هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم
دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که میگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد
Printable View
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم
دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که میگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد
در یک اطاق گِرد نشسته مرد یک گوشه مثل بچه آدم که...
امّا اطاق گوشه ندارد که! تف می کند تفاله جانش را
با عشق و مرگ و فلسفه و فریاد با خون و اشک و وسوسه و پوچی
یک قصّه ساخته ست مگر شاید ساکت کند دل نگرانش را
فریاد می زند همه خود را در این ترانه های غبارآلود
با اینکه اهل شهر نمی دانند معنای واژه های زبانش را
امروز می رود به دیاری دور مردی که خوابهای بدی می دید
و صفحه ای سیاه به نام مرگ پر می کند تمام جهانش را
مرسی مهرداد جاننقل قول:
شما هم امیدوارم زودتر سرت خلوت شه بیای شعرای قشنگتو بذاری تا همه مون استفاده کنیم:46:
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
انی رایت دهرا من هجرک القیامه
هرکه عاشق شد منت از صد يار ميبايد کشيد
بهر يک گل منت از صد خار ميبايد کشيد
من به مرگم راضيم اما نمی ايد اجل
بخت بد بين از اجل هم ناز ميبايد کشيد
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پس
ساکت بود مثل سکوت دریا
با من بود مثل آبی آسمان
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
در سراي ما زمزمه اي ، در كوچه ما آوازي نيست.
شب، گلدان پنجره ما را ربوده است.
پرده ما ، در وحشت نوسان خشكيده است.
اينجا، اي همه لب ها ! لبخندي ابهام جهان را پهنا مي دهد.
پرتو فانوس ما ، در نيمه راه ، ميان ما و شب هستي مرده است.
ستون هاي مهتابي ما را ، پيچك انديشه فرو بلعيده است.
اينجا نقش گليمي ، و آنجا نرده اي ، ما را از آستانه ما بدر برده است.
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است