-
من عاشق چراغ قرمز هستم. هيچوقت از چراغ قرمز رد نميشوم. پيش آمده وقتي كه آنقدر ايستادهام تا دوباره چراغ، قرمز شدهاست.
من عاشق توقف پشت چراغ قرمز هستم. قبلاً اينطور نبود. سابقاً چراغ قرمز را رد ميكردم، و اگر مجبور ميشدم پشت چراغ قرمز بايستم، كفرم بالا ميآمد.
من عاشق توقف پشت چراغ قرمز و جستجو در بين چهرههاي غريبهاي هستم كه توي ماشينها پشت چراغ قرمز متوقف شدهاند. اولين بار پشت چراغ قرمز بود كه او را ديدم. توي ماشين نشسته بود. صورتش را غمي با شكوه پوشانده بود، سرش را به شيشه سرد و بخار گرفته ماشين تكيه داده بود و به بيرون نگاه ميكرد، بدون اينكه تماشا كند.
من عاشق توقف پشت چراغ قرمز و پيدا كردن يك چهره آشنا بين تمام چهرههاي غريبهاي كه توي ماشينهاي متوقف شده نشستهاند، هستم. من را نديد. تقريباً كنار هم بوديم. صندلي عقب نشسته بود و صورتش را به شيشه تكيه داده بود.
من عاشق توقف پشت چراغ قرمز و پيدا كردن او هستم. لعنت بر چراغي كه آن روز سبز شد. لعنت بر چراغ سبز. هزاران بار لعنت بر چراغهاي سبز.
من عاشق او هستم
-
در افسانه های هندوستان امده است که در روزگاران دور ادمیان همه خلق و خو و سرشتی خدای گونه داشتند ولی امکانات از و تواناییهای خود خوب استفاده نکردند و به جایی رسید که برهما خدای خدایان تصمیم گرفت قدرت خدایی را از انان باز گیرد و ان را در جایی پنهان کند که دست انها از ان کوتاه باشد.
بدین منظور او در جستجوی مکانی برامد که مخفی گاهی مطمئن و دور از دسترس ادمیان باشد .زمانی که برهما با دیگر خدایان مشورت نمود انها چنین پیشنهاد کردند: بهتر است قدرت بیکران انسانها را در اعماق خاک پنهان کنیم برهما گفت:انجا جای مناسبی نیست زیرا انها ژرفای خاک را خواهند کاوید و دوباره به ان دست پیدا خواهند کرد .پس خدایان گفتند:بهتر است آن را به اعماق اقیانوسها منتقل کنیم تا از دسترس انها دور باشد . این بار برهما گفت:انجا نیز مناب نیست زیرا دیر یا زود انسان به عمق دریا ها و اقیانوسها رخنه خوهد کرد و گمشده خود را خواهد یافت و ان را به روی اب خواهد اورد.
انگاه خدایان کوچک با یکدیگر انجمن کردند و گفتند:
ما نمی دانیم این نیروی عظیم را کجا باید پنهان کنیم به نظر می رسد که در اب و خاک جایی پیدا نمی شود که ادمی نتواند به ان دست یابد . در این هنگام برهما گفت: کاری که با نیروی یزدان ادمی می کنیم اینت که ما نیروی ادمیان را در اعماق وجود خود او پنهان می کنیم .انجا بهترین محل برای پنهان کردن این گنج گرانبهاست و یگانه جایی است که ادمی هرگز به فکر جستجو و یافتن آن نخواهد امد.
در ادامه افسانه هندی چنان امده است که از ان به بعد ادمی سراسر جهان را پیموده است همه جا را جستجو کرده است بلندیها را در نوردیده و به اعماق دریاها فرورفته است به دورترین نقاط خاک نفوذ کرده است تا چیزی بدست اورد که در ژرفای وجود او پنهان است.
-
معجزه های کوچک
غریبه ای وجود ندارد
دیرگاه شبی که از خیابانی نیمه تاریک قدم زنان می گذشتم فریادی نحیف را از
پس بوته ی انبوهی شنیدم . هشیاربا گام هایی ارام گوش تیز کردم دریافتم صدایی
را که شنیده ام بی تردید صدای گلاویز شدن است وحشت کردم. صدای خرخر
سنگین کشمکشی تا پای جان جر خوردن پارچه. با فاصله ی چند متر از جایی که
ایستاده به زنی حمله شده بود.
