دمي با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادي نمي خواهم كه با يوسف به زندانم
سعدی.
پ.ن : خواننده دیگه برای چی مینویسی:دی
Printable View
دمي با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادي نمي خواهم كه با يوسف به زندانم
سعدی.
پ.ن : خواننده دیگه برای چی مینویسی:دی
مرا اندرين دانش او داد راه
که بيند همي اين جهاندار شاه
بدو گفت رو پيش دانا بگوي
کزان نامور جاه و آن آبروي
نظامی......
_____________________
پ و ن : همینطوری الکی :دی
یک جرعه ز شرابِ وجودت نوشیدم
بی غم از این عالم فانی کوچــیدم
مســت گشتــم اینجا و هشــــیار
در بیکـــرانِ پنـــهانت جــوشــیدم
خودم
پ.ن : ایراد فنی داره ولی به بزرگی خودتون ببخشید:31::11:
ما را به رندي افسانه كردند
پيران جاهل,شيخان گمراه
ازدست زاهد كرديم توبه
واز فعل عابد استغفرالله
هر شبم نالهي زاري است که گفتن نتوان
زاري از دوري ياري است که گفتن نتوان
بي مه روي تو اي کوکب تابنده مرا
روز روشن شب تاري است که گفتن نتوان
هاتف
ديدم كسي جواب نميده خودم جواب مي دم.
ناقهي آن محمل نشين چون راند از منزل مرا
جان قفاي ناقه رفت و دل پي محمل مرا
ز آتش رشکم کني تا داغ، هر شب ميشوي
شمع بزم غير و ميخواهي در آن محفل مرا
هاتف
اشکم احرام طواف حرمت می بندد
گرچه از خون دل ریش دمی طاهر نیست
بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشی
طایر سدره اگر در طلبت طایر نیست
عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست
تو اي وحشي غزال و هر قدم از من رميدنها
من و اين دشت بيپايان و بيحاصل دويدنها
تو و يک وعده و فارغ ز من هر شب به خواب خوش
من و شبها و درد انتظار و دل طپيدنها
هاتف
آنها كه يكسر ادعاشان دين احمد(ص) شد
بدگويي از اسلام در منشورشان رد شد
آنقدر بر جهل و جدل اسرار ورزيدند
فرجام آن توهين به آيين محمد(ص) شد
دارم امید عاطفتی از جانب دوست//کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او// گرچه پری وش است ولیکن فرشته خوست
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم
شاید که خدا خواسته دل تنگ بمیریم
فرصت بده ای روح جنون تا غزل بعد
در غیرت ما نیست که از سنگ بمیریم
هرگز نکنم شکوه و ناله نه گلایه
الحق که در این دایره خونرنگ بمیریم
مهي کز دوريش در خاک خواهم کرد جا امشب
به خاکم گو ميا فردا، به بالينم بيا امشب
مگو فردا برت آيم که من دور از تو تا فردا
نخواهم زيست خواهم مرد يا امروز يا امشب
هاتف
بزي اي عشق بهر عاشقان را
ابد تا کارشان را ميگذاري
رومی :دی
يکي از عقل ميلافد يکي طامات ميبافد * بيا کاين داوريها را به پيش داور اندازيم
..........................
بهشت عدن اگر خواهي بيا با ما به ميخانه * که از پاي خمت روزي به حوض کوثر اندازيم
حافظ
مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او
رحم آنکس که نهد دام چه خواهد بودن
باده خور غم مخور و پند مقلد مینوش
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن
نا شكيبايي مكن اندر طريق عاشقي
پستي و بالا نبيند آنكه يار صادق است
تو را که هر چه مراد است در جهان داري * چه غم ز حال ضعيفان ناتوان داري
مکن عتاب از اين بيش و جور بر دل ما * مکن هر آن چه تواني که جاي آن داري
حافظ
یک روز از خواب پا میشی میبینی رفتی به باد
هیچ کس دورو برت نیست همه رو بردی ز یاد
چند تا موی دیگت سفید شد ای مرد بی اساس
جشن تولد تو باز مجلس عزاست ، بریدی از اساس
محسن نامجو ... جبر جغرافیایی
سوي خود خوان يک رهم تا تحفه جان آرم تو را
ان نثار افشان خاک آستان آرم تو را
از کدامين باغي اي مرغ سحر با من بگوي
تا پيام طاير هم آشيان آرم تو را
هاتف
اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي
دل بي تو به جان آمد وقت است که بازآيي
دايم گل اين بستان شاداب نميماند
درياب ضعيفان را در وقت توانايي
حافظ.....
