گاهي افتخار ميكنم
به مرغ دلم كه
يك پا بيشتر ندارد .............
Printable View
گاهي افتخار ميكنم
به مرغ دلم كه
يك پا بيشتر ندارد .............
پا از روی پا برمیدارم
پا روی پا میاندازم
با صندلی راحتیام
چای مینوشيم
و تو را
میسپاريم
به كلمات
به دست شعری كه
عاشقانه
میسُرايدَت
برای زیستن ، پوششی یگانه
و برای مردن کفی خاک
مرا بس بود .
اینک خیال تو چنان در برم می گیرد
که برهنگی ام را
جمله جامه های جهان
کفاف نمی دهد .
و چون بر این حال بمیرم
چنان می گسترم در جهان
که تمامت خاک هم
کفایت نمی کندم .
از تمام آسمان
ماه نقره گون
مرا بس بود
در حیرتم چگونه گرد نقره گون گیسویت
ماه را برده از خاطرم .
جهان بس فراخ بود و من
پروانه ئی بهت خورده
شگفتا
در تنگنای عشق تو
چه بی کرانه می یابم خود را...
نشستهای
با چشمان بادام- شکستهات
در تلخی روزی که بی تو رفتهام
و تک به تک درختان گوزن را میشمری
از قبیلهام گذشتهام
از خیل گوزنهای تک درخت
با ریشهی دردی که در سرم جوانه میزند
یک روز تو را در تمام قلهها ماغ میکشم.
در سيال زمان در گذرم
در پيچ، پيچ پيچها مي پيچم
در محبت جوش مي خورم
ودرغلتش زمان مي لغزم
در روح بي نهايت و تا ابد اشباع نشده دنبال چيزي مي گردم.
در برابرغم هايم
چون بتن قرن مي مانم و
چرخدنده ي ذهنم شفت قدمهايم را با گشتاور عشق مي راند.
در دايره ي گام چرخدنده ي زندگي ام، چون يك پيستون
تا نقطه ي مرگ پيش مي روم .
تسمه و زنجيري از جنس دلبستگي
مرا دلبسته ي اين روز ها مي كند.
دنيا مرا آزرده اما
ضريب ايمني در برابر خستگي هايم به بي نهايت مي رسد .
در چرخش ثانيه هاي غم
روحم ترك خورد؛
اما تمركز هيچ تنشي نمي تواند مرا بشكند ،
چون خدا را دارم...
"مريم احمدي"
می ترسی مثل موریانه از درون پوکت کنم؟
بجوم عصب های مبتلا به منت را
بیاویزم از چوب لباسی آغوشت را
که امروز هم
به همسایه های فضول نگفتیم
پشت به دیوار ها
به خواب هم رفته ایم…
ادکلن های متفاوت
بی تفاوت از کنار هم می گذزند
عطر سلامی نمی شنوی!
دنیای رنگارنگی است:
_ ارتش سرخ
_ کاخ سفید
_ سازمان سیا(ه)
آن گونه دوستم بدار،
که گرهی ازهم بگشاییم.
تنها،دلبسته ی من مباش
چنان،دوستم بدار
که هرروزشوق مان بیشترشود.
مگو!به مرگ تو،
برای من نمیر
نَه،چنان مکن.
زنده باش ودوستم بدار.
فقط همین!
رياضی وار هم که نگاهت کنم
تو نه در مثلث عشق جا می شوی
نه در دايره ی تاريخ
نه در چهار ضلعی هيچ پنجره ای
تو روز به روز بزرگ تر از هر هندسه ای می شوی
بر عکس من که به حسابم نمی آوری ، خودت اصلا حساب نمی شوی
تو بيشتر از انگشتان دست منی ...
