونه است كه تو زندگي را باز جسته، دريافته اي؟»
ئوتنهپيشتيم با او- با گيل گمش- مي گويد:«- گيل گمش! مي خواهم كه با تو حقيقتي را در ميان گذارم. مي خواهم از رازهاي خدايان با تو حكايتي كنم. شوريپك را تو خود نيك مي داني كه شهري است كهن، و خدايان را از ديرباز در او به مهر نظر بود. تا آن كه سرانجام، خدايان مهر از او بازگرفتند و بر آن شدند تا توفاني سهمگين بپا دارند... پس، ئهآ كه هم در آن كنگاش حاضر بود،- خداي لجه هاي ژرف-، از قراري كه خدايان نهادند، با كومه بوريائي من حكايت كرد. و ئهآ با او- با كومه بوريائي من- چنين گفت:«- اي كومه بوريائي- كومه بوريائي! اي ديوار، ديوار! اي كومه بوريائي، بشنو! اي ديوار، آواز دهان مرا بشنو!- اي از مردم شوريپك، اي ئوتنهپيشتيم پسر ئوبارهتوتو! از چوب، خانهئي بساز. و آن خانه را بر بالاي يكي كشتي بساز.
بگذار تا خواسته و دارائي تو، برود. در پي زندگي باش... خواسته و داشته را رها كن؛ زندگي را برهان... پس از هر گونه نطفهئي به كشتي اندر بگذار. و درازي و پهني كشتي را به اندازه بساز. و كشتي را هم در اين ساعت بساز. و آن را به درياي آب شيرين يله كن و مر آن را طاقي بساز!»
«من آواز دهان او را مي شنيدم. و آن همه را دريافتم. و با ئهآ، با خداوند خويش، چنين گفتم:«- اي خداوند! به هر آنچه درخواه تست گردن مي نهم، با حرمتي كه مر ترا در خور است... اما با من بگوي تا به مردم شهر و با سالديدگان ايشان، از آن، چه مي بايدم گفت؟»
«پس ئهآ دهان گشود و با من- با بنده خويش- چنين گفت:
«- تو، اي زاده آدمي! تو مي بايد بديشان چنين بگوئي: ئنليل، خداي بزرگ، نظر از من بازگرفته، باري در من به مهرباني نظاره نمي كند. اين است كه مي خواهم تا از ديار شما رخت به سرزمين ديگر كشم. سرزمين ئنليل را ديگر نمي خواهم كه ببينم؛ مي خواهم كه به جانب درياي آب شيرين روم و در كنار ئهآ فرود آيم:- خدائي كه به مهر در من نظر مي كند. ئنليل اما، شمايان را نعمت و مالي بسيار به نصيب خواهد داد و بركت خود را همراه نعمت و مال شما خواهد كرد.»
«پس، چندان كه نخستين سپيده صبح درخشيد، ابزار كار خويش فراهم آوردم.
چوب و قير گرد كردم. كشتي را طرحي كشيدم. از كسان خود، توانايان و ناتوانايان همه را به كار گرفتم تا به ماه شهمش بزرگ، كار كشتي سراسر پرداخته آمد. از خواسته و داشته، هر آنچه مرا بود كه كشتي اندر بردم. از سيم و زر، همه را به كشتي اندر بردم. و نطفه جانوران را همه، به كشتي اندر بردم. خويشان و كسان خويش، همگان را به كشتي اندر بردم. چارپايان را از خرد و بزرگ، به كشتي اندر بردم.
كار استادان را، از همه هنري و همه حرفهئي، به كشتي اندر بردم. و در فراز كردم؛ چرا كه خداوند من ئهآ، مرا زماني معين كرده با من بنده خويش چنين گفته بود: «- به گام شام، چندان كه خدايان ظلمت تندبادي گران فرو فرستند، به كشتي درون شو و در فراز كن!».
«پس زمان فرا رسيد. ادد توانا بارشي هول انگيز فرو فرستاد. من در آسمان نگريستم، كه در آن نگريستن سخت هراس آور بود. پس به كشتي درآمدم و در فراز كردم. و كشتي عظيم را، سگان به ناخدا سپردم.
قسمت بیست و دوم (لوح دهم)
«چندان كه نخستين سپيده صبح بردميد، ابرهاي سياه برآمد به پروبال زاغان ماننده- روان هاي پليد، خشم خويش فرو مي ريختند. روشنائيها همه، به تاريكيها مبدل آمده بود. بادهاي سخت مي وزيد و آبها به خروش اندر شده بود. آبها تا كوهپايه برآمدند. و آبها از آدميان برگذشتند. خدايان، خود از توفان به هراس اندر شده بگريختند. و خدايان به كوهساران ئنو بگريختند. و خدايان در فراز جاي كوه چنان چون سگان بر خود خميدند و ايشتر چنان چون زنان پادرزاي خروش مي كرد و آواز دل انگيز دهانش به رنگ و مويه مبدل گشته بود. و فرياد برمي كرد:
«- آنك سرزمين خوش پيشين لايه و گل شده، چرا كه من خود در كنگاش خدايان رايي به ناصواب زدم. دريغا! چگونه توانستم به مجلس خدايان اندر، فرماني چنين هراس انگيز برانم! به نابودي مردم خويش، دريغا، چگونه حكم توانستم داد! آنك، تا سيلاب گران چگونه چون هجوم درهم شكسته جنگيان، ايشان را با خويش همي كشاند!... آيا آدميان را، هم بدين خاطر به زاد و ولد واداشتم تا دريا را اينگونه چون تخمه ماهيان بينبارند؟»
«و خدايان، همه با او مي گريند. خدايان بر فراز جاي كوه بنشسته اند. آنان بر خود خميده مي گريند. رنج درد، لب هاي ايشان بربسته است.
