من و پیچاک زلف آن بت و بیداری شبها / کجا خسبد کسی کش میخلد در سینه عقربها؟
گهی غم میخورم گه خون و میسوزم به صد زاری/ چو پرهیزی ندارم جان نخواهم برد ازین تبها
چه بودی گر دران کافر جوی بودی مسلمانی / چنین کز یاربم میخیزد از هر خانه یا ربها
Printable View
من و پیچاک زلف آن بت و بیداری شبها / کجا خسبد کسی کش میخلد در سینه عقربها؟
گهی غم میخورم گه خون و میسوزم به صد زاری/ چو پرهیزی ندارم جان نخواهم برد ازین تبها
چه بودی گر دران کافر جوی بودی مسلمانی / چنین کز یاربم میخیزد از هر خانه یا ربها
اگر نه باده غم دل ز ياد ما ببرد
نهيب حادثه بنياد ما زجا ببرد
دعای دوستی از خون نویسند اهل درد و من / به خون دیده دشنامی که بشنیدم از آن لبها
ز خون دل وضو سازم چو آرم سجده سوی او / بود عشاق را آری بسی زینگونه مذهبها
بناله آن نوای باربد برمیکشد خسرو / که جانها پایکوبان میجهد بیرون ز قالبها
سوختهی رخت اگر سوی چمن گذر کند / در دل خود گمان کند شعله گرم لاله را
تو ز پیاله میخوری من همه خون که دم به دم / حق لبم همی دهی از لب خود پیاله را
اگر به كوي تو باشد مرا مجال وصول
رسد به دولت وصل تو كار من به اصول
لحظه ها را با تو بودن ...
در نگاه تو شگفتن ...
حس عشقو در تو ديدن ...
مثل رويای تو خواب ِ.
با تو رفتن با تو موندن ...
مثل قصه تو رو خوندن ...
تا هميشه تو را خواستن ...
مثل تشنگی آبه
هر آن كو خاطر مجموع و يار نازنين دارد
سعادت همدم او گشت و دولت همنشين دارد
دستان سرد
يکی پس از ديگری
نوار تاريکی را بلند می کنند
چشم می گشايم
زنده ام
هنوز
در ميانه ی زخمی تازه
خیلی این شعر را دوست دارم
هر كه در اين بزم مقرب تر است
جام بلا بيشترش مي دهند
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست كشيده شب مي كشم
چراغهاي رابطه تاريكند
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد كرد
كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني است.
تو گر خواهي كه جاويدان جهان يكسر بيارايي
صبا را گو كه بردارد زماني برقع از رويش