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
و سکوت تو جواب همه مسئله هاست
فاضل نظري
خط ميكشيد روي تمام سئوالها
- تعريفها، معادلهها، احتمالها -
خطي كشيد روي تساوي عقل و عشق،
خطي دگر به قاعدهها و مثالها
از خود كشيد دست و به خود نيز خط كشيد؛
خطي به روي دفتر خطها و خالها
خطي دگر كشيد به قانون خويشتن
قانون لحظهها و زمانها و سالها
خطها به هم رسيده و يك جمله ساختند:
با " عشق " ممكن است تمام محالها
فاضل نظري
خدا سفالگري چيره دست و ماهر شد
شبي كه با هيجان پيكر تو حاضر شد
فرشتهها لب چشمه به سجده افتادند
همين كه ماه تمامت در آب ظاهر شد
به نام تو كه دو چشمت بشارت رودند
زمين باير دنيا دوباره داير شد
غم تو جوهر عرفان و عشق و فلسفه است
دلم چو يافت تو را صاحب جواهر شد
تو حسن مطلع ناب قصيدهِ ازلي
خدا همين كه تو را آفريد شاعر شد
كبري موسوي
همين كه نعش درختي به باغ مي افتد
بهانه باز به دست اجاق مي اقتد
حكايت من و دنيايتان حكايت آن
پرنده ايست كه به باتلاق مي افتد
عجب عدالت تلخي كه شادماني ها
فقط براي شما اتفاق مي افتد
تمام سهم من از روشني همان نوريست
كه از چراغ شما در اتاق مي افتد
به زور جاذبه سيب از درخت چيده زمين
چه ميوه اي ز سر اشتياق مي افتد!!؟
هميشه همره هابيل بوده قابيلي
ميان ما و شما كي فراق مي افتد؟
فاضل نظري
تو بُرده بودي
قلبي را که من باخته بودم...
مغلوبِ کوچکي نبودهام من،
تو هم فاتح بزرگي
علي صالحي بافقي
آنکه سقوط ميکند را (مثلاً برگ)
اگر بگيري، پيش از خُرد شدن (فرض کنيد زير قدمهاي عاشقان)
مرگ نخواهد بود (البته از ايهامِ بهار، نميگويم)
که رخ ميدهد هر آن (با خشخشِ گوشخراشَش)
فريادِ جاودانگي تواند بود (شايد ميانِ برگهايِ کتابِ شعري)
...
جايِ برگ در سطرهاي بالا
نامِ کوچک مرا نيز
اگر بگذاري
فرقي نميکند
علي صالحي بافقي
ماتيک صورتي
وقتي مي خواهم بخندم
آن را به لب هايم مي مالم
لب هاي باريک بي حالتم
وقتي غمگينم
مادر مي گويد
زرد شده اي، حالت خوش نيست؟
لب هايم خشک مي شود
و باريكتر
زير چشم هايم طوق مي افتد
و روي گردنم هم انگار
با انگشتانم آن گرد صورتي را
محو و نرم
به گونه هايم مي مالم
تا چهره ي غمگينم را
به دروغي بزرگ وادارم
مادر مي گويد:
آب زير پوستت رفته!
تو مي گويي
زيبا شده اي.
چيزی شبيه پشيمانی
در سيمها گذر میکند.
میگويی
ــ من اصرار کردم به اين آشنايی.
يادت نمیآيد بگويی
(که قبل از آن اصرار)
من بیهوا دستت را گرفته بودم
و دستم حتی گرم بود.
يادت نمیآيد بگويی
يک سيب
همان روز به تو داده بودم.
میگويی
ــ من اصرار کردم به اين آشنايی.
من هم که يادم مانده
حرف سيب و دست را
نمیزنم حتی.
اينجا
همان جاييست
که دختران؛ به سرعت پير ميشوند
بي آنکه بدانند
از خرمن گل سرخ
چگونه گلاب ميگيرند!؟
مینو نصرت
وقتی یک کشتی
به محاصره می افتد
یا باید خودش را غرق کند
یا باید تسلیم شده
به طور رسمی
پرچم سفید بر دکل بزند.
پیری
مثل کوه به طرفم می آید
و حالا وقت تسلیم شدن من است
عمرم به یک کشتی می ماند
گرفتار میان طوفان
و این موی نقره ای
پرچم سفید من است.
تو اگر این روز ها
درست همین روزها
بیایی و عاشق شوی
میشود دور دنیا را در ثانیه ای گشت
می شود شاعر مرد
می شود
آنقدر بی خدا شد که
بمانی تو را از که بخواهی !؟
ــ جهنمی می شوم آخرش ــ
آب ریخته را نمی شود جمع کرد
من نمی گویم ، همه می گویند
من دریا دریا
دل به پاهای زمینی ریختم که
تو رویش قدم می زنی !
بر من خرده مگیر اگر دل ندارم !
از چاله به چاه افتاده ایم
چکه چکه باریدن دل من
درامی ست کمدی
خنده ی تلخ تو
طنزیست تراژدی
ما راه به جایی نمی بریم
همه جا جهنم است
برای دخترک جادویی
آینده شاخ در آورده و دندان های تیز
از دور و بری هایم می ترسم
آسمان الکی آفتابی ست
تو الکی همدردی می کنی
الکی هم دلم را می زنی
من بال هایم را
با اشتباهاتم معامله کرده ام !
سرد است
یا تو گم شده ای
لابه لای آدم های عجول و بخار کلمات
یا من هنوز آدم نشده ام
به هر حال
به دلیلی عجیب
صندلی رو به رویم خالی ست !
خیلی صدایت کردم
تو مگر شنیدی!؟
و صدایم
برگ برگ فرو ریخت
تو مرا به دست آسمان سپردی
من تو را به دست خاک
باید برای خاک اسفند دود کرد
چرا چمنزار امید زرد شد؟
ما که در خاک همدیگر را خواهیم دید
چرا مرا به دست آسمان سپردی!؟
باد می وزد
میوه نمی داند
زمان افتادن او امروز است
هرگز
سرباز وطن نبودم
اما تنم
کشتزار تله های انفجاری ست
در هیچ جبهه نجنگیده ام
اما کسی که در پی هم کشته شد
من بودم.
فرمانده!
از من چه مانده
جز تکه چوپ پرچم آزادی
برای بازی گلف
در میدان های مین
ب...
هوای تو...تو
تو را به هوایت،
رها که میکنی
حرام کردم.
ب...!
هوای تو دارم.
از قاب شیشه که میآویزی:
قطره
قطره
قطره
.
.
.
نامت را
دوست دارم...
مجید ضرغامی
گوش کن!
به نُتهایی که
پشت ِ پنجرهات میخورند:
با...را...
باران باش!
کسی به باران عادت نمیکند
هر بار که ببارد،
خیس میشوی
نه اين حرفها كه تو ميزني
به حرف كسي ميماند
نه گوش هيچ تنابندهاي
بدهكار اين صداي تلخ تركخورده است
دهانت را به سمت باد بگير
و خوابهايت را
به آب بگو
صداي گريهات را اگر نشنوند بهتر است
ميتواني ميخي را به سينهات ميخ كني
و در مراسم تدفين خويش حضور بيابي
اما نه با اين قيافهي درهم
خونسرد باش
و خاك را در نهايت آرامش
(جوري كه بيل هم گمان نبرد زندهاي)
بر گور خود بريز
مشت را به شيشه مكوب
بر دهان سنگ و سينهي ديوار هم
پرده را كنار بزن
شمشادهاي پشت شيشه تماشاييست.
حافظ موسوی
مي دانستم
نگاه فرشتگان
دريچه اي است براي عبور
براي رفتن ...
نگاه تو نيز
دري كوچك بود
آن قدر كوچك
كه براي گذشتن از آن
خم شدم آن شب
نمي دانستم
چرا مجنون ها همه گوژ پشتند
گوژپشت ها مجنون
از این بهتر نمی شد مرد
که تو خوابیده بودی
و کنار ِ خواب ات
همان ریخت و پاش های همیشه :
لیوانی تا نیمه چای تلخ
زیر سیگاری نیمه پر
کتابی نیمه باز
و دری ...
اگر این درِ لعنتی هم تا نیمه باز می شد
حالا تو بیدار بودی
و در انتهای ِِ این برج
دست ات از دیوارهای محض می گذشت
از این بهتر نمی شد خوابید
که تو مرده بودی
میان آن دیوار های اجاره ای
و کنار ریخت و پاش های همیشه ات :
لیوانی خالی
زیر سیگاری پر
کتابی تاق باز
و دری بسته
که کلیدش را در خواب هایت گم کرده بودی .
از آن جمله هایی ام
که انتهایش سه نقطه می خواهد .
حالا
هر طور می خواهی
تفسیرم کن !
