از بس که مشت کوفته ام
بر جای جای این در بسته
انگشتری که مهر تو را داشت
ماندست با نگین شکسته
از راه دوری امده ام
Printable View
از بس که مشت کوفته ام
بر جای جای این در بسته
انگشتری که مهر تو را داشت
ماندست با نگین شکسته
از راه دوری امده ام
مكن كاري كه برپا سنگت ايو
جهان با اين فراخي تنگت ايو ....
وفا مـجوی ز دشمـن کـه پرتوی ندهد
چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشـت
تا اين برادران رياكار زنده اند اين گرگ سيرتان جفاكار زنده اند
يعقوب درد ميكشد و كور مي شود يوسف هميشه وصله ناجور مي شود
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که ازین پرده کار ما به نواست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
تو نيكي ميكن و در دجله انداز
كه ايزد در بيابانت دهد باز
;) ;) ;) ;)
زمین شی سیاره میشم
بارون شی فواره میشم
مجنون عاشقو میخوام
خودم خجالتش بدم
ما خانه بدوشان غم سيلاب نداريم .
اندوه از اين دير جفا كار نداريم ...
موج درياي خيال
كاش با زورق انديشه شبي
از شط گيسوي مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم
سلام.
محبوب می بوسد مرا , من جان نثارش میکنم
سودای پر سود است این, بگذار مغبونش کنم
من با لبان سرد نسيم صبح
سر مي كنم ترانه براي تو
من آن ستاره ام كه درخشانم
هر شب در آسمان سراي تو
وقت سحر، به آینهای گفت شانهای
کاوخ! فلک چه کجرو و گیتی چه تند خوست
ما را زمانه رنجکش و تیره روز کرد
خرم کسیکه همچو تواش طالعی نکوست
وقت سحر، به آینهای گفت شانهای کاوخ! فلک چه کجرو و گیتی چه تند خوست
ما را زمانه رنجکش و تیره روز کرد خرم کسیکه همچو تواش طالعی نکوست
تاريك چون تفاهم من با تو
انسان افسانه مكرر اندوه و رنج را
تكرار مي كند
گفتي
اميدهاست
در نا اميد بودن من
اما
اين ابر تيره را نم باران نبود و نيست
اين ابر تيره را سر باريدن
انسان به جاي آب
هرم سراب سوخته مي نوشد
گلهاي نو شكفته
اين لاله هاي سرخ
گل نيست
خون رسته ز خاك است
--------------------
چه قدر وضعه سرور داغونه هر 15 دیقه یه تاپیک وا می شه من برم بخوابم [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم چون شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
تو عاشقانه ترين نام
و جاودانه ترين يادي
تو از تبار بهاري تو باز مي گردي
تو آن يگانه ترين رازي اي يگانه ترين
تو جاودانه تريني
براي آنكه نمي داند
براي آنكه نمي خواهد
براي آنكه نمي داند و نمي خواهد
تو بي نشانه ترين باش
اي يگانه ترين
بايد خريدارم شوي تا من خريدارت شو م
وزجان و دل يارم شوي تا عاشق زارت شوم
من نيستم چون ديگران بازيچه بازيگران
اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم....
منم آن نياز مندي كه به تو نياز دارم ...
غم دل چه باز گويم كه تو را ملال گيرد ...
كنم اين حديث كوته .............. كه غم دراز دارم
...
ملكا ذكر تو گويم كه تو پاكي و خدايي
نروم جز به همان ره كه تو ام راهنمايي...
يک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر
كز آب هفت بحر به یک موی تر شوی
اين ابر تيره را نم باران نبود و نيست
اين ابر تيره را سر باريدن
انسان به جاي آب
هرم سراب سوخته مي نوشد
گلهاي نو شكفته
اين لاله هاي سرخ
گل نيست
خون رسته ز خاك است
باور كن اعتماد
از قلبهاي كال
بار رحيل بسته
و مهرباني ما را
خشم و تنفر افزون
از ياد برده است
باورنمي كني ؟
كه حس پاك عاطفه در سينه مرده است
تا رسيدن به ناكجاي اين ترانه
سر ميدهم آوازي از سكوت
به اوج ميرسانم صداي زيباي سكوتم را
تا بسازم برايت دنيايي از هبوت
تو در برابر نگاه من نشسته اي
چو چشم بر گشوده ام
چرا كه عطر تو به خواب ها شنيده ام
به ياد خاطرات تو
دلم به سينه ام دريده ام
به رقص قاصدك ميان باد ها
اميد بسته ام
و اين اميد را رها نكرده ام
چرا كه سال هاست در كمين
به انتظار تو نشسته ام
من مست مي عشقم، هوشيار نخواهم شد
از خواب خوش مستي، بيدار نخواهم شد.
دنبال پروانه بری
من خود شاپرک میشم
یه وقت اگه هوس کنی
من عجیب غریب بشم
میرم و هرجوری بگی
هر جا باشه تک میشم
من یار مهربانم / دانا و خوش زبانم
گویم سخن فراوان / با آن که بی زبانم
همین جوری استعداده که تراوش می شه [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
-------------------------
ما آبروی فقر و قناعت نمیبريم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است
تا زهره و مه در اسمان گشت پديد
بهتر ز مي ناب كسي هيچ نديد ....
در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخنگوي توام
من در اين تاريكي
من در اين تيره شب جانفرسا
اسمان بار امانت نتوانست كشيد
قرعه فال به حال من ديوانه زدند ....
در شب گيسوي پر پيچ تو راهي مي جست
چشم من چشمه ي زاينده ي اشك
گونه ام بستر رود
كاشكي همچو حبابي بر آب
در نگاه تو رها مي شدم از بود و نبود
شب تهي از مهتاب
شب تهي از اختر
ابر خاكستري بي باران پوشانده
هر کس به طریقی دل ما میشکند
بیگانه جدا دوست جدا میشکند
بیگانه اگر میشکند غم نیست
من در عجبم دوست چرا میشکند
دلگيرتر است
شوق بازآمدن سوي توام هست
اما
تلخي سرد كدورت در تو
پاي پوينده ي راهم بسته
ابر خاكستري بي باران
راه بر مرغ نگاهم بست
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
دلم ز صومعه بگرفت و خرقهي سالوس
كجاست دير مغان و شراب ناب كجا
اگر قسمتم باشد که تماشا کنم تو را
ای نور دیده جان و دل اهدا کنم تو را
اگر آن ترك شيرازي به دست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
--------------------
بابایی ساویس [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
الا يا ايها الساقي ادركاسا و ناولها
كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها
اي دل شباب رفت و نچيدي گلي ز عيش
پيرانه سر مكن هنري ننگ و نام را
آبي تر از آنم كه بيرنگ بميرم
از شيشه نبودم كه با سنگ بميرم
من آمده بودم كه تا مرز رسيدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بميرم
من را به ابتذال نبودن كشانده اند روح مرا به مسند پوچي كشانده اند
تا اين برادران رياكار زنده اند اين گرگ سيرتان جفاكار زنده اند