وارد معرکه شوم؟ ترس جان مانع می شد از این که ان شب ناگهان تصمیم گرفته
بودم راه تازه ای را برای رسیدن به خانه امتحان کنم به خود ناسزا می گفتم. اگر
خودم هم قربانی تازه ای می شدم چه؟ نبایستی به سوی نزدیک ترین باجه ی
تلفن بدوم و پلیس را خبر کنم؟
هر چند به نظرابدیتی می رسیداما این پا وان پا کردن ذهنم فقط لحظه ای طول
کشید.فریاد دختر ضعیف و ضعیف تر می شد.میدانستم باید فوری دست به کار
شوم.چطور می توانستم خودم را به نشنیدن بزنم و بروم؟خیر سرانجام تصمیم را
گرفتم نمی توانستم به سرنوشت این زن ناشناس پشت کنم ولو این که معنایش به
خطر انداختن زندگی خودم باشد .من مرد شجاعی نیستم ورزشکار هم نیستم.
نمی دانم از کجا این شهامت معنوی و قدرت جسمی را بدست اوردم.اما همین که
سرانجام تصمیم به کمک ان زن گرفتم به نحوی غریب کسی دیگر شدم پشت بوته
ها دویدم و یقه ی حمله کننده را گرفتم و از زن جدایش کردم .دست به گریبان به
روی زمین غلتیدم چند دقیقه گلاویز بودم تا مهاجم از جا پرید و پا به فرار گذاشت
هن هن کنان ایستادم و به زن نزدیک شدم که پشت درختی قوز کرده بود و گریه
می کرد .در تاریکی به سختی می توانستم اندامش را ببینم اما به خوبی
میتوانستم احساس کنم که از وحشت می لرزید .
چون نمی خواستم بیش از این مسبب ترس بشوم با فاصله با او حرف زدم با
ملایمت گفتم :(تمام شد مردک فرار کرد.خطر از سرت گذشت).
سکوت طولانی بر قرار شد وسپس کلمه های از حیرت و شگفت ادا شده اش را
شنیدم
(پدر تویی؟)
ان وقت از پشت درخت کوچکترین دخترم کاترین جلو امد.
-
ساعت توی ایستگاه رو نگاه میكنم. 9:31
قبلا جدول حركت قطارها از ایستگاه رو دیدم. قطار بعدی ساعت 9:45 میاد. 15 دقیقه برای ایستاده منتظر بودن یكم زیاده، برای همین روی یكی از نیمكت های ایستگاه میشینم، واكمنم رو در میارم و هدفون هاشو تو گوشام فرو میكنم. مثل همیشه صدای موسیقی رو تا حدی زیاد میكنم كه با صداهای بیرون قاطی نشه!
عاشق این آهنگم، مثل همه آهنگهای جاز مثل این. من رو یاد همه روزهای خوبم میندازه.
روی سكوی روبرو پر آدمه. آدمهایی كه مسیرشون دقیقا برعكس مسیریه كه من میخوام برم. یه عده وایسادن و عده ای هم مثل من نشستن. همیشه نگاه كردن به آدمها رو دوست داشتم، آدمهایی كه مغزشون پر از افكار مختلفه و هر كدوم یه كاری انجام میدن. بعضی هم هیچ كاری انجام نمیدن!
نوازنده ساكسیفون نوازنده ماهریه. مشخصا حرفه ای و بدون عیب و نقص میزنه.
چشمم به پسر بچه 13-14 ساله ای میافته كه روی نیمكت های سكوی روبرویی نشسته و به جایی خیره شده. میتونم حدس بزنم كه نگاهش رو به چی دوخته. به رونهای جوان دختری با دامن كوتاه كه روی لبه سكو ایستاده و داره با تلفن همراهش حرف میزنه. احتمالا شخصی كه داره باهاش حرف میزنه دوست پسرشه یا شاید نامزدش. هر چند كلمه ای كه بینشون رد و بدل میشه موجب خنده ریز و با وقار دختر میشه و كلمات با احتیاط از لبهاش جدا میشن. انگار كه در حال سخنرانی كردن تو مهمترین جلسه كل كشوره!
چند قدم اونطرف تر مرد شیكپوشی ایستاده و به ساعت گرون قیمتش نگاه میكنه. كلافه اس، اضطراب و نگرانی توی چهره اش موج میزنه. اگر قطار هرچه زودتر نرسه به قرار مهمش نمیرسه! شاید جلسه مهم كاری، شاید یه قرار برای معامله ای مهم و یا وعده ای با زنی جوان و زیبا تو یه رستوران درجه یك. باز هم به ساعتش نگاه میكنه و به انتهای تونل، جایی كه قراره قطار از اونجا بیاد.
تك نوازیه پیانو شروع میشه.
