افکارم "فرضـیه" میسازند
برای برگشتنت
چشـمانم "مرثـیه" میخوانند
برای رفتنت...
Printable View
افکارم "فرضـیه" میسازند
برای برگشتنت
چشـمانم "مرثـیه" میخوانند
برای رفتنت...
مادرم میگوید باز پاییز شد و آفتاب کمرنگ شد
میگویم آفتاب هم مگر کمرنگ میشود؟
مادرم میگوید همه چیز کمرنگ میشود ...
آرزوهایم را ...
یك به یك فراموش كردم !
دیگر هیچ چیز نمی دانم !..
دلــــم را به بــــــــــــاد دادم ..
به همین سادگی !!
اینجا
مهم نیست کجاست
بی تو
همه جا دور دست است ...
هوا پس است ....پس از تو
نقل قول:
واقعا کارت درسته ....
و عشــق تنهـــا عشق مرا به وسـعـت انــدوه زندگیـــها برد
مرا رســـــاند به امـکان یک ،پرنـــــده شــدن
هزار سال به سوی تو آمدم
افسوس
هنوز دوری دور از من ای امید محال
هنوز دوری آه از همیشه دورتری
همیشه اما در من کسی نوید دهد
که می رسم به تو
شاید هزارسال دگر
صدای قلب ترا
پشت آن حصار بلند
همیشه می شنوم
همیشه سوی تو می ایم
همیشه در راهم
همیشه می خواهم
همیشه با توام ای جان
همیشه با من باش
همیشه اما
هرگز مباش چشم به راه
همیشه پای بسی آرزو رسیده به سنگ
همیشه خون کسی ریخته است بر درگاه
اگر خداوند یک آرزوی انسان را بر آورده میکرد
من بیگمان
دوباره دیدن تو را آرزو میکردم
وتو نیز
هرگز ندیدن من را
آنگاه نمیدانم براستی خداوند کدامیک را می پذیرفت؟
واژه ها ..
قـَــد نمی دهند !!
ارتفاع دلـــــتنگیام را...
من فقط ..
سایهء نبودن تو را ..برسر شعـــــر ..
مستدام می کنم..!!
گاهی که دلتنگ می شدم ..
می گفتی: دلتنگی هایت را بنویس !
چندی ست اینجا می نویسم و دلشادم ..!
از اینکه احساس می کنم " شــــاعــــــر" شده ام !..
امشب که دلم شعر نمیخواهد چه کنم ؟
از دلتنگی ات "دیـــــــوانــــه" شده ام ...!!
پیشنهاد بهتری داری ؟؟؟
در كنارت مي نشـنم
در هالهء نوراني تنت غرق مي شوم
...
گفتگو ما را به فاصله ها نزديک می کند
چشمانت مي لرزد
آوار دلم فرو مي ريزد
...
در انتهای گفتگو از تو دور مي شوم
و پيكر سنگينم در خيابان هاي تاريك شهر گم مي شود
می پرسم:"چی کار می کنی؟"
می گویی:"به آینده فکر می کنم."
می پرسم:"آینده؟"
می گویی:
آ : آری،کاش
ی : یک بار
ن : نشان بدهی
د : دوستم داری
ه : همین!!
گفتی که ما به درد هم نمی خوریم ..!!
اما ..
تو هرگز نفهمیدی ..!
من تو را برای درد هایم نمی خواستم !!
نــمیگوید بیا !
نــمیگوید باش !
نمیگوید به من حتی برو راحتم بگذار ...
می آید ...
حرفـــهای عاشقانه میشنود !
لبخند میزند !
و می رود ...
هرشب هرشب هرشب ..!!
دلم شور می زنه ...
می ترسم صبح که از خواب بیدار شدم ...
از قاب عکست هم رفته باشی ...
از تو بعید نیست !
چه سخت ..
هم پاییز باشد !
هم ابر باشد !..
هم باران باشد ..!
هم خیابان ِ خیس باشد ..
امـــــا..
نه تـــــو باشی ..
نه دستی برای فشردن باشد !..
نه پایی برای قدم زدن باشد و ..
نه نگاهـــی برای زل زدن......
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازهام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست
چرا به دانه انسانت این گمان باشد
کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
ز چاه یوسف جان را چرا فغان باشد
دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد
احساس می میرد
اگر به پاش اب نریزی
احساس می میرد
اگر نور بهش نرسد
آرزوهایم را برای با تو بودن نوشتم!
اما هیچ گاه فکر نمی کردم...
خاطراتم رنگ بی تو بودن به خود بگیرد...
****
من چند صفحه از دفتر خاطراتم را
سفید گذاشته ام
شاید روزی برگردی...
حالا که رفتنی شده ای طبق گفته ات باشد قبول
ولی لااقل این نکته را بدان:
آهن قراضه ای که چنان گرم گرم گرم در سینه میتپید دلم بود نامهربان
خداحافظ...
سلام ...
به دریا شکوه بردم از شب دشت
وزین عمری که تلخ تلخ بگذشت
به هر موجی که میگفتم غم خویش
سری میزد به سنگ و باز می گشت ...
