من عاشق شعرهای عاشقانم با اینکه تنها ولی احساس می کنم خوندن این شعرها منو به عشق واقعیم نزدیک می کنه:40:
Printable View
من عاشق شعرهای عاشقانم با اینکه تنها ولی احساس می کنم خوندن این شعرها منو به عشق واقعیم نزدیک می کنه:40:
پاکت نامه را
خالی بفرست!
کلمات ، احساست را محدود میکند !!!
تو به ندیدن من عادت نکرده ای
من به نبودن تو عادت نکرده ام . . . !
من
از راست آسمان شروع می کنم
تو
از چپش
قرارمان ستاره قطبی باشد..
لابلای دستهايت گم شدهام
دلتنگ نباش،
آنقدر گمم،
سر در گمم،
که هیچ کس نمیيابدم،
در نمیيابدم،
جز دستهايِ خودت!
" نسترن وثوقی"
گاهی
فقط دوست دارم دستم را بکشم روی واژه ها، که بفهمی چقدر حرف دارم
برای گفتن
برای نوشتن
برای خواندن
که بفهمی چقدر نگرانت هستم
که چقدر دلم شورت را می زند..
لطفا بیا
دیوانگی ام را قرار است اعتراف کنم
کنج همین دل
زیر این شاخه تازه نوک زده
روی همین چمن سبز خیس از شبنم صبح
کنار همان سنگهای رنگی
دستانت را شاهد میخواهم
تو ستــاره غریبــــی، تــو شکـــــوه بـاور مـــــن
شب عاشقـــــی اســــت یارا، بنشین برابر من
تو چه کرده ای که با تو، شــده عشق تار و پودم
تو چه کرده ای که عمریسـت، پی تو در سجودم
تو چه کرده ای که عمـری ز پی ات دویده ام من
به خـدا قسـم کـه با تو به خـدا رسیــــده ام من
تو رفتی بخوابی
و من ماندم و خوابهایی معطل؛
دلی دست دوم
غمی دست اوّل.
""ناشناس""
در دو چشمش گناه مي خنديد
بر رخش نور ماه مي خنديد
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله يي بي پناه مي خنديد
شرمناك و پر از نيازي گنگ
با نگاهي كه رنگ مستي داشت
در دو چشمش نگاه كردم و گفت
بايد از عشق حاصلي برداشت
سايه يي روي سايه يي خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسي روي گونه يي لغزيد
بوسه يي شعله زد ميان دو لب
مرا از شاخه بچین!
و خار هایم را از قلب خونین من تغذیه کرده اند
لمس کن
و بگذار با شکوفه هایی غنچه هایم لبخند شادی
بر لبان تو نقش بندد.
مرا از شاخه بچین و مانند پروانه ای عاشق پیام عشق مرا بشنو...!
رفته ای اینک
اما ...
باز می گردی
چه تمنایی محالی دارم!
