دل را به غمت نياز ميبينم
کارت همه کبر و ناز ميبينم
وان جامه که دي وصل ما بودي
اکنون نه بر آن طراز ميبينم
صد گونه زيان همي پديد آيد
سرمايهي دل چو باز ميبينم
آنرا که فلک همي کند نازش
او را به تو هم نياز ميبينم
Printable View
دل را به غمت نياز ميبينم
کارت همه کبر و ناز ميبينم
وان جامه که دي وصل ما بودي
اکنون نه بر آن طراز ميبينم
صد گونه زيان همي پديد آيد
سرمايهي دل چو باز ميبينم
آنرا که فلک همي کند نازش
او را به تو هم نياز ميبينم
ما را
حتی امان گریه ندادند
من اولین سپیده بیدار باغ را
آمیخته به خون طراوت
در خواب برگ های تو دیدم
من اولین ترنم مرغان صبح را
بیدار روشنایی رویان رودبار
در گل افشانی تو شنیدم
شفیعی کدکنی
ما گوشه نشينان خرابات الستيم
تا بوي ميي هست در اين ميكده هستيم
مرا وقتي خوشست امروز و حالي
قدحها پر کنيد و حجره خالي
که داند تا چه خواهد بود فردا
بزن رود و بياور باده حالي
یک عاشقانهِ بی عشق
یک ماهِ بی فروغ
دیوانِ بی غزلی
غرقِ واژه های دروغ
یک برگِ گیج
واله و حیران
گمگشته در توهمِ این جنگلِ شلوغ
با غنچه ای که سرد و سراسیبمه غرق شد
در رودخانه خونرنگ کوهسارِ بلوغ.
اقبال ولی پور
غلام همت دردي كشان يكرنگم
نه آن گروه كه ازرق لباس و دل سيهند
در نهانخانة جانم ، گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید :
یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
مرا دردیست اندر دل اگر گویم زبان سوزد
وگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
دلم بردي و برگشتي زهي دلدار بيمعني
چه بود آخر ترا مقصود از اين آزار بيمعني
نگار ازين جفا کردن بدان تا من بيازارم
روا داري که خوانندت جهاني يار بيمعني
انوري
یک کرشمه کرد با خود آن چنانک
فتنه ای در پیر و در برنا نهاد
تا تماشای وصال خود کند
نور خود در دیده ی بینا نهاد
فخر الدین عراقی
در دين چو اعتصام به حبل متين کنند
آن به که مطلع سخن از رکن دين کنند
دينپروري که داغ ستورش مقربان
از بهر کسب مرتبه نقش نگين کنند
انوري
دوست دارم كه يك شب جمعه
صبح گردد به رسم خوش عهدي
ناگهان بشنوم ز سمت حجاز
نغمه ي دلخوش انا المهدي
يکي درياست هستي نطق ساحل
صدف حرف و جواهر دانش دل
به هر موجي هزاران در شهوار
رون ريزد ز نص و نقل و اخبار
شبستري
روزها رفت که دست من مسکين نگرفت
زلف شمشادقدي ساعد سيم اندامي
روزه هر چند که مهمان عزيز است اي دل
صحبتش موهبتي دان و شدن انعامي
حافظ
(دوستان می گم چرا تو اون یکی تاپیک نیومدید !!! ، بیایید خوب میشه ها !!!)