«شش روز و شب، باران همي خروشيد. شش روز و شب جوبارها مي خروشيدند. به روز هفتم، توفان را كاستي پديد آمد. خاموشئي پديد آمد هم بدانسان كه پس از نبردي.- دريا آرامشي يافت. و توفان از پاي درنشست. من به هوا درنگريستم؛ و آرامي در هوا پديد آمده بود. همه آدميان به گل مبدل شده بودند و پهنه زمين به ويرانهئي مبدل شده بود.
«پس من دريچهئي را برگشودم و روشنائي بر چهره من بتافت... من بر زمين افتادم. بر زمين نشستم و گريستم... من مي گريم و اشكهاي من بر گونه من جاريست. به ويرانه پهنهور نظاره كردم كه پر از آب بود. به آواز بلند خروش بركشيدم كه اي واي! مردمان همه بمردهاند!
«پس چندان كه دوازده ساعت دوتائي برگذشت، جزيرهئي از آب سر برون كرد.
«كشتي به جانب نيسسير مي راند. پس كشتي به خاك گرفت و بر كوه نيسسير استوار بنشست.
«شش روز، كوه كشتي را نگهداشت. و آن را بي هيچ جنبشي نگهداشت.
«به روز هفتم، كبوتري را بيرون كشتي نگهداشتم و او را رها كردم. كبوتر پر كشيد و برفت و بازآمد، چرا كه جاي آسايشي نيافته بود.
«پس زاغي را بيرون نگهداشتم و او را رها كردم. زاغ پر كشيد و برفت. آب را ديد كه فرو مي نشيند. زمين را خراشيد، فرياد برآورد، دانه خورد و بازنيامد.
«پس من همه پرندگان را در بادي كه از چهار جانب مي وزيد رها كردم. برهئي قربان كردم و از فراز جاي كوه، گندم نذر افشاندم و سدر و مورد بسوختم... بوي خوش به مشام خدايان رسيد و ايشان را آن بوي خوش پسنديده بود. پس خدايان چنان چون مگسان بر قرباني گرد آمدند.
«چون خاتون خدايان فرا رسيد، گوهري را كه ئنو خداي آسمان از براي او ساخته بود بالا گرفت. پس او با خدايان چنين گفت:
«- اي تمام خدايان! هم بدين راستي كه گوهر گردن آويز خود را از ياد نمي برم، بر آن سرم كه هرگز اين روزها از خاطر بازنگذارم، و آن همه را در تمامي روزگاران آينده به خاطر اندر بدارم!... به جز ئنليل كه نبايد بر قرباني بيايد، خدايان همه مي بايد كه بر قرباني بريزند... چرا كه ئنليل، بي آن كه انديشه كند، توفان بزرگ را برانگيخت، و آدميزادگان مرا همه به فضاي فنا سپرد.»
«مگر ئنليل از آن جاي مي گذشت، و كشتي را بديد. خشم در او پديد آمد و بانگ بر خدايان زد:«- كدام است آن زنده كه جان از توفان به در برده است؟ مي بايست تا هيچ آدميزاده را با بلاي من خلاصي نباشد! »
«پس نينيب- پرخاشگر خدايان- دهان به سخن گشود با خداي سرزمينها و دياران؛- و با او چنين گفت:«- به جز ئهآ كيست كه كار از سر فرزانگي كند؟... اوست كه به هر چيز داناست و از داناييها سرشار است.»
«پس ئهآ- خداي ژرفاهاي آب- به سخن دهان گشود و با ئنليل چنين گفت:
«- اي خداي زبردست! تو، اي زورمند! چگونه توفاني چنين تواني كه پديد آري، بي آن كه يكدم بر آن انديشه كني؟... آن كه گناهي مي كند، بگذار تا از گناه خويش كيفري ببيند.- اما بر آن باش تا همگان را نابوده نسازي. بدان و بدكاران را كيفري بده، اما زنهار تا همگان را به توفان بلا درنپيچي!- هم در جاي توفان كه پديد آوردي، شيري توانستي فرستاد تا از آدميان بكاهد.- هم به جاي توفان كه برانگيختي، گرگي يله توانستي كرد تا مردمان را بكاهد- هم در جاي توفان كه فرو فرستادي، سالخشگي پديد توانستي كرد تا سرزمينها و دياران را متواضع كند.- هم به جاي توفان كه پديدار كردي، ئهرا- خداي طاعون را به زمين توانستي فرستاد. و اين خود نيكوتر از آن بود... من راز خدايان را باز نگشودم. به آنكس كه فرزانه تر از همگان بود نقش خوابي نمودم تا خود از اين راه اراده خدايان را باز دانست... اكنون با او بخير باش!»
قسمت بیست و سوم (لوح دهم)
«آنگاه، خداي دياران و خاك، به كشتي فراز آمد. دستان مرا بگرفت، و مرا و جفت مرا به خشكي برد. پس جفت مرا به زانو در كنار من نشانيد و خود پيش روي ما، رودروي ما نشست و به تبريك و تعميد، دست بر سر نهاد:«- ئوتنهپيشتيم تا به زمان امروز آدميزادهئي ميرنده بود. اكنون مي بايد تا ئوتنهپيشتيم و جفت او همتاي ما باشند. ئوتنهپيشتيم بايد تا در دور دستها منزل كند. ئوتنهپيشتيم مي بايد تا دور، بر كنار دريا، آن جا كه رودبارها به دريا فرو مي ريزند منزل كند.»
«پس چنين شد كه خدايان، مرا به دور فرستادند؛ مرا به دريا بار سر منزل دادند... اي گيل گمش! اكنون از خدايان كيست آن كه بر تو رحمت كند؛ ترا به جرگه خدايان اندر درآورد، تا زندگئي را كه در جست و جوئي، بيابي؟- اي گيل گمش! مي بايد بكوشي تا به شش روز و شبان بنخسبي!»