خنده ام می گیرد
کی بازگردی
سفر کردم مثل اشک تو چشمات عاشقونه
خیال کردم که چشمات هنوزم مهربونه
یه روز آروم نشستی رو بوم روزگارم
ولی فردا که اومدم دیدم نیستی کنارم
خیال کردم نباشی دلم اروم نداره
ولی دیدم حضورت رو غم هام غم می ذاره
با من به مان زيبا ترين دور از تو برمن تاب نيست
در عالم عاشقانه تو تصويري از مهتاب نيست
اين گونه سر دادم سخن در محول خود و كهن
هنگام عبد بندگي جزء سوي تو محراب نيست
شمع وجودم آب شد احوال مجنون ياد شد
بي نام تو ليلا ي من كاخ دلم را باب نيست
آهنگ آواز مني شيوايي ساز مني
اكنون كه گفتي با مني ديگر دلم بي تاب نيست
گر طبیبانه بیایی به سر بالینم
به ۲عالم ندهم لذت بیماری را
تا قیامت
من میگم بهم نگاه کن
تو میگی که جون فدا کن
من میگم چشمات قشنگه
تو میگی دنیا دو رنگه
من میگم دلم اسیره
تو میگی که خیلی دیره
من میگم چشمات و واکن
تو میگی من و رها کن
من میگم قلبم رو نشکن
تو میگی من می شکنم من ؟
من میگم دلم رو بردی
تو میگی به من سپردی ؟
من میگم دلم شکسته است
تو میگی خوب میشه خسته است
من میگم بمون همیشه
تو میگی ببین نمی شه
من میگم تنهام می ذاری
تو میگی طاقت نداری
من میگم تنهایی سخته
تو میگی این دست بخته
من میگم خدا به همرات
تو میگی چه تلخه حرفات
من میگم که تا قیامت
برو زیبا به سلامت
من میگم خدا به همرات
تو میگی چه تلخه حرفات
من میگم که تا قیامت
برو زیبا به سلامت
مریم حیدرزاده عزیززززز
بی تو این روزای روشن
واسه من تاریک تاریک
وقتی بی تو تک و تنهام
زندگیم معنا نداره
از همون روزی که رفتی
دل به هیچ کسی ندادم
فکر می کردم می رسی
یه روز تو بی کسی به دادم
گفتن لحظه ی آخر واسه من هنوز سواله
دیدن دوباره تو فقط تو خواب و خیاله
لحظه ی آخر تو توی قلب من می مونه
هیچکی مثل من بلد نیست قدر چشماتو بدونه
رفتی و چشمای خیسم یاذگاری از تو مونده
بی وفایی هات هنوزم تو رو از پیشم نرونده
چشم به راه تو می مونمتا که برگردی دوباره
می ترسم وقتی که نیستی دل من طاقت نیاره
گفتن لحظه ی آخر واسه من هنوز سواله
دیدن دوباره تو فقط تو خواب و خیاله
رفتی اما خاطراتت توی قلب من می مونه
هیچکی مثل تهو بلد نیست دلم و بسوزونه
تا وقتی که زنده هستم چشم به راه تو می مونم
تو دیگه رفتی که رفتی نمیای پیشمر،میدونم
اما هر کجا که هستی من رو تو دلت نگه دار
با چشمای خیس و گریون من میگم خدا نگه دار
ایکاش در چشم هایت تردید را دیده بودم
یا از همان روز اول از عشق ترسیده بودم
ایکاش آن شب که رفتم از آسمان گل بچینم
جای گل رز برایت پروانگی چیده بودم
گل را به دست تو دادم حتی نگاهم نکردی
آن شب نمی دانی اما تا صبح لرزیده بودم
آن شب تو با خود نگفتی که بر سرمن چه آمد
با خود نگفتی ز دستت من باز رنجیده بودم
انگار پی برده بودی دیوانه ات گشته ام من
تو عاشق من نبودی و دیر فهمیده بودم
از آن شب سرد پاییز که چشم من به تو افتاد
گفتم ایکاش شب ها هر گر نخوابیده بودم
از کوچه که می گذشتیم حتی نگاهم نکردی
چشمت پی دیگری بود این را نفهمیده بودم
آن شب من و اشک و مهتاب تا صبح با هم نشستیم
ایکاش یک خواب بد بود چیزی من دیده بودم
تو اهل آن دوردستی من یک اسیر زمینی
عشق زمین و افق را ایکاش سنجیده بودم
بی تو چه شبها که تا صبح در حسرت با تو بودن
اندوه ویرانیت را تنها پرستیده بودم
وقتی صدا کردی از دور با عشوه ای نادرت را
آن لهجه نقره ای را ایکاش نشنیده بودم
انگار تقصیر من بود حق با تو و آسمان است
وقتی که تو می گذشتی از دور خندیده بودم
اما به پروانه سوگند تنها گناهم همین ست
جای تو بودم اگر من صد بار بخشیده بودم
باید برایت دعا کرد آباد باشی و سرسبز
ایکاش هرگز نبینی چیزی که من دیده بودم
اندوه بی اعتنای چه یادگار عجیبی ست
اما چه شب ها که آن را از عشق بوسیده بودم
حالا بدان تو که رفتی در حسرت بازگشت
یک آسمان اشک آن شب در کوچه پایشده بودم
هر گز پشیمان نگشتم از انتخاب تو هرگز
رفتی که شاید بدانم بیهوده رنجیده بودم
حالا تو را به شقایق دیگر بیا کوچ کافیست جای تو بودم اگر من این بار بخشیده بودم
ای
همراه
مـــــــــن
تنــــــها با تو
تا اوج عشـــــــق
هـم پـــــــــــــروازم
با قلب تودلدارمن هم آوازم
توهمپـــــــــای من، تنـــها با من
هـــــــــــــــــــم آوایـــــــــــــــــــــ ــی
با درد مــــــــــــــــن، آشنـــــــــــــــایــی
تکیـــــــــــــــــــه گاهی ، همصــــــــــدایــی
ما فریاد عشـــــــــــــــــــق، در قلب شــــــــب
دلـــگرمی عاشــــــــــقای بیصــــــــــــداییــــــ ــــم
ما، دل میبازیم دریا دریا ،تابیکران،عاشقای بی پرواییم
تو، با مــــــــــــن بمـــــــــــان، ای مهـــــــــــــــــــــرب ان
چون ماه شــــــب در آســــــــمان؛ بر من بتــــــــــــــــــــاب
تا بیـــــــــــــــــکران مثـــــــــــــــــل مهتــــــــــــــــــــــ اب
مــــن تا مـرز جان؛ از عشقمان میسـوزم ای آرام جـــان
بر من بتـــــــاب تا کهــــکشــان مثــــل آفتــــــــــاب
ما؛ فریــــاد عشـــق در قلــــب شب دلگـــــرمی
عاشقــــــــــــای بیصــــــــــــــــــــدا ییم
ما؛ دل میبازیم دریا دریا تا بیکران
عاشقـــــــای بی پــــرواییـــــــــم
ای تورؤیـای شبهای مـــــــن
عشق و ببین تو چشمای من
دستات و تو دســت من بگذاردرلحظه های دیـدار
هترین لحظات زندگی از نگاه چارلی چاپلین
To fall in love
عاشق شدن
To laugh until it hurts your stomach.
آنقدر بخندی که دلت درد بگیره
To find mails by the thousands when you return from a vacation.
بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی هزار تا نامه داری
To go for a vacation to some pretty place.
برای مسافرت به یک جای خوشگل بری
To listen to your favorite song in the radio..
به آهنگ مورد علاقت از رادیو گوش بدی
To go to bed and to listen while it rains outside.
به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی
To leave the Shower and find that the towel is warm
از حموم که اومدی بیرون ببینی حو له ات گرمه !
To clear your last exam.
آخرین امتحانت رو پاس کنی
To receive a call from someone, you don't see a
lot, but you want to.
کسی که معمولا زیاد نمی بینیش ولی دلت می خواد ببینیش بهت تلفن کنه
To find money in a pant that you haven't used since last year.
توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده نمی کردی پول پیدا کنی
To laugh at yourself looking at mirror, making faces.
برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و بهش بخندی !!!
Calls at midnight that last for hours.
تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم طول بکشه
To laugh without a reason.
بدون دلیل بخندی
To accidentally hear somebody say something good about you.
بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره از شما تعریف می کنه
To wake up and realize it is still possible to sleep
for a couple of hours.
از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه هم می تونی بخوابی !
To hear a song that makes you remember a special person.
آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما می یاره
To be part of a team.
عضو یک تیم باشی
To watch the sunset from the hill top.
از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی
To make new friends.
دوستای جدید پیدا کنی
To feel butterflies!
In the stomach every time that you see that person..
وقتی "اونو" میبینی دلت هری بریزه پایین !
To pass time with your best friends.
لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی
To see people that you like, feeling happy.
کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال ببینی
See an old friend again and to feel that the things have not changed.
یه دوست قدیمی رو دوباره ببینید و ببینید که فرقی نکرده
To take an evening walk along the beach.
عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی
To have somebody tell you that he/she loves you.