پیر مردی روی نیمكت نشسته و دستهاشو به عصای چوبیش تكیه داده به مرد خوش لباس خیره شده. شاید به اون نه! به جلو.. به جلو؟! فكر نكنم... به هیچ جا!!! فقط خیره شده! غرق فكره. با لب خندی تلخ روی صورتش. حتما داره به نیمكت خالیه كنارش فكر میكنه! به همسر دوست داشتنیش كه انقدر زود تركش كرد. به اینكه هیچ كس رو تو زندگیش به این اندازه دوست نداشته. به اینكه كاش عمر خودش هم زودتر تموم شه و باز با هم باشن، خوشحال، خوشبخت و عاشق. صدایی اون رو از افكارش جدا میكنه. به طرف پیر زنی برمیگرده كه خیلی آروم و با احتیاط كنار پیر مرد میشینه. احتمالا خواسته یكم راه بره كه زانوهای فرسودش خشك نشن. فكر كنم یه قسمتهاییشو اشتباه حدس زدم!!! چهره پیر مرد عوض شده و هر دو خوشحال به نظر میان و این حسیه كه زنی كه توی ردیف دیگه ای از نیمكت ها نشسته نداره!
كت و دامن آبی تنشه و آرایش ساده ای داره. كاغذی رو دو دستی گرفته و میخونه كه شبیه نامه اس. قطره های اشك توی چشماش نور پروژكتور های سقف ایستگاه رو منعكس میكنن. ملودی كنتراباس ساده و بی نظیره!
كمی دورتر از پسر بچه ای كه هنوز با چشمهاش پاهای سفید دختر جوان رو تعقیب میكنه، مردی با لباس و شلوار سر همی كه لكه های رنگ همه جاش هست نشسته. چهره مهربان و دوست داشتنی ای داره. موها و سبیل مشكی، صورت تازه اصلاح شده، ابروهای پر پشت و چشمهای بسته. مشخصه كه زیاد كار كرده و از خستگی خوابش برده! شاید داره خواب میبینه. داره زندگی ای رو كه آرزو داشته میبینه. خودش رو تو یه لباس دیگه، بچه ها و همسرش رو تو یه خونه دیگه و زندگیشو تو یه شرایط دیگه!
زن نامه رو پایین میاره ولی بلافاصله دوباره اون رو جلوی چشماش میگیره. قطره های اشك از مرز پلك ها عبور كردن و به كمك آرایش چشمهاش دو خط سورمه ایه كمرنگ رو روی صورتش رسم كردن! بعد از اینكه یه بار دیگه نامه رو میخونه با حسی از تلفیق ناراحتی و عصبانیت نامه رو پاره میكنه و رو زمین میریزه.
تلفن دختر جوان تموم شده و به طرف دیگه ای از ایستگاه میره. پاهاش از دید رس پسر بچه خارج شدن و پسر توجه خودش رو به شخص دیگه ای جلب كرده!
درست روبروی من، روی سكوی مجاور، مردی در حال سیگار كشیدنه كه به خاطر تذكر مامور ایستگاه مجبور میشه خاموشش كنه! بی اختیار خنده ام میگیره و واقعا نمیدونم كه از این فاصله چجوری متوجه میشه و به طرفم برمیگرده و زل میزنه تو چشام. در همین لحظه قطاری بین دو سكو توقف میكنه. بعد از اینكه دوباره حركت میكنه همه آدمهای روی سكوی روبرو نا پدید شدن! دیگه اونجا هیچ چیز نیست جز چند تا نیمكت خالی و خرده كاغذ هایی كه زیر یكی از همین نیمكت ها ریخته.
دختر بچه دو یا سه ساله ای در حال دویدن از جلوی من عبور میكنه و چند متر اونور تر میافته زمین و بعد از چند لحظه بلند میشه و آروم به راهش ادامه میده. صورتش رو نمیبینم.
به ساعت نگاه میكنم. 9:43
واكمنم رو خاموش میكنم و تو كیفم میزارم. از فاصله نه چندان دور صدای گریه دختر بچه میاد. بلند میشم و به سمت لبه سكو میرم تا منتظر اومدن قطار بشم.