گيل گمش از رنج راه بر آسوده، تازه بر فرش زمين مي نشست كه خوابي بر او وزيد به بادي سخت ماننده...
ئوتنهپيشتيم با او، با جفت خويش گفت:«- آنك! مرد زورمند را بنگر كه در جست و جوي زندگي است، و از خواب كه چنان چون بادي بر او مي وزد، برتابيدن نمي تواند!»
زن با او- جفت خويش- با ئوتنهپيشتيم دور- مي گويد:
«- او را بجنبان تا بيدار باشد! از راهي كه آمده، بگذار تا به سلامت باز گردد؛ هم از آن دروازه كه بيرون آمده، بگذار تا به خانه باز رود!»
ئوتنهپيشتيم با او- با جفت خويش- مي گويد:
«وه كه ترا با آدمي زادگان عطوفتي زاده هست!... برخيز و او را فطيري بپز و بر بالاي سرش نه!»
و خاتون برخاسته او را فطيري پخت و به بالاي سر نهاد. و روزهائي را كه او خفته بود، بر جدار كشتي نشانهئي مي كرد:
«- نان نخستين، خشك است.
«- نان دوم، نيم خشك است.
«- نان سوم، تراست.
«- نان چهارم، سپيد است.
«- نان پنجم، زرد است.
«- نان ششم، چنان كه بايد، پخته است.
«- نان هفتم...»
پس به ناگهان او را تكاني مي دهد. و مرد بيگانه از خواب بر مي آيد. و گيل گمش با او- با ئوتنهپيشتيم دور- مي گويد:«- در بي تواني جواب بر من تاخت؛ در بي تواني خواب چنان چون زورمندي بر من افتاد. تو زود از خوابم به تكاني برانگيختي!»
و ئوتنهپيشتيم دور، با او- با گيل گمش- گفت:
«- شش نان پخته شد و تو همچنان خفته بودي. اينك نانهاي پخته، ترا زا روزهاي خواب تو آگاه مي كند.»
و گيل گمش با او- با ئوتنهپيشتيم دور- مي گويد:
«- اكنون چه مي بايدم كرد، اي ئوتنهپيشتيم ؟ به كجا روي آرم؟ مرا چنان چون دردي در ربود. مرگ در خواب من نشسته است. در حجره من و هر جا كه منم، مرگ نشسته است!»
ئوتنهپيشتيم با اورشهنبي- با كشتيبان خويش- مي گويد:
«- اورشهنبي! ساحل من از اين پس ترا نمي بايد كه ببيند! گدار آب، از اين پس ترا نبايد كه ره دهد! هيچ آدمي ميرنده را از اين پس نمي بايد كه بدين سوي آري، خود اگر از براي باغستان من له له زند!- مردي كه بدين جاي آورده اي جامههاي پليد بر تن دارد. زيبائي پيكرش را پوست جانوران صحرا فرو پوشيده است... اكنون او را با خود ببر، تا تن به آب پاك بشويد. پوست را مي بايد از پيكر به زير اندازد؛ پوست را مي بايد تا دريا با خود ببرد. پيكر او مي بايد تا ديگرباره در زيبائي نو بدرخشد پيشاني او را بندي نو مي بايد. مي بايد تا جامههاي فاخر تن او باز پوشد و پرده به عريانيش فرو كشد... باشد كه به ديار خويش بازگردد. باشد تا از راه به وطن خود باز رود... و اين جامه مي بايد كه بر او بماند، و اين جامه مي بايد كه هميشه تازه باشد!»
پس اورشهنبي او را رهنمون شد. و او- گيل گمش- اندام خويش به آب پاك فرو شست. پوست از پيكر به زير افكند؛ پوست را دريا با خود ببرد. پيكر او ديگرباره در زيبائي نو درخشيد. بندي نو بر پيشاني بست. جامه فاخر به تن در پوشيد تا پرده به عريانيش فرو كشد... تا او به ديار خويش باز رود، تا از راه وطن بازگردد، مي بايد كه اين جامه بر او بماند؛ و اين جامه مي بايد كه هميشه تازه باشد!
گيل گمش با اورشهنبي به كشتي درنشستند. آنان در آب دريا مي نگريستند و به راه سفر مي رفتند. و خاتون با او- با جفت خويش، با ئوتنهپيشتيم دور- چنين گفت:
«- آنك گيل گمش است كه مي رود. او مشقت بسيار ديد و رنج فراوان كشيد... او را چه مي دهي تا شادمانه به راه وطن رود؟»
و گيل گمش آواز دهان او بشنيد. پس تير كشتي را بگرفت و زورق را ديگرباره به جانب ساحل فشرد.
قسمت بیست و چهارم (لوح دهم)
ئوتنهپيشتيم دور، با او- با گيل گمش- مي گويد:
«- گيل گمش! اينك توئي كه مي روي. تو مشقت بسيار ديدي و رنج فراوان كشيدي... ترا چه دهم تا شادمانه به راه وطن روي؟... بگذار تا رازي را بر تو آشكاره كنم؛ بگذار تا ترا از اعجاز گياهي پنهاني بياگاهانم... آن گياه، به خار مانندهئي است كه در اعماق دور دست، در ژرفا ژرفهاي دريا مي رويد... خارش همه، به نيزه خارپشتي ماننده است و به درياي آب شيرين دور مي رويد... چندان كه آن گياه را به دست آري و از آن بخوري، جواني تو به تو باز خواهد آمد؛ جواني تو در تو بخواهد پائيد!»
و گيل گمش آواز دهان او مي شنيد.
و آنان به دورادور، در دريا پيش راندند تا به درياي آب شيرين دور رسيدند.
پس گيل گمش بند از كمرگاه گشود. بالاپوش از شانه به زير افكند، وزنههائي گران به پاي خويش بست. و وزنهها او را در دريا به اعماق كشيدند، به درياي جهنده فرو كشيدند. پس او در ژرفاهاي آب گياهي ديد به مانند خار بوتهئي. پس گياه را برگرفت. و آن را محكم در دستهاي خود گرفت. وزنه هاي گران را رها كرد و از كنار كشتي برون آمد.