یکی رو داشته باشی که بدونید دوستت داره
To laugh ........laugh. ........and laugh ......
remembering stupid
things done with stupid friends
یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای احمقانه ای کردند و
بخندی و بخندی و ....... باز هم بخندی
These are the best moments of life.....
اینها بهترین لحظههای زندگی هستند
Let us learn to cherish them.
قدرشون روبدونیم
"Life is not a problem to be solved, but a gift to be enjoyed"
زندگی یک مشکل نیست که باید حلش کرد
بلکه یک هدیه است که باید ازش لذت برد
************ ****
وقتي زندگي 100 دليل براي گريه كردن
به تو نشان ميده تو 1000 دليل براي خنديدن به اون نشون بده
بعد از رفتنت...
شبي از پشت يك تنهايي نمناك و باراني
تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس از یک جست جوی نقره ای در کوچه های آبی احساس
تو را از بین گلهایی که در تنهاییم روییده...با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی
دلم حیران و سرگردان چشمانیست رویایی.
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود اخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشيد وا كردم...
نمی دانم چرا رفتی؟ نمی دانم چرا؟
شاید خطا کردم
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا , تا کی,برای چه؟
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنكه ميدانم تو هرگز نام من را با عبور خود نخواهي برد...
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام برگرد
و بعد از اینهمه طوفان وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره ارام و زیبا گفت
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو,در راه عشق و انتخاب او خطا کردم
و من در حالتي ما بین اشک و حسرت و تردید
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا شاید به رسم عادت پروانگی مان
باز هم برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ ارزو هایت دعا کردم
وقتی در تنهایی خویش با تو تنها بودم
در دلم
صدایی آشنا با من سخن گفت
صدایی مرا به میهمانی وجودت فراخواند
ای انسان
عشق مرا نیز مسحور خویش کرده
آری من همان کسی هستم
که وجود تو را با روح خویش لطافت بخشید
آری
من عاشق نبودم
اما.....
تو را
برای عشق وزیدن آفریدم
روحم را به تو بخشیدم تا عاشق باشی
و از هیچ نترسی
پس بخوان...
بنام عشق
کلامم را...
که زندگی بخش است برایت
اگر عاشق باشی..."
خداوندا تو میدانی ...
منم ، دلتنگ دلتنگم
منم ، یک شعر بیرنگم
منم ، دل رفته از چنگم
منم ، یک دل که از سنگم
منم ، آواز طولانی
منم ، شبهای بارانی
منم ، انسانیم فانی
خداوندا تو میدانی ...
منم ، در متن یک دردم
منم ، برگم ، ولی زردم
منم ، هستم ، ولی سردم
منم ، مُرده م ، منم مُرده م
منم ، یک بغض پر باران
منم ، غمهای بی سامان
منم ، هستم دراین زندان
منم ، زخمهای بی درمان
منم ، دارم تب و تابی
ز تنهائی ، ز بیتابی
منم ، رفته به گردابی
مرا باید که دریابی
منم ، یک آسمان دردم
منم ، دریا شود قبرم
منم ، دنیا شود جبرم
منم ، پایان شده صبرم
منم ، یک ذره گردم
منم ، خواهم کسی همدم
منم ، برخود ستم کردم
دلم خون میشود هردم
منم ، از عشق گویانم
منم ، دردست درمانم
منم ، آمد به لب جانم
خداوندا ! بمیرانم !