-
روز چهار شنبه بود شاید هم سه شنبه. فكر نمیكردم یه ذره بیخوابی بشه یه دنیا درد سر. ماجرا از اونجا شروع شد كه بعد از یه شب سرگردونی بین خواب و بیداری خودم رو كشون كشون رسوندم به سرویس اداره. سرویس كه رسید بالا كشیدن خودم رو از هر پله سخت تر از صعود از دماوند میدیدم. بالاخره رسیدم تو اتوبوس و راننده كه از شل و ول بودن من شاكی شده بود با تمام قدرت پدال گاز را لگد زد. من كه هنوز قدمهای سستم را آماده اینرسی نكرده بودم بر اساس قوانین نیوتون مثل یك برگ كاه از جام كنده شدم و روی زانو های نزدیك ترین مسافر ضربه شدم. آقای اسدی كه یكی از جدی ترین كارمندان شركت ما بود و با هیچ كس شوخی نداشت از این حركت من حسابی جاخورد توری كه اگه اتوبوس یك سقف نداشت آقای اسدی رفته بود. من كه سعی میكردم خودم را جمع و جور كنم داشتم جملات عذر خواهانم را مرتب میكردم و آقای اسدی سعی میكرد من را كه مثل كنه به او و صندلیش چسبیده بودم و جملات نامفهوم را با ترس و وحشت بیرون میریختم از خودش جدا كند. ولی نمیدانم چرا همه تلاشهای او و من تو چاله چوله های جاده گم میشد و با هر تكان اتوبوس ما بیشتر بهم میچسبیدیم. بالاخره راننده احساس كرد من با قصد تجاوز وارد اتوبوسش شده ام و كمی سرعتش را كم كرد تا از آینه این رقص فشار و انكار را بهتر ببیند. از فرصت استفاده كردم و از آقای اسدی جدا شدم. با شرم زیاد تا ته اتوبوس رفتم كه ناپدید شوم.فكر میكردم بدبیاری های ان روز تموم شده و من فقط شرمنده آقای اسدی شده ام. نمیدانستم كه هنوز تا شب راه زیادی مانده. فاصله سی كیلومتری بین خانه ام تا محل كارم وقتی با سرویس طی شود فرصت خوبی برای نیم ساعت چرت زدن است. حتی اگه قبل از نشستن روی صندلی ته اتوبوس چند دقیقه ای را روی زانوهای آقای اسدی بالا و پایین شده باشی. زمستانها ته اتوبوس صفای دیگری دارد. نه بخاطر صدای نكره موتور كه بخاطر گرمای موتور میشود بوی مسموم كننده گازوئیل نیم سوخته را تحمل كرد. صندلی های آخر این اتوبوس عهد باستان بشكل باور نكردنی ناراحت اند. ولی این از بیهوش شدن سرنشینها در اثر سرما و دود داخل اتاق اتوبوس جلوگیری نمیكند. حتی آژیری كه گهگاه راننده با بوق مخصوص اتوبوس هم مینوازد بیشتر اوقات حكم لالایی را پیدا میكند. من هم كه از قانون كلی خواب حاكم بر سرویس مستثناء نیستم بعد از افتادن روی صندلی ناراحت بدون ترس از آرتوروز گردن كه تقریبا تمام همكارانم مبتلایش هستند خوابم برد. بدون اینكه كسی را از حضور خودم مطلع كرده باشم! مسلما آقای اسدی هم فردی نبود كه منتظر بماند تا من خودم را به او برسانم و عذر خواهی كنم. وقتی داشتم میخوابیدم اصلا به این موضوع فكر نكرده بودم. شاید هم فكر كردن به این وضع كه الان دارم آنوقتها برایم محال بود.
میگفتم كه خواب غفلت ناگهان بر آدم مسلط میشود. ولی دران روز كذائی خواب غفلت من چگونه اینچنین طولانی شد واقعا نمی دانم. شاید هم تصادف كرده ایم و این محل برزخ شخصی من است. وقتی كه بهوش آمدم عده ای بالای سرم ایستاده بودند و با سرو صدا سعی در بیدار كردن من داشتند. گیج و سرگردان سعی كردم كه به آنها توضیح دهم مشكلی ندارم. قبلا بگویم وقتی كه عصبی میشوم زبانم میشكند و این اتفاق آن روز صبح با توجه به بیخوابی شبانه و كشتی با اینرسی روی پاهای آقای اسدی و خواب ناراحت روی صندلی بدون تشك ته اتوبوس بصورت طبیعی برایم رخ داده بود. پس با لكنت شروع كردم به توضیح كه: ش ش ش ...ق ق ق ... و و و ...
افرادی كه بالای سرم ایستاده بودند به گمان این كه با یك مورد سكته رو برو هستند و از روی انسان دوستی یا برای معروف شدن به انسان دوستی زیر بدنم را گرفتند و من را از گیت اصلی عبور دادند تا به درمانگاه داخلی كارخانه رسیدیم. دكتر تا برسد من آرام شده بودم و متوجه این نكته كه انگار خواب مونده ام و حالا كه هوا روشن شده به محل بعدی سرویس امدم محلی كه حتی زحمت پرسیدن اسمش را هنوز نكشیده بودم. شركتهای طرف قرارداد با گاراژ گردن شكن یكی دوتا نبودند و ممكن بود من هر كجای ایران باشم. ولی حسن مسئله در این بود كه با سرویسهای این شركت میتوانستم به خانه برگردم. تنها نگرانیم این بود كه وقتی وضعیت خودم را برای دیگران توضیح دهم چقدر به من میخندند. دكتر بالای سرم امد و من از ترس خنده دكتر نگفتم كه اشتباه وارد این كارخانه شده ام. دكتر هم بعد از یك معاینه سطحی سر من داد كشید كه از كار فرار نكنم و اینكه هزاران نفر دنبال كار میگردند و من جای تمام این هزار نفر را گرفتم پس باید از خودم خجالت بكشم و در جهت راستای اهداف بلند مدت ... كه من راستش را بخواهید از حرفهایش هیچی نفهمیدم. شاید دلیلش این بود كه فكر میكردم اگر كسی سكته كند و تمام پزشكان اینچنین معاینه ای از او بعمل آورند بهشت زهرا تا چند روز دیگر جای خالی نخواهد داشت. حدقل تا دو نفر گردن كلفت دست و پایم را گرفتند و من را از درمانگاه به سالن تولید بردند محاسباتم نتیجه نمیداد. ولی الان كل مطالبی كه دكتر میفرمود را میفهمم و حاظرم تمام آنها را مثل بلبل از حفظ بگویم. من كه در تمام عمرم حتی یك آچار دستم نگرفته بودم مثل جن زده ها سالن عظیم تولید را نگاه میكردم و جلو میرفتم كه صدای یك سركارگر سبیلو حالم را بهتر كرد مخصوصا وقتی داد زد: هی تو مال كدوم واحدی عوضی چرا سر كار خودت نیستی ... و در ادامه سخنان گوش نوازش را با چند دشنام كه بعدها دانستم در این محیط اسمش شوخی است تكمیل كرد.
خیل مودب جلو رفتم و گفتم: اشتباه شده من باید برم وگرنه برام خیلی بد میشه من عوضی خدمت رسیدم.
سركارگر كه نمیدانم از تعجب بود یا از تاسف شاید هم صدای من را نشنیده بود و فكر كرده بود كه زیر لب حرف زشتی زده ام چشمانش شكل چشمان یك سگ شكاری قبل از پریدن را به خود گرفت. دهانش كف كرد و آماده بود كه سخت ترین امواج خروشان دریای دلش را با مشت بر چهره من نشان كند. شاید قانون كار مانع این عمل شد شاید هم صدای انفجار و آتش سوزی كه در گوشه ای از كارگاه رخ داد توجه اورا موقتا از من برگرداند. هرچه بود میدانم كه بر من به خیر و خوشی گذشت در آن لحظه حداقل. لوله های آب آتشنشانی كه حین باز شدن كارگران بیچاره را درو میكرد و افرادی كه با تمام سرعت میدویدند چیزهایی است كه از آتشسوزی در كارگاه بخاطر می آورم. در گوشه ای سركارگر بالای سر مرد مجروهی ایستاده بود و داد میزد: چند بار باید بهت بگم احمق ماشین نو كه تولید میشه نباید تو باكش بنزین ریخت بیشعور تو تو باك بنزین ریختی و استارت هم زدی معلوم هست چه غلطی داری میكنی میخوای خودكشی كنی باید گمشی بری بیرون تو كارخونه من اجازه خودكوشی مجانی به كسی نمیدم. حالا كه خسارت تمام و كمال یه دستگاه اتومبیل رو ازت گرفتم میفهمی برای خودكشی با ماشینهای شركت ما باید پول داد. این كارخونه خون شهداست تو كه میخواستی اینجا رو منفجر كنی تروریستی و من میدونم با تروریست جماعت باید چیكار كرد میفرستمت جایی كه بزرگترین آرزوت این باشه كه هیچ وقت از مادر زاده نمیشدی ...
سخنرانی سركارگر ادامه داشت كه یه كارگر كه گمان كنم پایش در اثر حركت شیلنگ آتشنشانی كف سالن تولید شكسته بود توجهم را به خودش جلب كرد و دویدم طرفش كه كمكش كنم. كارگر بیچاره كه نفس نفس میزد و از درد به خودش میپیچید كف كارگاه افتاده بود و كسی نبود به دادش برسد. به او كه رسیدم متوجه وخامت حالش شدم و او را كول كردم. خودم را دوان دوان به مركز طب صنعتی رساندم. كارگر روی پشت من بیهوش شده بود و گاهی ناله میكرد. داخل درمانگاه یا همان مركز طب صنعتی كه صبح موفق به زیارت دست اندر كارانش شده بودم برخورد گرم و دلسوزانه عوامل برای بار دوم اندكی متفاوت بود. دكتر مركز به بانك مراجعه كرده بود و از پرسنل دفتر تنها یك پیرمرد لرزان در مركز بود. وقتی دید دارم به سمت مركز میدوم گفت: دكتر رفته یه ساعت دیگه میاد.
گفتم: با این كه پاش شكسته چیكار كنم داره از درد می میره.
- همه باید بمیریم پسرجان یكی با تصادف یكی با بیماری یكی با درد بندازش اون گوشه سالن تا دكتر بیاد.
با تعجب به گوشه كثیف سالن نگاه كردم و پرسیدم: یعنی اینجا تخت ندارین.
- چرا نداریم ولی تختا تمیزن یه وقتی خونی چیزی میریزه زحمت من پیرمرد زیاد میشه مگه با این صدو هشتاد نود تومن ماهیانه میشه چیكار كرد كه من بدبخت بخاطرش ملافه تخت هم عوض كنم. بندازش همون گوشه تا دكتر بیاد نمیمیره. خودم هم از این جا میبینمش اگه خواست بمیره رو به قبله ش میكنم و شهادتین تو گوشش میخونم.
خواستم بگویم شهادتین توی سرت بخوره یك مسكن بهش بده كه كارگر بیهوش روی لباس من بالا آورد. پشیمان شدم و به این نتیجه رسیدم كه هیچ كسی نمیتواند نظافتچی درمانگاه را از جایش تكان بدهد. كارگر مجروح نالان را كنار توده ای از زباله كه در اطراف یك سطل خالی انبار شده بود زمین گذاشتم. از درمانگاهی كه در آن یك شیر آب سالم پیدا نكرده بودم به سمت گیت اصلی راه كج كردم. شاید از این تولید كننده خودرو های انتهاری فرار كنم. متاسفانه سروكله یك نگهبان پیدا شد كه مثل داور فوتبال سوت میزد و از دور به سمت من میدوید. فكر كردم حیوان درنده ای به طرافم می آید كه این نگهبان اینچنین سراسیمه شده و با فوت كردن تمام نفسش داخل سوت به جرگه سرخپوستان پیوسته. نگهبان لبویی رنگ وقتی به من رسید با عصبانیت داد زد: اینجا چیكار میكنی. چرا سر كارت نیستی بیابریم دفتر حراست تكلیفت باید روشن بشه. این درحالی بود كه در تمام طول صحبتش اجازه نداد كه كلمه ای به سوالاتش پاسخ دهم. در راه اداره حراست شركت خودروساز از درمانگاه طب صنعتی من سعی كردم وضعیت نامشخص خودم را برای نگهبان شرح دهم و بگویم كه از كجا و چرا در این كارخانه بیتوته میكنم. ولی نمیدانم كه من با زبان چینی صحبت میكردم یا نگهبان تنها زبان سرخپوستی میفهمید البته دومی را بعید میدانم. ولی بعد از آزمایش زبانهای فارسی تركی لری عربی كردی و دو زبان اروپایی انگلیسی و فرانسه به این نتیجه رسیدم كه به دلیل سوت زدن زیاد پرده گوشهایش پاره شده و چیزی نمیشنود. شاید یكی از خصلتهای بخش حراست استخدام ناشنوایان باشد چون در بخش حراست هیچ كسی زبان مرا نفهمید شاید بوی بد لباس من سوء تفاهمی ایجاد كرد و حاصل این سوء تفاهم شوت شدن دوباره من به سالن تولید بود.
فعلا سه روز است كه مشغول چسباندن برچسب كنترل كیفیت روی شیشه ماشینهایی هستم كه جرات استارت زدن به آنها را ندارم. آخرین بازرس كنترل كیفیت همان مرد مجروحی بود كه بر اثر انفجار خودرو كف كارگاه افتاده بود و تحدیدهای سركارگر را میشنید. تنها امیدواریم صادر شدن كارت تردد است. آخر اینجا حتی برای دستشویی رفتن هم كارت تردد لازم است. فعلا اگر بخواهم دستشویی بروم دفتر حظور و غیاب داخلی را امضاء میزنم. همچنین اجازه دارم شبی پنج ساعت روی تشك صندلی اتوبوسهایی كه در آن روز نصبشان فراموش شده و صندلی بدون تشك به مشتری فروخته شده بخوابم. دو سه روز دیگر شاید كارتم آماده شود. اگر این كارت بدستم برسد میتوانم از این كارخانه بی در و پیكر فرار كنم. مهم نیست كه مرا از كار قبلی ام اخراج كنند. حتی قول میدهم كه روزی هژده ساعت كار و یك وعده غذا مرا متواری نمیكند. فقط میخواهم از این سالن تولید كه برایم خطر جانی دارد فرار كنم.در پایان اضافه میكنم اینها فقط دل نوشته های یك كارگر است و این نامه را برای انصراف شما از خرید خودرو های داخلی ننوشته ام.
-
نگاه مردک توی اتاق میچرخید مثل اینکه دنبال چیزی می گشت که از پیدا کردنش عاجز بود . از نظم کاشی های کف اتاق به چهار پایه صندلی چوبی .از صندلی به گوشه میز اهنی , بعد به در و به چهارچوب پنجره به سقف و به ترک دیوار ... همه پوچ و تهی از معنا بودند . هیچ فکر بزرگی پشت هیچ یک نبود . همه خالی بودند , جدا از هم و بی ربط , عناصری پراکنده که نیرویی مرموز انها را کنار هم چیده بود . شاید برای سرگرمی و شاید برای سر در گم کردن وی . هر چه فکر میکرد دلایل این مسائل رو نمی فهمید . خودکار شکسته ای گوشه ی دیوار توجهش را جلب کرد . نگاهی به دستانش انداخت . احساس عمیقی از تنفر و انزجار وجودش را پر کرد . باید کاری میکرد ... صبح روز بعد مردک دیگر جایی را نمیدید .
-
دیروز ما تصمیم گرفتیم به سینما بریم . داداشم همراه ما نیومد . در عوض خالمو با خودمون بردیم. سوار ماشین شدیم و خوشحال و خندون راه افتادیم . من و خالم عقب نشستیم و مامانم هم صندلی جلو. در بین راه، با خالم در مورد موضوعات مختلف صحبت کردیم تا حوصلمون سر نره . پس از مدتی چند لحظه سکوت بین ما حاکم شد به خالم نگاهی انداختم دیدم خالم زل زده توی چشمام . اول خنده ام گرقت ولی اون همینطور به من نگاه میکرد . از حا لت چشماش ترسیدم. بهش گفتم: چی شده؟ چرا اینطوری نگاهم می کنی؟ جوابمو نداد . با خنده به مامانم گفتم: مامان خاله رو نگاه کن. چرا اینطوری شده؟ مامان برگشت و به من نگاه کرد و گفت:مگه چطوری شده ؟ با کمال تعجب دیدم صدای مامانم کلفت و مردونه شده . خیلی ترسیدم اولش فکر کردم صدای بابام. ولی صدای بابام که اینقدر کلفت نبود . خیلی ترسیده بودم. عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود . خالم هنوز همون طوری نگاهم میکرد . تنها امیدم به بابام بود . صداش کردم ، جوابمو نداد . چهرشو نمی دیدم. از سکوتش وحشت داشتم. بابا دیگه چه تغییری کرده بود؟ از ترس صدام در نمی اومد . نفس نفس میزدم. قلبم به شدت می تپید . با خودم گفتم حتماٌ دارم خواب میبینم با یه نیشگون محکم بیدار میشم . نیشگون محکمی گرفتم ولی فایده ای نداشت . هنوز توی ماشین بودم . بعد از چند دقیقه مامان با همون صدای مردونش به بابا گفت : این بغل یه مرکز اهدای خون هست . بابا ماشین رو نگه داشت و پیاده شد. با کمال تعجب دیدم که چهره بابام به کلی عوض شده . ابروها و سبیلهای پر پشت ، چشمانی ریز و گونه های بر جسته . خیلی ترسناک بود . فقط چهره اش عوض شده بود ، اندامش تغییری نکرده بود . بابام رفت و انگار تمام حواس مامان وخالمو با خودش برد . مامان و خاله مستقیم به بابا خیره شده بودن. انگار که خواب بودن ولی با چشمهای باز . فرصت مناسبی برای فرار پیدا کرده بودم . آروم در ماشین رو باز کردم و پا به فرار گذاشتم ولی اونا اصلأ متوجه نشدن. می خواستم هرچی می تونم دور شم ولی دلم طاقت نداد . پشت درختی قایم شدم ببینم چه کار میکنن. بعد از مدتی بابا با چند کیسه خون برگشت (چطوری اونا رو اورده بود؟) بسته ها رو به مامان و خالم داد . بابا فهمید که من توی ماشین نیستم . شروع به داد و بیداد کرد ولی چون ازشون دور بودم، نمی فهمیدم چی میگن. از چهره بابا معلوم بود خیلی عصبانی شده . مامان و خالم از ماشین پیاده شدن و هر کدوم به سمتی رفتن. مطمئنا دنبال من می گشتن. از ترس پا به فرار گذاشتم . دیگه به هیچ ماشینی اطمینان نمی کردم که منو به خونه برسونه . با عجله به سمت خونه دویدم. می خواستم هر چه زودتر داداشمو ببینم و موضوعو بهش بگم . تا اینکه به خونه رسیدم . دیدم ماشین دم در پارکه با خودم گفتم الان بلایی سر داداشم میارن . خوشبختانه کلید خونه همراهم بود. در رو باز کردم و داخل شدم . منتظر صحنه دلخراشی بودم که دیدم بابام در حال روزنامه خوندنه و مامانم هم توی اشپزخونس و داداشم هم با کامپیوترمشغوله .همه چیز معمولی و مثل همیشه بود. یعنی چی؟ پس من کجا بودم؟ اونا کی بودن که همراه من بودن؟
بابام تا منو دید گفت: دخترم حاضر شو می خواییم بریم سینما . داداشت نمیاد ، خالتو با خودمون میبریم.
-
پسرک هر روز وقتی از جلوی مغازه شیرینی فروشی می گذشت,نگاهی به کیکهای خامه ای می کرد و از آنجا رد می شد.او هر روز پول پول تو جیبی اش را پس انداز می کرد تا توان خرید یکی از آن کیکهای خامه ای را پیدا کند.
پس از چند روز که پولهایش به اندازه قیمت یک نان خامه ای شد.به طرف شیرینی فروشی حرکت کرد.در راه پسری فقیر را دید که با لباسهایی پاره و ظاهری خسته کنار کوچه خوابیده بود,مکثی کرد,نگاهی به پسر انداخت,یاد کیک خامه ای افتاد و از آنجا دور شد.
وارد مغازه شیرینی فروشی شد.
پسرک در راه بازگشت به خانه بود.کنار پسر فقیر ایستاد[FONT=calibri, 'sans-serif'],[/FONT]یکی از دو کیک ساده ای را که در دست داشت کنار پسر فقیر گذاشت و رفت
-
مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیــار دوست می داشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره بدست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد.
پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچکس صحبت نمی کرد و سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.
شبی پدر رویای عجیبی دید، دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند.
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود. مرد وقتی جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسید : دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت: باباجان، هر وقت شمع من روشن می شود، اشکهای تو آن را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی، من هم غمگین می شوم.
پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید.
اشکهایش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.
گرداوری : عمانوئیل پورمند
-
روزی زنی نزد دکتر روانپزشک معروفی رفت و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده است و او می ترسد که نکند مرد زندگی اش دلش را به کس دیگری سپرده باشد. دکتر از زن پرسید:" آیا مرد نگران سلامتی او و بچه هایش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می کند؟! "
زن پاسخ داد: "آری در رفع نیازهای ما سنگ تمام می گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی کند!" دکتر تبسمی کرد و گفت:"پس نگران نباش و با خیال راحت به زندگی خود ادامه بده!" دو ماه بعد دوباره همان زن نزد دکتر آمد و گفت:" به مرد زندگی اش مشکوک شده است. او بعضی شبها به منزل نمی آید و با ارباب جدیدش که زنی پولدار و بیوه است صمیمی شده است. زن به دکتر گفت که می ترسد مردش را از دست بدهد. دکتر از زن خواست تا بی خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد. روز بعد زن نزد دکتر آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر منزل را ترک کرده اند.
دکتر تبسمی کرد و گفت:" نگران مباش! مرد تو مال توست. آزارش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامی که نگران شماست، به شما تعلق دارد." شش ماه بعد زن گریان نزد دکتر آمد و گفت:" ای کاش پیش شما نمی آمدم و همان روز جلوی شوهرم را می گرفتم. او یک هفته پیش به خانه ارباب جدیدش یعنی همان زن پولدار و بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه آن است که او دیگر زن و زندگی را ترک کرده است و قصد زندگی با زن پولدار را دارد." زن به شدت می گریست و از بی وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد. دکتر دستی به صورتش کشید و خطاب به زن گفت:" هر چه زودتر مردان فامیل را صدا بـزن و بی مقدمه به منزل ارباب پولدار بروید. حتماً بلایی سر شوهرت آمده است!"
زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق دکتر به در منزل ارباب پولدار رفتند. ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بی اطلاعی کرد. اما وقتی سماجت دکتر در وارسی منزل را دید تسلیم شد. سرانجام شوهر زن را درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند. او را در حالی که بسیار ضعیف و درمانده شده بود از چاه بیرون کشیدند. مرد به محض اینکه از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعاً به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند. دکتر لبخندی زد و گفت:" این مرد هنوز نگران است. پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد."
بعداً مشخص شد که زن بیوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد را فریب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود. یک سال بعد زن هدیه ای برای دکتر معروف آورد. دکتر پرسید:" شوهرت چطور است؟! "زن با تبسم گفت:" هنوز نگران من و فرزندانم است. بنابراین دیگر نگران از دست دادنش نیستم! به همین سادگی!"
گردآوری : عمانوئیل پورمند