ای قلب من بارانی ات کردند و رفتند
کنج قفس زندانی ات کردند و رفتند
در سایه های شب تو را تنها نوشتند
سرشار سرگردانی ات کردند و رفتند
احساس پاکت را همه تکفیر کردند
محکومِ بی ایمانی ات کردند و رفتند
هرشب تورا دعوت به بزم تازه کردند
در بزمشان قربانی ات کردند و رفتند
زخمی که رستم از شَغاد قصه اش خورد
مبنای این ویرانی ات کردند و رفتند
لبخند بزن
بدون انتظار پاسخی از دنیا
و بدان
روزی آنقدر شرمنده می شود
که جای پاسخ به لبخندهایت
با تمام سازهایت می رقصد...
از وقتی یـــادم می آید ..!
همیشه...
چشم انتظار زنـــــی بوده ام ..!
که هرگز قدم رنجه نکرد !...
به خانه ی دلم !
نمی دانم خبر داری یا نه ..؟
اما در دلم پایکوبی به راه است!
آمدن عشق جدید ...
شاید مرهمی شود ..!
به روی زخم هایم !!!
به زندگی نگاه می کنیم ...
و ادامه می دهیم !!!
سخت است
ولی
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست !!
می دانم توان تحمل تفاوت ها را نداریم !
می دانم شکسته ایم !!
باز هم...
ادامه می دهیم !!
این جاده
بی انتهاست !!!
ما رهگذریم
کسی هست آغوشش را،
شانههایش را
به من قرض بدهد .!
تا یک دل سیر گریه کنم؟!
بدون هیچ حرف و سوال و جواب و دلداری و نصیحتی؟
دلمان به همین بساط خوش بود ...
ته مانده ای
امیدی ...
تو هم که جمعشان کردی ...
سیب نخواستیم ...
ایمان بیاوریم...
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به
ویرانه های باغ تخیل
به داسهای واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی
نگاه کن که چه برفی می بارد ...
شعر سفر از کتاب تولدی دیگر
رو مژگان نازکم میریخت
چشمهای تو چون غبار طلا
تنم از حس دستهای تو داغ
گیسویم در نتفس تو رها
میشکفتم ز عشق و میگفتم:
هر که دلداه به دلدارش
ننشیند به قصد آزارش
برود ، چشم من به دنبالش
برود، عشق من نگهدارش
فروغ فرخزاد
شعر بعد از تو از کتاب تولدی دیگر
بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم
برای عشق قضاوت کردیم
و همچنان که قلب هامان
در جیب هایمان نگران بودند
برای سهم عشق قضاوت کردیم
فروغ فرخزاد
زندگي
حقيقت
مرگ
كجا خواستم زندگي كردن،
حقيقت كرد مجبورم
كجا خواستم چنين مردن،
حقيقت كرد در گورم
حقيقت مرگ، زندگي ست
حقيقت زندگي، مرگ ست..
روزيكه ميروم بر سنگِ من نويس: آرامِ من بخواب
فردا تو را كسي بيدار ميكند از پيلههاي خواب
دلم شعر نمیخواهد
دلم
تو را میخواهد
اگر چه دیر میشود ولی بدان که میرسم در این جهان نشد در ان جهان میرسم
عشق تو همچون سکه اي درون قلک قلبم افتاد
اگر بخواهم آن را از قلک درآورم نياز به شکستن قلبم است
چشمه را با تشنگان در به در خواهم گذاشت
تا نگویند این جوان بی رد پایی کوچ کرد
دفتری شعرومزاری شعله ور خواهم گذاشت
بی صدا در کلبه متروک جان خواهم سپرد
مرگ را از رفتن خود بی خبر خواهم گذاشت
دردا که غم عشقت آتش زده بر جانم
از هجر جگر سوزتخونین شده مژگانم
بزم دل شبکوران فانوس نمی خواهد
خاموش شده فانوس ازشبنم چشمانم
دیریست دلم هر شب سودای غمت دارد
زین عشق نهانسوزت درتهمت و بهتانم
من هستی خود جمله پای دل تو دادم
دیگر تو چه می خواهیاز کیسه و انبانم
من نیز نمی دانم این عشق چه منشوریست
خود نیز بساناو در گردش و دورانم
در دامگه عشقت می گردم و می گردم
از سحر لب وخالت حیرانم و حیرانم
گفتی تو به من صابر بیرون برو از کویم
اما بتومن گفتم می مانم و می مانم!
دلم گرفته از این روزهای تکراری
دلم گرفته تر از این نمی شود آری
تمام روز کپی می شوم به روی خودم
و خواب هم که ندارد خیال بیداری
کنار چشمه ی این روزهای خشکیده
چه سال ها که نشستم ولی نشد جاری
همیشه یک نفر از هیچ جا نمی آید
و زخم فاصله ها ، آه ، می شود کاری
و بس که عقربه ها دور خویش می چرخند
گرفته بغض ساعت از این لحظه های پرگاری
قطار یک نفره باز می رسد از راه
دوباره روز دگر راه و ریل تکراری
منم ... همان که در آغوش خویش می میرد
و ضربه ، ضربه ی کاری ست ، آه ، ضربه ی کاری