چي شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
Printable View
چي شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مسابقه نیست که اینجا !!! تاپیک مشاعره هستش چه عجله ای داری :دینقل قول:
----------------
منتظر باش کبوتر بشوم
بپرم تا آشیان سبز تو
تو ندانی من که هستم من ولی
خیره باشم در دو چشم مست تو
فریبا شش بلوکی
اولا منظور من از چي شد اين نبود كه چرا شعر ارسال نمي كني.
دوما مشاعره مسابقه است ديگه پس چيه.
پس برم جایزه ام رو بگیرم!!!! :10:نقل قول:
اوایل کار این تاپیک حالت مسابقه و قوانین و ... داشت الان قوانین مسابقه ایش رعایت نمیشه ( مثل دو تا چهار بیت که خود من هم از یه مصرعی میزارم تا یه شعر کامل و اشعار غیر تکراری همین شعر؟؟ آخر صفحه قبل رو من ده بار از خود کاربرش دیدم!!!! :دی) الان شبیه مشاعره انجمن متفرقه شده
دیدم شما چند جا عجله داشتی گفتی اگه کسی نمیزاره خودت میزاری و با خودت هم مشاعره کردی. :27:
وصلت به آب ديده ميسر نميشود
دستم به حيلههاي دگر درنميشود
هرچند گرد پاي و سر دل برآمدم
هيچم حديث هجر تو در سر نميشود
آخه بايد مشاعره پشت سر هم باشه نه اينكه بياي يه شعر بگي بعد بري
تاپيك هاي ديگه گشت و گذار كني دوباره بعد از يك ساعت برگردي و يه شعر ديگه بگي
اگه به اون پستي كه من با خودم مشاعره كردم نگاه كني مي بيني كه من ساعت 8.21 دقيقه
پست فرستادم و تا ساعت 11.20 دقيقه هيچ خبري نشد دوست عزيز.
حالا مشکلی نیست بی خیال ادامه بده :8:نقل قول:
(اون ساعت هم تایم اداری هستش و یا سر کار هستند یا سر کلاس یا شب زنده داران خفته در خواب , کمتر کسی پای اینترنت هست )
دوش تا صبح در آن باغ بزرگ
همه دانند که مهمان بودی،
گاه، سرمست و صراحی در دست
پای کوبان و غزلخوان بودی،
گاه افتاده در آغوش نسیم
شرم ناکرده وعریان بودی.
تا سحر هیچ نیارامیدی.
سیمین بهبهانی
يارم تويي به عالم يار دگر ندارم
تا در تنم بود جان دل از تو برندارم
دل برندارم از تو وز دل سخن نگويم
زان دل سخن چه گويم کز وي خبر ندارم
من آن مفهوم مجــّرد را جسته ام.
پای در پای آفتابی بی مصرف
که پیمانه می کنم
با پیمانه روزهای خویش که به چوبین کاسه ی جذامیان ماننده است.
من آن مفهوم مجــّرد را می جویم.
پیمانه ها به چهل رسید و آن برگشت.
افسانه های سرگردانیت
ای قلب در به در!
به پایان خویش نزدیک میشود.
احمد شاملو
دیگران قرعه ی قسمت همه برعیش زدند
دل غم دیده ی ما بود که هم بر غم زد
در یاد منی حاجت باغ و چمنم نیست
جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست
اشکم که به دنبال تو آواره ی شوقم
یارای سفر با تو و رای وطنم نیست
این لحظه چو باران فرو ریخته از برگ
صد گونه سخن هست و مجال سخنم نیست
بدرود تو را انجمنی گرد تو جمع اند
بیرون ز خودم راه در آن انجمنم نیست
دل می تپدم باز درین لحظه ی دیدار
دیدار ‚ چه دیدار ؟ که جان در بدنم نیست
بدرود و سفر خوش به تو آنجا که رهایی ست
من بسته ی دامم ره بیرون شدنم نیست
در ساحل آن شهر تو خوش زی که من اینجا
راهی به جز از سوختن و ساختنم نیست
تا باز کجا موج به ساحل رسد آن روز
روزی که نشانی ز من الا سخنم نیست
شفیعی کدکنی
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید
بهتر ز می ناب كسی هیچ ندید
من در عجبم ز می فروشان كایشان
به زانكه فروشند چه خواهند خرید؟!