يار من خسرو خوبان و لبش شيرين است
خبرش نيست که فرهاد وي اين مسکين است
نکنم رو ترش ار تيز شود کز لب او
سخن تلخ چو جان در دل من شيرين است
سيف فرغاني
تا چند اسیر رنگ وبو خواهی شد
چند از پی هر زشت ونیکو خواهی شد
گر چشمه زمزمی وگر اب حیات
اخر بدل خاک فرو خواهی شد
خیام
ديد خورشيد رخش وز سر انصاف به ماه
گفت من سايهي او بودم و خورشيد اين است
با رخ او که در او صورت خود نتوان ديد
هر که در آينهاي مينگرد خودبين است
سيف فرغاني
تن در غم روزگار بیداد مده
ما را زغم گذشتگان یاد مده
دل جز بسر زلف پری زاد مده
بی باده مباش و عمر بر باد مده
هر که او در عشق بیآرام نیست
کــی تواند یافت آرام ای غـلـام
گاه مـــرد مسجدی گه رنـد دیر
هر دو نبود کام و ناکام ای غلام
یا مــرو در مــسجـد و زنار بـنــد
یا مــده در دیــر ابــرام ای غــلام
عطار
مي بهشت ننوشم ز جام ساقي رضوان
مرا به باده چه حاجت كه مست بوي تو باشم
مه نکويي ز روي او دارد
شب سياهي ز موي او دارد
خود بدين چشم چون توان ديدن
آنچه از حسن روي او دارد
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پیکی ندوانید و سواری نفرستا
اي گرفته عالم از عدلت نظام
اي نظام ابن النظام ابن النظام
ملک اقبال تو ملک لايزال
بخت بيدار تو حي لاينام
مرغ زيرک به در خانقه اکنون نپرد
که نهادهست به هر مجلس وعظي دامي
گله از زاهد بدخو نکنم رسم اين است
که چو صبحي بدمد در پي اش افتد شامي
حافظ
یارب این قافله را لطف ازل بدرقه باد
که ازو خصم بدام آمد و معشوقه به کام
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
هرچه آغاز ندارد نپذیرد انجام
مرده اگر زنده شد در شب مهمانيت
ديده ي قلبش شود خاك سر كوي تو
از غم دوري تو، دست دعا مي شوم
كي رسد آن جمعه كه ديده شود روي تو
محمد شهادتی
واعظ شهر که از پند خودآزارم داد
از دم رند می آلوده مدد کارم شد
بگذارید که از بتکده یادی بکنم
من که با دست بت میکده بیدار شدم
روح خدا
ماکو به همان طرف که انداخت
اي در کف صنع ما چو ماکو
هين مشک سخن بنه به جو رو
ميخواندت آب کان سقا کو
رومی
وگر سرمست دل روزي زند بر سنگ آن شيشه * به ميخانه رويد آن دم از آن خمار جوييدش
بت بيدار پر فن را كه بيداري ز بخت اوست * چنين خفته نيابيدش مگر بيدار جوييدش
رومی
شیخی به زنی ف احشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پــا بستی
گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم
آیا تو چنان که می نمایی هستی؟
یا رب سببي ساز که يارم به سلامت
بازآيد و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن يار سفرکرده بياريد
تا چشم جهان بين کنمش جاي اقامت
حافظ
تا به مستي نرسد بر لب ساقي لب ما
بر نيايد ز خرابات مغان مطلب ما
عشق پيري است که ساغر زدهايم از کف او
عقل طفلي است که دانا شده در مکتب ما
فروغي بسطامي
آبی تراز آنیم که بیرنگ بمیریم
از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم
ما آمده بودیم تا مرز رسیدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم
ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان
لایق که نبودیم در این جنگ بمیریم
مستور و مست هر دو چو از یک قبیله اند
ما دل بعشوه ی که دهیم اختیار چیست
راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست
!!!
تو شمع انجمني يك زبان و يك دل شو
خيال وكوشش پروانه بين وخندان باش
كمال دلبري وحسن در نظر بازيست
به شيوه نظر از نادران دوران باش
خموش حافظ و از جور يار ناله مكن
تو را كه گفت كه در روي خوب حيران باش
شرممان باد ز پشمینه ی آلوده ی خویش
گر بدین فضل و هنر نام کرامات بریم
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
بس خجالت که ازین حاصل اوقات بریم
فتنه میباردازین سقف مقرنس برخیز
تا به میخانه پناه از همه آفات بریم
...
مى خواستم به شور تو شيدا شوم نشد
در تا رو پود عشق تو معنا شوم نشد
دور از هواي نفس، که ممکن نميشود
در تنگناي صحبت دشمن، مجال دوست
گر دوست جان و سر طلبد ايستادهايم
ياران بدين قدر بکنند احتمال دوست
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تا کی کِشَم جفای تو؟ این نیز بگذرد!
بســـــیار شد بلای تو، این نیز بگذرد!
عمرم گذشت و یک نفسم بیشتر نماند
خوش باش! کز جفای تو، این نیز بگذرد!
آیی و بگــــذری به من و باز ننگری!؟
ای جان من فدای تو، این نیز بگذرد!
بگذشت آنکه دوست همی داشتی مرا
دیگر شده ست رای تو، این نیــز بگذرد!
عراقی
دو نصيحت كنمت بشنو و صد گنج ببر
از در عيش درآ و به در عيب مپوي
شكر آن را كه دگر بار رسيدي به بهار
بيخ نيكي بنشان و ره تحقيق بجوي