ياد باد آنکه بروي تو نظر بود مرا
رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا
ياد باد آنکه ز نظارهي رويت همه شب
در مه چارده تا روز نظر بود مرا
خواجوي كرماني
اگر یار مرا دیدی به خلوت
بگو ای بیوفا ای بیمروت
گریبانم ز دستت چاک چاکو
نخواهم دوخت تا روز قیامت
بابا طاهر
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید شب هجران تو یا نه
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
هر زمان از عشق جانانم وفايي ديگرست
گر چه او را هر نفس بر من جفايي ديگرست
من برو ساعت به ساعت فتنه زانم کز جمال
هر زمان او را به من از نو عنايي ديگرست
سنايي غزنوي
تو ساده تر از سلام هستی ای مرد
افتادگی تمام هستی ای مرد
وقتی که شکوفه از لبت می بارد
پیغمبر صد پیام هستی ای مرد
دانی مرا چه گفت آن بلبل سحری؟
که تو خود چه آدمی ای کز عشق بی خبری
اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب
گر ذوق نیست تو را کژطبع جانوری
ياد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدمي
افق ديده پر از شعلهي خور بود مرا
ياد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو
نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا
اگر فرمان دهد رهبر بتازیم
اگر او خواهد از ما، سر ببازیم
اگر صبر و قرار از ما بخواهد
بشینیم و بسوزیم و بسازیم
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما.
اي پيک عاشقان گذري کن به بام دوست
بر گرد بندهوار به گرد مقام دوست
گرد سراي دوست طوافي کن و ببين
آن بار و بارنامه و آن احتشام دوست
سنايي
تو آن بلند ترين هرمي
كه فرعون تخيل ميتواند ساخت
و من آن كوچكترين مور
كه بلنداي تو را
در چشم
نميتواند داشت.
علي موسوي گرمارودي
توبهي من جزع و لعل و زلف و رخسارت شکست
دي که بودم روزهدار امروز هستم بتپرست.
از ترانهي عشق تو نور نبي موقوف گشت
وز مغابهي جام تو قنديلها بر هم شکست
سنايي
تا کوی دوست رفتم و جانم به لب رسید
از لطف کردگار سفر بی خطر گذشت
دریای موج خیز در آن عکس روی ماه
یا نقش روی اوست که در چشم تر گذشت
بهادر یگانه
تا خيال آن بت قصاب در چشم منست
زين سبب چشمم هميشه همچو رويش روشن است
تا بديدم دامن پر خونش چشم من ز اشگ
بر گريبان دارم آنچ آن ماه را بر دامنست
سنايي
تا نايب روح خدا همراهمان باشد
هرگز نميافتيم از تاب و تب موعود
در این خاک زرخیز ایران زمین
نبودند جز مردمی پاک دین
همه دینشان مردی و داد بود
وز آن کشور آزاد و آباد بود
چو مهر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان
همه بنده ناب یزدان پاک
همه دل پر از مهر این آب و خاک
پدر در پدر آریایی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نهاد
بزرگی به مردی و فرهنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود
کجا رفت آن دانش و هوش ما
که شد مهر میهن فراموش ما
....
فردوسي
اي کرده در جهان غم عشقت سمر مرا
وي کرده دست عشق تو زير و زبر مرا
از پاي تا به سر همه عشقت شدم چنانک
در زير پاي عشق تو گم گشت سر مرا
انوري
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس!
سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
حمید مصدق
هرکس که غم ترا فسانهست
دستخوش آفت زمانهست
هرکس که غم ترا ميان بست
از عيش زمانه بر کرانهست
انوري
تحريفمان كردند تا آسان بميريم
تنها به اين علت كه با آنان نبوديم
مي خواستند افكار ما را گل بگيرند
ناپختكي كردند ما نادان نبوديم