دور است سر آب از اين باديه هش دار
تا غول بيابان نفريبد به سرابت
تا در ره پيري به چه آيين روي اي دل
باري به غلط صرف شد ايام شبابت
حافظ
تا چند اسير عقل هر روزه شويم
در دهر چه صد ساله چه يکروزه شويم
در ده تو بکاسه مي از آن پيش که ما
در کارگه کوزهگران کوزه شويم
خیام
مغنی چه باشد که لطفی کنی//ز نی آتشی بر دلم افکنی
برون آری از فکر خود یک دمم//بهم بر زنی خان و مان غمم
حضرت حافظ
من مي نه ز بهر تنگدستي نخورم
يا از غم رسوايي و مستي نخورم
من مي ز براي خوشدلي ميخوردم
اکنون که تو بر دلم نشستي نخورم
ممن آن باشد که اندر جزر و مد
کافر از ايمان او حسرت خورد
رومی
(دوستان یه ذره محفل و آتیششو زیاد کنین )
دام سخت است مگر یار شود لطف خدا....ورنه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم
حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم
منم سرگشته حیرانت ای دوست
کنم یکباره جان قربانت ای دوست
ولی نا سازه شوق وصل کویت
زهر سر بر سر پیمانت ای دوست
دلی دارم در آتش خانه کرده
میان شعله ها کاشانه کرده
دلی دارم که از شوق وصالت
وجودم را زغم ویرانه کرده
هاي و هوي و لشگر و خيل و سپه در کار نيست
عالمي را کان جهان سالار باشد پاسبان
از پي گنجايش برخاست ديوار حجاب
ز ميان چار ديوار مکان و لامکان
محتشم کاشانی
نگذاشت دست رد به هرکس نظر فکند
خون ریخت چشم مست تو بی دست رد گذشت
تعداد کشتگان تو نتوان همینقدر
اجساد بیشماره خون از جسد گذشت
قدم خمیده شد چو کمان تا که دیده دید
همچون مه چهارده آن سرو قد گذشت
با یار صحبت از گله های گذشته بود
آمد رغیب و دید، نماند از حس گذشت
نگذاشت دست رد به هرکس نظر فکند
خون ریخت چشم مست تو بی دست رد گذشت
تعداد کشتگان تو نتوان همینقدر
اجساد بیشماره خون از جسد گذشت
عارف قزوینی
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خواب ها را با تو زیبا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی "ها" می کنم هر شب
برخیز سحر، ناله و آهی میکن
استغفاری ز هر گناهی میکن
تا چند، به عیب دیگران درنگری
یکبار به عیب خود نگاهی میکن
نه محقق بود نه دانشمند
چارپاي بر او كتابي چند
آن تهي مغز را چه علم و چه خبر
كه بر او هيزم است يا دفتر
روزهايی كه بی تو میگذرد
گرچه با ياد توست ثانيههاش
آرزو باز می كشد فرياد :
در كنار تو میگذشت ، ايكاش !
فریدون مشیری
شادیم داد، غمم داد و جفا داد و وفا
با صفا منت آنرا که به من داد کشم
عاشقم، عاشق روی تو ,نه چیز دگری
بار هجران و وصالت به دل شاد کشم
در غمت ای گل وحشی من ای خسرو من
جور مجنون ببرم، تیشه فرهاد کشم
مُردم از زندگی بی تو که با من هستی
طرفه سری است که باید بر استاد کشم
سالها می گذرد حادثه ها می آید
انتظار فرج از نیمه خرداد کشم
روح خدا
من مات قد وقامت موزون توام
مفتون جمال روی بی چون توام
حاشا که بگویمت تولیلای منی
اما من دلباخته مجنون توام
مست به منبر اومد
شوکت به انتر اومد
باد به غبغب اومد و ماه برون نیومد
در كعبه اگر دل سوی غیر است ترا
طاعت همه فسق و كعبه دیر است ترا
ور دل به خدای و ساكن میكده ای
می نوش كه عاقبت به خیر است ترا
ابوسعید ابوالخیر
اين جا كه شعر در كف نامردمان رهاست
موعود من! صداي تو عاشقترين صداست
اين جغدهاي خفته كه آواز شومشان
در ژرفناي تيره و خاموش شب رهاست
باور نميكنند كه چشمان روشنت
ديري است قبلهگاه تمام ستارههاست
من ميشناسمت، دل غمگين و خستهات
با درد، با غرور ترك خورده آشناست
آري تو آن درخت كريمي كه دستهات
ديري است آشيانه گرم پرندههاست
آخر چگونه در گذر بادهاي تند
اِستادهاي كه قامت سبز تو تا خداست؟
من از هجوم دشنه شب زخم خوردهام
پس مرهم نگاه اهوراييات كجاست؟!
انسيه موسويان
تا هست غم خودت ، نبخشایندت
تا با تو ،تو هست ، هیچ ننمایندت
تا از خود و هر دو کون فارغ نشوی
این در مزن ای خواجه که نگشایندت
تا خوری دانه نیفتی تو به دام
این کند علم و قناعت والسلام
نعمت از دنیا خورد عاقل نه غم
جاهلان محروم مانده در ندم
رومی
محتضر اتاق
واپسين كلماتش را
با كيسه ي اكسيژن
در ميان مي گذارد.
و شعري خاموش
بر صفحه مانيتور
احضار مي شود:
برايم كمي رنگ سبز »
كمي ماه بالاي درياچه
خندان بياوريد.
سنجاقك هايكو
سبكتر از من نيست
برايم كمي بال
«. بال بياوريد
داریوش مهبودی
دوباره قد بکش تا اوج فواره
نگو این ابر بی بارون نمی ذاره
مث یار دلاور نشکن از دشمن
ببین سر می شکنه تا وقتی سر داره
شهیار قنبری
هر غم که ز عشق يار ميبينم
از گردش روزگار ميبينم
بيداد فلک از آنکه دي بودست
امروز يکي هزار ميبينم
انوري
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا
رومی
اي بندهي روي تو خداوندان
ديوانهي زلف تو خردمندان
بازار جمال روي خوبت را
آراسته رسته رسته دلبندان
انوري
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملامت علما هم ز علم بی عملست
ز قسمت ازلی چهره سیه بختان
به شست و شوی نگردد سفید و این مثلست
ترا من دوست ميدارم ندانم چيست درمانم
نه روي هجر ميبينم نه راه وصل ميدانم
نپرسي هرگز احوالم نسازي چارهي کارم
نه بگذاري که با هرکس بگويم راز پنهانم
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نرويد به اعتدال محمد
قدر فلك را كمال و منزلتي نيست
در نظر قدر با كمال محمد