اينك گيل گمش به كشتي اندر، كنار كشتيبان نشسته است؛ و گل معجزآميز دريا در دستهاي اوست.
گيل گمش با اورشهنبي- با كشتيبان- مي گويد:
«- اورشهنبي! اينك گياه اينجا، نزد من است! و اين، گياهي است كه جواني جاودانه مي بخشد. حسرت سوزان آدمي، اكنون برآورده مي شود... اينك گياهي كه نيروهاي جواني را نگهميدارد. مي خواهم آن را به اوروك ديوار كشيده خويش برم. مي خواهم تا همه پهلوانان خود را از آن چنين است: پير، ديگرباره جوان مي شود!- من از آن بخواهم خورد تا نيروهاي جواني را از سر گيرم.»
پس بيست ساعت دوتائي فراتر رفتند. تا پاره خاكي در نظر گاه ايشان پديدارآمد.
چون سي ساعت برگذشت، به خشكي پهلو گرفته منزل كردند.
گيل گمش آبگيري ديد، آبش تازه و خنك... پس جامه از تن برگرفت و در آب رفت؛ و در خنكي خويش آب، شست و شوئي كرد. ماري مگر بوي گيا شنيد. پيش خزيد و گيا تمام بخورد. پوست كهنه به دورافكند و جوان شد. او برمي گردد و نعره نفرين مي كشد. و گيل گمش برزمين مي نشيند و مي گويد. و اشكها بر چهره او به زير مي غلتد.
او- گيل گمش- در چشم اورشهنبي، در چشم كشتيبان مي نگرد. و زاري جان او چنين است:
«- براي كه، اورشهنبي، بازوهاي من كوشيدند؟ براي كه خون دل من مي چرخد؟... من رنج بسيار كشيدم و بهره نيك آن نصيب من نشد: نيكي در جاي كرم خزنده خاك كردم! اين گياه مرا به دوردستهاي دريا كشيد؛ اكنون مي خواهم تا از درياها و رودبارها دوري بجوئيم... كشتي را بگذار تا در ساحل بماند.»
پس بيست ساعت دوتائي فراتر رفتند تا پارهئي از باروي پرستشگاه آشكاره شد.
چون سي ساعت دوتائي برگذشت، منزل كردند. و چشمان خود را به شهري كه پرستشگاه مقدس در آن بود، باز گشودند. نگاه به اوروك اندر آمدند؛ به شهري كه حصار بلند دارد.
و گيل گمش با او- با اورشهنبي كشتيبان- مي گويد:
«- از حصار، اورشهنبي، از حصار به فراز برشو. بر سر حصار اوروك گردشي كن: اوروك، شهري كه حصارهاي بس استوار دارد. ببين كه پايه آن چه نيك استوار است؛ ببين كه كوه پرستشگاه چه بلند خاكريزي شده!... در بناهاي عظيم كه خود از خشت بكرده اند، نظر كن؛ كه آن، همه از خشت پخته است. هفت استاد دانا، مشاوران من، اين طرحها با من باز نموده اند... از شهر، پارهئي: زمين باغي، كوشكي از براي زنان، مي بايد تا از آن تو باشد... تو خانه خود را مي بايد تا در اوروك حصار كشيده بنا نهي!»
ادامه دارد...
قسمت بیست و پنجم (لوح یازدهم)
سيدوريسابيتو، خاتون فرزانه، نگهبان درخت زندگي، تنها، در بلنديئي بر ساحل دريا خانه دارد. در آنجا نشسته است و دروازه باغ خدايان را پاس مي دارد. بندي سخت در ميانگاه بسته، تنش در جامهئي بلند بپوشيده است.
او- گيل گمش- همه جا جوياي اوست، تا آن گاه كه به جانب دروازه گام مي نهد. پوست جانوران وحشتي به تن پوشيده، بالايش به خدايان مي ماند. درد در جان اوست. چنانچون سرگشتگان راه هاي دور به چشم مي آيد.
سيدوريسابيتو، در دوردست ها نظاره مي كند. او با خود در گفت و گوست. با خود بدين گونه انديشه مي كند:«آيا كسي در آن جا است كه به باغ خدايان مي خواهد درآيد؟... با گام هاي چنين تند آيا از پي كدامين مقصود كوشا است!»
پس چون از نزديك در او- در گيل گمش- بديد، دروازه را ببست، در فراز كرد و كلون گران را به پشت دركشيد.
گيل گمش سر آن نداشت كه از ورود به دروازه چشم بپوشد: دست برآورد و تيزه بر دروازه نهاد.
پس گيل گمش با او- با سيدوريسابيتو، خاتون نگهبان- چنين گفت:
«- سابيتو! چه ديدي كه در به روي من مي بندي؟ دروازه را مي بندي و كلون گران را به پشت در مي كشي؛ مرا آن گستاخي هست كه دروازه را يكسر، از بن براندازم و كلون گران را يكسره درهم شكنم!»
