ياران ره عشق منزل ندارد
كين بحر مواج ساحل ندارد
Printable View
ياران ره عشق منزل ندارد
كين بحر مواج ساحل ندارد
در اين دنياى بى حاصل چرا مغرور ميگردى
سليمان گر شوى آخر نصيب مور ميگردی
یاد آن شب که ترا دیدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانه عشق
قلب مرا شکستی نامهربان پری زاد
گفتی ز بند رستی ای نازنین نگارم
من و باد صبا مسكين دو سرگردان بي حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوي گيسويت
تكان قايق¬، ذهن ترا تكاني داد:
غبار عادت پيوسته در مسير تماشاست.
هميشه با نفس تازه راه بايد رفت
و فوت بايد كرد
كه پاك پاك شود صورت طلايي مرگ.
گر حال تو همچون من آشفته خراب است
گر خواهش دل های من و تو بی جواب است
ای وای به حال هر دوی ما
آه دست پسرم يافت خراش
واي پاي پسرم خورد به سنگ
گم شدم در سر آن کوی مجویید مرا / او مراکشت شدم زنده مپو یید مرا
بر درش مردم و آن خاک بر اعضای من است / هم بدان خاک درآید و مشویید مرا
عاشق و مستم و رسوایی خویشم هوس است/ هر چه خواهم که کنم هیچ مگویید مرا
الهي سينه اي ده آتش افروز
در آن سينه دلي، وان دل همه سوز