شنیدم مر مرا لطفت دعا گفت
برای بنده خود لطفها گفت
چه گویم من مکافات تو ای جان
که نیکی تو را جانا خدا گفت
ولیکن جان این کمتر دعاگو
همه شب روی ماهت را دعا گفت
Printable View
شنیدم مر مرا لطفت دعا گفت
برای بنده خود لطفها گفت
چه گویم من مکافات تو ای جان
که نیکی تو را جانا خدا گفت
ولیکن جان این کمتر دعاگو
همه شب روی ماهت را دعا گفت
تو می خندی و حواست نیست دارم اروم میمیرم
تو می رقصی و من عاشق شدن رو یاد می گیرم
ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان
تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو
دیوانه خود ، دیوانه دل ، دیوانه سر ، دیوانه جان
نيكو سخني نوشته ديدم بر سنگ
سنگي كه فكنده سايه بر خانه تنگ
كاي آنكه به سنگ گور من مينگري
هرگز مخوري فريب ياران دورنگ
گردرد دل دوا شود ایدوست شاد زی
ور غمگسار غم بود ای یار غم مخور
چون زر به دست نیست ز طرار غم مدار
چون سر ز دست رفت ز دستار غم مخور
خواجو مدام جرعهی مستان عشق نوش
وز اعتراض مردم هشیار غم مخور
رفت
وپشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما
میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست
تا ز سوز من بسوزی جان خویش
چون که دیدم سرنوشت خویش را
تن بدادم تا بسوزم در بلا
مبتلا را چیست چاره جز رضا
از عاشقى گر در دلت سوزى نهان است
اندوه عشقت در دلم آتشفشان است
گر در دلت صدها نشانى از وفا هست
اى نازنين ما را وفا نام و نشان است
گر گوشه چشمى به اين دلخسته دارى
زيبا، عجب اين قلب محزون مهربان است
گر اهل دردى من سرا پا انتظارم
گر مرد راهى،ياعلى،
اما بگويم
پاييزم و رنگ دلم رنگ خزان است
تو به تقصير خود افتادي از اين در محروم
از که مي نالي و فرياد چرا مي داري