رنگ باختن به سوی سیاهی
زندگی انگار کمرنگ و کمرنگ تر میشود
هر روز پراکنده تر میشود
از درون گم گشته ام و سرگردان
دیگر هیچ چیز و هیچ کس اهمیتی ندارد
میل به زیستن را از دست داده ام
ندارم چیزی از برای بخشیدن
باقی نمانده است چیزی برای من
باشد که پایان بگشاید بند را از دست و پای من
نیست دیگر چیزی آنسان که بود
انگارچیزی گم گشته دارم از درون
گمگشتگی مرگبار این نمیتواند واقعی باشد
انگار توان درک این جهنم را ندارم
رسیده ام تا سرحد درد و رنجی توان فرسا
تاریکی رشد یابنده پگاه را نیز فراگرفته است
روزگاری خود بودم اینک اما او رفته است
هیچ کس جز خودم نمی تواند ناجی ام باشد ولی دیگر دیر شده
دیگر توان اندیشیدنم نیست اندیشیدن به اینکه چرا حتی باید سعی می کردم
گذشته انگار هرگز وجود نداشته
مرگ به گرمی به استقبالم می آید اینک تنها می گویم بدرود
نمی دانم امشب با یک سری کلمه ی گنگ و بی مصرف که در مغزم به هم می پیچند
چطور می توانم احساس تنهاییم را به گوش تو برسانم ...
واژه ها بی تابند و یاری ام نمی کنند
می دانی ؛ تو را کم دارم
و با چشمانی بارانی و دور از تو
حتی یک نقطه ی کور هم نمی توانم بر کاغذ بکشم ...
روزها چه بی اعتبارند
می نشینی ، نگاه می کنی ، عادت می کنی و دل می بندی
اما زمان مثل رگبار بهاری
به شیشه ات می کوبد و می گذرد ...
بدون اراده ی تو و بی آنکه بفهمی
ندا می دهد که باید عادت هایت را رها کنی ...
نمی دانم سهم من از خوشی های زندگی کم است
یا بدی ها همیشه زود به سراغم می آیند..؟
نمی دانم همیشه تو مرا تنها می گذاری
یا سرنوشت من با تنهایی گره خورده است..؟
افسوس که تا جامه ای از عشق به تن می کنم
روزگار با بی رحمی آن را می درد و با ریسمان جدایی وصله می زند ..
این روزها که نیستی چرا پنهان کنم دلم برای کسی تنگ شده است ..
عقربه ی ساعت
فاصله
اشک
و انتظار
واژه هایی هستند که روزی هزار بار در ذهنم تکرار می شوند ...
هر چند که اشک چیزیست که بیش از همه با آن سر و کار دارم
اما دوری تو مصیبت کمی نیست که بتوان حق آن را با این سوگواری های اندک ادا کرد ..
دیگر نه جلوی چشمانم تصویر روشنی از تو دارم و نه صدایی از تو در سیم تلفن است ..
کاش خبر یا نامه ای از تو داشتم که اینطور خود گم کرده به دنبال آویزی برای آرامش نباشم ..
این روزها که نیستی خانه بوی نم غربت می دهد
حتی نسیم با پنجره قهر است که بخواهد خبری از تو بیاورد
اما برایت بگویم که چقدر دلشوره های عاشقی قشنگ است
ترس از اینکه برای کسی تمام شوی
ترس از اینکه کسی فراموشت کند
دو راهی دلهره ای که برای کسی باشی یا نباشی ...
اشک هایم را یکی یکی از چشمانم در خلوت بر می دارم
و لای تک تک نوشته هایم می گذارم که کسی از وجود آن ها با خبر نشود
نمی خواهم دلتنگی هایم برای کسی فاش شود
این روزها که نیستی دلم عجیب برای کسی تنگ شده است ...
دوری را دوست دارم
هر چند که دلتنگ و غریب می شوم
اما وقتی دوباره با یک بغل مهربانی به سویم می آیی و صدایم می کنی
دلم مثل یک کهکشان وسیع می شود
شب را به خاطر تو دوست دارم
که تا تولد سپیده ی صبح ، دلواپس نیامدنت باشم ..
کسی که عاشق باشد خوب درک می کند که تمام طعم عشق به دلشوره های شبانه است ..
دوست دارم همیشه شب ها تو را کم داشته باشم
تا وقتی چشم بر روی هم می گذارم خوابت را ببینم
و چشم که باز می کنم ، در صبحی دوباره ، تو را به نظاره بنشینم ..
وقتی نیستی و لحظه هایم از وجود مهربان تو خالیست
کنار قاب عکست ، با خاطراتت زندگی می کنم
و این انتظار بازگشت ، تمام لذت من از زندگیست ...