سابيتو دروازه را باز مي گشايد. و با او- با گيل گمش- در مدخل باغ سخن مي گويد:«- چرا رخان تو اينچنين بپژمرده، چرا پيشاني تو بدين تيرگي است؟ چرا روان تو اين گونه آشفته، بالاي تو اين سان خميده است؟ چرا درد در جان تو خانه گرفته؟... چنان چون سرگشتگان راه هاي دور به چشم مي رسي. از توفان و باد و آفتاب برتافته اي. رخان تو از تابش نيمروزي سوخته است... از راه هاي دور، از دشت هاي دور بدينجا شتاب چرا كرده ئي؟»
و گيل گمش با او- با سيدوريسابيتو- چنين مي گويد:
«- رخانم چگونه پژمرده نباشد و پيشاني مرا چين تيرگي چگونه فرو نپوشد! چگونه روان من آشفته نباشد و بالايم چگونه خميده نباشد! چگونه درد در جان من منزل نگزيند! چگونه چونان سرگشتگان راه هاي دور به چشم درنيايم! رخان من چگونه از توفان و باد و آفتاب و از تابش نيمروزي برنتابد! چگونه از راه هاي دور، از دشت هاي دور بدينجا نشتابم!... برادر خرد من، پلنگ دشت، انكيدو، رفيق جوان من كه خود از چيزي دريغ نكرد تا از كوه سدر به فراز برشديم، تا نر گاو آسمان را گرفته به خون در كشيديم، تا خومبهبه- آن را كه در جنگل مقدس سدر خانه داشت- به خاك افكنديم، تا شيران را در تنگناي دره هاي كوهستان كشتيم، همدم من كه در همه سختي ها و خطرها انباز من بود، انكيدو كه من دوست مي داشتم، كه من بسيار دوست مي داشتم- بهره آدمي بدو رسيد...
قسمت بیست و ششم (لوح یازدهم)
من روزان و شبان دراز بر او گريستم و او را، به خانه خاك اندر گذاشتم. من او را انتظار مي كشيدم. و چنين مي پنداشتم كه همدم من بايد تا به خروش من از خواب برآيد. هفت روز و شب، هم در آنجاي افتاده بود، تا كرم در او افتاد. من زندگي را جستم بي آنكه بازيابم. از اين روي چونان راهزنان وحشتي به دشت ها گريختم...
مرا تقدير رفيق من سخت گران افتاده است. چگونه مي توانم خاموش بمانم! چگونه مي توانم فرياد بركشم! رفيق من كه من دوست مي دارم غبار زمين شده. انكيدو رفيق من خاك شده... آيا من نيز نمي بايد تا به آرامش افتم و ديگر تابه ابد برنخيزم؟
... اكنون، سابيتو! من در تو نظر مي كنم تا به مرگي كه از آن به وحشتم درننگرم»
پس سابيتو با او- با گيل گمش- چنين مي گويد:
«- گيل گمش، آهنگ كجا داري؟ زندگي را كه در خواه تست بازنمي يابي ... خدايان كه آدميان را آفريدند، مرگ را بهره ايشان كردند و جاودانگي را از آن خويش... از اين روي، گيل گمش! از نوشيدن و خوردن، از تن انباشتن و عمر به شادي گذاشتن، حالي بس مكن! همه روزي را جشني كن! روزان و شبان را همه به چنگ و ناي و به رقص، شادان مي باش! جامه هاي پاك به تن كن! سر خود را بشوي و به روغن خوشبو بينداي و تن را به آب تازه صفائي بده! از ديدار فرزنداني كه دست ترا به دست گيرند بهره مي گير! در آغوش زنان، شادمانه باش. به اوروك بازگرد، به شهر خويش كه در آن پادشائي، ستوده خلق؛ كه در آن پهلواني!»
و گيل گمش با او- با سابيتو- چنين مي گويد:
«- پس، سابيتو! راه منزلگاه ئوتنهپيشتيم را با من بنماي! مرا به او، به جانب او رهنمون شو!... با من بازگوي تا چگونه به نزديك وي مي توانم رفت... اگر از دريا مي بايدم گذشت، تا راه دريا پيش گيرم؛ ورنه همچنان از جانب دشت بخواهم رفت.»
و سابيتو با او- با گيش گمش- مي گويد:
«- هيچ گداري در اين دريا نيست كه كسي از آن به سلامت بتواند گذشت، كه كسي از آن به كنار بتواند رسيد. از بسي روزگاران پيش تر از زمان، تا بدين گاه، هيچ كس پديد نيامده است كه ازين دريا بتواند برگذشت. به جز شهمش زورمند، خداي سوزان آفتاب، كيست كه از آن برگذرد؟ برگذشتن از درياي خروشان سخت دشوار است و راهي كه به جانب آب هاي مرگ مي كشد، راهي تابسوز و توانفرساست... گيل گمش! چه گونه مي خواهي از اين آب برگذري و بر ساحل آن سوي پانهي؟ يا خود چندانكه از آن برگذشتي به آب هاي مرگ رسيدي، با آب هاي مرگ چه خواهي كرد؟.... با اين همه، آنك اورشهنبي، كشتيبان ئوتپيشتيم است؛ هم در آنجاي كه صندوق هاي سنگ برنهاده... ساعتي نمي گذرد تا از براي فراهم آوردن گياه و ميوه به جنگل رفته است. او را بازياب. تا خود اگر چنان شد كه باوي از دريا بگذري، برگذري ورنه بدين جاي باز گردي.»
و گيل گمش اين سخنان را مي شنيد.
قسمت بیست و هفتم (لوح یازدهم)
پس گيل گمش تبر برداشت و افراز جنگ بر كمر بست. ورو در راه نهاد و جانب دريا كنار پيش گرفت. و از شيب راه فرود آمد. و دروازه باغ، چنان چون زوبيني ميان نگهبان و او فرو افتاد.
گيل گمش به دور دست نظر مي كند. و نگاهش بر زورقي مي ايستد بر دهانه رودبار. پس گام هاي او بدان جانب روانه مي شوند، به جانب كشتي ئوتنهپيشتيم. و چشمان وي كشتيبان را مي جويند تا او را به سلامت از دريا بگذراند. تا او را از آب هاي مرگ به سلامت بگذراند.
گيل گمش به رودبار دريا مي رسد. اينك در آنجاي ايستاده است. و كشتي، هم در آنجاست.
پس گيل گمش بر دريا كنار به هر سوئي مي دود و كشتيبان را باز نمي يابد. تنها صندوق هاي پر از سنگ بر ساحل درياست.
