یکی روبهی دید بی دست و پای
فرو مانده در لطف و صنع خدای
ببین این "ی" چه کار بر سر ادم میاره
Printable View
یکی روبهی دید بی دست و پای
فرو مانده در لطف و صنع خدای
ببین این "ی" چه کار بر سر ادم میاره
یک بار هم ندید
آن بلبل جوان غزل خوان باغ را
یا دید و حس نکرد
آن روح عاشقانه دور از کلاغ را
سلام
اگر چه مهر بريدي و عهد بشکستي
هنوز بر سر پيمان وعهد و سوگندم
من عاشق و مشتاقم من شهره آفاقم
رحم آر و مکن طاقم من خانه نمیدانم
ای مطرب صاحب صف می زن تو به زخم کف
بر راه دلم این دف من خانه نمیدانم
شمس الحق تبریزم جز با تو نیامیزم
می افتم و می خیزم من خانه نمیدانم
سلام محمد جان. اینطرفا چه عجب؟
من هم میمیرم
اما نه مثل غلامعلی که از درخت به زیر افتاد
پس گاوان از گرسنگی ماغ کشیدندو با غیظ سا قه های خشک را جویدند
چه کسی برای گاو ها علوفه میریزد؟
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم
مرغ دل از آشیانی دیگر است
عقل و جان را سوی او آهنگ نیست
ساقیا خون جگر در جام ریز
تا شود پر خون دلی کز سنگ نیست
آتش عشق و محبت برفروز
تا بسوزد هر که او یک رنگ نیست
کار ما بگذشت از فرهنگ و سنگ
بیدلان عشق را فرهنگ نیست
من دلم خوش می شود با یاد تو
تا تماشای خدا پر می کشم
تا خیالت می شود مهمان من
باده ی وصل تو را سر می کشم
این همه دوری به من تب می دهد
من که دنیا آمدم در یک بهار
می نویسم روی سیب سرخ خود
بیقرارم ، بیقرارم ، بیقرار...
روم به جای دگر دل دهم به یا ردگر
چرا که عاشق نو دارد اعتبار دگر
ريشه در خون دلم برده درختي كه من است
من كه صد زخمم از اين دست و تبرها به تن است
اي غريبان سفر كرده ! كدامين غربت
بدتر از غربت مردان وطن دروطن است ؟
چاه ديگر نه همان محرم اسرار علي
چاه مرگي است كهپنهان به ره تهمتن است