سفر را به خاطر بازگشت دوباره ی تو
شب را به خاطر صبح با تو بودن
و دوری را به خاطر آغاز دوباره ی مهربانی
دوست دارم
این طور است که همه چیز ، حتی تلخی ها هم به خاطر تو قشنگ و دوست داشتنیست ...
روزی که آمدی ، آنقدر خوب بودی که برای دل بستن به تو دلیل نخواستم
کاش می دانستی وقتی هر شب از دوری ات خواب را به خودم حرام می کنم
وقتی در سرمای استخوان سوز زمستان
کوچه های خالی و سرد شهر صدای پایم را لعنت می کنند
تمام طول کوچه ها را فقط ، خیال آمدنت است که می تواند آرامم کند ...
وقتی دیگر کوچه ها هم تمام می شوند
تنها مکانی که می توانم بمانم
کوچه ای ست بن بست...
کوچه ای که بارها تو را داخلش فریاد زدم
کوچه ای که بارها برایش از تو گفتم
از تو خواندم
از تو ...
کوچه ای که شاید تو را بیشتر از من بشناسد
کوچه ای که با تو بیشتر از من آشناست
به گمانم آنقدر شب ها کوچه ها را رفتم و آمدم که دیگر آن ها هم برایم دعا می کنند
دعا می کنند که بیایی ..
شاید هم زمزمه شان از خستگیست
خسته از من رهگذر
خسته از آمد و شد های بی خودم
نمی دانم ، شاید هم لقب دیوانه را به من داده اند
شاید می خواهند به من بفهمانند که او دیگر تو را نمی خواهد
او هم انگار به مانند کوچه ها از عشق بازی ام خسته شده است
اگر بگویم وجودت گرمی بخش زندگی ام نیست دروغ گفته ام
اما چگونه می توانم اینگونه آرام و صبور به انتظارت بنشینم
وقتی نمی دانم
وقتی به راستی نمی دانم پس از طلوع آفتاب
کدامین روز به دیدارم خواهی آمد ...
نمی دانم
به راستی نمی دانم چه کسی بر پیشانی من
واژه ی گنگ و نامانوس انتظار را حک کرده است
که اینگونه باید تاوان این پیشانی نوشت شوم را پس دهم ..
شاید باید خاموش باشم و دم نزنم
شاید باید برای رسیدن به عاشق ترین ات دست به دعا ببرم
به امید روزی که دلتنگ ترین دلتنگ آدمم باشی
با تو سخن می گویم
تو را که رنگ زندگی خطابت می کنم
قرار بود به زندگی ام رنگ سپید بزنی
اما اکنون چشمانم جز سیاهی مقابل خود نمی بیند ..
جسارت دستانت کجاست که روز نخست با من از سپیدی سخن گفت..؟
جسارت دستانت کجاست که روز نخست به شب هایم نوید خورشید داد..؟
جسارت دستانت کجاست ؟؟؟
اگر بگویم بی تو شاد زندگی می کنم دروغ گفته ام
اما این سان که خودت را باخته ای ، هرگز نمی توانی شادی را برایم به ارمغان بیاوری ..
وجودت را مثل روزهای نخست برایم شعله ور کن
به زندگی ام رنگ طراوت بزن
سپیدم کن.پس تا انتظار آن روز......
رو صندلی نشستمو یهو دیدم یه قاصدک اومد پیشم
((خبر آوردم آشنا یه رازیه بهت بگم؟))
گفتم بگو
آهی کشید اومد نشست رو شونه هام
یواشکی چشماشو بست تا نبینه اشک چشام
میگفت که تو یه راه دور,یه راه دورو سوت و کور
مسافری نشسته بود
مسافره غریبو دل شکسته بود
از تو همش شکوه میکرد
با اشک گرم و دل سرد
میگفت که یادت نمیاد؟اون روزای آخری رو
چقدر دلش میخواست که تو نگاش کنی صداش کنی
بهش بگی دوسش داری
تا اومدم بهش بگم
((برو بگو دوسش دارم))
دیدم که اون رفته بودو ...
منم دارم خواب میبینم!!!
تالارهای عدالت سبز رنگ اند
حرف آخر با پول است
گرگ های قدرت بر در خانه ات کمین کرده اند
می شنوی؟چون سایه به دنبالت اند.
به زودی فرو می نشانی اشتهایشان را
آنها می بلعند .
زیر چکش عدالت خرد خوهی شد به خاطر قدرت
هیچ چیز نمیتواند نجاتت دهد
عدالت گم شده مورد تجاوز قرار گرفته عدالت ناپدید شده است
دیگر حقیقت مطرح نیست فقط برتری یافتن نبردی است بس غم فزا راستین و واقعی
کار عدالت تمام شده است
به راستی دیگر حقیقت چیست ؟
نمیتوانم بگویم نمیتوانم حی کنم
همدردی..............
و ماه چشمانش را بست
به این امید که دیگر نخواهد دید
گریه دخترکی را که هر روز رو به او اشک میریزد
اما نتوانست گوشهایش هم را ببندد
و صدای هق هق گریه های دخترک را نشود
ماه غمگین شد
وآنقدر دلش به درد آمد تا چشمهای ماه هم پر از اشک شد
ماه گریست
هم پای گریه های دخترک
آنقدر که صورتش از اشک خیس شد
و اینبار دخترک چشمانش رابست
تا اشک های ماه را نبیند
اما نتوانست گوشهایش راهم ببندد
و صدای هق هق گریه های ماه را نشنود.........
ستاره ها که ناظر این صحنه بودند
از فرشته ها پرسیدند
مگر ماه می داند دلیل گریه دخترک چیست که با او میگرید
فرشته ها بر سادگی ستارهها خندیدند
یکی از فرشته ها دستی از سر مهر بر سر ستاره ای میکشد و بامحبت جواب میدهد
ماه نمی داند دلیل گریه دخترک چیست
اما با او میگرید تا دختر صدای هق هق گریه خویش رانشوند
ویادش نیاید که چقدر دلش گرفته و دردش پایان ناپذیر است
ستاره مبهوت نگریست
بعد از فرشته پرسید برای چه اینکار را میکند ؟
فرشته آهی کشید و گفت :
این همدردی است ماه با دخترک همدردی میکند
و ستاره هنوز مبهوت به چشمان خیس از اشک ماه خیره ماند.........................
روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز می گفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می کشت
باز زندانبان خود بودم
آن من دیوانه ی عاصی
در درونم های و هو می کرد
مشت بر دیوارها می کوفت
روزنی را جستجو می کرد
در درونم راه می پیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی
می شنیدم نیمه شب در خواب
های های گریه هایش را
در صدایم گوش می کردم
درد سیال صدایش را
شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید
دوستش دارم ، نمی دانی
بانگ او آن بانگ لرزان بود
کز جهانی دور بر می خاست
لیک درمن تا که می پیچید
مرده ای از گور بر می خاست
مرده ای کز پیکرش می ریخت
عطر شور انگیز شب بوها
قلب من در سینه می لرزید
مثل قلب بچه آهو ها
در سیاهی پیش می آمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزدیکتر می شد
ورطه ی تاریک لذت بود
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویاها
زورق اندیشه ام ، آرام
می گذشت از مرز دنیا ها
باز تصویری غبار آلود
زان شب کوچک ، شب میعاد
زان اطاق ساکت سرشار
از سعادت های بی بنیاد
در سیاهی دست های من
می شکفت از حس دستانش
شکل سرگردانی من بود
بوی غم می داد چشمانش
ریشه هامان در سیاهی ها
قلب هامان ، میوه های نور
یکدیگر را سیر می کردیم
با بهار باغ های دور
می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رویا ها
زورق اندیشه ام ، آرام
می گذشت از مرز دنیا ها
روزها رفتند و من دیگر
خود نمی دانم کدامینم
آن من سر سخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم ؟
بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم
از وقتی رفتی دلم توغصه ها اسیره
شاید روزی هزار بار ارزوداره بمیره
نیستس ببینی چی شد اون عشق پاك و نازت
شدم مثل یه گل كه خشكیده توی باغچه
چشمام طاقت نداره همش داره می باره
بغضم امون نمی ده دستام داره می لرزه
شدم مثل پرنده اسیر این قفسم
نمی زارن كه بیام به دنبالت برگردم
نمی دونم چه كنم تو این دنیای بی رحم
از دوریت عزیزم گرفتار عذابم
دوست دارم یک شبه هفتاد سال پیر شوم.
در کنار خیابانی بایستم.
تو مرا بی آنکه بشناسی از ازدحام تلخ خیابان عبور دهی...
هفتاد سال پیر شدن یک شبه
به حس گرمی دست های تو
هنگامی که مرا عبور می دهی بی آنکه بشناسی،
می ارزد!
وداع
میروم خسته وافسره وزار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده ودیوانه خویش
می برم تا که در آن نقطه دور
شست وشویش دهم از رنگ گناه
شست وشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بی جا وتباه
می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه ی امید محال
می برم زنده به گورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
ناله می لرزد ، می رقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
ز تو ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
به خدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد واز شاخم چید
شعله ان شدم ، صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
می روم خنده به لب خونین دل
می روم از دل من دست بردار
ای امید عبث بی حاصل
لبت صریح ترین آیه ی شکوفائی ست
و چشمهایت شعر سیاه گویائی ست
چه چیز داری باخویشتن که دیدارت
چو قله های مه آلود محو و رویائی ست
چگونه وصف کنم هیئت نجیب ترا
که در کمال ظرافت کمال ِ والا ئی ست
تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو و بهت من تماشائی ست
در آسمانه ی در یای دیدگان تو شرم
شکوهمند تر از مر غکان در یائی ست
شمیم وحشی گیسوی کولیت نازم
که خوابناک تر از عطر های صحرائی ست
مجال بوسه به لب های خویشتن بدهیم
که این بلیغ ترین مبحث شناسائی ست
پناه غربت غمناک دستهائی باش
که دردناک ترین ساقه های تنهائی ست
منزوی
چو عاشق میشدم گفتم ربودم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
در آسمان غزل عاشقانه بال زدم
به شوق دیدنتان پرسه در خیال زدم
در انزوای خودم با تو عالمی دارم
به لطف قول و غزل قید قیل و قال زدم
کتاب حافظم از دست من کلافه شدست
چقدر آمدنت را چقدر فال زدم
غرور کاذب مهتاب ناگزیر شکست
همان شبی که برایش تورا مثال زدم
غزال من غزلم، محو خط و خال تو شد
چه شاعرانه بدون خطا به خال زدم
به قدر یک مژه بر هم زدن تورا دیدم
تمام حرف دلم را در این مجال زدم
مي شود در حضور خارها يك ياس بود
در هياهوي مترسكها پر از احساس بود
مي شود حتي براي ديدن پروانه ها
شيشه هاي مات يك متروكه را الماس بود
دست در دست پرند، بال در بال
نسيم ساقه هاي هرز اين بيشه ها را داس كرد
كاش مي شد حرفي از «كاش ميشد» هم نبود
این روز ها زندگی ام در گرو توست،
تو بخواهی خوشحالم
و نخواهی نه
دوست دارم برای تو زنده باشم
و عروسکی در دستان تو
تو می دانی چه می خواهم
و می دانم بد نمی خواهی..
تو همان عابری هستی
که خزان دلم را
با گام هايت
بهار عشق کردی
تو تکرار بارانی
و نگاهت تابلو قشنگ شبی زيباست
که مرا می خواند
دلم آواره توست.
چراغ انتظار بر بام آرزو افروخته ام
کاش در قلب مشتاقم قصری بسازی بلند
دوستت دارم
حتی اگر فراموشم کنی
غریب و تنهایم
اما نومید هرگز
آری می شود
می شود با خیال تو
تمام جاده های جهان را پیمود
تنها به من بگو
در کدام آبادی پنهان شده ای؟
به کسی نگو
من از جغرافیای جهان
فقط راه خانه ام را بلدم ...