پس گيل گمش به جانب جنگل شتاب مي كند و كشتيبان را به بانگ بلند آواز مي دهد:
«- كشتيبان! ترا مي جويم! مرا از دريا بدان جانب دريا ببر! مرا از آب هاي مرگ بدان سوها ببر!»
به بانگ بلند آواز مي دهد و جوابي به جانب او باز نمي آيد. پس گيل گمش به جانب صندوق ها باز مي آيد، و به خشم، آن همه را درهم مي شكند.
آنگاه، ديگر باره به جانب جنگل باز مي گردد. اينك اورشهنبي است. چشمان او اوشهنبي را باز مي بينند و گام هاي او به جانب اورشهنبي روانه مي شوند.
اورشهنبي با او- با گيل گمش- مي گويد:«- نام خود را به زبان آر. نام خود را با من بگوي!... من خود، اورشهنبي كشتيبان ئوتنهپيشتيمدورم.»
و گيل گمش با او- با اورشهنبي چنين مي گويد:«- نام من گيل گمش است. از كوهساران ئنو بدين جاي آمده ام. راهي بس دراز، راه شهمش را در نوشته ام... اينك، اورشهنبي! نگاه چشمان من بر تو افتادند. بگذار تا در ئوتنهپيشتيم دور نظر كنم.»
و اورشهنبي با گيل گمش چنين مي گويد:«- چرا رخان تو اينچنين بپژمرده، چرل پيشاني تو بدين تيرگي است؟ چرا درد در جان تو خانه گرفته؟... چنان چون سرگشتگان راه هاي دور به چشم مي رسي. از توفان و باد و آفتاب برتافته اي. رخان تو از تابش نيمروزي سوخته است... از راه هاي دور، از دشت هاي دور بدينجا شتاب چرا كردهئي؟»
و گيل گمش با او- با اورشهنبي، با كشتيبان- چنين مي گويد:
«- رخانم چگونه پژمرده نباشد و پيشاني مرا چين تيرگي چگونه فرو نپوشد! چه گونه روان من آشفته نباشد و بالايم چگونه خميده نباشد! چه گونه درد در جان من منزل نگزيند! چگونه چونان سرگشتگان راه هاي دور به چشم درنيايم! رخان من چه گونه از توفان و باد و آفتاب و از تابش نيمروزي برنتابد؟ چه گونه از راه هاي دور، از دشت هاي دور بدين جا نشتابم؟... برادر خرد من، پلنگ دشت، انكيدو، رفيق جوان من كه خود از چيزي دريغ نكرد تا از كوه سدر به فراز برشديم، تا گاو آسمان را گرفته به خون دركشيديم، تا خومبهبه- آن را كه در جنگل مقدس سدر خانه داشت- به خاك افكنديم،تا شير آن را در تنگناب دره هاي كوهستانن كشتيم،- همدم من كه در همه سختي ها و خطرها انباز من بود، انكيدو كه من دوست مي داشتم، كه من بسيار دوست مي داشتم- بهره آدمي بدو رسيد. شش روز و شبان بر او گريستم و در خاكش نگذاشتم. تا بدان زمان كه كرم در او افتاد. من مرگ را باز دانستم، و هراس از مرگ را آموختم. از اين روي به دشت ها گريختم... مرا تقدير رفيق من سخت گران افتاده است. از اين روي از دور دست ها بدينجاي شتاب كرده ام و راهي بس دراز به پشت سر نهاده... چه گونه مي توانم خاموش بمانم؟ چه گونه مي توانم فرياد بركشتم؟ رفيق من كه من دوست مي دارم غبار زمين شده. انكيدو رفيق من خاك شده... آيا من نيز نمي بايد تا به آرامش افتم و ديگر تا به ابد برنخيزم؟»
قسمت بیست و هشتم (لوح یازدهم)
گيل گمش با او- با اورشهنبي، با كشتيبان- مي گويد:«- پس، اورشهنبي! چه گونه به نزديك ئوتنهپيشتيم توانم رفت؟ مرا به او، به جانب او رهنمون شو!... با من بازگوي تا چه گونه بدو مي توانم رسيد... اگر از دريا مي توانم گذشت، تا بگذرم، ورنه، هم از دشت بخواهم رفت.»
و اورشهنبي با او- با گيل گمش- مي گويد:«- دستان تو، گيل گمش، ترا نگذاشتند تا به ساحل ديگر رسي... آنك، صندوق هي سنگ را بشكسته اي و دست خويش، بر گذشتن از تالاب درياي مرگ را ناممكن كرده اي... صندوق هاي سنگ، شكسته اند و ديگر ترا بدان سوها، به جانب آبخست زندگي نمي توانم برد... اكنون برخيز، گيل گمش! تبر از كنار خود بردار، به جنگل درون شو، يكصد و بيست درخت بينداز چنانكه بلندي هر يك شست ارش باشد... آن گونه درخت ها بينداز، سر هر يك به تبر تيزكن به پيش من آر!»
پس گيل گمش تبر از كنار خود برداشت. به جانب جنگل شتاب كرد. يكصد و بيست درخت بلند بر زمين افكند، چنانكه بلندي هر يك شست ارش بود. سر هر يك به تبر تيز كرد و به نزديك كشتيبان آورد.
پس به كشتي درنشستند و تيرها به كشتي درنهادند. كشتي را در آب پيش بردند و با بادبان ها، در دل دريا شتاب كردند. مي بايد كه چهل روز و پنج روز بر آب دريا بگذرند.
اينك نخستين روز و ديگر روز و سوم روز بر گذشته است و اورشهنبي به تالاب درياي مرگ مي رسد.
و اورشهنبي با او- با گيل گمش مي گويد:«-از آن تيرها يكي را، به تبر، سخت در كف دريا بكوب! مي بايد بپرهيزي تا از آب مرگ به دستت نرسد، ورنه در جاي بخواهي مرد!... اكنون تير ديگري بردار، و آن را سخت در كف دريا بكوب!... سومين را، گيل گمش، سومين را بكوب!