من از طنین صدای باد می لرزم
و باد به دور تنهایی انگشتان من زوزه می کشد
من از آواز گامهای رذالت در سیاهی می ترسم
و باد فانوس مرا برده است
من از میزگرد هستی شناسان در سوی بن بست این کوچه ها می هراسم
و باد به دور روزنه های هستی من دیوار کشیده است
من به دور امروز خود مرز کشیده ام
و چشمان تیره ام نگهبان آن خواهند بود
مسافران خسته ی سالیان گذشته
به روز من راه نخواهند یافت
زیرا در جیبهای خسته شان
خفتن بر دسترنج مرا
پنهان کرده اند
بر زخم ملتهب گونه های من
پرواز تو در سرداب های دیروز است
در تمنای شعر من
پرواز تو در بامداد فصل رهایی نهفته است
در جام خسته ی حضور دیروقت من
تندیسی از ساحل دریا بر چشم هامون است
و اینک
ای خاموش
در فراسوی سپردن زخمهای امروز به مرهم فردا
فانوس نویدی باش
در این ساحل شب
من از اعتماد دستان خورشید به مرداب می ترسم
در این بستر خفته ی نور
من از باوری که شکفته ز رگهای سرداب میلرزم
در این تیرگیهای سبز، در این پایکوبی ابلیس
من از ساغر مستی تو ... که مضراب شوریست بر مغز ابلیس میهراسم
این شعر خودمه. اگه زیاد حرفه ای نیست بخشید:46:
باز یا رب نزد تو من شکوه دارم
از سکوت بی صدای لحظه هایم
از نبود لحظه ای شادی که گردم
شاد در این تنهایی بی انتهایم
ای خدای لحظه های غربت من
این چنین تنها شدم تو بشنو از من
قصه ی تلخ سکوتم را برایت
بازمی گویم دوباره بشنو از من
روزهایم شاد و خوب و باصفا بود
خنده هایم روشن و بی انتها بود
در قنوت ربنایم اشک هایم
از من و این جسم بی جانم جدا بود
آمدم یک روز راز قلب خود را
بازگو کردم برایت صادقانه
گفتم از آن لحظه های ساکتی که
پر صدا شد از غروری شاعرانه
گفتم از آن روزهای شاد و سرمست
تو تمام شب برایم گریه کردی
ناگهان دیدم نگاهت را که با غم
خنده می کرد با صدای پاک و سردی
شب تو بودی مونس من تا سحرگاه
روزها هم می گذشتند بی سرانجام
اشک هایی تا همیشه ماندگار و
دردهایی در میان سینه آرام
گفتم ای یار و همیشه مونس من
تا به کی غم های خود با کس نگویم؟
تا به کی در کنج این دیوار کهنه
در سکوتی راه آزادی بجویم؟
:40::40::40::40::40::40::40::40: I love you :40::40::40::40::40::40::40::40:
می دانی
به روزهای خالصانه ی بهار و روزهای عجیب پاییز
که فکر می کنم
می بینم که فاصله ی ما تنها سه ماه است
تابستان...
من انتهای بهارم و ابتدای سرسبزی
تو ابتدای پاییزی و انتهای التهاب های گرم تابستان
چه تعبیر شاعرانه ای
«التهاب تابستان»
اما اکنون که رفته ای
آن همه سبزی و شادی و خرمی را
با خودت برده ای
هر روز درختان به من می نگرند
و با نگاهشان
گویی می پرسند؟
برای چه افسرده ای؟
پاسخی ندارم برایشان
گفتم شاید این ها را بگویم
تو نیز یاد من بیفتی
شاید در شتاب لحظه های خسته ات
در کنار التهاب کور باد
در کنار لحظه های شاد شاد
با سکوتی لبریز از حرف و صدا
با تبسم خنده های گاه گاه
دوباره من با تو آغاز شوم
گفتم...
نه نگفتم
نگفتم با من بمان و افسانه شو
نگفتم در خلوت من با نگاه گرم خویش
اسطوره ی داستان های عاشقانه شو
نگفتم راز مرا با کس نگو
نگفتم نام مرا یک نفس نگو
نگفتم خنده ای یادم نماند
نگفتم گریه هایم بی دوام
نگفتم این ستم ها را نکن
نگفتم از خویشتن بگذر مدام!
:11::11::11::11::11::11::11::11::11::11::11::11::1 1::11: