-
چرا دروغ بگم
نه بلد نبودم
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
زيباترين غزلي كه از حافظ خوندم
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در وفاي عشق تو مشهور خوبانم چو شمع / شب نشين كوي سربازان و رندانم چو شمع
زور و شب خوابم نمي آيد به چشم غم پرست / بس كه در بيماري هجر تو گريانم چو شمع
رشته صبرم به مقراض غمت ببريده شد / همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
گر كميت اشك گلگونم نبودي گرم رو / كي شدي روشن به گيتي راز پنهانم چو شمع
در ميان آب و آتش همچنان سرگرم توست / اين دل زار نزار اشك بارانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصلي فرست / ورنه از دردت جهاني را بسوزانم چو شمع
بي جمال عالم آراي تو روزم چون شب است / با كمال عشق تو در عين نقصانم چو شمع
كوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت / تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
همچو صبحم يك نفس باقيست با ديدار تو / چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفرازم كن شبي از وصل خود اي نازنين / تا منور گردد از ديدارت ايوانم چو شمع
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
-
عجب صبری خدا دارد،اگر من جای او بودم!
همان یک لحظه اول
که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی
به روی یکدگر ویرانه میکردم!
عجب صبری خدا دارد،اگر من جای او بودم!
که در همسایه صدها گرسنه
چند بزمی، گرم عیش و نوش می دیدم
نخستین نعره مستانه را خاموش
آن دم بر لب پیمانه میکردم!
عجب صبری خدا دارد،اگر من جای او بودم!
که می دیدم یکی عریان و لرزان
دیگری پوشیده از صد جامه رنگین
زمین و آسمان را واژگون مستانه میکردم!
عجب صبری خدا دارد...
-
درسته كولي و بيكس و بيكارم
ولي واسه خودم خدايي دارم
براي ديدن روز عذابت
دارم ثانيه ها رو مي شمارم
...
-
من اين جا بس دلم تنگ است
و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است
بيا ره توشه بر داريم
قدم در راه بي برگشت بگذاريم
ببينيم آسمان در هر كجا
آيا همين رنگ است؟
-
سلام
تو رفته اي بي من تنها سفر كني
من مانده ام بي تو شبها سحر كنم
تو رفته اي عشق من از سر بدر كني
من مانده ام عشق تو را تاج سر كنم
روزي كه پيك مرگ مرا مي بردبه گور
من شب چراغ عشق تو را نيز مي برم
عشق تو نور عشق تو عشق بزرگ توست
خورشيد جاوداني دنياي ديگرم
-
سلام
مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی یارب توان دیدن
که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخه ای باشد ز لوح خال هندویت
تو گر خواهی که جاویدان جهان یک سر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت
وگر رسم فنا خواهی که از عالم بر اندازی
بر افشان تا فرو ریزد هزاران هزاران جان ز هر مویت
من و باد صبا مسکین و سرگردان و بی حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر کویت
-
سلام
...
ترانه را در سكوتم بشنو
نور را در سياهيم ببين
فانوس را در گرماي حضورم لمس كن
رود را بر خشكي رود تجسم كن
اغاز را در ختم روانم جستجو كن
و رويا را در بيداريم بيفشان
(ساناز كريمي)
-
سلام
....
نديدم كه قويي به صحرا بميرد
چو روزي ز اغوش دريا برامد
شبي هم در اغوش دريا بميرد
تو درياي من بودي اغوش وا كن
كه مي خواهد اين قوي زيبا بميرد
-
دنيا ديدی و هرچه ديدی هيچ است / و آن نيز که گفتی و شنيدی هيچ است
سرتاسر آفاق دويدی هيچ است / و آن نيز که در خانه خزيدی هيچ است
-
تا آمدم كه با تو خدا حافظي كنم
بغضم امان نداد و خدا در گلو شكست