«- چارمين را، گيل گمش، چارمين را بكوب!
«- پنجمين را، گيل گمش، پنجمين را بكوب!
«- ششمين را، گيل گمش، ششمين را بكوب!
«- هفتمين را، گيل گمش، هفتمين را بكوب!
«- هشتمين را، گيل گمش، هشمين را بكوب!
«- نهمين را، گيل گمش، نهمين را بكوب!
«- دهمين را، گيل گمش، دهمين را بكوب!
«- يازدهمين را، گيل گمش، يازدهمين را بكوب!
«- دوازدهمين را، گيل گمش، دوازدهمين را بكوب!-».
و همچنان... تا گيل گمش يكصد و بيست تير بركف تالاب درياي مرگ بكوفت.
آنك گيل گمش بند از ميان باز مي گشايد، پوست شير از شانه به زير مي افنكد و به دستي توانمند، ديرك كشتي را از جاي برمي كند...
ئوتنهپيشتيم در دور دست ها نظر مي كند و با خود، در كنگاش با خود، چنين مي گويد:«- صندوق هاي سنگ كشتي، ناپيدا چراست؟ و چگونه بيگانهئي كه منش رخصت نداده ام به كشتي درنشسته است؟... آن كه مي آيد، از تبار آدمي نمي تواند بود. من بدو درمي نگرم: خود مگر نه آدميي است؟ من بدو درمي نگرم: خود مگر نه خدائي است؟ آنك، سراپا به من ماننده است. با دستان زورمند، تيرها را در آب هاي مرگ فرو مي كوبد تا صندوق هاي سنگ را جانشين شوند؛ هم آن صندوق ها كه اورشهنبي، بايد كه به هنگام عبور از آب هاي مرگ، به آب اندر افكند... اكنون كشتي به سلامت از كنار تيرها مي گذرد و ديري نمانده است تا خود به كنار جزيره در رسند. اما تيرها به آخر رسيد؛ آنك مرد بيگانه دگل را از جاي برآورد و با تبر به دو نيمه كرد. پس هر دو نيم را به آب اندر بكوفت، و كشتي با فشاري سخت، با فشار آخرين، به ساحل رسيد»
ئوتنهپيشتيم از خانه به زير مي آيد و به جانب بيگانه شتاب مي كند.
و ئوتنهپيشتيم با او- با گيل گمش- چنين مي گويد:«- نام خود را به زبان آر، نام خود را با من بگوي!... من خود ئوتنهپيشتيم ام: آن كه زندگي را بازيافته!»
و گيل گمش با او- با ئوتنهپيشتيم آمرزيد همچنين مي گويد:«- نام من گيل گمش است. از كوهساران ئنو بدين جاي آمده ام. راهي بس دراز، راه شهمش را در نوشته ام... اينك، ئوتنهپيشتيم، نگاه چشمان من سرانجام بر تو افتادند.»
ئوتنهپيشتيم با او- با گيل گمش- چنين مي گويد:«- چرا رخان تو اينچنين بپژمرده، چرا پيشاني تو بدين تيرگي است؟ چرا روان تو اين گونه آشفته، بالاي تو اين سان خميده است؟ چرا درد در جان تو خانه گرفته؟... چنان چون سرگشتگان راه هاي دور به چشم مي رسي. از توفان و باد و آفتاب برتافته اي. رخان تو از تابش نيمروزي سوخته است... از راه هاي دور، از دشت هاي دور بدينجا شتاب چرا كرده ئي؟»
و گيل گمش با او- با ئوتنهپيشتيم دور مي گويد: «- رخانم چگونه پژمرده نباشد و پيشاني مرا چين تيرگي چگونه فرو نپوشد! چه گونه روان من آشفته نباشد و بالايم چگونه خميده نباشد! چه گونه درد در جان من منزل نگزيند! چگونه چونان سرگشتگان راه هاي دور به چشم درنيايم! رخان من چه گونه از توفان و باد و آفتاب و از تابش نيمروزي برنتابد؟ چه گونه از راه هاي دور، از دشت هاي دور بدين جا نشتابم؟... برادر خرد من، پلنگ دشت، انكيدو، رفيق جوان من كه خود از چيزي دريغ نكرد تا از كوه سدر به فراز برشديم، تا گاو آسمان را گرفته به خون دركشيديم، تا خومبهبه- آن را كه در جنگل مقدس سدر خانه داشت- به خاك افكنديم،تا شير آن را در تنگناب دره هاي كوهستانن كشتيم،- همدم من كه در همه سختي ها و خطرها انباز من بود، انكيدو كه من دوست مي داشتم، كه من بسيار دوست مي داشتم- بهره آدمي بدو رسيد. شش روز و شبان بر او گريستم و در خاكش نگذاشتم. تا بدان زمان كه كرم در او افتاد. من مرگ را باز دانستم، و هراس از مرگ را آموختم.
از اين روي به دشت ها گريختم... مرا تقدير رفيق من سخت گران افتاده است. از اين روي از دور دست ها بدينجاي شتاب كرده ام و راهي بس دراز به پشت سر نهاده... چه گونه مي توانم خاموش بمانم؟ چه گونه مي توانم فرياد بركشتم؟ رفيق من كه من دوست مي دارم غبار زمين شده. انكيدو رفيق من خاك شده... آيا من نيز نمي بايد تا به آرامش افتم و ديگر تا به ابد برنخيزم؟»
و گيل گمش با او- با ئوتنهپيشتيم- مي گويد:«- من چنان انديشيدم كه مي خواهم به نزديك ئوتنهپيشتيم روم، ئوتنهپيشتيم دور، هم آن آمرزيده نيكوبخت كه زندگي را بازيافته... از اين روي بيرون آمدم، و به سرزمين ها سرگشته شدم. از اين روز از كوهساراني برگذشتم كه برگذشتن از آن همه سخت دشوار است. از اين روي از رودبارها و درياها برگذشتم. نه به خرسندي از بخت نيكو سيراب شدم، كه از رنج بسي نوشيدم. خوردني هاي من همه درد بود. پيش از آن كه به سيدوريسابيتو رسم، جامه هاي من فرو ريخت. مي بايست پرنده آسمان را به زير افكنم، بزكوهي و غزال و گوزن را به خون كشم و از ايشان خورش كنم. نيزه من مي بايست تا شير و پلنگ و سگان صحرائي را به خون كشد، و پوست ايشان تن پوش من باشد... باشد كه شياطين مرگ قفل بر دوازه هاي خود زنند؛ باشد كه دروازه ها را به قير و سنگ برآوردند. مي خواهم كه شياطين مرگ را به نابودي بكشانم تا جشن ايشان ازين بيش نپايد!... ئوتنهپيشتيم! زندگي را به من آشنا كن؛ تو زندگي را باز دانسته اي.»
و ئوتنهپيشتيم با او- با گيل گمش- مي گويد: «- خشم را از خود دور كن! خدايان و آدميان، هر يكي را نصيبي هست... مادر و پدرت، ترا به هيأت آدميان در وجود آورده اند، گو دو پاره از سه پاره وجود تو خدايانه باد... يك پاره وجود تو آدمي است، و ترا به جانب تقدير آدميان مي كشاند. جاودانگي، بهره آدميان نيست. مرگ هراس انگيز، غايت هر زندگي است... خانه را آيا جاودانه پي مي افكنيم، يا پيمان را جاودانه مي بنديم؟ برادران آيا ميراث پدر را جاودانه بخش ميكنند؟ آدمي آيا جاودانه از نشاط توليد برخوردار مي ماند؟ رودبار آيا به هر روزي طفيان ميكند؟ و خاك زمين را در خود ميدارد؟ مرغ كولي لو و مرغ كريپپا آيا در بهاري جاودانه به سر مي برند و چشمان ايشان جاودانه در آفتاب مي نگرد؟... از آغاز زمان،دوامي در ميان نبوده است. نه مگر خفتگان و مردگان به يكديگر ماننده اند؟ نه مگر بر آن هر دو، از مرگ، اثري هست؟... هم در آن هنگام كه آفتاب، نوزادهئي را درودي مي فرستد، همه توم خداوند سرنوشت، و ئنوننهكي- ارواح بزرگ توانمند- گرد مي آيند و او را هر آنچه نصيب است مي دهند. زندگي و مرگ آدمي را ايشانند كه تقدير مي كنند... روزهاي زندگي را به شماره مي دهند، اما روزهاي مرگ را برنمي شمرند!»
ادامه دارد...
قسمت بیست و نهم (لوح دوازدهم)
گيل گمش با اوروك، بر شهري كه حصار آن بلند است، فرمانرواست.
او- شاه گيل گمش- كاهنان جادوگر و تسخيركنندگان ارواح را پيش مي خواند.
«- روان انكيدو را فرا خوانيد! با من بگوئيد تا سايه انكيدو را چگونه توانم كه ببينم. مي خواهم تا سرنوشت مردگان را از او باز بپرسم!»
پس سالديده ترين كاهنان با او- با پادشاه- مي گويد «- گيل گمش! اگر به دنياي زيرين خاك، به خانه خداي بزرگ مردگان مي خواهي رفت، تا جامههاي چركين به تن درپوشي. روغن نغز مي بايد كه بر خويش نيندائي، تا بوي خوش آن ارواح مطرود را نفريبد كه پيرامون تو به پرواز در آيند... كمان را مي بايد كه از دست باز نگذاري تا آنها كه به تير تو در مرگ افتاده اند بر تو گرد نيابند... گاو سر را مي بايد كه از دست باز نهي تا ارواح مردگان از تو نرمند... پوزار مي بايد كه بر پاي نپوشي و گامها مي بايد كه به نرمي بر خاك نهي... خاتوني را كه دوست مي داري مي بايد كه نبوسي؛ و خاتوني را كه بر او خشمگيني مي بايد كه نكوبي. فرزندي را كه دوست مي داري مي بايد كه به آغوش نفشاري، و فرزندي را كه بر او خشمگيني مي بايد كه بر او خشم نگيري؛ تا خود ضجه مردم زيرين خاك پريشانت نسازد.»
گيل گمش به راه بيابان بزرگ گام مي نهد؛ گيل گمش به راه دروازه جهان زيرين خاك گام مي نهد... او- گيل گمش- به خانه تاريك ئيركلله مي رسد. به جانب خان او گام مي نهد؛ هم بدان سراي كه هر آنكو به درون آمده ديگرباره باز نگشته است... راهي كه در مي نوشت، خود راهي بود كه مر آن را واگشتي نبود.
منزلگاهي كه بدان اندر مي شد، منزلگاهي است كه ساكنانش همه از روشنائي بي بهره اند؛ غبار زمين خوردني ايشان است و خاك رس خوردني ايشان است. چشم ايشان در روشنائي نمي نگرد. در تاريكي مي نشينند اندام ايشان همه از پر فرو پوشيده، بالي چنان چون بال پرندگان دارند.
پس- گيل گمش بر در مي كوبد و دربان را چنين آواز مي دهد:
«- آهاي! دروازه بان! دروازه را باز كن تا من بتوانم كه درون آيم! اگر نه، حالي در را بخواهم شكست و كلون دروازه را خرد بخواهم كرد!»
دروازه بان، در به روي او باز گشود. بالاپوش از او برداشت. با او از هفت دروازه بلند برگذشت و يكايك جامههاي او بگرفت چنانكه او- گيل گمش- سراپا عريان به كشور مردگان درآمد.