تو پنداری نمیخواهد ببیند روی ما را نیز کو را دوست میداریم
نگفتی کیست باری سرگذشتش چیست؟
پریشانی غریب و خسته ره گم کرده را ماند
شبانی گله اش را گرگها خورده
وگرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده
و شاید عاشقی سرگشته کوه و بیابانها
Printable View
تو پنداری نمیخواهد ببیند روی ما را نیز کو را دوست میداریم
نگفتی کیست باری سرگذشتش چیست؟
پریشانی غریب و خسته ره گم کرده را ماند
شبانی گله اش را گرگها خورده
وگرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده
و شاید عاشقی سرگشته کوه و بیابانها
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
اي ابرها در امتداد انتظارم با يكدگر بر خورد كنيد
تو در پشت برهنگي اندام بيد نشسته اي
و من بي تاب تنپوشي از سبزينه ها هستم
اي بيدها عرياني تان را با شكوفه هاي استقامت من بپوشانيد
تو دركنار كودكي غنچه آرميده اي
و من كهولت شاخه ها بسر مي برم
اي لحظه هاي ناب ، غنچه هاي گمگشته را
در شاخسار خميده ام پيدا كنيد
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
قد بلند او بالای صنوبر پست
تو را من چشم در راهم شبا هنگام
که می گيرند در شاخ «تلاجن*» سايه ها رنگ سياسی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛
تو را من چشم در راهم.
شبا هنگام ، در آن دم که بر جا، درّه ها چون مرده ماران خفتگان اند؛
در آن نوبت که بندد دست نيلوفر به پای سر و کوهی دام.
گرم ياد آوری يا نه ، من از يادت نمی کاهم؛
تو را من چشم در راهم .
«نیما یوشیج»
متروکه های شهر ، پُر بود
از زوزه ی سگ های ولگرد
بر سقف هر خانه نشانی
از خاموشی ها ، خستگی ، درد
باران گلویش بسته می شد
از بغض های بی سرانجام
یا ردپای کودکانی
پای برهنه بر سرِ بام
من چرا دل به تو دادم که دلم مي شکني
يا چه کردم که نگه باز به من مي نکني
چشم رضا و مرحمت بر همه باز مي کني
چون که به بخت ما رسد اين همه ناز مي کني
سلام
دوستان
ما که عملا درسامون تموم شد
فعلا هم بیکاریم در خدمت شما
فرانک خانوم از وقتی همکار شدی کمتر میای مشاعره؟نه؟
یک روز می بینی تو را نازک تر از گل زاد
با خون دل پرورد
روز دگر پژمرده و پرپر کرد !
آنگاه
خاکت را به دست باد صحرا داد !
دل به آواز بنان بسپار کز کار جهان
نیست خوش تر هیچ کار از (( یاد یار مهربان ))
نمی توانستم دیگر نمی توانستم
صدای پایم از انکار راه بر می خاست
و یاسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود
و آن بهار و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت ، با دلم می گفت
" نگاه کن
تو هیچ گاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی ."